مادر از توی آشپزخانه جواب داد: «جانم؟ چی شده؟»
عماد با شلوار راحتی و پیراهنِ پُلوخوری ایستاد جلوی مادر و گفت: «پس شلوارم کجاست؟ ای بابا دیرم شده!»
مادر شانه بالا انداخت، از لحن عماد دلخور شد؛ امّا به روی خودش نیاورد.
- - «کدوم شلوارت؟»
مادر حوله را روی دستهای خیسش کشید و کتابش را از روی اُپن برداشت و جواب داد: «آها! اونو میگی؟ صبح شُستمش، روی بنده، فکر نکنم خشک شده باشه.»
عماد کنار ماشین لباسشویی خشکش زد. مثل کورهی گداخته شده بود و نمیتوانست عصبانیّتش را کنترل کند، صدایش به سقف چسبیده بود وقتی داد میزد و میگفت: «چرا شستیش؟ من الان چی بپوشم؟ چرا این کارو کردی؟»
مادر روی مبل وارفت، فکر نمیکرد پسر شانزده سالهاش به خاطر یک شلوار اینطور صدایش را بالا ببرد.
- - «عمادجان! خیلی کثیف بود. سر جیبهاش، پاچههاش. روی تختت افتاده بود، منم شستمش، تو نگفته بودی. حالا یه چیز دیگه بپوش.»
***
با بچّهها دست داد و از ساندوچی زد بیرون. نسیم خُنک بهاری روی موهایش دست میکشید، بچّهها حسابی از تیپّش تعریف کرده بودند؛ امّا او خوشحال نبود، بعد از اینکه فهیمد شلوار سورمهای در کار نیست تمام کُمدش را به هم ریخت و یک پیراهن کِرم با شلوار قهوهای پوشید. لباسِ مورد علاقهاش نبود؛ پس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد؛ امّا حالا بعد از گذشت سه ساعت دلش تنگِ مادر بود و خانه. میدانست رفتارش درست نبوده، میدانست که مادر تمام وقتش را صرف رفاه و آرامش او میکند. میدانست مادر خانهداری را انتخاب کرده تا او احساس کمبود نکند. هنوز هم تنها کسی که همیشه هوایش را داشت و عیبهایش را نادیده میگرفت مادر بود. عماد آه بیجانی کشید و قدمهایش را تُند کرد. گاهی وقتها که مینشست و داراییهایش را میشمرد، میدید پدر و مادر بهترین و بزرگترین هدیهی خدا به او هستند. گاهی وقتها که به خانهی سینا میرفت و مادر بیمارش را میدید تازه متوجّه میشد که وجود مادر چقدر به زندگیاش آرامش و خوشبختی هدیه کرده است. مادرِ سینا سالها بود شب و روزش را روی تخت و با دارو و سرم و آمپول میگذراند؛ اما سینا هیچ وقت نازکتر از گُل به او نمیگفت. عماد دستش را روی زنگ گذاشت. کلید داشت؛ امّا میخواست صدای مادرش را بشنود. عماد زُل زده بود به شلوار قهوهایاش که صدای مهربان مادر توی گوشش پیچید:
- - «بیا تو عمادجان!»
منبع:
مجله باران