حکایتم با تهرانی که بود

علی محمد حق‌شناس در این مقاله، از سه تصویر مختلف تهران سخن می‌گوید. نخستین تصویر تهرانف متعلق به سال 1332 است. دومین تصویر، به پایان دهه‌ی سی باز می‌گردد و تصویر سوم، زمانی است که به عنوان دانشجو، به تهران می‌آید. این سه تصویر از تهران، چگونگی گذار تهران از یک شهر سنتی به شهری مدرن را به تصویر می‌کشد
چهارشنبه، 9 آبان 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکایتم با تهرانی که بود
باید از تهران می‌گذشتیم تا به قهلک برسیم. منزل آقای حاذقی آنجا بود
 
چکیده
علی محمد حق‌شناس در این مقاله، از سه تصویر مختلف تهران سخن می‌گوید. نخستین تصویر تهرانف متعلق به سال 1332 است. دومین تصویر، به پایان دهه‌ی سی باز می‌گردد و تصویر سوم، زمانی است که به عنوان دانشجو، به تهران می‌آید. این سه تصویر از تهران، چگونگی گذار تهران از یک شهر سنتی به شهری مدرن را به تصویر می‌کشد و برای دوستداران جغرافیای تاریخی و توسعه‌ی شهری بسیار سودمند است.

تعداد کلمات: 2026 کلمه / تخمین زمان مطالعه 10 دقیقه

حکایتم با تهرانی که بود
 
نویسنده: علی محمد حق‌شناس

تهران را اولین‌بار در سال‌های بعد از کودتای سی و دو دیدم- فقط دیدم. چه سالی، یادم نیست. از سال کودتا خیلی فاصله نداشت. عمو به دیدار مرحوم آیت‌الله بروجردی می‌رفت. گفت تو هم بیا. و رفتیم: شب اول شیراز؛ شب دوم آباده؛ شب سوم، گمانم قم- خوب یادم نیست. دیدار که میسر شد، سری هم به تهران زدیم. عمو می‌خواست با مرحوم ابوالفضل حاذقی دیاری تازه کند. یار گرمابه و گلستانِ هم بودند.
در شهر ری زیارتی از حضرت عیدالعظیم و کبابی در بازار و راه افتادیم. تا تهران فاصله‌ای بود. در دو طرف جاده تا چشم کار می‌کرد مزرعه بود و سبزه و درخت. بعد یکی دو آبادی- روستاگونه‌هایی؛ و بعد تهران؛ سرنهاده به دامن البرزِ سرافراز و شفاف. چهار- پنج روز سفر در جاده‌های شوسه و گرد و خاک و غاروغور ماشین و حالا این. همین هم هست که تهران هنوز هم در نظر من دور و دست‌نایافتنی می‌نماید. پس از سی- چهل سال زندگی در آن هنوز هم دور؛ هنوز هم رازآمیز.

باید از تهران می‌گذشتیم تا به قهلک برسیم. منزل آقای حاذقی آنجا بود. تهران از حول و حوش راه‌آهن شروع می‌شد و در آب کرج (حالا بلوار کشاورز) به آخر می‌رسید- چه خیابان‌هایی، چه درخت‌هایی، چه قدر ماشین، چه خانه‌هایی که هرچه پیش‌تر می‌رفتی قشنگ‌تر می‌شدند. بلوار کرج از شرق در نیمه‌میدانی- نیم دایره دای- به آخر می‌رسید. دیوار چینه‌ای باغ‌ها قطر نیم‌دایره را تشکیل می‌داد. به دطرف شمیران که می‌رفتی، دیوار دست راست بود؛ و دست چپ گمانم برّ و بیابان بود- درست یادم نیست. خیابان پهلوی (حالا ولیعصر) از همین جاها به جاده‌ی پهلوی (می‌گویم جاده) بدل می‌شد: دو ردیف چنار، در امتداد دوی جوی آب، و میان آن دو، جاده‌ای با نواری اسفالت در وسط، و در دو طرف بیش از همه ریگزار. عمو هوس کرده بود سرراهی از یک هم‌ولایتی در ده ونک دیدن کند- یادمان باشد؛ دهِ. تا ونک فاصله‌ای پیمودیم، از وسط بیابان. چطور به قلهک رسیدیم یادم نیست. خانه‌ی مرحوم حاذقی درست سر دوراهی قلهک بود. خانه که نه؛ باغی چند هکتاری انگار؛ با دروازه‌ای ماشین‌رو، خانه‌ی سرایدار و بعد عمارتی در وسط باغ؛ و آب شاه که هلهله‌کنان از زیرزمینیِ آن می‌گذشت؛ و در کنار آب جایی برای نشستن و خستگی درکردن- بهشت بود؟ رؤیا بود؟ چه بود؟

فردای آن روز سری به تجریش زدیم، و از جاده‌ی پهلوی سرازیر شدیم. در سمت راست، از لای باغ‌ها و در آن سوی زعفرانیه، تا چشم کار می‌کرد زمین زراعی بود که تا ولنجک و فراسو ادامه می‌یافت؛ و زغفرانیه سعیِ میان کوچه باغی و جاده می‌کرد: نه این، نه آن. و بعد باغ‌های الهیه و محمودیه و این‌ها؛ و بعد باز بیشتر برّ و بیابان؛ نه چمرانی، نه هیلتونی؛ نه جام‌جمی، نه پارک ساعی، نه هیچ؛ همه بیابان و ریگزار. همین هم هست که احساس دوم من نسبت به تهران- بعد از آن احساس دست نایافتنی بودن- فاصله‌ای بود که تهران از دهات اطراف داشت، و دهات از یکدیگر. قلهک و تجریش و اسدآباد و ولنجک و ونک حریم یکدیگر را محترم می‌داشتند؛ و این‌ها حریم تهران را؛ توی دست و پای هم نبودند. و البرزکوه تو گویی در ورای این‌ها تک افتاده بود؛ و مال همه؛ سرفراز و شکوه‌مند؛ و می‌درخشید؛ از هر جا که نگاه می‌کردی حاضر بود؛ حیّ و حاضر؛ و می‌درخشید؛ و همه جا دور از دسترس؛ چه در تجریش، چه در میدان راه‌آهن. در جاده‌ی قم، جایی که البرز و دماوند حضور پاک و سفیدشان را بی‌دود و آلودگی به رهگذران عرضه می‌کردند، حاضر بودم هر چه در پیش بود بدهم تا چندی کنار آب شاه، کنار باغ‌های تجریش، کنار البرزکوه اُتراق کنم- فقط اتراق.
روز بعد سیزده بود، و باید به در می‌کردیم. اتوبوس کوی ما را به خیابان بیست و یک آذر (حالا شانزده) برد؛ اتوبوسی دیگر ما را به سه راه پهلوی برد؛ و بنز دیزلی سیاه‌رنگی ما را به پل تجریش برد. پل موج می‌زد از مرد و زن و کودک و زیراندازهای روی دوش و قابلمه و سبد و هر چه بخواهی. رودخانه‌ای ولوله‌کنان می‌آمد و زیر پل ناپدید می‌شد. دو- سه تا کوچه باغی واره (حالا همه دخیابان) به طرف شمال می‌رفت؛ یکی هم به طرف شرق. در جنوب، کمی دور از جاده و مردم، مغازه‌هایی بود و میدان‌چه‌ای و راه به طرف بازاری و امامزاده‌ای.
دومین دیدار از تهران- فقط دیدار و بس- باز در سال‌های سی دست داد؛ کمی دورتر از کودتا، اما نرسیده به خرداد چهل و دو. ایام عید در آبادان جمع می‌شدیم؛ در خانه‌ی خواهر و شوهرخواهر و این‌ها. تمکنی داشتند؛ و درِ خانه را باز می‌گذاشتند؛ و قوم و خوش‌ها از هر جا می‌آمدند؛ از تهران، از اصفهان؛ از شیراز و از جهرم. سرشیرِ گاومیش و مربای هویج و ماهی حلوا و زبیدی و این چیزهایش هنوز یادم هست؛ و گشت و گذارهای کنار کارون و رستوران آنکس و بوت‌کلاب و سفر به خمرمشهر و اهواز و این‌جور چیزها. برادرم- کاکا گفت از راه تهران به شیراز برگرد. مهلتش ندادم. کاکا محمد دانشجوی پزشکی بود و من دانش‌آموز سال پنجم ادبی دبیرستان نمازی شیراز. اشتباه نکنم، شب دوازده‌ی فروردین با قطار راهی تهران شدیم و گمانم دیرگاه شب سیزده به تهران رسیدیم. تاکسی و مختاری و امیریه و باغ شاه و میدان 24 اسفند (حالا انقلاب) و امیرآباد و، و بالاخره کوی دانشگاه- خوابگاه دانشجویان ولایتی. باز از آب کرج به بالا بیابان برهوت بود. میدان اسب‌دوانی جلالیه شاید آخرین نشان از آبادی بود. میدان بعدها شد پارک فرح و حالا پارک لاله؛ تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگهِ کی باشد.

روز بعد سیزده بود، و باید به در می‌کردیم. اتوبوس کوی ما را به خیابان بیست و یک آذر (حالا شانزده) برد؛ اتوبوسی دیگر ما را به سه راه پهلوی برد؛ و بنز دیزلی سیاه‌رنگی ما را به پل تجریش برد. پل موج می‌زد از مرد و زن و کودک و زیراندازهای روی دوش و قابلمه و سبد و هر چه بخواهی. رودخانه‌ای ولوله‌کنان می‌آمد و زیر پل ناپدید می‌شد. دو- سه تا کوچه باغی واره (حالا همه دخیابان) به طرف شمال می‌رفت؛ یکی هم به طرف شرق. در جنوب، کمی دور از جاده و مردم، مغازه‌هایی بود و میدان‌چه‌ای و راه به طرف بازاری و امامزاده‌ای.

کاکا محمد گفت می‌رویم جاده‌ی نیاوران- جاده، یادمان باشد. رئیس تشریفات او بود |(-«بستنی می‌خوری؟»-«نه»). و رفتیم جاده‌ی نیاوران. باز دو ردیف درخت (جوی آب، یادم نیست)؛ و میان آن‌ها جاده‌ای با نواری اسفالت؛ و در دو طرف آن، این بار، همه باغ و گندمزار و مزرعه. و انبوه مردم که یا کپه،کپه نشسته بودند؛ یا زیرانداز پهن می‌کردند؛ یا می‌خوردند. چند ساعتی لولیدیم و گشت زدیم و دراز کشیدیم و بعد برگشتیم سرپل. بعد کبابی و نان سنگگ داغی و استکان چایی در قهوه خانه ای، که "رئیس تشریفات" گفت برویم که اتوبوس‌ها بعدازظهری خیلی شلوغ می‌شوند (- «بستنی می‌خوری؟»- «نه»). از جاده‌ی قدیم شمیران (بعد خیابان کورش کبیر، حالا شریعتی) برگشتیم. دوراهی قلهنک نرسیده، کاکامحمد گفت خانه‌ی حاذقی آن جا است. گفتم می‌دانم؛ توش خوابیده‌ام؛ با عمو. اولین بار بود که نسبت به تهران احساس اهلیت می‌کردم. صبح فردا، کله‌ی سحر، کاکامحمد مرا به گاراژ میهن‌تور برد (در خیابان فردوسی نبود؟ بالاتر از خیابان ثبت؟) چاشنی قم (-«زیارت می‌روید، زود برگردید؛ نیم ساتعت بیشتر نمی‌مانیم، خا!»)؛ ناهار شهرضا؛ شب اصفهان؛ و روز بعد، دم‌دم‌های عصر، شیراز.

  بیشتر بخوانید :  سهروردی و اشراقیان

برای کنکور که به تهران آمدم، اوضاع جوری دیگر بود. دیدار نبود؛ ماندن بود؛ لااقل دو سه ماهی تا نتایج کنکورها اعلام شوند. و فرصت بود که از چند و چون زندگی در تهران سر در آوردم. هر دانشکده، کنکور جداگانه داشت؛ دانشسرای عالی (حالا دانشگاه تربیت معلم) هم همین طور. در کنکور دانشکده‌ی ادبیات- جامعه شناسی- قبول شدم؛ در کنکور دانشکده‌ی حقوق هم همین‌طور؛ و همین‌طور دانشسرای عالی- زبان و ادبیات فارسی. در کنکور دانشسرا شاگرد اول شدم. کاکا گفت حالا که نمی‌خواهی حقوق بخوانی، لااقل، دانشسرا برو؛ دست کم حقوق معلمی تویش هست. دانشسرا رفتم. بعد کاشف به عمل آمد که شرکت نفت به شاگرد اول‌های کنکور هزینه‌ی تحصیلی می‌دهد (دویست تومان در ماه!). این‌که هیچ؛ تا شاگرد اول می‌ماندی هزینه سرجایش بود. نانم توی دروغن بود؛ توی روغن هم ماند.

دانشگاه رفتنِ من و فارغ‌التحصیل شدن کاکا محمد و رفتنش از تهران. حالا دیگر اختیارم دست خودم بود. مجبور نبودم روزی سی بار بگویم بستنی نمی‌خواهم. اتاقی را هم که حول و حوش سیدخندان برایم اجاره کرده بود، پس دادم. رفتم پیش همکلاسی‌ها. خانه‌ای دربست اجاره کردیم؛ در مجیدیه؛ چهار اتاق داشت و در هر اتاق دو نفر. خوش می‌گذشت؛ روزهای هفته در دانشسرا - سیدخندان، دساختمان ایلقانیان. در دناهارخوری جمع می‌شدیم و حرف می‌زدیم. محور حرف‌ها سیاست بود و دختران دانشکده و شعر و داستان. ده- بیست تا شاعر و داستان‌نویس داشتیم؛ ده- بیست تا هم سیاسی کار. ده- بیست تا هم سوسول داشتیم. بقیه آدم‌های سربه‌راه بودند؛ فقط درس می‌خواندند.

روزهای تعطیل، اگر زمستان نبود؛ یا سرپل بود و سینما و اغذیه و مخلفات؛ یا سر پل بود و کوه‌نوردی. دره‌ی شاه‌آباد، ای، بد نبود. گلاب دره به درد پیک‌نیک می‌خورد. کلک چالی در میان نبود. دربند معرکه بود. درکه هنوز کشف نشده بود. فرحزاد هم دور بود. و اگر زمستان بود به تهران سرازیر می‌شدیم. جاهای با حال، از غرب به شرق، شاهرضا از میدان 24 اسفند تا سه راه پهلوی؛ و لاله‌زار پایین و بالا، از توپخانه تا شاهرضا؛ و خیابان‌های نادری و اسلامبول و شاه‌آباد، گمانم، از حافظ تا میدان بهارستان. این آخری محل دل از عزادرآوردن بود؛ کافه نادری با تلخ و شورش؛ کافه فردوسی با تلخ و شیرینش؛ شاه‌آباد هم با کتابخانه‌هاش. برای چشم‌چرانی هم کوچه برلین حرف نداشت- اول برلین بود یا اول مهران؟

مخفی نماند که جاهای دیگر هم می‌رفتیم یا می‌رفتند. دروازه قزوین من نمی‌رفتم؛ هنور هم نمی‌دانم چشمش را نداشتم که ببینم یا دلش را که ببازم یا مشکلم چیزی دیگر بود. اما کوچه‌ی مروی می‌رفتم لااقل ماهی یک بار برای صرف بریانی. باب همایون هر وقت دست می‌داد؛ یا خیابان کاخ جنوبی و حوالی برای دیدن خانه‌های زیبا و نجیب و محجوب؛ یا قم برای دیدن پسر عمو-آقا سید احمد مرحوم- که تاس کباب‌های خوشمزه در مدرسه‌ی خان بار می‌گذاشت- خدایش بیامرزاد!

کی عوض شدم، نفهمیدم. فقط در سفری به ولایت ناگهان دیدم انگار آبم با قوم و خویش و در و همسایه به یک جو نمی‌رود؛ یا به زحمت می‌رود. دیدم انگار دیگر بهترین غذا غذای ولایت نیست؛ بلکه بهترین غذا بهترین غذا است؛ حالا مال هر کجا باشد گو باش. دیدم. بهترین رسم و رسوم هم رسم و رسوم ولایت نیست؛ بلکه بهترین رسم و رسوم است که بهترین رسم و رسوم است. و خانه و کوچه و بازار و دید و بازدید و چه و چه هم همین‌طور. سال‌ها بعد بود که فهمیدم-‌ای دل غافل- چه بر سرم آمده. فهمیدم از بهشت نظام بسته‌ی بینش‌ها و باورهای همگنِ ولایتی به جهنم نظام باز جامعه‌ای باز پرتاب شده‌ام. فهمیدم به گناه این گذار حالا باید خودم برگزینم و خودم هم مسئولیت گزینش‌های خودم را به عهده بگیرم. فهمیدم افسارم را به دست خودم داده‌اند؛ فهمیدم به خود وانهاده شده‌ام- و چه دیر.

چه عواملی در این دیگرگونی بیشترین نقش را داشتند، نمی‌دانم. کلاس و کتاب نبود؛ یا جز کلاس‌های یکی چند استاد نبود، مثل کلاس‌های مرحوم آریان‌پور و مرحوم محجوب و مرحوم کیا و یکی دو مرحوم دیگر. به دعقب که برمی گردم، احساس می‌کنم عوامل اصلی همان حرف‌های توی ناهارخوری دانشگاه بود و حرف‌های توی خوابگاه بود و درگیری در برخی رخدادهای بزرگ (نظیر خیزش معلمان به رهبری درخشش و ماجرای خرداد چهل و دو و این‌ها) بود و کتاب‌ها و اعلامیه‌هایی بود که پنهانی ردوبدل می‌شدند، و، در یک کلام، فراهم شدن زمینه برای سنجیدن خرده فرهنگ‌های ولایات و فرهنگی فراگیر تهران و فرهنگ جهانی در حدی محدود بود و سبک و سنگین کردن رسم و رسوم جاهای مختلف بود و سینما بود و ولِ خواندن و ول خواندن و باز هم ول خواندن بود و عوامل پیرامونی دیگر؛ همه گرداگرد عامل اصلی تحصیل در سطح دانشگاه.

و اگر بپرسند چه کسانی در این دیگرگونی بیش از دیگران مؤثر بودند، شاید در یک پس‌نگریِ سردستی بتوانم بگویم اول از همه هم شاگردی‌ها، بعد معدودی از اساتید از همان ردیف که گفتم، بعد دیدارهای اتفاقی با کسانی که نام و آوازه‌ای داشتند، مثل غلامحسن ساعدی، جلال آل احمد، مرتضی مطهری در مجالس وعظ، منوچهر آتشی، اسماعیل خوئی و نظایر این‌ها. حضور هم‌زمان این‌ها بود. با عوامل دیگر که مرا از ذهنیت تک صدایی به ذهنیت چندصدایی رهنمون شد و از فرهنگ بسته به فرهنگ باز، که با همه‌ی مصیبت‌هایش، به هر حال، آزادی‌بخش- بلکه رهایی بخش- بود و هست! یا به هر حال، برای من بود.
 
منبع:
به یاد دکتر علی محمد حق شناس ، عنایت سمیعی وعباس مخبر ، نشر آگه ، چاپ اول 1390
 

  بیشتر بخوانید :
  پیشینه‌ی نثر فارسی
  مروری‌ بر ادبیات‌ داستانی‌ ایران‌
  فرهنگ عامه

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.