راز استثمار

اقتصاددان‌های کلاسیک، نظام اقتصادی سرمایه‌داری را نظامی طبیعی و اجتناب ناپذیر قلمداد می‌کردند. در برابر آنها، مارکس باور داشت که نظام اقتصادی سرمایه‌داری، شکل از خودبیگانگی از زندگی بشر است. مارکس کار را همچون «فعالیت حیاتی خود کارگر، تجلی زندگی‌اش» توصیف می‌کند. اما در دوران سرمایه‌داری کار به متاعی تبدیل می‌شود که کارگر ناگزیر است برای زنده ماندن آن را بفروشد. برای مارکس اهمیت علم اقتصاد در این بود که علم اقتصاد شیوه‌ی کار از خودبیگانگی و روش غلبه بر آن را روشن می‌کرد.
سه‌شنبه، 24 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راز استثمار

نگاهی به آموزه‌های اقتصادی مارکس
 

چکیده
اقتصاددان‌های کلاسیک، نظام اقتصادی سرمایه‌داری را نظامی طبیعی و اجتناب ناپذیر قلمداد می‌کردند. در برابر آنها، مارکس باور داشت که نظام اقتصادی سرمایه‌داری، شکل از خودبیگانگی از زندگی بشر است. مارکس کار را همچون «فعالیت حیاتی خود کارگر، تجلی زندگی‌اش» توصیف می‌کند. اما در دوران سرمایه‌داری کار به متاعی تبدیل می‌شود که کارگر ناگزیر است برای زنده ماندن آن را بفروشد. برای مارکس اهمیت علم اقتصاد در این بود که علم اقتصاد شیوه‌ی کار از خودبیگانگی و روش غلبه بر آن را روشن می‌کرد.


تعداد کلمات: 2409 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه

راز استثمار

نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی


راز استثمار

مارکس برداشت مادی از تاریخ را همچون چراغ راه تحقیقاتش می‌دانست، اما هیچ تردیدی نداشت که شاهکارش سرمایه است. او در این کتاب نظریه‌های اقتصادی‌اش را به کامل‌ترین شکل ارائه کرد؛ «کامل‌ترین شکل»، نه «به صورت کامل». مارکس تنها انتشار جلد نخست سرمایه را دید. جلدهای دوم و سوم را انگلس چاپ کرد، وجلد چهارم را کائوتسکی، سوسیالیست آلمانی، با نام نظریه‌های ارزش اضافی انتشار داد.
علم اقتصاد مارکس هم مانند برداشت مادی از تاریخ است، بدین مفهوم که با نوشته‌های اولیه راحت‌تر می‌توان شکل کمال یافته‌ی آن را دریافت. بنابراین به اندیشه‌های مارکس در 1844 بازمی‌گردیم، یعنی تاریخی که سیر تکوین عمومی آن را همان جا رها کردیم و در پی برداشت مادی از تاریخ رفتیم.

مارکس تا 1844به این عقیده رسیده بود که نظام اقتصادی سرمایه‌داری، یعنی همان نظامی که اقتصاددان‌های کلاسیک آن را طبیعی و اجتناب ناپذیر قلمداد می‌کردند، شکل از خودبیگانگی از زندگی بشر است. کارگران در نظام سرمایه‌داری ناچارند کار خود را - یعنی چیزی را که مارکس به مثابه جوهر وجود انسان می‌داند- به سرمایه‌دار بفروشد، کسی که از کار آن‌ها برای اثبات بیش‌تر سرمایه استفاده می‌کند- که این باعث افزایش تسلط سرمایه‌دارها بر کارگران می‌شود. سرمایه‌دارها ثروتمندتر می‌شوند، در حالی که دستمزدها به حداقل لازم برای زنده نگه داشتن کارگران پایین می‌آید. اما سرمایه‌داری با فاسد کردن طبقه‌ی عظیمی از مردم، نیروی مادی لازم برای رسیدن سرنگونی خویش را نیز فراهم می‌کند. برای مارکس اهمیت علم اقتصاد در این بود که علم اقتصاد شیوه‌ی کار از خودبیگانگی و روش غلبه بر آن را روشن می‌کرد.

عمده‌ی تلاش‌های نوشتاری مارکس در چند سال پس از 1844، نوشتن آثاری جدلی بود: خانواده ی مقدس، ایدئولوژی آلمانی، و فقر فلسفه. او ضمن انتقاد از مخالفانش، به برداشت مادی از تاریخ شکل و بسط داد، اما زیاد نظریه‌های اقتصادی‌اش را پیش نبرد. نخستین اقدام او برای شکل بخشیدن به جزئیات نظریه‌های اقتصادی‌اش در 1847 صورت پذیرفت. در این زمان مارکس برای انجمن کارگران، در بروکسل یک سلسله سخنرانی درباره‌ی اقتصاد ایران کرد. متن بازبینی شده‌ی این سخنرانی به صورت چند مقاله در 1849 در روزنامه انتشار یافت و بعدها با نام کار مزدوری و سرمایه در هیئت کتاب تجدید چاپ شد.
کار مزدوری و سرمایه اثر روشنی است که در آن پژواک‌های فراوانی از دستنوشته‌های 1844 به گوش می‌رسد، اما بدون واژگان هگلی. ارزش دارد با تفصیل بیش‌تری آن را بررسی کنیم، به این دلیل که وضوح آن فهم کتاب مشکل سرمایه را آسان‌تر می‌کند.

مارکس با کار شروع می‌کند. او کار را همچون «فعالیت حیاتی خود کارگر، تجلی زندگی اش» توصیف می‌کند. اما در دوران سرمایه‌داری کار به متاعی تبدیل می‌شود که کارگر ناگزیر است برای زنده ماندن آن را بفروشد. از این رو فعالیت حیاتی او تا حد وسیله‌ای برای ادامه‌ی زندگی کاهش می‌یابد که دیگر قسمتی از زندگی او نیست، بلکه «مایه گذاشتن زندگی او»ست. زندگی واقعی کارگر تنها زمانی آغاز می‌شود که از کار دست کشیده باشد، «سر میز، در مشروب فروشی، در بستر» (WLC 250).
مارکس تا 1844به این عقیده رسیده بود که نظام اقتصادی سرمایه‌داری، یعنی همان نظامی که اقتصاددان‌های کلاسیک آن را طبیعی و اجتناب ناپذیر قلمداد می‌کردند، شکل از خودبیگانگی از زندگی بشر است. کارگران در نظام سرمایه‌داری ناچارند کار خود را - یعنی چیزی را که مارکس به مثابه جوهر وجود انسان می‌داند- به سرمایه‌دار بفروشد، کسی که از کار آن‌ها برای اثبات بیش‌تر سرمایه استفاده می‌کند- که این باعث افزایش تسلط سرمایه‌دارها بر کارگران می‌شود. سرمایه‌دارها ثروتمندتر می‌شوند، در حالی که دستمزدها به حداقل لازم برای زنده نگه داشتن کارگران پایین می‌آید.
آن گاه مارکس می‌پرسد چگونه دستمزدها محاسبه می‌شوند و پاسخ می‌دهد که بهای کار مانند بهای همه‌ی اجناس دیگر تعیین می‌شود. بهای کار ممکن است طبق عرضه و تقاضا بالا و پایین برود، اما گرایش عمومی اجرت‌ها این است که تا سطح هزینه‌ی تولید کار، یعنی تا سطح هزینه‌ی ضرور برای این کارگران زنده بمانند و قادر باشند کار و تولید و تناسل کنند، پایین بیایند.
پس از آن مارکس به سرمایه می‌پردازد. او دیدگاه اقتصاددان‌های کلاسیک را ابراز می‌کند که سرمایه شامل مواد خام، ابزار تولید، وسایل امرار معاش که به مصرف تولید انبوه‌تر می‌رسند می‌شود. از آن جا که همه‌ی این عناصر سرمایه خود زاده دست کار هستند، حتی اقتصاددان‌های کلاسیک هم اعتقاد داشتند که سرمایه، کار انباشه شده است.

اما چیزی که اقتصاددان‌های کلاسیک متوجه آن نشدند این است که همه‌ی این‌ها فقط در مجموعه ی مشخصی از ارتباط‌های اجتماعی درست می‌نماید. دقیقاً همان گونه که شخصی سیاهپوست فقط به خاطر سیاهپوست بودن برده نمی‌شود، بلکه ممکن است در جامعه‌ی برده داری به بردگی گرفته شود، همان طور هم کار انباشه شده تنها در جامعه‌ی بورژوازی به سرمایه تبدیل می‌شود.

اقتصاددان‌های کلاسیک سرمایه را چونان امری طبیعی می‌پندارند، نه امری که به صورت اجتماعی مشروط شده است، زیرا آن‌ها سرمایه را با تولیدات مادی - ماشین آلات، مواد خام و غیره- یکی می‌بینند. با این حال تولیدات مادی خود کالایند. کالاها اقلامی هستند که می‌توان آن‌ها را با اقلام دیگر مبادله کرد-برای مثال، می‌توان یک کیلو شکر را با دو کیلو سیب زمینی یا نیم کیلو توت فرنگی معاوضه کرد. پس کالاها ارزش مبادله دارند. «ارزش مبادله» از اصطلاحات کلیدی اقتصاد مارکسیستی است و درست در مقابل «ارزش مصرف» است. ارزش مصرف یک کیلو شکر در توانایی رفع نیاز مردم به چیزی شیرین است. ارزش مبادله یک کیلو شکر دو کیلو سیب زمینی است، که مثلاً به پول بیست پنی می‌شود. بنابراین ارزش مصرف مستقل از بازار یا هر سیستم مبادله‌ی دیگری وجود دارد: ارزش مبادله این گونه نیست.

سرمایه درواقع مجموعه‌ای از کالاها یعنی مجموعه‌ای از ارزش‌های مبادله است؛ خواه از پشم، پنبه، ماشین آلات، ساختمان یا کشتی تشکیل شده باشد، خواه از چیزهای دیگر، سرمایه، سرمایه است.
هرچند که سرمایه مجموعه‌ای از ارزش‌های مبادله است، اما هر مجموعه‌ای از ارزش‌های مبادله سرمایه نیست. مجموعه‌ای از ارزش‌های مبادله به سرمایه تبدیل می‌شود که با کار مبادله شود و از آن برای فزونی یافتن خود استفاده کند. درنتیجه سرمایه نمی‌تواند بدون اجیر کردن کار مزدوری وجود داشته باشد. کار مزدوری هم نمی‌تواند وجود داشته باشد مگر آن که سرمایه آن را اجیر کند. اساس ادعای اقتصاددان‌ها بورژوا این است که منافع سرمایه‌دارها و کارگران یکی و عین هم است.

آن گاه مارکس «یگانگی منافع میان کارگران و سرمایه‌داران» را «که درباره‌ی آن بسیار داد سخن داده اند» بررسی می‌کند. او به بررسی متناسب‌ترین نمونه برای اقتصاددان‌های بورژوا می‌پردازد، یعنی وضعیتی را که سرمایه در حال رشد است و از این رو تقاضای کار و قیمت آن هم افزایش می‌یابد.

امکان داد خانه‌ای بزرگ یا کوچک باشد، تا وقتی که خانه‌های دور و بَر نیز به همان اندازه باشند، این خانه همه‌ی خواست‌های اجتماعی ما را از یک سرپناه برآورده می‌کند. اما به فرض کاخی در جوار خانه‌ی کوچک ما بنا شود، خانه‌ی ما افت می‌کند و از خانه‌ی کوچک به آلونک تبدیل می‌شود... هر قدر هم که سِیر تمدن موجب بزرگ‌تر شدن خانه‌ی ما شود، تا زمانی که کاخ همسایه نیز به همان نسبت یا به نسبتی بیش‌تر بزرگ می‌شود، ساکنان خانه‌ی کمابیش کوچک‌تر بیش‌تر احساس ناراحتی و نارضایتی می‌کنند و حس می‌کنند که چهاردیواریشان آن‌ها را در تنگنا قرار می‌دهد (WLC 259).

 

بیشتر بخوانید: نظریه اقتصادی مارکسیسم کلاسیک


مارکس می‌گوید علت این که فقر و ثروت متناسب با استانداردهای زندگی همسایه‌های ما متغیر است، بدین سبب است که خواست‌های ما سرشتی اجتماعی دارند. خواست‌های ما را زندگی ما در جامعه به وجود می‌آورند نه اشیایی که می‌خواهیم. بنابراین افزایش دستمزد، وقتی سطح زندگی سرمایه‌دار به نسبتی بیش‌تر افزایش یافته است، موجب خشنودی بیش‌تر نمی‌شود. اما وقتی رشد سرمایه باعث افزایش دستمزدها می‌شود اتفاقی رخ می‌دهد که دقیقاً همین است. رشد سرمایه برابر است با رشد سود، اما مارکس، به پیروی از ریکاردو، اقتصاددان کلاسیک، ادعا می‌کند که این اتفاق فقط زمانی می‌افتد که سهم نسبی دستمزدها کاهش یابد. امکان دارد دستمزدها بر مبنای مقادی واقعی افزایش یابند، اما شکاف عمیق میان کارگان و سرمایه‌داران هم زیادتر خواهد شد.

تقابل بنیادی‌تری نیز میان کارگران و سرمایه‌داران وجود دارد. اگر سرمایه رشد کند، غلبه‌ی سرمایه بر کارگران بیش‌تر می‌شود. کار مزدوری «ثروتی را فراهم می‌کند که بر خودش حکم می‌راند» و وسیله‌ی امرار معاش خود را از این نیروی سازگار می‌گیرد، البته به شرطی که به رشد سرمایه کمک کند.
سرمایه سلطه‌اش را با افزایش تقسیم کار بیش‌تر می‌کند. این اتفاق می‌افتد چرا که رقابت بین سرمایه‌دارها آن‌ها را وادار می‌کند کاری کند که ثمربخشی کار افزایش یابد، و هرچه مقیاس تولید بزرگ‌تر شود، تقسیم کار بیش‌تر می‌شود، و ثمربخشی کار زیادتر خواهد شد. افزایش تقسیم کار چندین پیامد دارد.

نخست این که تقسیم کار این امکان را فراهم می‌آورد که یک کارگر کار ده نفر را انجام بدهد، بنابراین رقابت میان کارگران جویای کار بیش‌تر می‌شود و دستمزدها را کاهش می‌دهد.
دوم این که کار را آسان می‌کند، مهارت‌های خاص کارگر را نادیده می‌گیرد و کارگر را به صورت «نیروی مولد ساده و یکنواخت» درمی‌آورد.
سوم این که سرمایه‌دارهایی را که در سطحی کوچک‌تر کار می‌کنند از دور خارج می‌کند. آن‌ها مجبو می‌شوند به کارگران ملحق شوند. بر این اساس مارکس می‌گوید: «جنگل دست‌های جویای کار برافراشته به آسمان انبوده‌تر می‌شود، حال آن که خود دست‌ها تکیده‌ترند.»

مارکس در خاتمه می‌گوید، همزمان با بالا رفتن مقیاس تولید و نیاز به بازارهای جدید خلاص شدن از شر محصولات، بحران اقتصادی هم حاد می‌شود. در آغاز می‌توان بحران تولید اضافی را با افتتاح بازارهای جدید یا بهره برداری تمام و کمال از بازار کنونی، تقلیل داد. با افزایش تولید، محدوده‌ی حرکت تنگ‌تر می‌شود. کار مزدوری و سرمایه و تصویر صحنه‌ای خاتمه می‌یابد که سرمایه‌داری به درون گورش فرو می‌افتد، اما نعش بردگانش یعنی کارگرانی را نیز که در بحران اقتصادی تلف شده اند، با خود می‌برد.

مارکس با طعنه خاطرنشان می‌کند که این اتفاق درست زمانی رخ می‌دهد که سرمایه رو به رشد است: یعنی مطلوب‌ترین شرایط برای کار مزدوری!
کار مزدوری و سرمایه یه معمای سرنوشت سازی که اقتصاددان‌های کلاسیکی مانند دیوید ریکاردو، و خود مارکس، در آغاز نظریه پردازی‌اش، درگیر آن بودند، پاسخی نمی‌دهد. هر دوی آنها اعتقاد داشتند که کالاها روی هم رفته بر پایه‌ی ارزششان مبادله می‌شوند. آن‌ها همچنین به «نظریه‌ی ارزش کار» معتقد بودند. به عبارت دیگر، این نظریه می‌گوید ارزش مبادله‌ی کالا با مقدار کاری که صرف تولید آن شده است، مطابقت دارد. (مارکس بعدها نوشت ارزش، «کار اجتماعی تبلوریافته» است (WP 379). اما کار نیز کالاست. کار هم مانند دیگر کالاها باید در کل بر مبنای ارزش خود مبادله شود. بنابراین سرمایه‌داری که یک روز کار کارگری را می‌خرد باید به طور متوسط ارزش یک روز کار را پرداخت کند. این امر سبب می‌شود که ارزش یک روز کار به هزینه‌ی تولید کالایی که کارگر در آن روز تولید می‌کند، افزوده شود. بعد سرمایه‌دار آن را به قیمتی می‌فروشد که به نسبت با ارزش کاری که برای تولید آن نیاز است، مطابقت دارد. پس سود سرمایه‌دار از کجا می‌آید؟

مارکس نخستین بار در یادداشت‌های چاپ نشده‌ای که در 1857-1858 نوشت، درصدد پاسخ دادن به این پرسش برآمد. بسیاری از مطالبی که بنا بود در سرمایه آورده شود در این یادداشت‌ها به صورت پیش نویس آمده است، اما چهار جلد قطور سرمایه تنها بخشی از کاری است که طرح آن در یادداشت‌ها ریخته شده بود. این یادداشت‌ها تا 1953 به چاپ نرسیدند و تا 1972 به انگلیسی ترجمه نشدند. این یادداشت‌ها به نام گروندریسه شهرت یافته اند. گروندریسه واژه‌ای آلمانی به معنی «طرح کلی» یا «بنیادها»ست. از آن جا که این یادداشت‌ها نخست در آلمان با نام بنیادهای نقد اقتصاد سیاسی (پیش نویس) انتشار یافتند، به همین نام مشهور شدند.

نکته‌ی جالب توجه درباره گروندریسه این است که اگرچه یادداشت‌ها در زمان پختگی مارکس نوشته شده بودند، هم به لحاظ واژه‌ها و هم روش استدلال، از همه‌ی آثار دیگری که مارکس در طول عمرش پس از 1844 چاپ کرد، به دستنوشته‌ها نزدیک‌ترند. اگر هم ممکن نبود اثری از مضامین دیگرگونه شده‌ی هگلی را در آثار چاپ شده‌ی دوران پختگی مارکس یافت، باز گروندریسه نشان می‌دهد که مارکس، برخلاف اظهاراتش در ایدئولوژی آلمانی درباره‌ی «تسویه حساب با آگاهی فلسفه‌ی پیشین»اش، هیچ گاه قاطعانه از فلسفه‌ی هگل جدا نشد.
مارکس در خاتمه می‌گوید، همزمان با بالا رفتن مقیاس تولید و نیاز به بازارهای جدید خلاص شدن از شر محصولات، بحران اقتصادی هم حاد می‌شود. در آغاز می‌توان بحران تولید اضافی را با افتتاح بازارهای جدید یا بهره برداری تمام و کمال از بازار کنونی، تقلیل داد. با افزایش تولید، محدوده‌ی حرکت تنگ‌تر می‌شود. کار مزدوری و سرمایه و تصویر صحنه‌ای خاتمه می‌یابد که سرمایه‌داری به درون گورش فرو می‌افتد، اما نعش بردگانش یعنی کارگرانی را نیز که در بحران اقتصادی تلف شده اند، با خود می‌برد.
عنصر اصلی نظریه‌ی اقتصادی دوران پختگی مارکس در گروندریسه نمایان است. مارکس می‌نویسد:
[کارگر] کار را به صورت کار عینیت یافته می‌فروشد، به بیان دیگر، او به میزانی کار خود را می‌فروشد که کارش پیش از این مقدار معینی کار را در خودش عینیت داده باشد، و بنابراین معادل آن از پیش محاسبه و داده شده باشد؛ سرمایه کار را به مثابه کار زنده، به صورت نیروی مولد عمومی ثروت، فعالیتی که ثروت را افزایش می‌دهد، می‌خرد (G 307).

منظور مارکس از تمایز گذاشتن بین کار عینیت یافته و کار زنده چیست؟ کار عینیت یافته همان مقدار از پیش تعیین شده‌ای است که سرمایه‌دار پول آن را پرداخت می‌کند - برای مثال کار کارگر برای دوازده ساعت. این کار، کار به صورت کالاست. ارزش مبادله‌ی این کالا مقداری است که برای تولید آن نیاز است، به بیان دیگر مقداری است که برای زنده و زایا نگه داشتن کارگر لازم است. اما مبادله ی کار و سرمایه ماهیتی دوجانبه دارد. سرمایه‌دار استفاده از نیروی کار کارگر را برای مدت زمان تعیین شده‌ای - مثلاً یک روز- می‌یابد و می‌تواند از این نیروی کار بهره بگیرد و حداکثر میزان ثروتی را که از آن به دست می‌آید، تولید کند. منظور مارکس وقتی که می‌گوید سرمایه «کار زنده» را می‌خرد درست همین است. کارگر مبلغ ثابتی می‌گیرد، بدون توجه به چیزی که سرمایه‌دار می‌تواند از نیروی کار او نصیبش شود.
این همان چیزی است که انگلس در خطابه‌اش در مراسم خاک سپاری مارکس آن را دومین کشف مهم مارکس دانست: «کشف ارزش اضافی». ارزش اضافی ارزشی است که سرمایه‌دار می‌توانداز نیروی کاری که خریده، اضافه بر ارزش مبادله‌ی کاری که به خاطرش پول پرداخته است، به دست بیاورد. ارزش اضافی تفاوتی است که میان نیروی کار به عنوان نیروی سازنده و مولد، و زمان کار همچون کالایی عینیت یافته، وجود دارد.

فرض کنید بهای زنده و زایا نگه داشتن کارگر برای یک روز یک پوند و یک روز کاری کامل شامل دوازده ساعت باشد. در این صورت، ارزش مبادله‌ی دوازده ساعت کار یک پوند خواهد بود. بالا و پایین رفتن این مبلغ کوتاه مدت است. با این حال فرض کنید تکامل نیروهای تولید این معنی را داشته باشد که با شش ساعت استفاده از کارگر، بتوان یک پوند به ارزش مواد اولیه افزود. بنابراین کارگر درواقع دستمزد خود را در شش ساعت به دست می‌آورد. اما سرمایه‌دار، برای یک پوندش، نیروی کار را برای دوازده ساعت خریداری کرده است، حالا می‌تواند از شش ساعت باقی مانده استفاده کند و از کارگر ارزش اضافی بیرون بکشد. مارکس مدعی است راز این که سرمایه‌دار چطور از نیروی سازنده‌ی کارگر بهره می‌گیرد تا سلطه‌ی خود را بر کارگر افزایش دهد، همین است.

 

منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.