داستانی در مورد تولدنوشته فهمیه احمدی

فهیمه احمدی داستان زیبای زیر را برای شما نوجوانان عزیز نوشته است. با هم آن را می خوانیم.
پنجشنبه، 11 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فهیمه احمدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی در مورد تولدنوشته فهمیه احمدی

تولدت مبارک

هر بار که چشم‌هایم را باز می‌کنم، مامان پری را کنار تختم می‌بینم که نشسته و اشک می‌ریزد؛ آن‌قدر بی‌صدا و آرام که اگر نگاهش نکنی نمی‌فهمی دارد گریه می‌کند. یک دستش را می‌گیرد جلوی دهانش و با یک دست اشک‌هایش را که دانه‌دانه روی گونه‌هایش سر می‌خورند، پاک می‌کند. اوّلین بار وقتی یک قطره‌ی اشکش روی دستم چکید و دستم را خیس کرد، فهمیدم که کنارم نشسته و به من خیره شده.

شش ماه می‌شود که بیمارم. شش ماه می‌شود که هر روز، حتّی وقتی از بیمارستان برمی‌گردم، تا چند وقت گریه می‌کند. فکر می‌کند که نمی‌دانم و ندیده‌ام؛ امّا هم می‌دانم و هم دیده‌ام که چقدر در این چند وقته موهایش سفید شده.

وقتی خودم را به خواب می‌زنم، صدای جرّ و بحث مامان و بابا را می‌شنوم. بابا همیشه با مامان دعوا می‌کند: «چه خبره؟ بسه دیگه گریه و زاری! توکّلت کجاست؟ امیدت کو؟ تو باید قوی باشی.»

مامان پری هم باز گریه می‌کند: «نصیحتم نکن... دست خودم که نیست. حاضرم بمیرم و مریضی سامان رو نبینم... نبینم شیمی‌درمانیش رو... چرا این طور شد؟ چی شد که اینجوری شد؟ بچه‌م که سالم بود. چیزیش نبود...»

بارها شنیده‌ام که مامان کلّ فک و فامیل خودش و بابا را مرور کرده که: «نه تو فامیل تو کسی این مریضی وامونده‌ی بی‌صاحب رو داشته نه تو فامیل من. پس چرا سامان این مریضی رو گرفت؟»

بابا می‌گوید: «این چه حرفیه پری؟ نوید نوه‌ی عمو اکبرت پس چه‌ش بود که همه‌ش راهی بیمارستان بود؟»

مامان عصبانی می‌شود: «اون ناراحتی قلبی داشت، نه این مریضی لعنتی رو!»

از این همه درد و آزمایش و دکتر رفتن خسته شده‌ام؛ امّا از گریه و زاری مامان پری و جرّ و بحثش با بابا بیشتر!

مامان پری دارد جلوی چشم‌هایم آب می‌شود.
 
آخرین قرص مسکن را که خوردم نفهمیدم چطور خوابم برد. خوابم چنان سنگین بود که هیچ چیز نمی‌توانست تکانم دهد؛ امّا نمی‌فهمم چه می‌شود که با یک نوازش چشم‌هایم را باز می‌کنم. مامان‌بزرگ با اون چشم‌های مهربانش کنارم نشسته است. وقتی می‌بیند بیدار شده‌ام، می‌خندد: «به‌به، سلاااام پهلوون سامان.! خوبی مادرجان؟»

می‌خواهم جواب بدهم که ‌عمّه سارا جلو می‌آید: «سلام ‌عمّه! خوبی؟ بهتری؟ این چه سؤالیه؟ معلومه که بهتری... از رنگ و روت معلومه.»

مامان‌بزرگ می‌گوید: «بلند شو بشین! پاشو ببین چی برات آوردم!»

مامان پری پتو را که کنار رفته، می‌کشد بالا تا روی شانه‌هایم: «آخه دیروز صبح از بیمارستان آوردمش. اجازه بدید استراحت کنه!»

مامان‌بزرگ لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد. دلم می‌خواهد بلند شوم. می‌نشینم و مامان‌بزرگ باز هم میخندد و از توی کیف چرمی قهوه‌ای‌اش که با یک گل زرشکی کوچک تزئین شده، یک هدیه بیرون می‌آورد. چشم‌هایم گرد می‌شود. مامان پری پایین تختم می‌نشیند و لبخند می‌زند. هدیه را با یک کاغذ کادوی رنگارنگ پوشانده‌اند. انگار هر چی رنگ‌های شاد توی دنیاست ریخته‌اند روی کاغذ دورش.

‌عمّه سارا نمی‌گذارد بازش کنم: «اوّل باید حدس بزنی چی هست!»
  • - «نه قبول نیست. تا نگی نمی‌ذارم بازش کنی!»
  • - «بازش کن!»

هدیه را باز می‌کنم و از ته دل می‌خندم. همان چیزی است که بابا قول داده بود دست و بالش باز شد برایم بخرد، هلیکوپتر کنترل‌دار.

از خوش‌حالی کلّی می‌خندم.

 
  • - «مامان‌بزرگ! چه جوری این رو خریدی؟»
  • - «‌عمّه سارا از حقوق این ماهش برات خریده.»
‌عمّه را می‌بوسم. مامان پری برایم سوپ می‌آورد. مامان‌بزرگ همان طور که کنارم نشسته و برایم کلّی حرف می‌زند، کمکم می‌کند تا سوپم را بخورم.

بعد از غذا ‌عمّه از مامان اجازه می‌گیرد با ماشینش مرا بیرون ببرد.

 
  • - «نه آخه می‌ترسم!»
مامان‌بزرگ دست‌های مامان پری را می‌گیرد: «نه نترس! یک دوری می‌زنند و زود برمی‌گردند. من هم اینجا پیش تو می‌مونم.»

‌عمّه کمکم می‌کند تا لباس‌هایم را بپوشم. کلاهم را می‌گذارم روی سرم. لبه‌های کلاه را پایین می‌کشم تا زیر ابروهایم. دلم نمی‌خواهد کسی ببیند مو ندارم.

سوار ماشین آلبالویی ‌عمّه می‌شویم و ‌عمّه همان آهنگ شاد «تولّدت مبارک» را می‌گذارد. همان آهنگی که پارسال برای جشن تولّدم گذاشته بودند و همه دست می‌زدند تا من شمع‌های کیک را فوت کنم.

 
  • - «‌عمّه! تولد نیست که...»
  • «چرا نیست؟ هر روز که از خواب بیدار می‌شیم تولّدمون هست. یک روز جدید، یک زندگی جدید.»
‌عمّه ویراژ می‌دهد و کلّی می‌خندیم. سر راه بستنی سه‌رنگ برایم می‌خرد. با همان طعم‌هایی که دوست دارم، توت‌فرنگی و شکلات و وانیلی.

همدیگر را نگاه می‌کنیم. به بستنی‌های‌مان لیس می‌زنیم و می‌خندیم. آهنگ «تولّدت مبارک» تمام می‌شود. ‌عمّه آن را از اوّل میگذارد. دو سه تا سرباز کچل از جلوی ماشین رد می‌شوند. ‌عمّه می‌خندد: «سامان! دیدی فقط خودت کچل نیستی... این‌ها رو نگاه کن!»

با هم می‌خندیم. ‌عمّه کنار پارک نگه می‌دارد. ظهر یک روز بهاری است و پارک خلوت است. چند تا گربه گوشه‌ی پارک کنار هم ولو شده‌اند روی چمن‌ها و زیر آفتاب چرت می‌زنند. خیلی نمیتوانم راه بروم. احساس ضعف دارم. ‌عمّه مرا می‌نشاند روی نیمکت و کنترل هلیکوپتر را دستم می‌دهد. دکمه‌ها را فشار می‌دهم و هلیکوپتر بالا و پایین می‌رود. دو سه تا بچّه نزدیک میشوند و بااشتیاق هلیکوپترم را نگاه می‌کنند.

آفتاب ملایم بهاری از لابه‌لای شاخه و برگ‌های درختان پارک روی صورت و دست‌هایم می‌تابد. صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها را به خوبی می‌شنوم.

تلفن همراه ‌عمّه زنگ می‌خورد. ‌عمّه می‌گوید: «اوه اوه! پاشو بریم خونه... مامانت نگران میشه.»

میخندیم و ‌عمّه ماشین را روشن می‌کند و دوباره آهنگ «تولّدت مبارک» توی گوش‌هایم می‌پیچد.


منبع:
مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.