برآمد بسي روزگاران بدوي

که خسرو سوي سيستان کرد روي برآمد بسي روزگاران بدوي کند موبدان را بدانجا گوا که آنجا کند زندواستا روا پذيره شدش پهلوان سپاه چو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برآمد بسي روزگاران بدوي
برآمد بسي روزگاران بدوي
برآمد بسي روزگاران بدوي

شاعر : دقيقي

که خسرو سوي سيستان کرد روي برآمد بسي روزگاران بدوي
کند موبدان را بدانجا گوا که آنجا کند زندواستا روا
پذيره شدش پهلوان سپاه چو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه
سوار جهانديده همتاي سام شه نيمروز آن که رستمش نام
ابا مهتران و گزينان در ابا پيردستان که بودش پدر
ازو شادمان گشت فرخنده شاه به شادي پذيره شدندش به راه
همه بنده‌وار ايستادند پيش به ز اولش بردند مهمان خويش
ببستند و آذر برافروختند وزو زند و کشتي بياموختند
همي خورد گشتاسپ با پور زال برآمد برين ميهماني دو سال
از آن کار گشتاسپ آگه شدند به هرجا کجا شهرياران بدند
تن پيلوارش به آهن بخست که او مر سر پهلوان را ببست
که نفرين کند بر بت آزري به زاولستان شد به پيغمبري
به هم برشکستند پيمان شاه بگشتند يکسر ز فرمان شاه
ببستست آن شير را بي‌گناه چو آگاهي آمد به بهمن که شاه
از آنجا برفتند تيماردار نبرده گزينان اسفنديار
پس اندر گرفتند راه دراز همي داشتند از سپه دست باز
کيانزادگان شيروار آمدند به پيش گو اسفنديار آمدند
به زندانش تنها بگذاشتند پدر را به رامش همي داشتند
که شاه از گمان اندر آمد به کين پس آگاهي آمد به سالار چين
به زندان و بندش فرستاد خوار بر آشفت خسرو به اسفنديار
بيابان گذاريد و سيحون بديد خود از بلخ زي زابلستان کشيد
برين روزگاران برآمد دو سال به ز اول نشستست مهمان زال
نماندست از ايرانيان و سپاه به بلخ اندرون است لهراسپ شاه
همه پيش آذر برآورده دست مگر هفتصد مرد آتش‌پرست
از آهنگ‌داران همينند و بس جز ايشان به بلخ اندرون نيست کس
هلا زود برخيز و چندين مپاي مگر پاسبانان کاخ هماي
ابر جنگ لهراسپشان داد دل مهان را همه خواند شاه چگل
سوي نيمروز او سپردست راه بدانيد گفتا که گشتاسپ شاه
سواري نه اندر همه کشورش به ز اول نشستست با لشکرش
ببايد بسيچيد و آراستن کنون است هنگام کين خواستن
به بند گران اندرست استوار پسرش آن گرانمايه اسفنديار
که پيمايد اين ژرف راه دراز کدام است مردي پژوهنده راز
ز ايران هراسان و آگه رود نراند به راه ايچ و بيره رود
گذارند راه و نهفته پژوه يکي جادوي بود نامش ستوه
چه بايد ترا هرچ بايد بگوي منم گفت آهسته و نامجوي
نگهبان آتش ببين تا کدام بفرمود و گفتش به ايران خرام
به بلخ گزين شد که بدگاه شاه پژوهنده‌ي راز پيمود راه
پرستنده‌يي ديد و لهراسپ را نديد اندرو شاه گشتاسپ را
به رخ پيش او بر زمين را برفت بشد همچنان پيش خاقان بگفت
از اندوه ديرينه آزاد گشت چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
سپاه پراگنده گرد آوريد سران را همه خواند و گفتا رويد
به کوه و بيابان و جاي رمه برفتند گردان لشکر همه
گزيده سواران کشورش را بدو باز خواندند لشکرش را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.