داستانی درباره « مدرسه روستا» به قلم یوسف یزدیان وشاره

داستان زیر، یکی از خاطرات جذاب و زیبای دوران کودکی و نوجوانی نویسنده گرانقدر، یوسف یزدیان وشاره است. با هم آن را می خوانیم.
چهارشنبه، 24 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
تصویر گر : الهام درویش
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره « مدرسه روستا» به قلم یوسف یزدیان وشاره
ایستاده ‏ام دم در خانه‏ ی هم‌کلاسی ‏ام موسی باربند و منتظرم بیاید و با هم برویم مدرسه. صدای ماغ گاوشان می‏ آید؛ ولی از موسی‌خانِ ما هیچ خبری نیست. قرارمان سر ساعت هفت بود. ای نامرد! نکند یک وقت من بی‏چاره را قال گذاشته و زودتر از خانه بیرون رفته باشد. اگر رفته باشد جواب مسئله‏ های ریاضی‏ ام چه می‏ شود؟! نامرد قول داده بود سر ساعت بیاید بیرون و تا بچّه ‏های دیگر پیدای‌شان نشده، جواب مسئله ‏ها را از توی دفتر ریاضی‏ اش رونویسی کنم. پس کجاست این موسی چاخان؟! کوفتش باشد آن جوزه ‏قندها و باسلوق ‏های خوش‌مزه ‏ای که دیروز توی کیف مدرسه ‏اش خالی کردم! نه، این حرف‏ ها بی‏ فایده است. باید در بزنم و خیال خودم را راحت کنم.

تا شروع می‏ کنم به کوبیدن در، صدای نتراشیده و نخراشیده‏اش از توی حیاط بلند می‏ شود: «اومدم یوسف... اومدم!» و بلافاصله درِ دو لنگه‏ ی حیاط‏شان را چارتاق بازمی‏ کند و صحنه ‏ای می‏بینم که درجا وا می‏ روم. عوض رفتن به مدرسه، الاغ سیاه‌شان را پالان کرده و دارد بیل به دست می ‏آید بیرون. ای داد بیداد! پس کیف کوفتیِ مدرسه ‏اش کو؟! دفتر ریاضی‏ اش؟! حل مسئله‏ هایش؟! اگر می‏ خواسته برود سر مزرعه و امروز مدرسه نیاید، چرا دیروز باید قول حلّ مسئله‏ ها را به من می‏ داد؟!... چه بد کاری کردم دیشب لای کتاب ریاضی‏ ام را اصلاً باز نکردم! حالا خوش‌مزه است، من توی فکرم دارم با مسئله ‏های حل نشده ‏ام دست و پنجه نرم می‏ کنم، جناب موسی چاخان صاف نگاهم می‏ کند و می‏ پرسد: «پس الاغت کو... چرا بی ‏الاغ اومدی؟!» این خوره ‏ی ریاضی چه می‏ گوید؟! من چرا دیگر باید الاغ‌مان را می ‏آوردم. نکند سرش خورده به سه‏ کُنج طویله که اوّل صبحی پرت و پلا می‏ گوید! همین طوری جواب می‏ دهم: «یعنی می‏گی باید برگردم برم الاغ‏مونو بیارم؟!»

- «خود دانی بچّه‏ جان... می‏ خوای برگرد، می‏ خوای برنگرد. وقتی آقا مدیر به مدرسه راهت نداد، اون وقت به حرف من می ‏رسی!»

 - «درست بگو ببینم چه می‏گی موسی... یعنی چی که به مدرسه راهم نمی‏دن؟!»

- «تو بگو ببینم، کر بودی وقتی زنگ آخر آقای الهامی تأکید می‏ کرد: هر کی فردا صبح بخواد بی‏ الاغ بیاد مدرسه، دیگه هیچ‌وقت نیاد!؟ برای همیشه اخراج!؟»

- «من که زنگ آخر نبودم. یادت نیست فرستاده بود برم براش از شعبون‏ قصاب جگر گوسفند بگیرم؟!...  واقعاً راست می‏گی موسی؟!... همه ‏ی بچّه‏ ها باید با الاغ‌شون بیان مدرسه!»

- «دروغم چیه بچّه ‏جون... تا دیر نشده بدو برو الاغ‏تونو بیار... یادت باشه کوت‏کِش روش بندازی!»

- «باشه می‏ رم. حالا بگو آقای الهامی این همه الاغو می‏ خواد چی‏کار؟!»

جناب موسی خان که با عجله پریده روی الاغ سیاه، مَرکبش را چند تا سیخونک آبدار زده و تاخت کرده به سمت مدرسه، مثل این‌که این سؤال آخری ‏ام را اصلاً نشنیده، تا چه رسد به این‌که بخواهد نیم‌جوابی هم به من بی‏چاره بدهد. این‌جاست که دیگر با لب و لوچه‏ ی آویزان، سرِ خر را کج می‏ کنم و بدو بدو برمی‏ گردم به طرف خانه‏‌ی‌مان.

همان طور که شلنگ‏ انداز دارم به سمت خانه می‏ روم، اصغر داوودیِ خوش‌حال و خندان را می‏ بینم سوار بر کُرّه ‏الاغ تازه‌کارشان دارد تند و تیز به سمت مدرسه می‏ رود و هیچ اعتنایی به هم‌کلاسی پیاده ‏ی خودش نمی‏ کند که مثلاً خواسته چیزی از او بپرسد. چی بپرسم؟! بگذار برای خودش خوش باشد! به من چه که آقا مدیر این همه خر نفهم برای چه می‏ خواهد! خر نفهم؟! چرا توهین می‏ کنی؟ مگر آقابابا نمی‏ گفت: «خیلی چیزا رو آدم باید از این خر زبون‌بسته یاد بگیره. این که راه رفتن رو از راه رفتن باوقار گاو یاد بگیره، آب خوردن رو از آب خوردن باحوصله‏ ی خر.» مگر نمی‏ گفت: «این خر چارپا که یک بار پاش به چاله رفت، دیگه از اون راه نمی‌ره، ولی بشرِ دوپا حیا نمی‏ کنه، بازم می‏ره.» خیلی خب، این‌ها را بگذار برای زنگ انشا موقعی که می‏ خواهی درباره‌ی خرهای باهوش بنویسی. حالا بدو ببینم که دیر شد.

به محض این‌که پایم به طویله می‏ رسد و می‏ خواهم جناب الاغ را از پای آخور بکشم بیرون، صدای آقابابا از توی ایوان بالاخانه بلند می‏ شود: «چه کارِ این زبان بسته داری؟! مگه مدرسه نرفته بودی؟!»

- «باید ببرمش... تو راه مدرسه یادم اومد با الاغ باید می‏ رفتم مدرسه!»

- «تا مدرسه که راهی نیست. الاغ برای چی ببری؟!»

- «واسه سواری که نمی ‏برم... آقامدیر گفته امروز همه‌ی بچّه‏ ها باید الاغا‏شونو بیارن.»

- «لااله الا الله!... مگه این آقامدیرِ از شهر بریده می‏ خواد به الاغای آبادی هم درس بده؟!»

خنده ‏ام می‏گیرد. دیگر نمی‏ دانم چه بگویم. همین طوری می‏ گویم: «گفته کوت‏کِش هم برداریم... حالا ببرمش دیگه. لابد نقشه ‏ای برای الاغا داره!» که جواب سفت و محکمی از او می‏ شنوم: «لازم نکرده ببریش. نقشه مقشه‏ هاشَم بریز دور...»

- «آخه به مدرسه راهم نمی‏دن!»

- «آخه بی آخه... من خودم الآن هزار جور کار دارم. این زبون‌بسته عصای دستمه. الاغ نباشه کارم زاره. برو به اون مدیر بچّه‌شهریت بگو دست از سر کچل ما یکی برداره که حوصله‌شو ندارم. اصلاً بگو آقابابام می‏گه خَر ما از کرّگی دُم نداشت!»

می‏ دانم دیگر جای ماندن نیست. هر چه بگویم، آقابابا حرف خودش را می‏ زند. به ناچار کیف درب و داغان مدرسه را روی کولم می ‏اندازم و دست از پا درازتر راه می ‏افتم به طرف مدرسه.

توی راه به نورالله کاظمی برخورد می‏ کنم که افسار الاغ‌شان را گرفته و بیل به دست به سمت مدرسه می‏ رود.

- «حیفت نمی‏ یاد؟... چرا سوار نشدی نورالله؟!»

- «نشدم دیگه...حوصله‌شو نداشتم. تو می‏ خوای سوارشی سوار شو؟»

من هم که از خدا خواسته، افسار الاغش را می‏ گیرم و با کیف کولی می ‏پرم بالا. نورالله به طرز مشکوکی می‏ خندد. پیش خودم می‏ گویم: «بگذار برای خودش بخندد. این طوری آقای الهامی فکر می‏ کند الاغ خودمان را آورده ‏ام و دعوایم نمی‏ کند»؛ امّا چه الاغی، چه کشکی، چه پشکی!... سوار شدن همان و جفتک‌پرانی و چموش ‏گری ‏های خر نورالله همان. خر بدکردار وقتی به جمع الاغ ‏های مدرسه می‏ رسد، انگار بال درمی‌آورد، با لگدپرانی و عرّ و عر می‏ خواهد سوار بی‏چاره ‏اش را به زمین بکوبد و با خیال راحت برود پیش دوستان جدید و قدیمش؛ امّا من آن بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. پیش بچّه‏ هایی که خاک بار الاغ‏ های‌شان کرده ‏اند و می ‏برند تا گودال عمیق پشت مدرسه را پر کنند، نباید کم بیاورم. افسار الاغ را سفت و محکم می‏ گیرم و مغرورانه سعی می‏ کنم خودم را روی پالان الاغ نگه دارم؛ امّا هر چه تقلّا می‏ کنم بی‏ فایده است. خر چموش مرا به هوا پرت می‏ کند و چهارچنگولی می ‏افتم توی سبزی‌کاری‏ های کنار دیوار مدرسه. خدا را شکر که از جایم بلند می‏ شوم. این کمی لنگیدن هم چیزی نیست به‌زودی خوب می‏ شوم؛ ولی نه، بگذار حسابی بِلنگم. نلنگم باید پیِ خر چموش نورالله بیفتم که حالا پا گذاشته به فرار و برای گرفتنش باید تا قلّه‏ ی قاف بدوم.

غوغای محشری است. الاغ ‏ها زیر بارِ خاک ردیف شده‏ اند و بچّه ‏ها هین‏ هین‏ کنان به دنبال‌شان. آقامدیر صحنه‌ی زمین خوردنم را به چشم خودش دیده، دلش رحم آمده و می‏ گوید بنشینم استراحت کنم؛ ولی چپ و راست به الاغ‏ دارها و بیل به دست‏ ها امر و نهی می‏ کند. داوودی بجنب! باربند زودباش! کاظمی بیار این‏جا بریز!  

خدا می‏ داند این گودال عظیم پشت مدرسه کی پر می‏ شود. از قدیم گفته ‏اند به امید همسایه بنشینی گرسنه می‏ مانی. یا علی مدد! حالا که فرصتی پیش آمده می‏ نشینم به حل کردن مسئله‌های ریاضی سوم راهنمایی ‏ام و از این به بعد دیگر منّت هیچ موسی و عیسایی را نمی‏ کشم. ‏


منبع:
مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.