داستانی درباره « خوشبختی » به قلم فاطمه دولتی

معنای هر کس از خوشبختی متفاوت است و هر فردی با توجه به اهداف و آرزوهایش آن را معنی می کند. داستان زیر با قلم زیبای فاطمه دولتی نگاشته شده است. آن را باهم بخوانیم.
پنجشنبه، 25 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فاطمه دولتی
تصویر گر : کوثر رضایی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره « خوشبختی » به قلم فاطمه دولتی
نگین کش و قوسی به بدنش داد، عینکِ دور طلایی اش را از روی میز برداشت، زل زد به صفحه‌‌ی لب تابش و خمیازه‌‌ی کش‌داری کشید. عقربه‌‌ی ساعتِ کوکی روی یک ایستاده بود. نگین ته‌مانده‌‌ی استکان نسکافه اش را سر کشید، دلش یک خوردنی خوش‌مزه می خواست، دلش می خواست شال و کلاه کند، پدر را صدا بزند و مثل قدیم بروند بیرون، قدم بزنند توی هوای پاییز، برگ‌ها‌‌ را زیر پا له کنند و از صدای قرچ‌قرچ‌شان غرق لذّت شوند؛ امّا باید می ماند خانه، می نشست توی اتاقش و کار نیمه‌تمامش را تمام می کرد.

مادر وقت رفتن آمده بود توی اتاق، بیسکویت آورده بود با نسکافه، سرش را بوسیده بود. بعد برای بار هزارم پرسیده بود: «واقعاً نمی خوای بیایی؟» نمی خواست برود، تصمیمش را گرفته بود، چیزی ته دلش را قلقلک می داد که لب تاب را خاموش کند، دامن صورتی اش را بپوشد با کفش عروسکی، پیراهن سفیدش را تن کند با گوشواره های گیلاسی، چند ساعتی برود خانه‌‌ی عمّه و توی دورهمی خوش بگذراند؛ امّا وقتی یاد تاریخ تحویل کارش می افتاد بی خیال می شد. حالا مادر رفته بود؛ اما او دستش به کار نمی رفت یا خمیازه می کشید یا با گوشی اش بازی می کرد، یا دماغش را می خاراند یا خیالش پرواز می کرد به جاهای دور و دراز، به شهر رؤیاها، به آن روزی که پژوهشش توی استان اوّل می شد، اسمش را می زدند توی روزنامه و می توانست پر شود از حسّ خوش‌بختی.

کتابِ قطور کنار دستش را باز کرد، تکّه  کاغذِ لای کتاب را بیرون کشید و شروع کرد به تایپ کردن. معلّم‌شان گفته بود: «نگین تو استعدادش رو داری، یه موضوع متناسب سنت انتخاب کن، در موردش تحقیق کن و آخرش یه خروجی خوب ازش دربیار. هرکمکی خواستی روی من حساب کن.»

 نگین موضوعش را انتخاب کرده بود، بعد از کلاس های مدرسه مانده بود توی کتابخانه، بیشتر از صد کتاب دیده بود، نکته‌برداری کرده بود، خلاصه‌نویسی و... حالا مانده بود خروجی، یک خروجی طلایی.

به تصویرِ مبهم خود توی صفحه‌ی لب تاب لبخند زد، سعی کرد دورهمی و خوراکی های خوش‌مزه اش را فراموش کند.

***

پدر روزنامه را گذاشت روی میز و صدا زد: «نگین خانوم! گلبرگ خانوم! بیا ببینم.» نگین دست از کتاب خواندن برداشت و رفت سمت پدر. پدر اشاره کرد به روزنامه.

 
  • «دیگه این‌قدر مهم شدی توی صفحه‌‌ی اول اسمتو زدن. به عنوان پژوهشگر برتر نوجوان.»
نگین لبخند نیمه‌جانی زد. روزنامه را برداشت. مادر سینی چای را با کیک خانگی گذاشت روی میز و گفت: «اینم شیرینی پیروزی.» نگین تشکّر زیر لبی کرد. پدر و مادر نگاهی به هم انداختند. نگین خوش‌حال نبود. فقط زل زده بود به فرش و با تکه کیکش بازی می کرد.
 
  • - «چیزی شده گلدسته ی بابا؟»
بابا عادت داشت نگین را گل ببیند، یا صدا می زد: «نگین گلی، گلبرگ، گل‌دسته، گاهی هم گلدون خانم». نگین حرفی نزد؛ امّا درون دلش غوغا بود. دوست داشت بزند زیر گریه و همه ی غصّه هایش را بیرون بریزد؛ امّا غرورش اجازه نداد. بُغضش را با چای قورت داد و با گفتن: «خوبم، خوش‌حالم» رفت سمت اتاقش.

***

صدای تق در نگین را به خود آورد. توی تخت نشست و گفت: «بفرمایید!» مادر ایستاده بود توی چهارچوب در با همان لبخندِ آرام همیشگی.

 
  • - «اجازه هست؟ دختر ما با ما قهره؟»
  • - «نه بابا، چه قهری! یکم حال ندار بودم.»
  • - «شاید چون پژوهشت اوّل شده رفتی توی کلاس؟ قیافه می گیری برای ما شیطون!»
نگین لبخند زد، مادر استاد دانشگاه بود، پدر هم مهندس عمران. نمی توانست به خاطرِ یک پژوهش نه‌چندان استثنایی برای‌شان کلاس بگذارد. هرچه بلد بود، هرچه داشت از آن ها بود. مادر گوشه ی تخت نشست.
 
  • - «نمی گی چی شده؟ بابات نگرانته، من نگران نیستم ولی، می گم نگین بزرگ شده، عاقل شده. اگه بخواد به ما‌‌ می‌گه حرف دلش رو. غیر از اینه؟!»
همین یک جمله‌‌ی مادر کافی بود تا نگین لب باز کند. صبح توی مدرسه خبرِ اوّل شدن پژوهشش را شنیده بود؛ امّا شیرینی این خبر اصلاً شبیه رؤیاهایش نبود، شکل آرزوهایش. وقتی گفته بودند: «اوّل شدی»، چشمانش برق زده بود، قلبش قنج رفته بود و تمام. بعد نشسته بود توی کلاس تمامِ چندماهی که وقتش را گذاشته بود پای پژوهش مرور کرده بود، غمش بیشتر شده بود و شادی اش کم‌تر. به خاطر پژوهش، کلاس های تابستانش را نیمه‌کاره گذاشته بود، سفرِ ده روزه خانواده را به هم زده بود، دورهمی نرفته بود، تولّد بهترین دوستش را فراموش کرده بود، نوبت دندان‌پزشکی اش را کنسل کرده بود، کم‌تر با مادر و پدر حرف زده بود، نتوانسته بود کتاب های دل‌خواهش را بخواند، نتوانسته بود پارک برود، استخر برود و شعر های نیمه‌تمامش را تمام کند. پاییز تمام شد؛ امّا او یک‌بار هم نتوانسته بود با خاطرِ جمع زیر باران بایستد و غروب های پاییز را تماشا کند. حالا غولِ‌‌ بدبختی گلویش را فشار می داد. مادر دستِ نگین را گرفت.
 
  • ‌‌نظر من به دست آوردن هرچیز قیمتی داره. اگه تو هم زندگی عادّی تو ادامه می دادی هیچ وقت اسمت رو توی روزنامه نمی زدن؛ امّا نگین موفّقیّت همیشه به معنی خوش‌بختی و حال خوب نیست. مرز بین خوش‌بختی و بدبختی خیلی باریکه. باید بلد باشی خوش‌بختی رو به لحظه‌لحظه‌‌ی زندگیت گره بزنی. ببین تو دوهفته زودتر مقاله‌ا ت رو تموم کردی. خب می تونستی کم‌تر به خودت سخت بگیری، هم تحقیق کنی هم مهمونی بیای، هم خلاصه‌نویسی کنی، هم با دوستات بیرون بری، تولّد بگیری، اصلاً مگه چی می شد اگه یک ساعت کتاب ها رو می بستی و می رفتی زیر بارون؟‌ هان؟»
نگین شانه بالا انداخت، خوب می دانست هیچ اتّفاقی نمی افتاد، ساعت های زیادی را به خاطر کسالت و خستگی ذهنش توی اتاق تلف کرده بود، بدون این‌که پیشرفتی داشته باشد.
 
  • - «گلبرگ خانوم بابا! عمر زود می گذره، تو فقط یه بار بچّگی، نوجونی و جوونی رو تجربه می کنی. حالا هم غصّه نخور، یاد‌‌ می‌گیری چطور زندگی کنی، خوش‌بخت باشی؛ امّا خودت رو فدای موفّقیّت نکنی. خوش‌بختی چیزی نیست که بخوای بهش برسی، باید بسازیش. خوش‌بختی یه حسِّ که مزه‌‌ی لیمو شیرین می ده.»
مادر پیشانی نگین را بوسید، نگین زل زد به سقف، کار سختی بود؛ امّا می خواست از این به بعد در کنارِ همه ی کارها، موفّقیّت ها، هدف ها، اوّل شدن ها به خودش فکر کند، به دختری که می خواست شاد وخوش‌بخت باشد.


منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.