داستانی درباره «هدیه دادن» به قلم یوسف یزدیان وشاره

روز معلم که می شود همه دوست دارند بهترین هدیه دنیا را به معلم عزیزشان بدهند. یوسف یزدیان وشاره خاطره ای از دوران کودکی خود را درباره هدیه روز معلم، در قالب داستان زیر آورده است که بسیار جذاب و خواندنی است.
چهارشنبه، 7 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره «هدیه دادن» به قلم یوسف یزدیان وشاره
اول اردیبهشت است و روز معلم نزدیک. ما چند تا کلاس ششمی‏ های‏ گنده ‏بک و تخس مدرسه، توی زنگ تفریح دور هم جمع شده ‏ایم و مشغول خوردن خوراکی‏ های مان هستیم.

اکبردرازیان همان‏طور مشغول لمباندن درازلقمه ی همیشگی ‏اش می‏ گوید: «بالاخره نگفتین واسه آق‏ معلم چی می‏ خواین بیارین بچه ‏ها!»

محمودچاقپور هم در حال گاز زدن لقمه ی چاق خودش می‏ گوید: «خیالی نیست بچه‏ ها! من یکی که بلدم چکار کنم. در همان شبی که فردایش روز معلم است پتوهای کمد جارختخوابی‏ مان را بو می‏ کنم، هر کدام شان بوی پای خودم را ندهد تا می‏ کنم و می‏ چپانم توی یک پلاستیک بزرگ، یک جایی قایمش می‏ کنم و صبح زود هم دور از چشم آبجی نرگس فضولم از خانه می‏ زنم بیرون و می ‏آورمش برای آقامعلمم!»

رضاراحتلو هم می ‏آید وسط مثل همیشه یک حرفی می‏ زند و خودش را خلاص می ‏کند: «من یکی که راحتم بچه ‏ها! به مادرم می‏ گویم یک چیزی برای روز معلم می‏ خواهم، خودش می‏ داند چه چیز ببرم بهتر است...راحت کادوپیچ می‏ کند می ‏دهد دستم. اصلاً لازم نیست به خودم زحمت بدهم بپرسم چه چیزی دارم می ‏برم... همین که مادرم مطمئن است چیز درست و حسابی تویش گذاشته برایم کافی است!»

اصغرکتابچی هم که همیشه ی ‏خدا به کتاب‏ های نو و کهنه ی بابایش می‏ نازد می ‏گوید: «من هم از قفسه ی کتاب‏ های بابام یک کتاب نونوار برمی‏ دارم، کادو پیچش می‏ کنم و می ‏آورم مدرسه... در صفحه ی اولش هم می‏ نویسم: تقدیم به آقا معلم عزیزم آقای الهامی به پاس یک سال سعی و تلاش برای شکوفایی استعدادهای نهفته ی  اصغرآقای کتابچی!»

خوش مزه ‏تر از همه ی این ‏ها، فرهادگُلبن است. همان طور که بیش تر وقت‏ ها به گل‏‏ های مفت و مسلّمی که تک و تنها به دروازه ی خالی طرف زده است فکر می‏ کند، در این قضیه هم گل‏ زنی ‏اش را نشان می‏ دهد: «فن شریف مرا که می‏ شناسید بچه‏ ها! من هم می‏ روم توی تیم بوستان و گلستان بغل خانه ی مان، نگاه می‏ کنم به دست و پا و چشم و گوش حریف، در یک لحظه ی استثنایی قیچی می ‏زنم. در یک چشم به هم زدن چند تا شاخه گل رز می‏ چینم و می‏ گذارم توی آب خوری گُندۀ بابام. یک ورق سلفون بیش تر خرجش نمی‏ کنم، می ‏آورمش برای آقای الهامی عزیز!»

تقی حقوقی که تا حالا ساکت ایستاده، شروع می‏ کند به نطق کردن تا خدای ناکرده یک وقت حقوق هم شاگردی‏ اش از دست نرود: «اصلاً برای چه هدیه بیاوریم...؟! مامانم می‏ گوید: معلم‏ ها برای خودشان حقوق دارند. وقتی حقوق می‏ گیرند، خودشان بروند برای خودشان هدیه بگیرند! ... ناراحت شدید؟!... حالا مامانم برای خودش یک چیزی می‏ گوید دیگر! من که زیر بار نمی‏ روم بچه‏ ها. او هم مثل پارسال و هرسال قول می‏ دهد حقوقش را که بگیرد، یک کاری برای هدیه خریدن معلمم بکند. بچه‏ ها! روز معلم همه میهمان من. شما دعا کنید حقوق مامانم را زیاد کنند، خودم برای شما و آقامعلم و باباعلی مدرسه بستنی قیفی می‏ خرم!»

بچه ‏ها از این حرف‏ ها زیاد می‏ زنند. اصلاً این ‏ها را می‏ گویند که خوش باشند. مطمئنم روز معلم هیچ کدام شان دست خالی به مدرسه نمی ‏آیند؛ ولی منِ بیچاره ی کله‏ گنده هرچه فکر می‏ کنم، واقعاً نمی ‏دانم چه چیزی برای آقامعلم عزیز و دوست ‏داشتنی ببرم. حالا اگر بخواهم از اسباب و اثاثیه خانه هم چیزی برایش ببرم، اصلاً چه چیز به دردبخوری توی خانه ی‏مان داریم که برایش ببرم؟! بابای صرفه‏ جوی من به قول خود خودش جان به عزرائیل نمی‏ دهد چه رسد به این که بخواهد در طول عمرش هدیه ‏ای چیزی برای معلم زحمت‏ کش بچه ‏اش بخرد!

در افکار خودم غرق شده ‏ام که جواد جوادی با آن متانت خاص خودش می‏ گوید: «از شوخی گذشته، بچه‏ ها بیایید یک کار گروهی بکنیم...! یادتان هست کلاس ششمی‏ های پارسال پول‏ های شان را روی هم گذاشته بودند و یک کیف مهندسی خوشگل برای آقای الهامی خریده بودند. بیایید ما هم پول‏ های مان را روی هم بگذاریم و یک چیز خوب برای آقامعلم مان بگیریم دیگر!»

جلال عجب کار مهلت نمی‏ دهد بچه‏ ها روی حرف جوادی فکر کنند. پابرهنه می‏ آید وسط معرکه و با هیجان خاصی می‏ گوید: «من که می‏ دانم چکار کنم بچه ‏ها... بیایید یک چیزهایی واسه آقامعلم بیاوریم که هم از تعجب شاخ دربیاورد، هم از خنده بیفتد غش کند! پسرعموم اینا که توی شهرستان زندگی می‏ کنند می‏ گفت: یکی از بچه ‏ها یک مشت سفیداب گذاشته بوده توی یک جعبه ی کوچک، کادو پیچش کرده بوده و برای معلم شان برده بوده که آقا معلم تا چند دقیقه گیج و ویج شده بوده... چپ و راست توی کلاس راه می ‏رفته و مرتب با خودش می‏ گفته: عجب! عجب!

بعد هم آقامعلم متعجب، گوش آن دانش آموز بی‏ گناه را به طرز اعجاب‏ آوری می‏ کشیده و می‏ گفته: تو یک الف بچه که سفیداب حمام آورده ‏ای، پس کیسه ‏اش کو که خودم را کیسه بکشم؟!»

بچه‏ های شوخ و شیطان واقعاً خوش‏مزه بازی درمی‏ آورند؛ ولی همین طوری هم که نمی‏ شود بی خیالِ روز معلم شد. وقتی می‏ بینم هر دلیلی بیاورم یا هر کار بکنم، پدرم هیچ پولی برای خرید هدیه ی روز معلم به من نمی‏ دهد، غم و غصه ی عالم توی دلم می ‏نشیند. واقعاً شرمنده ی آموزگار خودم می‏ شوم. در حال کلنجار با خودم، به یاد حرف‏ های خود آقای الهامی می ‏افتم:

- «بچه ‏های عزیز! غم و غصه‏ ای اگر داشتید مستقیم بروید به پدر یا مادرتان بگویید. اگر آن ها به حرف تان گوش نمی‏ دهند، دایی یا خاله ‏ای، عمو یا عمه‏ ای را پیدا کنید و حرف تان را به او بگویید. این ‏ها هم نبودند بروید کسی را که مورد اعتمادتان هست پیدا کنید و با او درد دل کنید.»

باریکلّا به من خوش بخت که در دار دنیا تنها یک باباجان دارم و یک عموجان الیاس؛ عموجان الیاسی که با صد تا دایی و خاله و عمه عوضش نمی‏ کنم؛ به تنهایی برای خودش یلی است. از قدیم ندیم گفته ‏اند: یکی مرد جنگی به از صدهزار! پدرجان عزیزی هم دارم که معرف حضور همه ی بچه‏ های مدرسه است. باباجانم را که خدای ناکرده نمی‏ گویم خسیس تشریف دارند. نه، همان طور که گفتم پدر عزیزم ماشاءالله هزار ماشاءالله صرفه جو هستند. حیف که مادری ندارم قربان‏ صدقه ‏ام برود و پولی برای هدیه ی روز معلم برایم جور کند!

با همه ی این‏ها، منت خدای را عزّ و جلّ که عموجان الیاس پیرپاتال کم حوصله‏ ای دارم که خدا شفایش بدهد. گاهی وقت‏ ها می ‏توانستم باهاش حرف بزنم که متأسفانه الآن توی بیمارستان است و نمی ‏توانم حرف‏ های دلم را با او در میان بگذارم. 

دوباره حرف های آقای الهامی درباره ی دردهایی که یک باره توی دل آدم می‏ ریزد و سنگ صبوری که باید داشته باشد تا تحمل شان کند، می ‏آید توی این ذهن وامانده ‏ام.

- «بچه‏ های عزیز! اگر سنگ صبوری پیدا نکردید، بنشینید با خودتان درددل کنید! مهم درددل کردن است. نگذارید چیزی توی دل تان سنگینی کند... می‏ توانید بالش زیر سرتان را بردارید، جلوی خودتان بگذارید و با بالش تان درددل کنید.»

حالا آقامعلم یک چیزی گفته است، ما که بالش نداریم، متکا داریم، متکا هم که حرف ‏های کسی را نمی‏ شنود!... خدایا! من دوست دارم هدیه ‏ای برای آقای الهامی ببرم؛ ولی بدون پول هم که نمی ‏شود کاری کرد!

خدایا! باید چکار کنم؟!

همان‏طور که نشسته ‏ام و دارم فکر می‏ کنم، نگاهم می ‏افتد به دفترچه ی یادداشتی که دوهفته‏ پیش عمو الیاسم برایم آورده بود. عمو الیاسم حسابدار بازنشسته است و از همان دوران نوزادی ‏ام همیشه توصیه می‏ کرد از همین حالا حساب و کتاب زندگی ‏ام را داشته باشم. به یاد عموالیاس می ‏افتم که با صراحت لهجه می‏ گفت: «این دفترچه ی یادداشت را برایت آورده ‏ام تا از این به بعد هر شب بنشینی و پول‏ هایی را که خرج ‏کرده ‏ای توی آن بنویسی. اگر این کار را بکنی فردا که بزرگ می‏ شوی یک آدم حسابی بار می ‏آیی. آن وقت می‏ فهمی که پول‏ هایت را بی‏ حساب وکتاب خرج نکنی!»

آن وقت که عمو الیاس آن دفترچه ی یادداشت را بعد از نود و بوقی به برادرزاده ‏اش عیدی داد و دستور صادر فرمود حساب و کتاب‏ هایم را در آن بنویسم، رویم نشد به او بگویم: عموجانِ حسابدارم! منِ بیچاره پول تو جیبی ‏ام را هم به زور از بابایم که اخوی اقتصاد دان شما محسوب می‏ شوند می ‏گیرم. دوهزار تومان لازم داشته باشم، پانصد تومان بیش تر نمی‏ دهد. عموجان! بدان و آگاه باش که با این حساب دیگر چیزی برای پس ‏انداز و پیش ‏انداز باقی نمی‏ ماند که حساب و کتابی لازم داشته باشد. آخر به کی بگویم درد بی‏ پولی‏ ام را؟!

به هرترتیب، دعایی به جان عمو الیاس می‏ کنم. دفترچه ی یادداشتی را که پیش کشم کرده است برمی‏ دارم و می‏ نشینم به نوشتن درددل‏ هایم.

اول دفتر به نام ایزد دانا... خدایا خداوندا! نمی ‏دانم چه هدیه ‏ای برای آقامعلم عزیزم بگیرم؟! می‏ دانم آقا معلم ما از شعر خیلی خوشش می‏ آید. ای کاش می‏ توانستم شعری برایش بگویم! می‏ دانم همیشه از نقاشی‏ های کمال‏ الملک و استادفرشچیان صحبت می‏ کند و دوست دارد یکی از تابلوهایی را که این اساتید کشیده ‏اند داشته باشد. (قابل توجه خودم: حالا یادم باشد یک نقاشی به سبک خودم بکشم و برای آموزگار خودم ببرم!)

می‏دانم آقای الهامی به داستان و رمان علاقه‏ مند است و تا به حال داستان‏ های زیادی را خوانده است. ای کاش داستان‏ نویس بودم و می ‏توانستم در طول این ده دوازده روز داستان زیبایی برایش بنویسم و به او هدیه بدهم. (حالا یادم باشد در تابستان به کلاس داستان‏ نویسی بروم و در آینده داستان کوتاهی بنویسم با این عنوان: هدیه ی برادرزاده ی عمو الیاس به معلمش...)

دلم می‏ خواهد آهنگ ساز بودم و بهترین آهنگ ‏هایم را برای معلم دلبندم می‏ ساختم. (ان ‏شاء الله آهنگ ساز می‏ شوم... وقتی شدم یک قطعه ی موسیقی خوب برایش می ‏سازم و...)

دوست داشتم خطاط هنرمندی بودم که شعرهای حافظ و سعدی و مولانا را می‏ نوشتم و برایش می‏ بردم. (حالا یادم باشد با همین خط ناخوش خودم هم که شده یک تابلوی خطاطی از شعر درست کنم و برای معلم خوبم ببرم!)

معلم مهربانم! ای کاش می ‏توانستم آن رنگین ‏کمانی را که معمولاً پس از باران‏ های تند بهاری در کوه و دشت و جنگل و بیشه ظاهر می ‏شود، در یک قاب بزرگ به پهنای زمین تا آسمان بگذارم و برایت بیاورم! (ولی از قدیم گفته ‏اند: کاشکی را کاشتند سبز نشد!)

ای کاش می‏ توانستم... (باز هم که کاشکی می ‏آوری؟!... از خیال بافی دست بردار... بلند شو برو یک صفحه نقاشی بکش... یک صفحه خطاطی کن.... یک...)

***

همین فردا روز معلم است. از همان ده روز پیش که توصیه ی آقامعلمم را به کار بسته ‏ام و درددل‏ هایم را توی این دفترچه نوشته ‏ام، حالم خیلی بهتر شده است. دیگر کم پولی آزارم نمی‏ دهد. سعی می‏ کنم هرطور هست با همان پول توجیبی خودم بسازم. هم به توانمندی‏ هایم نگاهی انداخته‏ ام و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده ‏ام و هم آرزوهایم را به روی کاغذ آورده ‏ام که می‏ توانم برای رسیدن به آن ها تلاش کنم.

به به! چه نقاشی دلربایی؟! چه خطاطی زیبایی؟! همه ی این‏ها پیشکش به جناب آقای الهامی معلم خوب و نازنین من.

قصد دارم همین فردا که روز معلم هست این نقاشی دلربا، این خطاطی زیبا و این دفترچه ی‏ یادداشتم را که طی این ده روز خاطرات و آرزوهایم را در آن نوشته و سیاهش کرده ‏ام، یک جا کادو کنم و در حضور هم کلاسی‏ های عزیزم به معلم مهربانم تقدیم کنم!

 
منبع:
مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.