بدان روزگار اندر اسفنديار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار بدان روزگار اندر اسفنديار که جاماسپ را کرد خسرو گسي از آن دشت آواز کردش کسي بپيچيد و خنديدن اندر گرفت چو آن بانگ بشنيد آمد شگفت
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بدان روزگار اندر اسفنديار
بدان روزگار اندر اسفنديار
بدان روزگار اندر اسفنديار

شاعر : دقيقي

به دشت اندرون بد ز بهر شکار بدان روزگار اندر اسفنديار
که جاماسپ را کرد خسرو گسي از آن دشت آواز کردش کسي
بپيچيد و خنديدن اندر گرفت چو آن بانگ بشنيد آمد شگفت
همه رزمجوي و همه نيزه‌دار پسر بود او را گزيده چهار
سيم نام او بد دل افروز طوش يکي نام بهمن دوم مهرنوش
نهادي کجا گنبد آذرا چهارم بدش نام نوشاذرا
که تا جاودان سبز بادات سر به شاه جهان گفت بهمن پسر
نيابم همي اندرين هيچ راه يکي ژرف خنده بخنديد شاه
کس آيد مرا از در شهريار بدو گفت پورا بدين روزگار
بترسم که از گفته‌ي بيرهان که آواز بشنيدم از ناگهان
دلش از رهي بار دارد همي ز من خسرو آزار دارد همي
چه کردي تو با خسرو کشورا گرانمايه فرزند گفتا چرا
ندانم گناهي بجاي پدر سر شهريارانش گفت اي پسر
همي در جهان آتش افروختم مگر آن که تا دين بياموختم
چرا دارد از من دل شاه ميغ جهان ويژه کردم به برنده تيغ
که بر کشتن من بياشيفتست همانا دلش ديو بفريفتست
پديد آمد از دور گرد سياه همي تا بدين اندرون بود شاه
فرستاده‌ي شاه زي پور شاه چراغ جهان بود دستور شاه
بدانست کامد فرستاده مرد چو از دور ديدش ز کهسار گرد
همي بود تا او بيامد ز راه پذيره شدش گرد فرزند شاه
گوو پير هر دو پياده شدند ز باره‌ي چمنده فرود آمدند
که چون است شاه آن گو نامدار بپرسيد ازو فرخ اسفنديار
برش را ببوسيد و نامه بداد خردمند گفتا درست است و شاد
که مر شاه را ديو بيراه کرد درست از همه کارش آگاه کرد
چه بيني مرا اندرين روي کار خردمند را گفتش اسفنديار
نه نيکو کند کار با من پدر گرايد ونک با تو بيايم به در
برون کرده باشم سر از کهتري ورايد ونک نايم به فرمانبري
نبايد چنين ماند بر خيره خير يکي چاره ساز اي خردمند پير
بدانندگي پيروبختت جوان خردمند گفت اي شه پهلوان
به از جور مهتر پسر بر پدر تو داني که خشم پدر بر پسر
که هرچ او کند پادشاه است اوي بيايدت رفتن چنين است روي
فرستاده و پور خسرو نياز برين برنهادند و گشتند باز
به کف برگرفتند هر دو نبيد يکي جاي خوبش فرود آوريد
توگفتي همي آتش افروختند به پيشش همي عود مي‌سوختند
ز لشکر بيامد فراوان به پيش دگر روز بنشست بر تخت خويش
وزآنجا خراميد با چند گرد همه لشکرش را به بهمن سپرد
کمر بسته و بر نهاده کلاه بيامد به درگاه آزاده شاه


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.