داستان« حرم امام رضا(ع)» به قلم سمیه عالمی

مامان سر ذوق بود. ندا سر به سرش می گذاشت که: « دیر رسیدیم من می پرم بالا و ترمز قطار را می کشم». بابا بلند شد و دست به زانو تا آیینه را لنگ‌لنگان رفت. سر و گردنش را چرخاند و خودش را توی آیینه برانداز کرد.
سه‌شنبه، 23 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : سمیه عالمی
تصویر گر : شیما زارعی
موارد بیشتر برای شما
داستان« حرم امام رضا(ع)» به قلم سمیه عالمی
از در بیمارستان که بیرون آمدم به اندازه‌ی یک نهنگ، سنگین بودم. وقت آمدن، فکر نمی کردم با این خبر برگردم. مطمئن نبودم حرف های دکتر را درست شنیده باشم. دائم خودم را دلداری می دادم که شاید خوابم؛ امّا وقتی نرمه‌ی گوشم را فشار دادم و درد گرفت، مطمئن شدم بیدارم و باید فکر گفتن خبر به مامان باشم. باید به او می گفتم شوهرش «ام اس» دارد! هنوز خودم باورم نشده بود که بخواهم به مامان حالی کنم. روی نیکمت  بیمارستان نشستم. پاهایم تحمّل سنگینی تن نهنگی ام را نداشت. صدای مامان توی سرم می‌پیچد.
 
  • - «چشم به هم بزنین ساعت پنجه. قطار برای ما صبر نمی‌کنه.»
مامان سر ذوق بود. ندا سر به سرش می گذاشت که: « دیر رسیدیم من می پرم بالا و ترمز قطار را می کشم». بابا بلند شد و دست به زانو تا آیینه را لنگ‌لنگان رفت. سر و گردنش را چرخاند و خودش را توی آیینه برانداز کرد.
 
  • - «خانم! پلوور آبی من رو بردار، هوا سرد بشه می‌افتم رو دستت.»
بعد دستش را روی سینه اش گذاشت و توی آیینه برایم سر خم کرد. برایش خبردار شدم. رسم همیشگی پدر و دختری‌مان. مامان چمدانش را توی هال کشید. جلوی در کلّی وسیله چیده بود؛ از نبات و سبزی خشک تا مغز پسته و بادام. گفتم: «چه خبره؟ مگه میریم قندهار؟» فوری جواب داد: «دواهای خونگی بابا و یک کمی غذا برا تو راه و رخت و لباسا، کدومش اضافه است؟» بابا پایش را  کشید. صورتش از درد جمع شد؛ ولی صدایش فرق نکرد: «راست می‌گه خانمم! همه اش لازمه. هنوز مونده تا این دختر به پای شما برسه و این چیزا رو یاد بگیره خانم.» همین حین به من چشمک زد. مامان رخت های روی مبل را تا کرد و توی ساک  چید: «نسیم! قبل از رفتن جواب آزمایش بابا رو می گرفتی و نشون دکتر می‌دادی. اگه لازمه دارو بگیریم.» کیف خودم را پای در گذاشتم. بابا روی صندلی کنار میز نشست: «برگشتیم خودم میرم دکتر.»

شیطنتم گل کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم:

 
  • - «نکنه می ترسی آمپول بنویسه؟! آخ‌آخ از وقتی که مامان بخواد آمپول رو بزنه!»
ندا ریز می خندید. بابا لیوان آبِ لب میز را سرکشید:
 
  • - «حرف درنیارید! شاید من از آمپول بترسم؛ ولی دست خانمم طلاست.»
مامان رسید آزمایشگاه را طرفم گرفت:
 
  • - «زود برگردی ها! نری با صغری و کبری به حرف زدن.»
این بار بابا و ندا با هم خندیدند و ندا تکرار کرد: « صغری و کبری محل!» از در که بیرون می آمدم بابا گفت: «برای دکتر رفتن دیره. فقط آزمایشگاه!»

اگر ستاره‌های کنار عدد و رقم ها را نمی دیدم، حرف بابا را گوش می کردم و نمی‌رفتم سراغ دکتر نصیری که بگوید: «زود درمان را شروع کنید. چرا این‌قدر دیر؟» عینکش را روی چشمش جابه‌جا کرد و برگه‌ی آزمایش را به صورتش نزدیک کرد: «دردش هم باید فراوون باشه. دارو می خوره الان؟» گفتم: «دو سه تا قرص داره که دردش رو آروم کنه. مامانم داروی گیاهی هم بهش میده.» دکتر عینک را از چشمش برداشت: «این چیزا بی‌فایده است. باید بیمارستان بستری بشه و داروهای خاص رو بخوره.»

 این چند دقیقه که روی نیمکت نشسته ام، چند بار این حرف ها را مرور کرده ام؛ ولی هنوز نفهمیدم چطور باید به مامان بفهمانم که باید مشهد را بی خیال شود. اصلاً نمی دانم چه جور حالی بابا کنم! نمی دانم چطور با این درد راه افتاده و بلیت گرفته، چه وقت سفر است؟ ساعتم را نگاه می کنم. خودم را از نیمکت می کَنم. از سر کوچه تا خانه جمله هایم را هزار جور می چینم. جای فعل و فاعل را عوض می کنم؛ اما فرقی نمی کند. گفتن همه اش سخت است. چطور به مامان بگویم شاید شوهرت دیگر نتواند راه برود؟ شاید هم چشم هایش نبیند! حوصله ی گریه و زاری ندا را که اصلاً ندارم. جلوی در که می رسم، تاکسی منتظر است. چشم های برق‌دار مامان و صورت گل‌انداخته ی ندا مُنصرفم می‌کند. توی چشم های بابا نگاه نمی‌کنم. خودم را توی صندلی عقب کنار مامان می‌چپانم.

ندا غرغر می کند که چرا دیر آمدم. حوصله کَل کَل ندارم. تا راه آهن حرف نمی زنم. حتّی توی قطار هم، روی تخت بالا می‌خوابم تا حرف نزنم؛ حتّی وقتی بوی کُتلت های مامان کوپه را برداشته  بود.
                                                              
***

ندا و مامان هنوز خواب هستند. بابا صدایم کرد: «پدر و دختری بریم حرم؟» چشم هایم را مالیدم و بیرون را نگاه کردم. آسمان سفید بود. هنوز زردی آفتاب دیده نمی شد. این دو روز از چشم های بابا فرار کردم. هر بار که حرم رفتیم خواستم به مامان بگویم و نشد.

تا حرم راهی نبود و بابا این بار ویلچر نخواست. نمازش را ایستاده خواند. سلام که داد صدای نقاره ها بلند شد. گفتم همین جا همه چیز را به خودش می گویم. خودش به مامان بگوید. کار من نیست. سر از سجده که برداشت بسم‌الله گفتم؛ اما بابا پیش‌دستی کرد:

 
  • - «چقدر این روزا برام خانم شدی دختر! چقدر خوب صبر می‌کنی!»
کلمه‌ها توی دهانم ماسید. دستم شل شد و چادرم رها شد روی شانه‌هایم. لال شدم. بغلم کرد و سرم را روی شانه هایش گذاشت.
 
  • - «خودم همه چی رو می دونم پناه دل بابا!»
مثل برق‌گرفته ها سرم را برداشتم:
  • - «همه چی رو؟!»
  • - «همه رو! مامانتم آماده کردم.»
صدایم بالا رفت: «می‌دونستین و راهی شدین؟»

دستش را روی طاسی سرش کشید و به مُهر جلویش اشاره کرد: «من کار خودم رو می‌کنم و خدا هم کار خودش.» خونسردی بابا حرصم را درآورده بود. سرش را نزدیکم آورد: «همین قدر که فهمیدم دخترم مثل کوه پشتمه برام بسه، همه چیزِ بابا!» دوباره قامت بست و من به پاهایش خیره شدم.
 

منبع: مجله باران


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.