باب الجواد

خواندن متن زیر دل ها را پیوند می زند به حرم مطهر علی بن موسی الرضا و حال و هوای معنوی زیبایش.
چهارشنبه، 9 مرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
باب الجواد
من کودکی ام را خوب به یاد دارم. نمی‌دانم چطور، ولی می‌توانم تمام خاطرات چهار سالگی به بعدم را دانه دانه تعریف کنم. اولین بار شما را توی قاب تلویزیون دیدم. تازه از خواب بیدار شده بودم و می‌خواستم توی آغوش مادرم دوباره جا خوش کنم که چشم‌های خیسش را دیدم. مادر زل زده بود به صفحه‌‌ی تلویزیون و خیره شده بود به شما، من هم چشم دوختم به قاب و همان شد اولین تصویر توی ذهنم، بزرگ تر که شدم انگار مِهر شما بیش تر توی دلم جا خوش کرد. بهانه ی تان را می‌گرفتم. زل می‌زدم به تلویزیون که ایوان طلا و  پنجره ی فولادتان را نشان می‌داد، اشک‌هایم سر می‌خورد روی گونه‌هایم. هفت سال داشتم که همراه پدر و مادرم زائر کوی شما شدم. برای اولین بار می‌آمدم پابوستان. خوب به یاد دارم، خورشید با گیسوان طلایی اش از مشرق بیرون می‌آمد که گنبد طلایی تان را دیدم. شما کجا و خورشید کجا! شکوه شما کجا و شکوه خورشید کجا! اولین دیدارمان لذت بخش ترین ملاقات دنیا بود. چشم‌هایم از اشک پر و خالی می‌شد. در صحن و سرای آسمانی تان قد می‌کشیدم و سبز می‌شدم. بعد از آن بارها آمدم، اردوهای مدرسه، سفرهای خانوادگی، جایزه‌‌ی مسابقات؛ هربار نشستم کنج حرم و نام شما را بردم، بغض در گلویم شکست و با تمام جانم فهمیدم حَرَم تان، قبله‌‌ی دل‏ های شکسته است؛ فهمیدم که عالَم با همه‌‌ی نگرانی‏ ها و غم‏ هایش، همین که دلش را به پنجره‌‌ی فولاد شما گره می ‏زند، آرام می‏ گیرد؛ اما حالا از آن روز‌ها، از آن کنج حرم نشینی‌ها، سال‌ها گذشته است و امشب همین امشب که تمام ملائک برای بدرقه ی قدم‌های افلاکی تان به توس آمده اند، دلِ بی قرار من، قرار نمی‌گیرد.

دلم رقص پرچم روی گنبد حرم تان را می‌خواهد. دلم نشستن در ایوان طلای تان را التماس می‌کند. روبه روی ضریح ...دارالحجه... صحن انقلاب...پنجره فولاد...دلم چه تقاضاها که ندارد!

آقای من! وقتی دیر می‌شود و طلبیده نمی‌شوم، خیال فاصله گرفتن از شما، کابوس می‌شود کنج دلم و بود و نبودم بوی هراس می‌گیرد. مادرم این روزها باز زل می‌زند به صفحه‌‌ی تلویزیون و با دیدن صحن و سرای غرق در بیرق عزای شما اشک می‌ریزد. پدرم دیشب که پیراهن مشکی اش را بیرون می‌گذاشت بغ کرده بود و من، من که از کودکی دلم را به بال سفید کبوتر‌های کوی تان گره زده ام بیش تر از هروقت شوق زیارت دارم.

 آقا جان! ارادت به شما توی خانواده‌‌ی ما موروثی است. جوادِ کوچک خانه‌‌ی ما با زبان شیرینش که تازه باز شده هم امام رضایش را صدا می‌زند. همین امروز دیدم که جلوی قاب تلویزیون ایستاده بود و تصویر ضریح تان را می‌بوسید. جواد ما هنوز صحن و سرای تان را ندیده؛ جان جوادتان به جواد ما و تمام جوادهای دنیا از کَرم بی منتهای تان یک هدیه عطا کنید، نفس کشیدن در هوای بهشتی باب الجوادتان را...

نویسنده: فاطمه دولتی


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.