نماینده‌ی همه‌ی انسان‌ها

مفهوم پرولتاریا، یکی از مفاهیم مرکزی در اندیشه‌ی کارل مارکس شمرده می‌شود. این کلمه، از «طبقه‌ی کارگر» یاد می‌کند. مارکس در 1844 در سالنامه‌ی آلمانی- فرانسوی مقاله‌ای با عنوان «به سوی نقد فلسفه‌ی هگل: مقدمه» منتشر کرد. در این «مقدمه»، مارکس مفهوم پرولتاریا را مناسب فلسفه به کار می‌برد، و فلسفه‌اش را مناسب با دلبستگی نویافته‌اش به طبقه‌ی کارگر و افکار انقلابی آن می‌سازد.
سه‌شنبه، 24 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نماینده‌ی همه‌ی انسان‌ها

 ورود پرولتاریا به آموزه‌های مارکس
 

چکیده
مفهوم پرولتاریا، یکی از مفاهیم مرکزی در اندیشه‌ی کارل مارکس شمرده می‌شود. این کلمه، از «طبقه‌ی کارگر» یاد می‌کند. مارکس در 1844 در سالنامه‌ی آلمانی- فرانسوی مقاله‌ای با عنوان «به سوی نقد فلسفه‌ی هگل: مقدمه» منتشر کرد. در  این «مقدمه»، مارکس مفهوم پرولتاریا را مناسب فلسفه به کار می‌برد، و فلسفه‌اش را مناسب با دلبستگی نویافته‌اش به طبقه‌ی کارگر و افکار انقلابی آن می‌سازد.


تعداد کلمات: 1075 کلمه، تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه

نماینده‌ی همه‌ی انسان‌ها

نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی


ورود پرولتاریا به آموزه‌های مارکس

وقتی دولت پروس روزنامه‌ای را که مارکس سردبیرش بود توقیف کرد، او به نقد فلسفه‌ی سیاسی هگل پرداخت. مارکس در 1844 در سالنامه‌ی آلمانی- فرانسوی مقاله‌ای با عنوان «به سوی نقد فلسفه‌ی هگل: مقدمه» منتشر کرد. نقدی که او در این مقاله در پی ارائه‌اش بود ناتمام ماند اما این «مقدمه» در کنار «مسئله‌ی یهود» به مثابه نقطه‌ی عطفی در راه مارکسیسم به قوت خود باقی ماند. زیرا در این مقاله است که او برای نخستین بار به طبقه‌ی کارگر نقشی تعیین کننده در رستگاری آینده‌ی انسان داد.

«مقدمه» با خلاصه‌ای از تاختن باوئر و فوئرباخ به دین آغاز می‌شود. این عبارات به سبب نکاتش درخور توجه است، از جمله همان که بارها نقل شده است و دین را «افیون توده‌ها» می‌خواند. اما این عبارت‌ها چیز تازه‌ای برای گفتن ندارد. مارکس ادامه میدهد: «حالا که پرده از روی از خودبیگانگی انسان در شکل مقدسش برداشته شده، وظیفه‌ی فلسفه است تا پرده از شکل‌های غیرمقدس از خودبیگانگی مانند حقوق و سیاست هم بردارد.» مارکس خواهان نقادی بیش‌تر اوضاع آلمان بود تا «مردم آلمان حتی لحظه‌ای فرصت خودفریبی» پیدا نکنند. اما مارکس برای نخستین بار- درست برخلاف باوئر و فوئرباخ- می‌گوید که تنها نقد کافی نیست:

بدیهی است که سلاح نقد نمی‌تواند جایگزین نقد سلاح شود. نیروی مادی را باید با قوای مادی ساقط کرد. اما نظریه هم به محض این که توده‌ی مردم را جذب خود کند، به نیروی مادی تبدیل می‌شود (I 69).
نخستین بار که مارکس بر نقش توده‌ها صحه می‌گذارد، آن را یکی از ویژگی‌های خاص اوضاع آلمان می‌داند که در فرانسه کارکرد ندارد. در حالی که در فرانسه «همه‌ی طبقات کشور از نظر سیاسی آرمانگرا هستند و هیچ یک از آن‌ها خود را در آغاز به صورت طبقه‌ای خاص تجربه نمی‌کند، زندگی واقعی «بی‌روح» است و هیچ طبقه‌ای آزاد نخواهد شد «تا زمانی که شرایط بی‌واسطه‌اش، ضرورت مادی، و حتی زنجیرهایش او را وادار کند که آزاد باشد.» مارکس می‌پرسد پس امکان واقعی آزادی آلمان در کجا پیدا می‌شود؟ و پاسخ می‌دهد:نخستین بار که مارکس بر نقش توده‌ها صحه می‌گذارد، آن را یکی از ویژگی‌های خاص اوضاع آلمان می‌داند که در فرانسه کارکرد ندارد. در حالی که در فرانسه «همه‌ی طبقات کشور از نظر سیاسی آرمانگرا هستند و هیچ یک از آن‌ها خود را در آغاز به صورت طبقه‌ای خاص تجربه نمی‌کند، زندگی واقعی «بی‌روح» است و هیچ طبقه‌ای آزاد نخواهد شد «تا زمانی که شرایط بی‌واسطه‌اش، ضرورت مادی، و حتی زنجیرهایش او را وادار کند که آزاد باشد.»

در تکوین طبقه‌ای با زنجیرهای بنیادی... عرصه‌ای از جامعه که به سبب بدبختی‌های جهانی‌اش خصلتی جهانی یافته است... در یک کلام، گستره‌ای از جامعه که فقدان کامل انسانیت است، فقط می‌تواند خود را با رهایی همه‌ی انسان‌ها آزاد کند. این انحلال جامعه به مثابه طبقه‌ای خاص، پرولتاریاست (I 72-73).
مارکس با گذاشتن پرولتاریا در قالب فلسفه‌ی تغییر ماهیت‌یافته‌ی هگلی به این نتیجه می‌رسد که:
همان گونه که فلسفه در پرولتاریا سلاخ مادی خود را می‌یابد، پرولتاریا هم سلاح عقلی خود را در فلسفه می‌یابد.
یا به بیان مشخص‌تر:
فلسفه فعلیت نخواهد یافت مگر با جایگزین شدن پرولتاریا، نمی‌توان پرولتاریا را جایگزین کرد مگر با فعلیت یافتن فلسفه (I 73).

در این جا سرچشمه‌ی پاسخ جدیدی برای مسئله از خودبیگانگی انسان وجود دارد. نقد یا تئوری فلسفی به تنهایی به آن پایان نخواهد داد. به نیروی عملی‌تری نیاز است، و این فشار از طریق طبقه‌ی کارگر که دچار فقری ساختگی است، فراهم می‌شود. «فعلیت یافتن فلسفه» به دست این پایین‌ترین طبقه‌ی جامعه صورت می‌گیرد. منظور مارکس از «فعلیت یافتن فلسفه» نقطه‌ی اوج افسانه‌ی دور و دراز فلسفی و تاریخی‌ای است که هگل به شکلی پیچیده توصیف کرده بود. پرولتاریا با پیروی از فلسفه‌ی رادیکال جدید، روندی دیالکتیکی را تکمیل می‌کند که در آن آدمیان ظهور کرده‌اند، بیگانه از خود بالیده‌اند، و بنده‌ی سرشت بیگانه‌ی خود شده‌اند. در حالی که طبقه‌ی متوسط دارای مالکیت می‌تواند بر اساس حقوق مالکیت برای خود آزادی به دست آورد - و این چنین دیگران را از آزادی‌ای که به دست آورده است محروم کند- اما طبقه‌ی کارگر محروم از مالکیت، چیزی جز نام انسان ندارد. بنابراین طبقه‌ی کارگر فقط با آزاد کردن همه‌ی انسان‌ها می‌تواند خود را نیز برهاند.

اگر طبق نوشته‌های مارکس نظر بدهیم، او تا 1844 به زحمت از وجود پرولتاریا خبر داشته است و بی‌شک هیچ وقت نمی‌گفت پرولتاریا در غلبه بر از خودبیگانگی نقشی بازی خواهد کرد. در آن زمان مارکس مانند کارگردانی که از شاگردی می‌خواهد نقش هملت را بازی کند، پرولتاریا را به مثابه نیروی مادی معرفی می‌کند که موجب آزادی انسان خواهد شد. چرا؟

 

بیشتر بخوانید: مارکس و مارکسیست ها چه می گویند ؟


مارکس از راه مطالعات مبسوط اقتصادی‌اش به این درباره‌ی پرولتاریا دست نیافت، چرا که مطالعات اقتصادی خود را تازه شروع کرده بود. او مطالعات تاریخی هنگفتی داشت، اما آن گونه که بعدها با نقل قول از منابع تاریخی نظرش را استحکام می‌بخشید، در این دوره این کار را نکرد. دلایل او برای مهم شمردن پرولتاریا بیش‌تر فلسفی‌اند تا تاریخی یا اقتصادی. از آن جا که از خودبیگانگی انسان معضل طبقه‌ی خاصی نیست بلکه مسئله‌ای جهانی است، هرچه هم که این مسئله را حل می‌کند باید خصلتی جهانی داشته باشد؛ و مارکس ادعا می‌کند پرولتاریا به سبب محرومیت کاملش این خصیصه ی جهانی را دارد. پرولتاریا نماینده‌ی طبقه‌ی خاصی نیست بلکه نماینده‌ی همه‌ی انسان‌هاست.

این که درون هر موقعیتی بذر زوال آن نهفته است، و این که بزرگ‌ترین کامیابی‌ها درست از اعماق ناامیدی سر بر می‌آورند، همگی موضوع‌های رایج دیالکتیک هگل و پیروان اوست. (بعضی‌ها گفته‌اند که در این مضامین پژواک اعتقاد به رستگاری انسان از راه معطوف کردن عیسی‌مسیح به گوش می‌رسد.) پرولتاریا به سادگی با این سناریوی دیالکتیکی جور در می‌آید، تا جایی که آدم گمان می‌کند مارکس به این دلیل روی پرولتاریا انگشت گذاشت که پرولتاریا دقیقاً مقاصد فلسفی‌اش را بر‌می‌آورد.

گفتن این نکته به این معنی نیست که وقتی «مقدمه» را می‌نوشت، چیزی درباره‌ی پرولتاریا نمی‌دانست. مارکس درست همان موقع به پاریس آمده بود، جایی که افکار سوسالیستی در آن بسیار پیشرفته‌تر از آلمان بود. او با رهبران سوسیالیست آن زمان رفت و آمد داشت، و در خانه‌ای زندگی می‌کرد که یکی از رهبران گروه کارگری رادیکالی موسوم به عدالت نیز در آن می‌زیست. نوشته های مارکس حکایت از ستایش او از کارگران سوسیالیست فرانسه دارد: «درخشش شرافت انسانی در بدن رنج کشیده‌ی آن‌ها چشم را خیره می‌کند.» (MC 87). بنابراین «مقدمه» با دادن چنین نقش مهمی به پرولتاریا جریان دوسویه‌ای را بازمی‌تابد: مارکس مفهوم پرولتاریا را مناسب فلسفه به کار می‌برد، و فلسفه‌اش را مناسب با دلبستگی نویافته‌اش به طبقه‌ی کارگر و افکار انقلابی آن می‌سازد.

 

منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.