داستانی درباره سفره ی هفت سین به قلم یوسف یزدیان وشاره

یوسف یزدیان وشاره، یکی از خاطرات زیبای دوران کودکی خود را که درباره عید نوروز و سفره هفت سین است در قالب داستان زیر و با زبانی شیوا برای شما نوجوانان عزیز بیان کرده است.
چهارشنبه، 21 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره سفره ی هفت سین به قلم یوسف یزدیان وشاره
چند روزی بیش تر به عید نمانده؛ ولی ما هنوز کرسی‏ مان را جمع نکرده ‏ایم. از بس هوای بیرون سرد است، حال می‏ دهد تا خرخره بروی زیر کرسی و به ماجراهایی گوش کنی که بابا از زمان‏ های قدیم، از آن وقت ‏ها که خودش نوجوانی مثل من بوده، تعریف ‏کند.

کتاب فارسی ‏ام را که توی دستم گرفته ‏ام یک طرف می‏ گذارم و لَم می‏ دهم زیر کرسی و از بابا می‏ خواهم از مراسم عید زمان بچگی‏ هایش بگوید.

بابا خمیازه‏ ای می ‏کشد. خودش را جمع و جور می ‏کند و می‏ گوید: «آن وقت ‏ها که بچه بودم، این جعبه ی جادویی (رادیو) نبود. مردم با صدای توپی که درمی ‏شد، می‏ فهمیدند حالا موقع تحویل سال است. بعد از آن هم که می‏ رفتیم خانه ی اقوام برای دید و بازدیدهای عید.

می‏ پرسم: «همین؟ سفره ی هفت‏ سین نمی‏ چیدید. دعای تحویل سال نمی‏ خواندید؟!»

جواب می ‏دهد: «دعای تحویل سال داشتیم. سبزه ی عید بود، آب و آینه بود؛ ولی از این هفت و هشت ‏ها که می‏ گویی نداشتیم. آن‏وقت ‏ها مردم به فکر این جور چیزها نبودند.»

می‏ گویم: «حالا چی؟ حالا چرا وقتی عید می‏ شود ما سفره ی هفت ‏سین نمی‏ چینیم؟!»

می‏ گوید: «اگر سفره ی هفت‏ سین نچینیم آسمان به زمین می ‏آید؟!»

می ‏پرسم: «مگر ما ایرانی نیستیم.؟! خُب رسم ایرانی‏ هاست که موقع عید، سفره‌ی هفت‏ سین داشته باشند... مگر به رادیو گوش نمی‏کنی... شهری‌‌ها سفره‌ی هفت‏ سین می‏ چینند.»

پوزخندی معنی‏ دار می‏ زند و جواب می‏ دهد: «نمی‏ دانم منظورت از هفت‏ سین چه چیزهایی است؛ ولی مجمعه‌ی مسی عیدهای ما هم که پُر پیمانه است بچه‏ جان!»

عمداً نمی‏ گذارد برایش توضیح بدهم چه چیزهایی توی سفره‌ی هفت‏ سین است. همین‏ طور پشت سر هم از آن مجمعه‌ی مسی پُرپیمانه‌ی ایّام عیدهایش می‏ گوید: «مگر خودت ندیده ‏ای توی مجمعه‌ی ما چیزهایی هست که شهری‏ ها به خواب هم ندیده ‏اند. شهری‏ ها کجا مثل ما جوزه ‏قند و باسلوق دارند؟! کجا برگه‌ی هلو و زردآلو دارند؟! اصلاً آن‏ها رنگ لب‏ لبوی بو داده‌ی ما را هم دیده ‏اند؟ بچه‏ جان! همان آونگ انگور توی مجمعه‌ی ما می ‏ارزد به صدتا هفت‏ سین و هشت‏ چینی که شهری‏ ها توی سفره ‏های شان می‏ چینند؛ مگر عیدها خانه‌ی آبجی ‏هایت که می‏ روی، هرکدام شان چندتا تخم مرغ رنگ‏ کرده کف دستت نمی ‏گذارند؟!»

می ‏آیم توی صحبت‏ هایش و می‏ گویم: «اگر آن چیزهایی را که گفتی ندارند، تخم مرغ رنگی را که دیگر دارند.»

 
  • - «خب حالا تخم مرغ رنگی هم داشته باشند، آجیل لب‏ لبوی ما را که ندارند بچه‏ جان!»
انگار با این حرف‏ هایش می‏ خواهد حسابی حرصم را دربیاورد. با ناراحتی می ‏گویم: «باباجان! چیزهایی که ما داریم، قاتی پاتی هستند؛ نظم و ترتیبی ندارند؛ ولی شهری‏ ها توی سفره ی هفت‏ سین‏شان هفت تا چیز می‏ گذارند که اوّل اسم شان سین دارد.»

- «مثلاً آن چیزهایی که اوّل شان سین دارد و توی سفره می‏ گذارند چی هست که ما نداریم؟!»

- «مثلاً آن‏ها سیب دارند؛ سماق دارند؛ سیر و سرکه دارند... چه می‏ دانم... صبر کن ببینم... آهان... سبزه و سنبل می‏ گذارند.»

غش ‏غش ‏طوری می‏ خندد که نزدیک است دندان‏ های مصنوعی‏‏ اش از توی دهانش بیفتند بیرون.

- «آخر بچه‏ جان! سیب را که می ‏گویی ما هم داریم؛ ولی سیر و سرکه را که باید با آبگوشت خورد؛ به چه درد سفره‌ی عید می‏ خورد؛ سنبل را هم که می‏ گویی دشت و صحرای ما پُر است از گُل و سنبل.»

- «مگر هرچیز باید خوردنی باشد که خوب باشد... دبیر فارسی‏ مان می‏ گفت: هرکدام از چیزهایی که توی سفره‌ی هفت‏ سین می‏ گذارند، برای خودشان معنایی دارند.»

- «مثلاً آن سیر و سرکه چه معنایی دارد پسرجان؟!»

- «بابا! تو هم چسبیده ‏ای به همان سیر و سرکه که معنای شان را نمی‏ دانم. چرا از ماهی قرمز نمی‏ گویی که می ‏گفت رمز زندگی است. توی سفره‌ی هفت‏ سین باید تُنگ ماهی باشد که ما نداریم.»

- «یعنی اگر تُنگ ماهی و این اَدا و اطوارها نباشد، کُفر می‏ شود؟!»

- «کُفر نمی‏ شود؛ ولی می‏ گفت یک موجود زنده ‏ای مثل ماهی باید توی سفره ی هفت‏ سین باشد تا آدم احساس شادی کند.»

- «بچه‏ جان! این که غصه ندارد. مگر نمی‏ گویی باید موجود زنده باشد تا احساس شادی کنی؟! اگر ماهی نداشتی، در لانه‌ی مرغ‏ ها را بازمی‏کنی، مرغ سیاه‏ مان با ده-پانزده تا جوجه‌ی رنگ ‏وا رنگش می‏ آیند توی اتاق و سفره ‏ات را پُر از زندگی می ‏کنند.»

دیگر حوصله‌ی شوخی و جدّی‏ های بابا را ندارم. دندان‏ هایم خودبه خود می‏ روند روی هم و جمله ‏ای کوتاه از بین لب‏ هایم بیرون می ‏آید.

 
  • - «آخر مرغ و جوجه که ماهی قرمز نمی‏ شود!»
وقتی می‏ بینم باز همان حرف‏ های خودش را می‏ زند، با حرص می‏ گویم: «ولی من می‏ خواهم هرطور شده امسال سفره‌ی هفت‏ سین داشته باشم.»

با خنده جواب می‏ دهد: «خُب داشته باش... برو سیر و سرکه پیدا کن بگذار توی سفره، بنشین پایش و تندتند بو بکش. تا هر وقت هم خواستی بنشین بو بکش؛ ولی یک چیز را فراموش نکن بچه‏ جان! قول بده دور و بر مجمعه‌ی مسی روزهای عید ما نیایی که دیگر معامله ی‏مان نمی‏ شود.»

 
  • - «باشد. حالا می‏ بینی! نه آن مجمعه را می‏ خواهم نه آن چیزهای تویش را... هرطور شده می‏ روم سفره‌ی هفت‏ سین جور می‏ کنم. ماهی‏ اش را هم می‏ روم از توی آب قنات می‏ گیرم.»
حالا دیگر خاله‏ جان هم از قهقه‌ی خنده‏ های بابا به خنده افتاده و نگاه‌‌های مشکوکش دارد آزارم می‏ دهد. وقتی می‏ بیند سرم را زیر انداخته‏ ام و یواشکی دماغم را بالا می‏ کشم، می‏ گوید: «اصلاً هر کار دلت می‏ خواهد بکن!»

نیم‏ نگاهی به خاله‏ جان می‏ اندازد که دارد فانوس را نفت می‏ کند و یواشکی ادامه می‏ دهد: «اگر توانستی این بنده‌ی خدا را راضی کنی کنار مجمعه‌ی روز عید، سفره‌ی هفت ‏سینت را آماده کنی، بسم ‏الله... این تو و این خاله‏ جانت.»

بابا راست می‏ گوید. رضایت خاله‏ جان هم یکی از آن هفت خان‏ هایی است که باید برای چیدن سفره‌ی هفت‏ سین توی خانه از آن عبور کنم. مگر به این سادگی‏ ها به این کار راضی‏ می ‏شود!

***

در این دو روزه‌ی مانده به عید برای آماده کردن سفره‌ی هفت ‏سین راه افتاده ‏ام؛ حتّی با خاله‏ جان سخت گیر هم طوری رفتار کرده ‏ام که خودش بلند شده و رفته یکی دو تا از سین‏ ها را پیدا کرده است. خلاصه هرطور شده بساط هفت‏ سین را جور کرده ‏ام.

سیب که داشتیم؛ سیر و سرکه را از بستوی ترشی زن دایی حبیب؛ سماق را از عطّاری مش علی‏رضا؛ سنجد را از درخت‏ های سنجد لب رودخانه؛ دوری سبزه را هم از آبجی ربابه گرفته ‏ام؛ سمنوی نذری عمه کشور را هم که همین امروز صبح زود برای مان آورده ‏اند؛ دیگر هیچ چیز کم نداریم.

شب عید رسیده و شاد و خوش حال، سفره‌ی هفت‏ سین را با همراهی خاله‏ جان توی تاقچه‌ی اتاق چیده ‏ام تا فردا صبح روز عید بیاوریمش روی کرسی؛ حتی خاله‏ جانم را راضی کرده ‏ام آن جوزه ‏قند و باسلوق و آونگ انگور و گندم ‏شاهدانه و لب‏ لبوهایی را هم که بابا آن‏قدر به آن‏ ها می ‏نازید، بگذارد توی سفره‌ی هفت‏ سین، کنار سین‏ های قشنگ و محبوبم. مجمعه‌ی آن‏چنانی بابا را هم بیندازد توی مطبخ؛ جوری هم بیندازد که انگار تشتی را از بالای پشت بام می ‏اندازند پایین تا صدای افتادنش توی همه‌ی آبادی بپیچد.

هیچ‏ وقت این‏قدر شاد نبوده ‏ام. نشسته‏ ام زیر کرسی. فتیله‌ی چراغ گردسوز را بالا داده ‏ام. دفتر و کتابم را گذاشته ‏ام و افتاده‏ ام به نوشتن تکالیف عید. باید ایّام عید را آسوده‏ خاطر بگذرانم. بابا هم زیر کرسی برای خودش آهسته شعرهایی می‏ خواند. دارم از حل کردن مسئله ‏های ریاضی و شنیدن زمزمه‏ های بابا لذّت می‏ برم که می‏ بینم در می‏ زنند.

برای در باز کردن، تیز از جا می‏ پرم. همسایه ی‏مان آسیدعباس است. می‏ گوید: «به بابا سلام برسان و بگو فردا نوبت چوپانی من و شماست. بگو چون دفعه‌ی پیش من به جای شما چوپانی کرده‏ ام، فردا یک نفر را به جای من همراه خودش ببرد.»

برمی‏ گردم توی خانه و تا می‏ خواهم حرف‏ های آسیدعباس را به بابا بگویم، خودش می‏ گوید: «همه چیز را از این‏جا شنیدم؛ ولی حالا در این شب عیدی کی را می‏ توانم پیدا کنم همراهم بیاید.»

می‏ پرسم: «مگر یک نفری نمی ‏شود چوپانی کرد؟»

با قیافه ‏ای گرفته از جا بلند می‏ شود. غُرغُرکنان می‏ رود برای پیدا کردن کُت و پوشیدن آن.

 
  • - «قرار و مدار توی آبادی را نمی‏ شود به هم زد. الان چند سال است چوپان دائمی نداریم. قرار گذاشته ‏اند هر روز دو نفر از اهل آبادی چوپان گَلّه باشد. بدی‏ اش این است دفعه‌ی قبل نوبت آبیاری ‏ام بود، نتوانستم بروم چوپانی. حالا باید توی این روز عیدی، جور دفعه ی قبل را هم بکشم.»
  • ***

طولی نمی‏ کشد که بابا از راه می‏ رسد؛ امّا از قیافه‌ی پَکر و شُل ‏شُل آمدنش توی اتاق و ساکت و بی ‏سر و صدا فرورفتنش زیر کرسی پیداست کسی را به عنوان چوپان دوم آبادی در روز عید پیدا نکرده است. دلم برای بابا می‏ سوزد.

یک دقیقه هم نمی‏ شود که سر سفید و کم ‏مویش را از زیر کرسی بیرون می‏ آورد و با پوزخند می‏ گوید: «چندجا رفتم که هر کدام برای خودشان کاری داشتند و نمی‏ توانستند بیایند چوپانی؛ ولی‌ یک چوپان زبر و زرنگ سراغ دارم که حرف ندارد. از من به‌یک اشاره. از او به سر دویدن.»

ای وای خدای من! می‏ دانم منظورش چیست؛ ولی خودم را می ‏زنم به آن راه و می‏ گویم: «خُب آن ‌یک چوپان کی هست که این‏قدر به او اطمینان داری؟!»

می‏ گوید: «آن چوپان زبر و زرنگ خود تو هستی پسر!»

با حالت ناباوری می‏ گویم: «من؟.یعنی می ‏گویی روز عید که همه دور سفره‌ی هفت‏ سین نشسته ‏اند، من توی بیابان‏ ها دنبال گلّه باشم؟»

 
  • - «پسرجان! گلّه‏ چرانی که عید و غیرعید نمی‏ شناسد. گوسفند که حالی‏ اش نیست حالا که عید است نباید برود صحرا برای چریدن.»
می‏ خندد و ادامه می‏ دهد: «لابد می‏ خواستی گوسفندها را دور سفره‌ی هفت‏ سین بنشانی و سیر و سرکه به خوردشان بدهی!»

گریه و زاری می‏ کنم و با لج‏بازی می‏ گویم: «من که همراهت نمی‏ آیم... فردا عید است. الان ‌یک هفته است می‏ گویم باید سفره‌ی هفت سین بچینم. می‏ خواهم موقع تحویل سال شاد و خوش حال باشم.»

 
  • - «پسرجان! همان توی صحرا برای خودت شاد و خوش باش. مگر دست و پایت را می ‏بندم؟!»
  • - «نه نمی‏ آیم! روز عید همه توی خانه ‏های شان هستند. می‏ خواهم بروم عید دیدنی.»
  • «- مگر تعطیلات را از تو گرفته ‏اند؟! خب روز بعدش می‏ روی برای عید دیدنی بچه‏ جان!»
با عصبانیت بلندبلند می‏ گویم: «نه... من... ن... می...‌یام.»

بابا چند لحظه مات نگاهم می‏ کند. حالاست که از کوره دربرود و عصبانی شود؛ برای همین، خودم را جمع وجور می ‏کنم و منتظر دعواهای سفت و سختش می‏ نشینم؛ اما عصبانی که نمی ‏شود هیچ، دوباره می‏ زند زیر خنده و می‏ گوید: «خیلی خُب نیا... من هم آن چرخی را که قول داده بودم برایت بخرم، نمی‏ خرم... خودم به تنهایی می‏ روم دنبال گلّه.»

چیزی می‏ گوید که از صدتا چوب برایم بدتر است. همین شش ماه را که پای پیاده از وشاره تا دستجرد می‏ رفتم برایم بس است. نمی‏ توانم ببینم همه‌ی هم کلاسی‏ ها دوچرخه داشته باشند و من آن همه راه را پیاده بروم مدرسه. می ‏بینم چاره ‏ای نیست. باید از روز عید و سفره‌ی هفت سین و دید و بازدیدهایش دل بکنم و راه بیفتم دنبال گوسفندها.

گلّه‌ی آبادی را صبح زود راه انداختیم و بردیم صحرا. گوسفندها عین خیال شان نیست روز عید است؛ مثل همیشه سرشان را برده ‏اند توی بوته ‏ها و همین‏ طور مشغول لُمباندن هستند. الاغ شکموی‏مان هم بدتر از گوسفندها هِی می‏ خورد و هِی پِشکل می‏ ریزد.
 
بابا آن طرف گلّه، سروصدا راه انداخته و مشغول چوپانی خودش هست. رادیوی جیبی را با خودم آورده ‏ام؛ ولی حوصله‌ی شنیدنش را ندارم. ساعت 9 صبح قرار است سال تحویل شود. توی خودم رفته‏ ام. نگاهم از دور به خانه ‏های آبادی است. به این فکر می‏ کنم که الان بعضی بچه ‏ها نشسته ‏اند زیر کرسی و سفره‌ی هفت‏ سین‏شان را روی کرسی چیده ‏اند و منتظر تحویل سال هستند. دست می‏ کنم توی جیب کُتم و چند دانه سنجد می‏ اندازم توی دهانم. ‌یک دفعه به خودم می ‏آیم:

- «چطور است همین‏ جا سفره ی هفت‏ سینم را بچینم... اما من که خیلی از سین‏ هایش را ندارم. چرا داری... همان سمنویی که آورده ‏ایم تا بخوریم، همین سنجدها، همین سبزه‏ های صحرایی، همین سکّه ‏هایی که توی جیبم دارم، ساعت بابا...

سفره‌ی کرباسی نان و پنیر و سمنو را از توی خورجین الاغ می‏ کشم بیرون و پهن می‏ کنم روی تپه و کوزه‌ی آب را می‏ گذارم کنارش.

بابا که آمده پیشم، رفته توی نخِ حرکاتم و همین طور می‏ خندد و می‏ خندد. انگار به‌ یاد دوران نوجوانی خودش افتاده.

این سمنو، این سنجد، این سبزه، این ساعت، این...

پیچ رادیو را که باز می‏ کنم، صدای گوینده توی گوش‏ های مان طنین ‏انداز می‏ شود:

- «شنوندگان عزیز! تا پنج دقیقه‌ی دیگر، سال نو آغاز می ‏شود.»


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.