دستم درد می کرد. فشارش دادم تا دردش بیفتد؛ اما فایده نداشت، جلوی دهانم بردمش و ها کردم. انگار نه انگار که هنوز پاییز است، سرما زودتر از موعد از راه رسیده بود.
قبل از این که آقای معلم بیایید، باید کلاس را گرم می کردم. همه ی شاخه های خشکیده کنار حیاط را توی بخاری ذغالی ریختم؛ ولی روشن نشد که نشد. این هفته نوبت روشن کردن بخاری با من بود. فقط سه روزش مانده بود. همین سه روز هم تمام می شد از شَر حرف های غلام و صالح راحت می شدم. خودشان یک هفته شان را طی کرده بودند و افتاده بودند به لُغُزخوانی که فکر کردی راحته؟! ما اِل بودیم و بِل بودیم. دیدی هیچ کس غیر از ما نتوانست هر روز بخاری را روشن کند؟! حتی کریم کله گنده هم نتوانست.
من که می گویم کلکی توی کارشان بود وگرنه کجا این دو تا تنبل می توانستند این بخاری را روشن کنند. این ها اگر کاری بودند که دو سال درجا نمی زدند. شعله ی کوچکی که از چوب های نازک، بالا و پایین می رفت خاموش شد و همه ی سر و صورتم را دوده ای کرد. بوی دود، کلاس را برداشته بود. با زحمت دستم را بین دریچه ی چوبی پنجره گذاشتم و کشیدم. پنجره تَق صدا داد و باز شد. سوز سر صبح توی صورتم زد و دود چرخید و بیرون رفت. دست و پایم را گم کرده بودم. فکر این که صالح و غلام سر برسند و اوضاع را ببینند، لرزم را بیش تر می کرد. مطمئن بودم جلوی بچه ها سکه ی یک پولم می کنند. در کلاس را باز کردم، کُتم را کندم و توی هوا چرخاندم تا دود زودتر از در و پنجره بیرون برود. دود که کم شد، برگه ای از وسط دفترم کَندم. شاید اگر اول کاغذ را آتش می زدم و بعد روی چوب ها می گذاشتم، می گرفت. قوطی کبریت را از جیبم بیرون کشیدم، داشتم خیال زبانه های آتش توی بخاری را می کردم که خالی بودن قوطی کبریت، همه خیالاتم را به هم ریخت. کبریتی نبود که بتوانم کاغذ را آتش بزنم. کشوی میز آقا معلم را بیرون ریختم، معمولا توی میزش کبریت داشت. ناامید که شدم یاد چاله ی مخفی صالح افتادم که وسیله ی آتش بازی و تیرکمانش را آنجا قایم می کرد. تا پشت دیوار مدرسه، که چاله را کنده بود، یک نفس دویدم. سینه ام می سوخت. افتادم به سرفه.
درد دستم یادم رفته بود. خاک روی چاله را عقب زدم و سنگ را برداشتم. چشم هایم برق زد. کبریت را مشت کردم و سنگ را سر جایش گذاشتم. هنوز یک قدم از چاله دور نشده بودم که دست بزرگ و زمختی مچم را گرفت: «پس زیر سر تو بود! تو باک بنزین من رو خالی می کنی؟ از تو که بابات ادعای خدا و پیغمبر می کنه بعیده!»
نمی فهمیدم از چی حرف می زد. مشتم را طرفش گرفتم و باز کردم: «من اومدم فقط کبریت بردارم. ایناهاش، می خوام باهاش بخاری کلاس رو روشن کنم.»
مچم را دوباره فشار داد: «بنزین رو هم برا همین کار می خواستی نه؟ می خواستی تا کبریت بگیری آتیش بگیره. شماها همه تون راحت طلبین. یک هفته هست این جا کشیک می کشم گیرت بیارم. دیدم اومدی شیشه رو این جا چال کردی.»
کم کم داشت دستم می آمد که غلام و صالح نوبت دو هفته یشان را چطور بی دردسر گذرانده بودند. بنزین باک کامیون قنبر را خالی کرده بودند و روی چوب ها ریخته بودند. مچم را با زحمت توی دست قنبر چرخاندم: «به خدا، به مولا من نبودم! من سه روزه با هزار جور بدبختی بخاری رو روشن کردم. امروزم بدبیاری آوردم. هیچ جوره آتیش روشن نمی شه.»
دستش شُل شد و من مچم را بیرون کشیدم. خیلی زور بود که من تاوان کار صالح و غلام را بدهم: «به جون مادرم من نبودم! من اصلا بلد نیستم از باک ماشین بنزین بکشم.»
حتما حرفم را باور کرده بود که دستم را ول کرد و هلم داد طرف مدرسه. خداخدا می کردم که بچه ها یا آقا معلم نیامده باشند. اگر من را با قنبر می دیدند، ماجرا می افتاد گردنم. تا می آمدم ثابت کنم که کار من نیست کتک را خورده بودم. وقتی مطمئن شدم کسی توی حیاط مدرسه نیست، به سمت قنبر برگشتم وگفتم: « من به کی قسم بخورم باور کنی؟ الان اگه آقا معلم سر برسه همه چی می افته گردن من. به خدا این هفته نوبت من بوده، اون موقع که بنزین شما کم می شده نوبت غلام بوده، بعدم صالح.»
قنبر اخم کرد و سبیلش را دست کشید و گفت: «حالا فعلا جلو بیفت ببینم این بخاری چی هست که بنزین ماشین ما رو شکار می کنه!»
وارد کلاس که شدیم، قنبر دوروبر کلاس را نگاه کرد و دستش را توی هوا تکان داد: «چه دودی راه انداختی! بده ببینم اون کبریت رو. چرا این بخاری نفتی نیست؟»
کبریت را طرفش گرفتم: «خب نفتی باشه، نفتش رو از کجا بیاریم؟! حالا حداقل بچه ها از بیابون چوب جمع می کنن میارن آتیش درست می کنیم!»
قنبر کبریت را توی سوراخ بخاری برد و شاخه ی نازک را به طرفش گرفت. شاخه آتش گرفت و قنبر شروع کرد به دمیدن. بقیه ی چوب ها که آتش گرفت چشم هایم برق زد. فقط مانده بود قنبر را دَک کنم که انگارنه انگار اتفاقی افتاده و بخاری را هم خودم روشن کرده ام. چوب ها چریک چریک صدا می داد و می سوخت:
- «من خودم به آقا معلم می گم حسابشون رو برسه. اصلا بگین پول بنزین تون چقدر می شه بیارن براتون!»
قنبر هیکلش را روی صندلی چوبی آقا معلم پهن کرد و به گوشه ی کلاس خیره شد: «خودم باهاش کار دارم، می مونم تا بیاد.»
صدای حرف زدن چند نفر از دور می آمد. پنجره را بستم و از روشن بودن بخاری مطمئن شدم، گفتم: «من می گم بیاد پیش تون، اگه کار دارین برین! تازه اگه صالح و غلام شما را این جا ببینن فرار می کنن و نمیان مدرسه که شما گوش شان را بپیچانید.»
خداخدا می کردم راضی شده باشد که از جا بلند شد. صندلی ناله ای کرد و روی زمین افتاد: «بگو ظهر توی گاراژ منتظرم.» از در که بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم. بچه ها از کنارش رد شدند، چپ چپ نگاهش کردند و آمدند: «این این جا چکار می کرد؟»
من که نفسم بالا آمده بود، قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: « بعدا می فهمید. یه کم صبر کنید خیلی چیزا رو می شه.» غلام و صالح که وارد کلاس شدند صورتم را برگرداندم و سر جایم نشستم. غلام پای بخاری رفت و نگاهم کرد و گفت: «اووووه... آقا رو! حالا هنوز دو روز دیگه مونده.»
حرف قنبر شیرم کرده بود، کلک شان را فهمیده بودم. آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم تا حال شان را بگیرم که آقا معلم وارد شد. رویم را به آقا کردم و قبل از این که روی صندلی بنشیند گفتم: « آقا! قنبر آمده بود کارتان...»
حرفم نیمه تمام ماند، وقتی گفت جلوی مدرسه هم را دیده اند. فاتحانه نگاهی به غلام و صالح انداختم و سر جایم نشستم. همه ی لرز و درد صبح یادم رفته بود. آقا معلم، صالح و غلام را صدا زد. هر دو بلند شدند و ایستادند. دلم خنک شد: «برید گاراژ قنبر ظرفای نفت رو بگیرید بیارید تا بعد ببینم باید باهاتون چکار کنم!»
اسم قنبر که آمد، هر دو دست و پای شان را گم کردند: «ما که کاری نکردیم آقا!»
نگذاشت حرف بزنند و راهی شان کرد. من که آرام گرفته بودم و دلم می خواست خودم را مطلع نشان بدهم، گفتم: «آقا! نفت برای چی؟ اینا بنزین ماشینش رو کشیدن...»
آقا معلم کتاب را باز کرد و به بچه ها اشاره کرد شروع کنند به خواندن: «قنبر گفت عصر خودش یه بخاری نفتی از گاراژش می آره مدرسه. نفتش رو هم از درآمد گاراژ میده.»
فوری گفتم: «پس اینا چی؟!»
از جا بلند شد و پای میز اول آمد: «گفتم اینا برن نفت رو بیارن که خجالت قنبر رو بکشن. مالش رو دزدیدن؛ اما اون برای سرما نخوردن شون مالش رو وقف مدرسه کرده. این خودش بدترین تنبیه برای اون دو نفره!»
بعد با انگشت خط کتاب فارسی را نشان داد و بچه ها شروع کردن به خواندن. باورم نمی شد که لازم نیست دو روز دیگر برای روشن کردن بخاری زجر بکشم.
قبل از این که آقای معلم بیایید، باید کلاس را گرم می کردم. همه ی شاخه های خشکیده کنار حیاط را توی بخاری ذغالی ریختم؛ ولی روشن نشد که نشد. این هفته نوبت روشن کردن بخاری با من بود. فقط سه روزش مانده بود. همین سه روز هم تمام می شد از شَر حرف های غلام و صالح راحت می شدم. خودشان یک هفته شان را طی کرده بودند و افتاده بودند به لُغُزخوانی که فکر کردی راحته؟! ما اِل بودیم و بِل بودیم. دیدی هیچ کس غیر از ما نتوانست هر روز بخاری را روشن کند؟! حتی کریم کله گنده هم نتوانست.
من که می گویم کلکی توی کارشان بود وگرنه کجا این دو تا تنبل می توانستند این بخاری را روشن کنند. این ها اگر کاری بودند که دو سال درجا نمی زدند. شعله ی کوچکی که از چوب های نازک، بالا و پایین می رفت خاموش شد و همه ی سر و صورتم را دوده ای کرد. بوی دود، کلاس را برداشته بود. با زحمت دستم را بین دریچه ی چوبی پنجره گذاشتم و کشیدم. پنجره تَق صدا داد و باز شد. سوز سر صبح توی صورتم زد و دود چرخید و بیرون رفت. دست و پایم را گم کرده بودم. فکر این که صالح و غلام سر برسند و اوضاع را ببینند، لرزم را بیش تر می کرد. مطمئن بودم جلوی بچه ها سکه ی یک پولم می کنند. در کلاس را باز کردم، کُتم را کندم و توی هوا چرخاندم تا دود زودتر از در و پنجره بیرون برود. دود که کم شد، برگه ای از وسط دفترم کَندم. شاید اگر اول کاغذ را آتش می زدم و بعد روی چوب ها می گذاشتم، می گرفت. قوطی کبریت را از جیبم بیرون کشیدم، داشتم خیال زبانه های آتش توی بخاری را می کردم که خالی بودن قوطی کبریت، همه خیالاتم را به هم ریخت. کبریتی نبود که بتوانم کاغذ را آتش بزنم. کشوی میز آقا معلم را بیرون ریختم، معمولا توی میزش کبریت داشت. ناامید که شدم یاد چاله ی مخفی صالح افتادم که وسیله ی آتش بازی و تیرکمانش را آنجا قایم می کرد. تا پشت دیوار مدرسه، که چاله را کنده بود، یک نفس دویدم. سینه ام می سوخت. افتادم به سرفه.
درد دستم یادم رفته بود. خاک روی چاله را عقب زدم و سنگ را برداشتم. چشم هایم برق زد. کبریت را مشت کردم و سنگ را سر جایش گذاشتم. هنوز یک قدم از چاله دور نشده بودم که دست بزرگ و زمختی مچم را گرفت: «پس زیر سر تو بود! تو باک بنزین من رو خالی می کنی؟ از تو که بابات ادعای خدا و پیغمبر می کنه بعیده!»
نمی فهمیدم از چی حرف می زد. مشتم را طرفش گرفتم و باز کردم: «من اومدم فقط کبریت بردارم. ایناهاش، می خوام باهاش بخاری کلاس رو روشن کنم.»
مچم را دوباره فشار داد: «بنزین رو هم برا همین کار می خواستی نه؟ می خواستی تا کبریت بگیری آتیش بگیره. شماها همه تون راحت طلبین. یک هفته هست این جا کشیک می کشم گیرت بیارم. دیدم اومدی شیشه رو این جا چال کردی.»
کم کم داشت دستم می آمد که غلام و صالح نوبت دو هفته یشان را چطور بی دردسر گذرانده بودند. بنزین باک کامیون قنبر را خالی کرده بودند و روی چوب ها ریخته بودند. مچم را با زحمت توی دست قنبر چرخاندم: «به خدا، به مولا من نبودم! من سه روزه با هزار جور بدبختی بخاری رو روشن کردم. امروزم بدبیاری آوردم. هیچ جوره آتیش روشن نمی شه.»
دستش شُل شد و من مچم را بیرون کشیدم. خیلی زور بود که من تاوان کار صالح و غلام را بدهم: «به جون مادرم من نبودم! من اصلا بلد نیستم از باک ماشین بنزین بکشم.»
حتما حرفم را باور کرده بود که دستم را ول کرد و هلم داد طرف مدرسه. خداخدا می کردم که بچه ها یا آقا معلم نیامده باشند. اگر من را با قنبر می دیدند، ماجرا می افتاد گردنم. تا می آمدم ثابت کنم که کار من نیست کتک را خورده بودم. وقتی مطمئن شدم کسی توی حیاط مدرسه نیست، به سمت قنبر برگشتم وگفتم: « من به کی قسم بخورم باور کنی؟ الان اگه آقا معلم سر برسه همه چی می افته گردن من. به خدا این هفته نوبت من بوده، اون موقع که بنزین شما کم می شده نوبت غلام بوده، بعدم صالح.»
قنبر اخم کرد و سبیلش را دست کشید و گفت: «حالا فعلا جلو بیفت ببینم این بخاری چی هست که بنزین ماشین ما رو شکار می کنه!»
وارد کلاس که شدیم، قنبر دوروبر کلاس را نگاه کرد و دستش را توی هوا تکان داد: «چه دودی راه انداختی! بده ببینم اون کبریت رو. چرا این بخاری نفتی نیست؟»
کبریت را طرفش گرفتم: «خب نفتی باشه، نفتش رو از کجا بیاریم؟! حالا حداقل بچه ها از بیابون چوب جمع می کنن میارن آتیش درست می کنیم!»
قنبر کبریت را توی سوراخ بخاری برد و شاخه ی نازک را به طرفش گرفت. شاخه آتش گرفت و قنبر شروع کرد به دمیدن. بقیه ی چوب ها که آتش گرفت چشم هایم برق زد. فقط مانده بود قنبر را دَک کنم که انگارنه انگار اتفاقی افتاده و بخاری را هم خودم روشن کرده ام. چوب ها چریک چریک صدا می داد و می سوخت:
- «من خودم به آقا معلم می گم حسابشون رو برسه. اصلا بگین پول بنزین تون چقدر می شه بیارن براتون!»
قنبر هیکلش را روی صندلی چوبی آقا معلم پهن کرد و به گوشه ی کلاس خیره شد: «خودم باهاش کار دارم، می مونم تا بیاد.»
صدای حرف زدن چند نفر از دور می آمد. پنجره را بستم و از روشن بودن بخاری مطمئن شدم، گفتم: «من می گم بیاد پیش تون، اگه کار دارین برین! تازه اگه صالح و غلام شما را این جا ببینن فرار می کنن و نمیان مدرسه که شما گوش شان را بپیچانید.»
خداخدا می کردم راضی شده باشد که از جا بلند شد. صندلی ناله ای کرد و روی زمین افتاد: «بگو ظهر توی گاراژ منتظرم.» از در که بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم. بچه ها از کنارش رد شدند، چپ چپ نگاهش کردند و آمدند: «این این جا چکار می کرد؟»
من که نفسم بالا آمده بود، قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: « بعدا می فهمید. یه کم صبر کنید خیلی چیزا رو می شه.» غلام و صالح که وارد کلاس شدند صورتم را برگرداندم و سر جایم نشستم. غلام پای بخاری رفت و نگاهم کرد و گفت: «اووووه... آقا رو! حالا هنوز دو روز دیگه مونده.»
حرف قنبر شیرم کرده بود، کلک شان را فهمیده بودم. آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم تا حال شان را بگیرم که آقا معلم وارد شد. رویم را به آقا کردم و قبل از این که روی صندلی بنشیند گفتم: « آقا! قنبر آمده بود کارتان...»
حرفم نیمه تمام ماند، وقتی گفت جلوی مدرسه هم را دیده اند. فاتحانه نگاهی به غلام و صالح انداختم و سر جایم نشستم. همه ی لرز و درد صبح یادم رفته بود. آقا معلم، صالح و غلام را صدا زد. هر دو بلند شدند و ایستادند. دلم خنک شد: «برید گاراژ قنبر ظرفای نفت رو بگیرید بیارید تا بعد ببینم باید باهاتون چکار کنم!»
اسم قنبر که آمد، هر دو دست و پای شان را گم کردند: «ما که کاری نکردیم آقا!»
نگذاشت حرف بزنند و راهی شان کرد. من که آرام گرفته بودم و دلم می خواست خودم را مطلع نشان بدهم، گفتم: «آقا! نفت برای چی؟ اینا بنزین ماشینش رو کشیدن...»
آقا معلم کتاب را باز کرد و به بچه ها اشاره کرد شروع کنند به خواندن: «قنبر گفت عصر خودش یه بخاری نفتی از گاراژش می آره مدرسه. نفتش رو هم از درآمد گاراژ میده.»
فوری گفتم: «پس اینا چی؟!»
از جا بلند شد و پای میز اول آمد: «گفتم اینا برن نفت رو بیارن که خجالت قنبر رو بکشن. مالش رو دزدیدن؛ اما اون برای سرما نخوردن شون مالش رو وقف مدرسه کرده. این خودش بدترین تنبیه برای اون دو نفره!»
بعد با انگشت خط کتاب فارسی را نشان داد و بچه ها شروع کردن به خواندن. باورم نمی شد که لازم نیست دو روز دیگر برای روشن کردن بخاری زجر بکشم.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: الهام درویش