داستانی در مورد« مادر »به قلم فاطمه دولتی

وجود مادر چقدر به زندگی‌ هایمان آرامش و خوش‌بختی می بخشد. قدر این فرشته های مهربان را بدانیم و با احترام با آن ها رفتار کنیم.
پنجشنبه، 18 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فاطمه دولتی
موارد بیشتر برای شما
داستانی در مورد« مادر »به قلم فاطمه دولتی
عماد گوشی موبایلش را روی تخت انداخت و به بدنش کش و قوسی داد، عقربه‌های ساعت روی 4 ایستاده بودند و او نیم ساعت دیگر قرار بود توی پارک محلّه، دوستانش را ببیند، با بچّه‌ها قرار گذاشته بودند برای ثبت‌نامِ سالن فوتبال بروند و بعد هم چند کتاب بخرند، اگر همه چیز بموقع و بدون معطّلی پیش می‌رفت شاید یک ساندویچ هم مهمان سینا می‌شدند که به تازگی لب‌تاب و دوربین حرفه‌ای خریده بود. عماد توی آینه خودش را برانداز کرد، امروز می‌خواست پیراهن آبی‌رنگش را با شلوار سورمه‌ای بپوشد، لباس‌ها خرید‌های عیدش بودند. عماد در کُمد را باز کرد و از لای لباس‌های آویزان، پیراهن اتوکشیده‌اش را بیرون کشید. خوش‌پوشی را دوست داشت؛ امّا اتو زدن و مرتب کردن کمد را نه. هیچ وقت حوصله نمی‌کرد لباس‌هایش را بشوید یا اتو بزند و این کار طبق قانون نانوشته‌ای برعهده‌ی مادر بود. عماد پیراهن را پوشید و دکمه‌های اسپرتش را بست، بوی لطیف نرم‌کننده توی مَشامش نشست. مادر مثل همیشه آستین‌های پیراهن را با اتو خط انداخته بود، همان جور که عماد دوست داشت. عماد اودکلنش را از روی میز برداشت و همان طور که لابه‌لای لباس‌ها دنبال شلوار سرمه‌ای‌اش می‌گشت خودش را معطّر کرد؛ امّا جست‌وجو فایده نداشت، توی کمد، توی کشو‌ها، روی رخت‌آویز اثری از شلوار نبود. ضربان قلب عماد تُند شد، رگ روی پیشانی‌اش زد، ساعت چهار و ربع بود و او هنوز شلوارش را پیدا نکرده بود. عماد لب‌هایش را جوید و فریاد زد: «مااااامان...»

مادر از توی آشپزخانه جواب داد: «جانم؟ چی شده؟»

عماد با شلوار راحتی و پیراهنِ پُلوخوری ایستاد جلوی مادر و گفت: «پس شلوارم کجاست؟ ای بابا دیرم شده!»

مادر شانه بالا انداخت، از لحن عماد دلخور شد؛ امّا به روی خودش نیاورد.

 
  • - «کدوم شلوارت؟»
عماد به سمت ماشین لباس‌شویی خالی رفت و گفت: «سورمه‌ایه، همون که عید خریدم!»

مادر حوله را روی دست‌های خیسش کشید و کتابش را از روی اُپن برداشت و جواب داد: «آها! اونو می‌گی؟ صبح شُستمش، روی بنده، فکر نکنم خشک شده باشه.»

عماد کنار ماشین لباس‌شویی خشکش زد. مثل کوره‌ی گداخته شده بود و نمی‌توانست عصبانیّتش را کنترل کند، صدایش به سقف چسبیده بود وقتی داد می‌زد و می‌گفت: «چرا شستیش؟ من الان چی بپوشم؟ چرا این کارو کردی؟»

مادر روی مبل وارفت، فکر نمی‌کرد پسر شانزده ساله‌اش به خاطر یک شلوار این‌طور صدایش را بالا ببرد.

 
  • - «عمادجان! خیلی کثیف بود. سر جیب‌هاش، پاچه‌هاش. روی تختت افتاده بود، منم شستمش، تو نگفته بودی. حالا یه چیز دیگه بپوش.»
عماد که حرف زدن و توضیح دادن برای مادر را بی‌فایده می‌دید با گفتن: «تو هیچّی نمی‌فهمی» به سمت اتاقش رفت.

***

با بچّه‌ها دست داد و از ساندوچی زد بیرون. نسیم خُنک بهاری روی موهایش دست می‌کشید، بچّه‌ها حسابی از تیپّش تعریف کرده بودند؛ امّا او خوش‌حال نبود، بعد از این‌که فهیمد شلوار سورمه‌ای در کار نیست تمام کُمدش را به هم ریخت و یک پیراهن کِرم با شلوار قهوه‌ای پوشید. لباسِ مورد علاقه‌اش نبود؛ پس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد؛ امّا حالا بعد از گذشت سه ساعت دلش تنگِ مادر بود و خانه. می‌دانست رفتارش درست نبوده، می‌دانست که مادر تمام وقتش را صرف رفاه و آرامش او می‌کند. می‌دانست مادر خانه‌داری را انتخاب کرده تا او احساس کمبود نکند. هنوز هم تنها کسی که همیشه هوایش را داشت و عیب‌هایش را نادیده می‌گرفت مادر بود. عماد آه بی‌جانی کشید و قدم‌هایش را تُند کرد. گاهی وقت‌ها که می‌نشست و دارایی‌هایش را می‌شمرد، می‌دید پدر و مادر بهترین و بزرگ‌ترین هدیه‌ی خدا به او هستند. گاهی وقت‌ها که به خانه‌ی سینا می‌رفت و مادر بیمارش را می‌دید تازه متوجّه می‌شد که وجود مادر چقدر به زندگی‌اش آرامش و خوش‌بختی هدیه کرده است. مادرِ سینا سال‌ها بود شب و روزش را روی تخت و با دارو و سرم و آمپول می‌گذراند؛ اما سینا هیچ وقت نازک‌تر از گُل به او نمی‌گفت. عماد دستش را روی زنگ گذاشت. کلید داشت؛ امّا می‌خواست صدای مادرش را بشنود. عماد زُل زده بود به شلوار قهوه‌ای‌اش که صدای مهربان مادر توی گوشش پیچید:

 
  • - «بیا تو عمادجان!»
«عمادجان» گفتن‌های مادر به همه‌ی دنیا می‌ارزید. عماد با شرمندگی وارد خانه شد، باید دست‌های مادر را می‌بوسید و از او عذرخواهی می‌کرد. مادر همه‌ی عمر و جوانی‌اش را برای او گذاشته بود. عماد می‌دانست خیس بودن هیچ شلواری در دنیا ارزش این را ندارد که دلِ مادرش را بشکند. عماد می‌دانست که وجود مادر در خانه، خودِ خودِ خوش‌بختی است.


منبع:
مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.