داستانی درباره ماه رمضان به قلم محمد امیری

روزه یعنی تمرین تقوا. اگر در روزهای گرم و بلند تابستان و با وجود گرسنگی و تشنگی شدید، توانستیم آب بخوریم ولی نخوردیم، آن وقت می‌توانیم در برابر گناهان و وسوسه‌های شیطانی بایستیم.
دوشنبه، 3 آبان 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره ماه رمضان به قلم محمد امیری
تابستان امسال رنگ و بوی دیگری داشت و به نظرم با تمام تابستان‌های عمرم متفاوت بود؛ تفاوتی که بعد از جشن تکلیف، آن را با تمام وجود حس کرده بودم. در آن جشن، روحانی مدرسه ی‌مان گفت: «دوستان من! خداوند شما را لایق بندگی و عبادت خود کرده و به شما اجازه داده که با انجام واجبات و ترک محرمات و گناهان، به او نزدیک و نزدیک‌تر شوید.» امسال نخستین ماه رمضان عمرم بود و می‌توانستم روزه بگیرم که از قضا با تابستان هم‌زمان شده بود.

کنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم و درحالی که دعای سحر از رادیو پخش می‌شد، سحری می‌خوردیم. خواهر کوچکم خواب بود و من حس می‌کردم که دیگر بزرگ شده‌ام. بعد از نماز صبح خوابیدم؛ چشم که باز کردم، دیدم حوالی ظهر است؛ اصلاً احساس گرسنگی نداشتم و فقط کمی تشنه بودم. به خودم گفتم: ‌«خب، روزه گرفتن آن قدرها هم سخت نیست!» هرچه از ظهر می‌گذشت، کم‌ کم احساس گرسنگی و تشنگی می‌کردم. ساعتی خودم را با تلویزیون و کامپیوتر سرگرم کردم، اما فایده نداشت. گرسنه شده بودم و بیش تر تشنه؛ انگار عقربه‌های ساعت هم مثل من نایِ حرکت کردن نداشتند. وقتی خواهر کوچکم را می‌دیدم که چطور لیوان آبِ خنک را جرعه جرعه می‌خورد، وقتی ماهی‌هایِ سفره ی هفت‌سینِ عید را روی طاقچه ی اتاق می‌دیدم که‌ چطور در تنگِ آب بالا و پایین می‌روند و بازی می‌کنند و حتی وقتی تابلوی منظره ی آبشار را روی دیوار اتاق می‌دیدم، عطشم بیش تر می‌شد.

مدام با خود فکر می‌کردم که چه اشکالی دارد روزه‌ دار بتواند روزانه یک لیوان آب بخورد؟! مگر چه می‌شود؟! حتی در آن وقت می‌تواند بهتر قرآن بخواند تا این که با لب‌های خشک...! تشنگی طاقتم را برده بود؛ به سراغ یخچال رفتم، در آن را باز کردم، میان تمام خوراکی‌های رنگارنگ، چشمم فقط پارچ آب را دید، ناخودآگاه دستم به سوی پارچ آب رفت، همین که خواستم کمی آب توی لیوان بریزم، یک دفعه خواهرم از راه رسید، کاملاً دست پاچه شده بودم، گفتم: «آ... آ... آب... آبجی جونم، امروز میوه‌ شو نخورده، بیا... بیا این سیب رو بخور.»

- «ممنون داداشی! خودت نمی‌خوری؟!»

 «نه عزیزم! من دیگه بزرگ شدم و باید روزه بگیرم؛ تو هم چند سال دیگه باید مثل من روزه بگیری و هیچی نخوری، هیچیِ هیچی... حتی آب.»

کلمه ی آب را که گفتم، دوباره ذهنم به سمت یخچال رفت و پارچ آب، تُنگ آب ماهی‌ها و منظره ی آبشار روی دیوار اتاق و...

با خودم گفتم: «این طوری نمی‌شود، باید خودم را سرگرم کنم تا این چند ساعت هم بگذرد.» به حیاط رفتم، دیدم گل‌های باغچه پژمرده شده‌اند و خاک شان خشکِ خشک است. شیر آب را باز کردم تا به آن‌ها کمی آب بدهم، همین که انگشتم را جلوی شیلنگ آب گرفتم، خنکی آب را حس کردم و عطشم بیش تر شد. شیلنگ آب را روی صورتم گرفتم، چشمانم را بسته بودم، آب به صورتم می‌پاشید، صورتم خنک شده بود؛ اما دهان و گلویم هم چنان خشک بود و انگار داشت آتش می‌گرفت. یک لحظه گفتم: «این جا که کسی نیست، دهانم را باز می‌کنم تا فقط به اندازه ی چند قطره آب، فقط چند قطره، آتشِ گلویم را خاموش کنم.» در همین فکر بودم که در حیاط باز شد و پدرم با نان تازه و یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد. به سرعت آب را به طرف گُل‌ها گرفتم و سلام دادم... شیر آب را بستم و به طرف در دویدم. جعبه ی شیرینی را از پدر گرفتم و با هم به داخل خانه رفتیم. پدرم گفت: «حتماً خیلی گرسنه هستی! این ها را برای افطار گرفته‌ام... چند ساعت دیگر تحمل کنی، تمام می‌شود.» من هم سرم را تکان دادم و در دل گفتم: «نه... انگار تمام شدنی نیست!»

به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، به اتفاقات امروز فکر می‌کردم؛ اگر خواهرم به آشپزخانه نیامده بود، اگر پدرم یک دقیقه، فقط یک دقیقه دیرتر آمده بود، اگر... در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ زد، شماره را شناختم، از مرکز قرآن بود، مدتی می شد که در سایت حفظ مجازی قرآن[1] ثبت نام کرده بودم و از راه دور، قرآن را حفظ می کردم. گوشی را برداشتم و بعد از سلام و احوال‌پرسی، استاد از من سؤال کرد، من هم شروع کردم به خواندن؛ اما چه خواندنی! خواندن قرآن با ذهنی مشغول و با لب و دهانی خشک! البته شنیده بودم که ثواب تلاوت هر آیه از قرآن در ماه رمضان، مثل ثواب تلاوت کُل قرآن است؛ به همین دلیل تمرکز کردم و ادامه دادم.

 به استادم گفتم: «آقا! می‌توانم از شما یک سؤال بپرسم؟!»

 - «بفرمایید!»

 - «چرا خدا توی ماه رمضان این قدر سخت گرفته؟! چرا باید توی این روزهای بلند و گرم تابستان، هیچ چیز، حتی یک کف دست آب نخوریم؟! آخر مگر این قدر آب چه ارزشی دارد و چقدر انسان را سیر می‌کند؟!»

استاد گفت: «شما که آیه ی روزه را خوب حفظ هستید، آخر این آیه چه می گوید؟»

در ذهنم آیه را خواندم: ﴿یاأَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا کُتِبَ عَلَیکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَى الَّذینَ مِن قَبلِکُم...﴾[2] و گفتم: ﴿لَعَلَّکُم تَتَّقونَ﴾. گفت: «می‌دانی یعنی چه؟!»

 گفتم: «شاید شما باتقوا شوید.»

 استاد گفت: «آفرین! درست معنا کردی و به درستی جواب سؤال خودت را دادی. امیدجان! یک مُشت آب زیاد نیست؛ اما همین که شما با وسوسه‌های نفس خود مقابله می‌کنید، ارزش دارد. روزه یعنی تمرین تقوا. اگر در روزهای گرم و بلند تابستان و با وجود گرسنگی و تشنگی شدید، توانستیم آب بخوریم ولی نخوردیم، آن وقت می‌توانیم در برابر گناهان و وسوسه‌های شیطانی بایستیم و مقابله کنیم؛ اصلاً شیرینی لحظات افطار به خاطر پیروزی ما بر وسوسه‌های نفسانی است!»

کنار سفره ی افطار نشسته بودیم، هنگامی که «ربَّنا»ی قبل از افطار پخش شد، اشک شوق در چشمانم حلقه بست، انگار داشتم پرواز می‌کردم، نمی‌دانم برای چه، اما خیلی خوش حال بودم، دیگر احساس تشنگی نمی‌کردم! اتفاقات امروز را در ذهنم مرور می‌کردم که «الله اکبر» اذان گفته شد.

خدا را شکر کردم که من را کمک کرد تا در این مبارزه پیروز شوم!

پی نوشت:
1. مرکز آموزش مجازی حفظ قرآن کریم (www.quranhefz.ir)
2. سوره بقره، آیه ۱۸۳


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.