از مجلستان هرگز بيرون نگذارم

وز جان و دل وديده گراميتر دارم از مجلستان هرگز بيرون نگذارم با جام چو آبي به هم اندر بگسارم بر فرق شما آب گل سوري بارم من حق شما باز گزارم به بتاوار من خوب مکافات شما باز گزارم
چهارشنبه، 4 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از مجلستان هرگز بيرون نگذارم
از مجلستان هرگز بيرون نگذارم
از مجلستان هرگز بيرون نگذارم

شاعر : منوچهري

وز جان و دل وديده گراميتر دارم از مجلستان هرگز بيرون نگذارم
با جام چو آبي به هم اندر بگسارم بر فرق شما آب گل سوري بارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار من خوب مکافات شما باز گزارم
دهقان و زماني به کف دست بدارد آنگاه يکي ساتگني باده بر آرد
عود و بلسان بويش در مغز بکارد بر دو رخ او رنگش ماهي بنگارد
الا که خورم ياد شه عادل مختار گويد که مرا اين مي مشکين نگوارد
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود سلطان معظم ملک عادل مسعود
چونانکه به از عود بود نايره‌ي عود از گوهر محمود و به از گوهر محمود
با خالق معبود کسي را نبود کار داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
گيتي بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست شاهي که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست
هرچ آن پدرش مي‌نگشاد او بگشاده‌ست ملک همه آفاق بدو روي نهاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
شاهي که شکارش بجز از شير نباشد شاهي که بر او هيچ ملک چير نباشد
تا نيمه‌ي ديگر بگرد دير نباشد يک نيمه‌ي گيتي ستد و سير نباشد
بايد که خداوند جهاندار بود يار اين يافتن ملک به شمشير نباشد
روي همه گيتي کند از خارجيان پاک امسال که جنبش کند اين خسرو چالاک
صافي نشود رهگذر سيل ز خاشاک تا روي به جنبش ننهد ابر شغبناک
چون آتش برخيزد، تيزي نکند خار چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
ني‌ني که تهيدست خود او شير بگيرد شيريست بدانگاه که شمشير بگيرد
آنگه که بگيرد ، زبر و زير بگيرد اصحاب گنه را به گنه دير بگيرد
گوگرد کند سرخ، همه وادي و کهسار گر خاک بدان دست يک استير بگيرد
از جوشن او موي تنش بيرون جوشد آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد
بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد چندان بزند نيزه که نيزه بخروشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پيکار دشمن ز دو پستان اجل شير بنوشد
ايزد به تو داده‌ست زمين را و زمان را اي شاه! تويي شاه جهان گذران را
يک شاه بسنده بود اين مايه جهان را بردار تو از روي زمين قيصر و خان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار با ملک چکارست فلان را و فلان را
بيدادگرست اي ملک و بيخرد و مست هر کو بجز از تو به جهانداري بنشست
بر وقف خدا هيچکسي را نبود دست دادار جهان ملک وقف تو کردست
نيکو مثلي گفته‌ست «النار ولا العار» از وقف کسان دست ببايد بسزا بست
از دهر بدين ملک ز بهر تو فتادند جدان تو از مادر از بهر تو زادند
خود ملک و شهي خاصه ز بهر تو نهادند اين ملک به شمشير براي تو گشادند
از دهر بد اين شه را، اين ملکت بسيار زين دست بدان دست، به ميراث تو دادند
کس را نبود با تو درين باب سپاسي تا تو به ولايت بنشستي چو اساسي
پاکيزه‌دلي، پاک تني، پاک حواسي زين، دادگري باشي و زين حق بشناسي
وز خوي و طبيعت نتوان کردن بيزار کز خلق به خلقت نتوان کرد قياسي
اي نيزه رباي به سر نيزه ربايان اي بار خداي و ملک بار خدايان
اي بسته گشاي در هربسته گشايان اي راهنماي به سر راهنمايان
اي چاره‌ي بيچاره و اي مفرغ زوار اي ملک زداينده‌ي هر ملک‌زدايان
کز دل بزدايد لطفت بار زمانه اي بار خداي همه احرار زمانه
در پشت عدويت تو کني بار زمانه کردار تو ضد همه کردار زمانه
وز بستر غفلت تو کني ما را بيدار از پاي افاضل تو کني خار زمانه
برجان و روان پدرانت بفزودي تو زانچه بگفتند بسي بهتر بودي
باد خنک از جانب خوارزم وزانست خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست
گويي به مثل پيرهن رنگ‌رزانست آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
پرش ببريدند و به کنجي بفکندند طاووس بهاري را، دنبال بکندند
با او ننشينند و نگويند و نخندند خسته به ميان باغ به زاريش پسندند
تا بگذرد آذر مه و آيد (سپس) آذار وين پر نگارينش بر او باز نبندند
کرده دو رخان زرد و برو پرچين کردست شبگير نبيني که خجسته به چه دردست
گوييکه شب دوش مي و غاليه خوردست دل غاليه فامست و رخش چون گل زردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بيمار بويش همه بوي سمن و مشک ببردست
پستاني سختست و درازست و نگونست بنگر به ترنج اي عجبي‌دار که چونست
زرديش برونست و سپيديش درونست زردست و سپيدست و سپيديش فزونست
آکنده بدان سيم درون لل شهوار چون سيم درونست و چو دينار برونست
هردو ز زر سرخ طلي کرده برونسو نارنج چو دو کفه‌ي سيمين ترازو
وانگاه يکي زرگر زيرک‌دل جادو آکنده به کافور و گلاب خوش و لل
رويش به سر سوزن بر آژده هموار با راز به هم باز نهاده لب هر دو
چون جوژگکان از تن او موي برسته آبي چو يکي جوژک از خايه بجسته
نيکو و باندام جراحتش ببسته مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
وآويخته او را به دگر پاي نگونسار يک پايک او را ز بن اندر بشکسته
بيجاده همه رنگ بدان حقه بداده وان نار بکردار يکي حقه‌ي ساده
توتو سلب زرد بر آن روي فتاده لختي گهر سرخ در آن حقه نهاده
واکنده در آن غاليه دان سونش دينار بر سرش يکي غاليه‌داني بگشاده
در معصفري آب زده باري سيصد وان سيب چو مخروط يکي گوي تبرزد
وندر دم او سبز جليلي ز زمرد بر گرد رخش بر، نقطي چند ز بسد
زنگي بچه‌اي خفته به هر يک در، چون قار واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد
تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد نزديک رز آيد، در رز را بگشايد
الا همه آبستن و الا همه بيمار يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد
رخسار شما پردگيان را بديده‌ست؟ گويد که شما دخترکان را چه رسيده‌ست؟
وين پرده‌ي ايزد به شما بر که دريده‌ست؟ وز خانه شما پردگيان را که کشيده‌ست؟
گرديد به کردار و بکوشيد به گفتار تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيده‌ست؟
از بهر شما من به نگهداشت فتادم تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
درهاي شما هفته به هفته نگشادم قفلي به در باغ شما بر بنهادم
گفتم که برآييد نکونام و نکوکار کس را به مثل سوي شما بار ندادم
وز بار گران جرم تن آزار گرفته امروز همي بينمتان «بارگرفته»
زهدانکتان بچه‌ي بسيار گرفته رخسارکتان گونه‌ي دينار گرفته
آورده شکم پيش و ز گونه شده رخسار پستانکتان شير به خروار گرفته
+اندام شما يک به يک از هم بگشايم من نيز مکافات شما باز نمايم
چون آمدمي نزد شما دير نپايم از باغ به زندان برم و دير بيايم
زيرا که شما را بجز اين نيست سزاوار اندام شما زير لگد خرد بسايم
تيغي بکشد تيز و گلوباز بردشان دهقان به درآيد و فراوان نگردشان
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان وانگه به تبنگويکش اندر سپردشان
وز پشت فرو گيرد و بر هم نهد انبار بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان
برپشت لگد بيست هزاران بزندشان آنگه به يکي چرخشت اندر فکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
تا خون برود از تنشان پاک، بيکبار از بند شبانروزي بيرون نهلدشان
جايي فکند دور و نگردد به کرانشان آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
پيش آيد و بردارد مهر از در و بندان يک روز سبک خيزد، شاد و خوش و خندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان چون در نگرد باز به زنداني و زندان
چندانکه به گلزار نديده‌ست و سمن‌زار گل بيند چندان و سمن بيند چندان
اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم گويد که شما را به چسان حال بکشتم
کردم سر خمتان به گل و ايمن گشتم از آب خوش و خاک يکي گل بسرشتم
گفتم که شما را نبود زين پس بازار بانگشت خطي گرد گل اندر بنبشتم
نيکوتر از آنيد و بي‌آهوتر از آنيد امروز به خم اندر نيکوتر از آنيد
والاتر از آنيد و نکو خوتر از آنيد زنده‌تر از آنيد و بنيروتر از آنيد
من نيز از اين پس ننمايمتان آزار حقا که بسي تازه‌تر و نوتر از آنيد
چندانکه توانستي ملکت بزدودي چندانکه توانستي رحمت بنمودي
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار کشتي حسنات و ثمراتش بدرودي
پاينده همي بادا هرچ آن تو نهادي بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادي
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادي همواره هميدون به سلامت بزيادي
وز کيد جهان حافظ تو باد جهاندار وز تو بپذيراد ملک هر چه بدادي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط