دوست هميشگي من!

يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت:
چهارشنبه، 4 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوست هميشگي من!
دوست هميشگي من!
دوست هميشگي من!




جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي، تمام دنيا را گرفته بود.
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهي مي‌تواني بروي، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه؟ دوستت احتمالاً ديگر مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي!
حرف‌هاي مافوق، اثري نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود.
سرباز به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه‌هايش کشيد و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن‌ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشد، خوب ببين اين دوستت مرده!
خود تو هم زخم‌هاي عميق و مرگباري برداشتي!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چيست که ارزشش را داشت؟!
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم، هنوز زنده بود، نفس مي‌كشيد، او حتي با من حرف زد!
از شنيدن چيزي که او به من گفت الان احساس رضايت قلبي مي‌کنم.
او گفت: جيم... مي‌دانستم که تو هر طور شده به کمک من مي‌آيي!
از تو متشكرم دوست هميشگي من.
منبع:روزنامه اطلاعات




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط