يکي روز بنشست کي شهريار

به رامش بخورد او مي خوشگوار يکي روز بنشست کي شهريار گوي نامجو آزموده به رزم يکي سرکشي بود نامش گرزم ندانم چه‌شان بود آغاز کار به دل کين همي داشت ز اسفنديار
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يکي روز بنشست کي شهريار
يکي روز بنشست کي شهريار
يکي روز بنشست کي شهريار

شاعر : دقيقي

به رامش بخورد او مي خوشگوار يکي روز بنشست کي شهريار
گوي نامجو آزموده به رزم يکي سرکشي بود نامش گرزم
ندانم چه‌شان بود آغاز کار به دل کين همي داشت ز اسفنديار
ازو زشت گفتي و طعنه زدي به هر جاي کاو از او آمدي
رخ از درد زرد و دل از کين تباه نشسته بد او پيش فرخنده شاه
نگر تا چه بد آهو افگند بن فراز آمد از شاهزاده سخن
چو دشمن بود گفت فرزند بد هوا زي يکي دست بر دست زد
چنين گفت آن موبد راست کيش فرازش نبايد کشيدن به پيش
ازو باب را روز بتر شود که چون پور با سهم و مهتر شود
از اندازه‌اش سر ببايد بريد رهي کز خداوند سر بر کشيد
نيامد مرا اين گماني درست چو از رازدار اين شنيدم نخست
خداوند اين راز که وين چه راز جهانجوي گفت اين سخن چيست باز
چنين راز گفتن کنون نيست روي کيان شاه را گفت کاي راست گوي
فريبنده را گفت نزد من آي سر شهرياران تهي کرد جاي
نهان چيست زان اژدها کيش من بگوي اين همه سربسر پيش من
نبايد جز آن چيز کاندر خورد گرزم بدآهوش گفت از خرد
سزد گر ندارم بد از شاه باز مرا شاه کرد از جهان بي‌نياز
وگر چه مر او را نيايد پسند ندارم من از شاه خود باز پند
به از راز کردنش پنهان شود که گر راز گويمش و او نشنود
بسيچد همي رزم را روي کار بدان اي شهنشاه کاسفنديار
جهاني سوي او نهادست روي بسي لشکر آمد به نزديک اوي
به شاهي همي بد پسندد ترا برآن است اکنون که بندد ترا
کند مرجهان را همه زير دست ترا گر بدست آورد زود بست
که او را به رزم اندرون نيست يار تو داني که آن است اسفنديار
پذيره نيارد شدن آفتاب چنو حلقه کرد آن کمند بتاب
تو به‌دان کنون راي و فرمان تراست کنون از شنيده بگفتمت راز
گو نامبردار خيره بماند چو با شاه ايران گرزم اين براند
دژم گشت و ز پور کينه گرفت چنين گفت هرگز که ديد اين شگفت
ابي بزم بنشست با باد سرد نخورد ايچ مي نيز و رامش نکرد
ز اسفنديارش گرفته شتاب از آن بدسگالش نيامدش خواب
فروغ ستاره ببد ناپديد چو از کوهساران سپيده دميد
کجا بيش ديدست لهراسپ را بخواند آن جهانديده جاماسپ را
بخوان و مر او را به ره باش يار بدو گفت شو پيش اسفنديار
چو نامه بخواني به ره بر مپاي بگويش که برخيز ونزد من آي
تو پايي همي اين همه کشورا که کار بزرگست پيش اندرا
که بي تو چنين کار برنايدا يکي کار اکنون همي بايدا
که اي نامور فرخ اسفنديار نوشته نوشتش يکي استوار
که دستور بد شاه لهراسپ را فرستادم اين پير جاماسپ را
ابا او بيا برستور نوند چو او را ببيني ميان را ببند
وگر خود به پايي زماني مپاي اگر خفته‌اي زود برجه به پاي
به تازنده کوه و بيابان سپرد خردمند شد نامه شاه برد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.