مكالمه با جلال

«مكالمه با جلال» بهانه اي است براي بازخوانيِ «جلال» در مجالي محدود و در قالب پرسش و پاسخ، به تماشاي گوشه هايي از زندگي و انديشه ي پرماجراي مردي كه آينه و آينه دار يك نسل بود
دوشنبه، 1 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
مكالمه با جلال

مكالمه با جلال
 


 

نويسنده: عظيم صديقي




 
«مكالمه با جلال» بهانه اي است براي بازخوانيِ «جلال» در مجالي محدود و در قالب پرسش و پاسخ، به تماشاي گوشه هايي از زندگي و انديشه ي پرماجراي مردي كه آينه و آينه دار يك نسل بود، جلال؛ جلالي كه به برج عاج نشيني و هم پرستانه ي روشنفكران روزگار تن نداد و حضوري درخشان در زمان داشت با فراستي كم نظير در طرح حرف هايي از جنس زمان، و به همين صفت از زنده ترين نويسندگان معاصر ماست، گرچه به سال 1348 درگذشته باشد و گرچه سن و سال اين كلمات برگردد به چهل و اندي سال قبل.

در چه سالي به دنيا آمده اي، رئيس؟
 

نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302، بي اغراق سر هفت تا دختر آمده ام، كه البته هيچ كدامشان كور نبودند، اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند.

خانواده تان؟
 

در خانواده اي روحاني (مسلمان - شيعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و يكي از شوهرخواهرم در مسند روحانيت مردند و حالا برادرزاده اي و يك شوهرخواهر ديگر روحاني اند، و اين تازه اول عشق است كه الباقي خانواده همه مذهبي اند، با تك و توك استثنايي.

آيا وضع خانوادگي تان در آثارتان بازتابي داشته؟
 

برگردان اين محيط مذهبي را در «ديد و بازديد» مي شود ديد و در «سه تار» گله به گله در پرت و پلاهاي ديگر.

اولين قصه تان كجا چاپ شد؟
 

اولين قصه ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز 24. كه آن وقتها زير سايه «صادق هدايت» منتشر مي شد و ناچار همه جماعت ايشان گرايش به چپ داشتند و در اسفند همين سال «ديد و بازديد» را منتشر كردم.

چه شد كه راه پدر را ادامه نداديد؟
 

آنكه صاحب اين قلم است، فكر كرده بود كه هرچه پدرش از راه كلام خدا نان خورد، بس است. و ديگر او نبايد از راه كلام نان بخورد، چرا كه سروكار او با كلام خلق است و شايد به همين دليل معلم شد، در سال. 1326

شما غير از اين كه معلم هستيد - و اين را هم خودتان مي گوييد - ديگر چه هستيد؟
 

قلم هم مي زنم. صدتا يك غاز.

شما اينجا و آنجا در حرف هايتان يكي را فاشيست مي خوانيد، يكي باهوش، شما خودتان چه؟
 

نمي دانم. تو اسم بگذار!.

خودتان بگذاريد؟
 

نه. ببينيد، اين نشد، اسم گذاري، يكي از آن مسائل مربوط به مسؤوليت است؛ مسؤوليت در قبال قضايا، وقتي نيما مي گويد «هست شب»، دارد با يك اسمگذاري، يك واقعيت را خلاصه ميكند. من هم در سركار يك واقعيت را خلاصه ميكنم تا شما را راحت تر درك كنم. اين لياقت را شايد دارم كه شما را بشناسم. اسم روتان بگذارم و تكليف خودم را روشن كنم و پرت و پلا نگويم و مشوش نشوم. توهم اگر لياقت داري، روي من اسم بگذار! بگو يك آدم شلوغ - يك آخوند - يك ديوانه، من كه نمي توانم روي خودم اسم بگذارم. اسم من جلال است، فاميل ام هم آل احمد، اين اسم را هم بابام روي ام گذاشته است.

الان كاري كه مي كنيد، يك مقدار چيز نوشتن است، اما من مي خواهم بگويم كه به جاي اين كه اين حرفها را بزنيد، دوستانتان را به فعاليت وادار كنيد، حرف شما را قبول مي كنند. نه كه در خانه هاتان بنشينيد و فقط مقاله بنويسيد. شور زندگي، بيشتر از مقاله نوشتن است؟
 

دوست عزيز من! تو فكر ميكني كه فعاليت، فقط يعني وسط خيابان مُرده باد - زنده باد كشيدن؟ فعاليت اين است كه الان ما داريم ميكنيم. اين بزرگترين فعاليت فكري است كه ما داريم ميكنيم. من و شما اهل بيل زدن كه نيستيم. ما مثلاً روشنفكريم ديگر. كارِ سركار و كارِ من يكي، كار ساده روزمره زندگيمان است، بعد هم اين كارهاي اجتماعي.

در جايي از قلم شما خوانده ايم كه «در دنياي سياست و اجتماع فراوان شده است كه اين قلم نردباني شده باشد تا فلان نطربوق از آن به جايي برسد» حكايت تلخي است، نه؟
 

اين سرنوشت صاحب قلمي است كه در اين ولايت بخواهد شريف بماند و لباس عاريه مبارزه سياسي را هم بپوشد. اما يك نردبان هميشه يك نردبان است و تو كه آن را به سينه ديواري نهاده اي، مي تواني پايش را بكشي و آنرا كه سوار است به زمين بكوبي. و دست بر قضا اين كار هم مختصري از اين قلم برآمده است.

قضيه توده اي شدنتان و بيرون آمدن از آن حزب؟
 

در قضيه حزب توده اشتباه اصليتر همه ما و حتي خليل ملكي اين بود كه گرچه هم اهل حكومت و هم مردم عادي عامي مي دانستند كه يك توده اي يعني كسي كه سياست استالين پشت سرش ايستاده. ما مدام مي كوشيديم كه اين واقعيت افواهي ساده را تكذيب كنيم. كوشش مدام ما اين بود كه بگوييم يك توده اي يعني يك ايده آليست پرجوش و خروش و يك كتاب خوانده مصلح و انقلابي و آن حزب ابزار كارش، و اگر روسيه شوروي از آن دفاعكي ميكند به اين علت است كه ما در سوسياليسم است و ستاد زحمتكشان و همدرد همه ملل استعمار زده.

چه شد كه از حزب توده انشعاب كرديد؟
 

بعد ما خود ديديم كه آن حزب ابزار كار بود و نوعي جهان بيني وارداتي دست دوم را تبليغ مي كرد و اين ما بوديم كه آب در هاون مي كوفتيم. ما هرگز نمي خواستيم ابزار كار كسي يا دستگاهي باشيم و انشعاب براي ما از نو رسيدن به همين بديهي اول بود كه به صورت افواهي پدر و مادر و اهل محل و همكلاسي و بازاري - همه - مي دانستند و به ريش ما مي خنديدند و رسيدن به همين بديهي اول چنان وحشت آور بود كه حتي در انصراف نامه به آن اعتراف نكرديم.

راز ارادتتان به خليل ملكي چيست؟ چرا اين همه از او ياد مي كنيد؟
 

نمي دانم چرا؛ اما مي دانم كه در من نسبت به ملكي كششي هست. آيا چون مدام چوب خورده؟ يا به علت قُدي و يك دندگي اش؟ او البته در اين حد هست كه پدر من باشد. هم از نظر سن و هم از نظر شخصيت. و شايد من از او جانشيني براي پدر تني ام ساخته ام كه در جواني ازش گريختم.

اما تعبير خود ملكي از اين قضيه چيست؟
 

خود ملكي اين قضيه را جور ديگري ديده. گمان مي كند كه من در او قهرماني ميجويم. و مدام كوشيده تا مرا از اين اشتباه درآورد. من ملكي را نه كه به عنوان پدري يا قهرماني بلكه - در اين برهوت بريدگي نسل ها از يكديگر - او را نمونه روشنفكري مي بينم بازمانده از نسل پيش كه نه تن به رذالت شركت در حكومتها داده و نه به تسليم از مقابل صف غارتگران به سكوت گريخته. ملكي مي گويد كه اين سرنوشت دوگانه لايق روشنفكران نيست و من در اين زمينه هرچه دارم و ميگويم از او آموخته ام.

آدمهاي سياسي چه اوصافي دارند؟
 

به گمان من آدمهايي كه وارد سياست مي شوند يا بايد خيلي ايده آليست باشند، يا خيلي واقع بين. يا خيلي دور از حساب و كتاب زمانه، يا بسيار حساب دان و اهل روزگار.

خودتان با كدام يك از اين اوصاف سازگار بوديد؟
 

من كه وارد سياست شدم، ايده آليست بودم، يعني حالا كه فكرش را مي كنم، مي بينم اين طوري بوده. چون حتي واقع بيني نتوانست ازم آدمي حساب دان و اهل روزگار بسازد، اين بود كه سياست را رها كردم. شايد هم به اين علت كه مي ديدم يا خيال برم داشته بود كه از اين قلم به تنهايي كاري ساخته است.

بعد از بوسيدن سياست چه كار كرديد؟
 

رفتم دنبال بنايي... اوايل بهار 32 بود و من داشتم خانه مي ساختم و احساس مي كردم كه آجر روي آجر گذاشتن و درخت كاشتن و به عمله - بناها - مزد دادن و با ميرآب دعوا كردن و كلاه سر مامور شهرداري تپاندن هم لذتي دارد... همه وقتم صرف بنايي مي شد. شايد تعجب كني كه حتي اتفاقات روز 29 مرداد آن سال را من صبح 30 خرداد فهميدم.
... من آنقدر آجر روي آجر گذاشتم تا ديوارها آمد سر دو متر و نيمي. و همه دنيا را پشت اش رها كردم و زير سقف خانه - حتي - از آسمان گريختم... و همان روزها زن ام هم از سفر برگشت و دو نفري شروع كرديم به اداي محفوظ ماندن از شر زمانه را درآوردن، و هنوز هم همين ادا را درمي آوريم.

اما مثل اين كه در دنياي سياست نبايد دنبال پيغمبر و امام معصوم بگرديم؟
 

اما من از همان اول دنبال معصوم ميگشته ام. آخر اين عصمت تنها چيزي بوده كه هميشه كم اش داشته ام. من از همان سال 32 فهميدم كه در اين دنياي سياست دنبال هرچه بگردي عيبي ندارد؛ اما اگر قرار باشد در چنين دنيايي دنبال اين عصمت بگردي، بسيار احمقي. به اين علت بوده است كه سياست را رها كردم....

با همه اين اوصاف اگر الان برگرديم به آن سالها، انتخابتان چه خواهد بود؟
 

شايد اگر مرا باز به صورت جوان بيست ساله اي توي اجتماعي با همان اوضاع ول كنند، عين همان كارهايي را بكنم كه يك بار كرده ام و حتماً چنين است.

يك پرسش ديگر از سياست، چه شد كه هرگز در قدرت شركت نكرديد، حتي آن جريان همراهيتان با اعضاي حزب زحمتكشان تا درِ خانه دكتر مصدق و در رفتن از آن جمع بر سر زبانهاست؟
 

براي من نزديك شدن به قدرت هرگز لطفي نداشته است. گرچه قدرتي كه تو خود در ساختن اش شركت كرده باشي و به خاطرش روز نهم اسفند 1331 را ديده باشي با آن خطرها... كه بماند. هميشه ملاقات با خودم را پاي يك فنجان قهوه... ترجيح داده ام به ملاقات بزرگان.

آقاي آل احمد! آيا ميپذيريد كه گاهي در تحليل هايتان به بيراهه رفته باشيد؟
 

به هر حال من ام آدمي هستم جايزالخطا. امضام رو زير هر چيزي نمي ذارم. اشتباهاتي هم ممكنه پيش بيايد. نه پيغمبريم، نه امام....

برويم، سراغ ادبيات و از سياست بگذريم، اول راجع به اين «رسالهي پولس رسول... » كه در ابتداي كتاب «زن زيادي» آمده...؟
 

اين يك وصيتنامه است. مثلاً فرض بفرماييد وصيتنامه ي بنده كه قبل از حج چاپ شده. رسميه. يك مقدار توصيه است ديگر. تعيين تكليف كه نيست.

نثر شما مقداري عربي داره و اين عربي بازي در ديگران هم تاثير كرده. آيا شما فكر نمي كنيد اين هم يك نوع «زدگي» يه، سه تا نقطه... يك زدگي؟
 

«شرق زدگي» يا «آخوندزدگي» بگيد، چرا مي ترسيد؟ والله، فكر مي كنم توي اين زمينه خالي از هر نوع ملاك، اين ملاك مذهب كه زبان فارسي را غني كرد، يك جاپاست. من حرف كسروي را پرت مي دونم يا حتي حرف تمام آدم هايي را كه مي خواهد زبان را پاك كنند از تاثير لغات بيگانه. در زمانه اي كه «كلاج» و «پيستون» را به ضرب دگنگ ماشين، در عرض دو سال تو مغز هر عمله اي فرو مي كنند، من چرا لغتي را كه با هزار و سيصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده رد كنم...؟ من كلمه ي «عشق» را چه جوري رها كنم...؟ نمي شه، مي دونيد، نمي تونم... جاي «لاهوت» من چي بذارم...؟ اين استفاده كردن از يك گنجه.
ولي فكر خواننده را نمي كنيد اصلاً؟ يك خواننده ي جديد كه مي خواد كار شما را بخواند، غريبگي...
غريبه گير نمي ياره. مي دونيد. حكايت نسل بعد از ما حكايت نسلي است كه خيلي بي اطلاعه از زمينه ي سنت. زمينه ي سنت من به هر حال اسلامه. قبل از اسلام من نمي بينم يك نوع دنيايي بودن يا يك نوع تمدني. مسئله ي تخرخُر و تفاخر و اينا نيست. ولي مسئله اين است كه يك چيزي را من به عنوان زمينه ي كار دارم. حالا جوونا نمي فهمند.
به قولي جونشون در، برن بخونند...
نه، ديگه. اين وظيفه ي آقا معلمه. باور كنيد من الآن به همين دليل توي كلاس پنج و شش دبيرستان «عم جزء» درس مي دم، عم جزء: «اَلهيكُم التَكاثُر * حتي زُرتُم المَقابِر... » چون نمي شناسه. نمي دونه. تا حدودي فرهنگ البته مقصره. خوب البته معلم كمه و فلان و بهمان... و بعد غرب زدگي. تعارف نداريم قربون - غرب زدگي. همينه كه ما «غرب زدگي» رو نوشتيم.

سؤال بعد اينه كه تا چه حدي انتقاد روي كارهاي بعديتون تاثير مي كنه؟
 

مي تونم بگم كه به اندازه ي يك اپسيلون بيشتر نيست. يعني نبوده. يعني ما مشت توي تاريكي مي زديم، رييس!

معتقدين به اين كه نقد و انتقاد باشد؟
 

شك نيست. من از خدا مي خواهم مشت روي سينيي مسي بزنم نه روي نمد - اينجا نمده. اينه كه آدمي زاد خفه مي شه. خفقان اينه كه فرياد مي زني، اما فقط خودت مي شنوي.

درباره ي ويژه نامه ي انديشه و هنر (شهريور 1341) - كه به بهانه ي تجليل از آل احمد فراهم شده - چه نظري داريد؟
 

گمان كرده بودم؛ آمده اند مس مرا به محك بزنند. غافل از اين كه آمده اند پاي اين درخت، تبرزدن بياموزند. روشن شد كه مس ما همان زيرخاك بهتر تا بازيچه كودكان وقتي ديوار ريخت، مرده خورها خبر خواهند شد!

درباره ي شما حكم هاي بامزه اي هم كرده اند، از جمله اين كه قصه ي بلندنويس نيست؟
 

جلَ الخالق! براي ما همين بس كه مي نويسيم. اسم اش را شما بگذاريد. ما كي و كجا دعوي كرديم؟ تنها دعوي ما اين قلم زدن و اين شاهد بودن. شاهد همه توطئه ها؛ سكوت اش براي نيما قدرت اش براي خانلري، جسدش براي خود من و تازه به اسم تجليل!

باز حكم كرده اند كه جلال «من سرايي» مي كند؟
 

مرا «من سرا» خطاب كرده اند. بسيار خوب، اگر قرار بود اين من «تو سرا» باشد، پس شما چه كاره بوديد؟ و حيف كه عقل شما قد نمي دهد - جوانهاي عزيز -... در اين ولايت كه مشت مي زني به سايه و اصلاً در خواب تا اين نمدي كه ما مي كوبيم، جواب مس بدهد، سالها وقت مي خواهد، دست كم تا وقتي كه ريش اين بچه ها سفيد شود.

حرف آخرتان با آدم هايي از جنس اصحابِ ويژه نامه «انديشه و هنر»؟
 

اين تن هنوز با 37 درجه حرارت و همان 63 كيلوگرم وزن معهود بيست ساله اخير زنده است و شما با اين آرزوي مرگ و سقوط (كه در انديشه و هنر هم تكرار شده بود) كه براي من مي كنيد، مشت خودتان را باز مي كنيد. سر كلاسهاي من براي امثال شما هنوز بسيار جا هست. بشتابيد. جرات نمي كنم اداي آن مرد بزرگ را درآورم كه گفت: «سَلُوني قَبلَ ان تَفقِدِني»، اما از همان مرد بزرگ خطاب به شما اين مزخرفات را تمام مي كنم كه «يا اَشباحَ الرِجال وَ لارِجال!»
اما زندگي، در نگاه شما هدف از زندگي چيست؟
بله. هدف از زندگي، سعادت است. رستگاري است. تكامل يافتن است. اصلاً خود زندگي است. همين.

تعبيرتان از ادبيات چيست؟
 

دلم مي خواهد ادبيات را به زباني بسيار ساده «برخورد با مسائل حيات» تعبير كنم، يعني مواجهه آدمي با زندگي كه وراي خور و خواب و خشم و شهوت غم ديگري دارد. اگر فلسفه از راه قياس و كليات در جستجوي كشف مسايل زندگي است در ادبيات از راه كاوش در موارد تك و بينام و نشان به همان كليات مي رسند. پس ادبيات روي ديگر سكه ي فلسفه است، يا دست كم راهي است به آن يا شعبه اي از آن و به هر صورت برخورد يك نويسنده يا شاعر با زندگي و مسائل آن فلسفه اوست.

رابطه ي ترجمه را با ادبيات معاصر ما چگونه مي بينيد؟
 

ادبيات معاصر از ترجمه هاي فراواني كه شده است حسابي تاثير پذيرفته؛ از نظر غني كردن زبان - از نظر گشودن ديدها - و گستردن سينه ها و اگر متوجه باشيم كه اغلب شعرا و نويسندگان خود ترجمه هايي هم از آثار فرنگ كرده اند به اهميت اين تاثير پي مي بريم.

و خوب و بد اين تاثيرپذيري ها؟
 

اين تاثير تا آنجا كه سركلافي به دست نويسنده يا شاعر خودي بدهد، پسنديده است اما اگر قرار باشد برگرنه ي كار ديگران قدم بزنيم كه ديگر ادبيات معاصر فارسي يعني چه؟ اگر كليتر بنگريم اين اثر ترجمه تا به آن حد است كه يك نويسنده يا شاعر امروزي بيشتر توجه به غرب دارد تا به سنت ادبي زبان مادري خويش. و اين همان حدي است كه به غرب زدگي منتهي مي شود. به تكنيك فرنگي نوشتن - با ديد فرنگي ديدن - همان ظرف بيان را انتخاب كردن - اينها همه در عين حال كه حكايت از يك نوزايي در ادبيات فارسي مي كند، براي خواننده هم احساس غربتي را انگيخته.

اين رويكردي كه از آن به «نوزايي» تعبير مي كنيد به سرنوشت ادبيات معاصر چه اثري خواهد گذاشت؟
 

به هر صورت آينده ي ادبيات معاصر را همين نوزايي معين خواهد كرد، به شرط آنكه قضيه ي اقتباس و تقليد به صورتي درنيايد كه مثلاً صاحب قلم فارسي زبان، بي خبر از اساطير ملي و مذهبي خويش، به اساطير يوناني و رومي پناه ببرد.

از كار ادبي در كشور ما تصويري بدهيد؟
 

كار ادبي در مملكت ما درست مشت در تاريكي انداختن است. من از تجربه ي خودم سخن مي گويم، تو خود داني. اگر دغلي باشي مثل همه ي دغلها، هندوانه زير بغلت مي گذارند و دنبه ات را پروار مي كنند و ديگر هيچ. اما اگر از اين مشتي كه در تاريكي انداخته اي، جرقه اي پريد و ظلمتي را ولو در لحظه اي بسيار كوتاه روشن كرد، همه وحشت مي كنند.

شاعر امروز در جهان چه وضعي دارد؟
 

شاعر امروز هم مثل آدم هركارهي ديگري آدمي است سرگردان در اين جهان، ميان ترس و اميد. چه بخواهد و چه نخواهد، قبل از شاعري بايد بداند كه كجاي اين دنيا را گرفته يا كجايش را از او گرفته اند. و نه تنها اين را بداند؛ بلكه بايد اين همه را در شعرش بگويد.

ديدار اولتان با نيما كي و كجا اتفاق افتاد؟
 

بار اول كه پيرمرد را ديدم در كنگرهي نويسندگاني بود كه خانه ي «وكس» در تهران علم كرده بود. تير ماه 1325 - زبر و زرنگ مي آمد و مي رفت. ديگر شعرا كاري به كار او نداشتند. بعد كه به دفتر مجله ي مردم رفت و آمدي پيدا كرد با هم آشنا شديم. به همان فرزي مي آمد و شعرش را مي داد و يك چايي مي خورد و مي رفت.

اهميت نيما را در چه مي دانيد؟
 

نيما يك شاعر «پُوليتيزه» است فرنگي شو مي گم، «دپليستيزه» نيست، مثل بعضي از شعرا، سخت «پوليتيزه» بود اما شعار نمي داد.

نيما چه ديني بر گردن شعر امروز ما دارد؟
 

باري كه تازه به دوران رسيده ها و از مدرسه گريخته ها و غوره نشده - مويز شده ها به عنوان پيروي از او بر سر بار اصلي او نهادند، پشت هر ديگري را خم مي كرد. نيما فدايي شعر معاصر شد. پيش مرگ جوانه شعر جوانان شد. در فضاي توطئه ي سكوتي كه نبش قبركنندگان معنون در اطراف شعر او دميدند، جوانان چشم نگشوده، بال گشودند و نهال شعر نو ريشه دواند و اين بزرگترين ديني است كه شعر معاصر از نيما به عهده دارد.

آيا انسان غيرمسؤول اصلاً نويسنده هست؟
 

هست. بله. نويسنده ي غيرمسؤول فراوان داريم. مي خواهيد بشمارم؟

ارزش هم دارد؟
 

حتماً ارزش دارد. تا چه جور نگاه كنيد. ارزش زينتي دارد. مثلاً قاآني يك نويسنده و شاعر غيرمسؤول است.
پس زمينه ي « نون و القلم » را چه چيزي رقم مي زند؟
مثلاً من اونجا يك بازگشت به سنت خواستم بكنم و زمان حال را توي سنت دربياورم. و فكر مي كنم كه زياد هم ناموفق نيستم. و بعد يك مساله يي را اون جا من خواستم توضيح بدم؛ مساله ي شهادت را. مساله ي شهادت براي يك آدم قرن بيستم - مثل اين عليا مخدره و آقايان - شايد ظاهراً مفهومي نداره. هنوز هست، نه اينكه هنوز هست، بلكه هنوز مسلطه. ما از وقتي ول كرديم شهيد شدن را و قناعت كرديم به شهيد نمايي. كار خرابه.

در پاسخ به «غرب زدگي» شما مقالاتي نوشته اند ذيل عنوان «عرب زدگي» نظر شما چيست؟ آيا خود شما آنها را خوانده ايد؟
 

به دقت هم خوانده ام ولي حيف از چشم. به نظر من اين به اصطلاح اسطوره ي «عرب زدگي» و «ضد عرب بازي» يك اسطوره ي كاملاً قراضه است كه به وسيله ي زردشتي ها باب شده، يك كينتوزي هزار و چهار صد ساله است. مساله مسلم اين است كه ملت نجيب ايران، در صدر اسلام، به استقبال عرب رفت. دقيق تر ببينيد... رفتند اسلام را كمك كردند و آوردندش ايران. اين طرف قضيه را هم متوجه باشيد!

ظاهراً به امثال پورداوود هم از همين ناحيه اعتراض داريد؟
 

مي خواستند براي ايجاد اختلال در شعور تاريخي يك ملت، تاريخ بلافصل آن دوره (دورهي قاجار) را نديده بگيرند و تاريخ ما را يك سره بچسبانند. به دمب كوروش و اردشير؛ و انگار نه انگار كه در اين ميانه هزار و سيصد سال فاصله است.

شخصيتِ منِ ايراني را چه عواملي مي سازد؟ به نظر شما؟
 

بايد ديد به چه چيز است؟ به منزل و خانه و زندگي و فرض بفرماييد به راديو و تلويزيون و ديگر قضايا كه نيست. اينها شخصيت مرا نمي سازد. شخصيت مرا مجموعه ي عوامل فرهنگي متعلق به اين جامعه اي مي سازد كه من توش نفس مي كشم. و يكيش مذهب، يكيش زبان، يكيش ادبيات. اينها را بايد حفظ كرد. اينها هر كدام يك مستمسك اند.

كدام يك از اينها زاييده ي خود ايراني است كه ما به عنوان عامل مشخص كننده ي ايراني قبول كنيم؟
 

هم زبان و هم مذهب. بله. و بعد هم در كجاي عالم، كدام زبان و كدام مذهب خالص دست نخورده مانده است؟ و اصلاً كدام ملت خالص را شما مي توانيد نشان بدهيد؟ و اصلاً اين ملت بازي را من دوست ندارم. اين يك مفهوم صادراتي فرنگ است. بورژوازي اروپا مفهوم ملت را ساخت و بعد شما هم بياييد و 1500 سال، 1700 سال - هر چقدر كه دلتان مي خواهد - تاريخ را عقب ببريد و شروع كنيد به پُزدادن!

آقاي آل احمد! كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران را با چه انگيزه اي نوشته ايد؟
 

طرح اين دفتر در دي ماه 1342 ريخته شد. به انگيزهي خوني كه در 15 خرداد 1342... از مردم تهران ريخته شد و روشنفكران در مقابلش دست هاي خود را به بي اعتنايي شستند.

شما در اين كتاب و كتاب ديگرتان - غرب زدگي- نگاه خاصي به شيخ فضل الله نوري داريد كه برخلاف نظر مرسوم است، چرا؟
 

در «غرب زدگي» به سرعت اشاره كرده ام كه اعدام شيخ فضل الله نوري علامت استيلاي غرب زدگي بود براين مملكت. و اين جا مي خواهم بيفزايم كه گرچه ظاهراً اعدام آن بزرگوار علامت پيروزي مشروطيت به حساب مي آمد، اما به علت قضاياي بعدي و كودتاي 1299 و ديگر اتفاقات چهل و چند ساله ي اخير، آن واقعه بزرگترين نشانه ي شكست مشروطيت هم از آب درآمد؛ و در عين حال بزرگترين علامت شكست روشنفكران.

چرا روشنفكران؟
 

چون اگر بپذيريم كه در نهضت مشروطه فكر و انديشه را روشنفكر غرب زده داده بود و حركت اجتماعي را روحانيت برانگيخت و چون آن حركت بزرگتر و مفروض اجتماعي، كه بايست حاصل مشروطيت مي بود در عمل به دست نيامد - يعني كه طبقه ي جديدي جايگزين طبقه ي حاكم وقت نشد - و ناچار چون نهضت مشروطه ابتر ماند، به اين مناسبت هر دو عامل ذهني و اجتماعي نهضت مشروطه با شكست مواجه شد و به ناكامي رسيد و درست از دوره ي كودتا به بعد است كه هم روشنفكري و هم روحانيت از معركه خارج مي شوند.
چرا روشنفكر ايراني در بند مردم خود نيست، به مسائلي مي انديشد كه محلي نيست؛ وارداتي است؟
روشنفكر ايراني وارث به آموزي هاي صدر مشروطه است يعني وارث آموزش هاي روشنفكران قرون هجده و نوزده متروپل كه اگر در حوزه ي ممالك مستعمره دار پذيرفته بود، در حوزه ي ممالك مستعمره نمي توانست و نمي تواند پذيرفته باشد.

بنابراين پيش روي روشنفكران ما چه راه هايي را مي توان ديد؟
 

هم اكنون اين دو راهه ي اصلي بزرگ پيش روي روشنفكران است كه يا به غرب زدگي خاتمه دادن و به جايش با محيط بومي و مسايل بومي آشنا و طرف شدن و به قصد حل آنها كوشش لايق روشنفكري كردن و در اين راه از آخرين روشهاي علمي و دنيايي بهر بردن، يا كار غرب زدگي را به آخر رساندن؛ يعني رضايت دادن به تطبيق كامل اين محيط بومي بر هرچه ملاك هاي اخلاقي و سياسي و اجتماعي «متروپل» مي طلبد، يعني از نظر روحي وملي و سنتي از صفحه ي عالم محو شدن، و راه دوم البته كه راه بس كوتاهي است و چه نعماتي كه در پيمون آن به دست مي آيد! و راه اول راهي است دراز و چه فداكاريها را كه ايجاب نمي كند؟
منبع:هفته نامه پگاه حوزه



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.