

جفت ژنتيكي خواهري با سرطان خون
مترجم: شيرين احدزاده
نگاهي به فيلم «نگهدارنده خواهرم» ساخته نيك كاساوتيس از رمان تا فيلمنامه
نگهدارنده خواهرم فيلمي است كه از رماني به همين نام اقتباس شده است. در اين فيلم كامرون دياز و الك بالدوين بازي مي كنند و نيك كاساوتيس آن را كارگرداني كرده است. آنا فيتزجرالد از طريق لقاح مصنوعي و به عنوان جفت ژنتيكي براي خواهر بزرگ ترش كيت كه مبتلا به سرطان خون است ، به دينا مي آيد. زندگي اين دو از لحظه تولد آنا به خاطر روابط اهدا كننده ـ گيرنده به هم تنيده شده است.آنا به خاطر از دست دادن موقعيت رفتن به يك اردوي هاكي ـ زماني كه خواهرش به او نياز دارد خيلي غمگين مي شود ، اما وقتي سيزده ساله مي شود و كيت دچار مشكل كليوي مي شود و به كليه اونياز پيدا مي كند، از والدينش شكايت مي كند . كمپل الكساندر(الك بالدوين) كه وكيل است قبول مي كند كه براي آنا كار كند. رمان اين فيلم را جودي پي كالت در سال 2004 نوشته است . اين رمان در مورد دختر جواني است كه از والدينش شكايت مي كند تا خودش بتواند در اين مورد كه با بدنش چه كند ، تصميم بگيرد، آن هم زماني كه خواهرش براي زنده ماندن به پيوند كليه نياز دارد، آنا متقاعد شده است كه انساني است كه توسط لقاح مصنوعي و مهندسي ژنتيك و به عنوان جفت ژنتيكي خواهرش كه مبتلا به سرطان خون است به دنيا آمده است. او بعد از تولد زندگي خواهرش را نجات داده بود. ولي حالا كه سرطان خون او بازگشته است او بايد به خواهرش خون و مغز استخوان اهدا كند. كليه كيت وقتي او شانزده ساله و آنا سيزده ساله است از كار مي افتد تنها شانس زندگي براي كيت، اهداي يك كليه است. آنا بيشتر از هر كس ديگري شرايط اهداي عضو را دارد.
از آنا انتظار دارند كه كليه خودش را به او اهدا كند . آنا تصميم مي گيرد وكيلي استخدام كند تا اين حق را به دست بياورد كه بدون دخالت والدينش براي خودش تصميم گيري كند. در آخر داستان مشخص مي شود كه دليل اقدامات قانوني آنا اين بوده است كه خواهرش نمي خواسته است كليه او را بپذيرد. كيت مي گويد كه ديگر نمي خواهد زندگي اش را در بيمارستان سپري كند و آمادگي اين را دارد كه بميرد. زماني كه آنا حقوق شخصي خود را از نظر پزشكي كسب مي كند و همراه كمپل در راه بازگشت به خانه هستند، تصادف سختي مي كنند و آنا دچار مرگ مغزي مي شود اما كمپل جان سالم به در مي برد. كمپل تصميم ميگيرد بعد از اين كه پزشكان مرگ آنا را به والدينش خبر دادند كليه او را به كيت ببخشد . قسمت پاياني داستان را كيت روايت مي كند. او در مورد غم و از دست دادن خواهرش و تاثيري كه روي زندگي اطرافيانش داشت حرف مي زند. اين كه برايان ، پدرش چگونه از پاي در مي آيد، ولي سرانجام مي تواند خودش را از دام الكل برهاندو اين كه حبس برادرشان بعد از آن طغيان ها و سركشي هاي دوره نوجواني ، افسر پليس مي شود. كيت كه ديگر از سرطان نجات يافته به اين موضوع اشاره مي كند كه هرگز نمي تواند خواهرش را فراموش كند و اين كه فكر مي كند جاي زخم جراحي پيوند كليه كه بر روي بدنش مانده به شكل "آ" اول اسم آنا است تا هميشه او را به يادش بياورد.
هفت راواي مختلف اين كتاب را روايت مي كنند. آنا كه اقدامات قانوني انجام داده تا حق امور پزشكي بدن خود را بدون دخالت والدين به دست بياورد، حتي زماني كه هاكي بازي مي كند به فكر خواهرش است ونمي تواند روي بازي اش تمرکزي کندو او عاشق خواهرش است و خواهرش هم به او عشق مي ورزد. اما وكيل گرفتن آنا در بين اعضاي خانواده اختلاف ايجاد مي كند. با اين حال به روابط صميمانه دو خواهر خدشه اي وارد نمي شود. در آغاز داستان گفته مي شود كه او بارها سعي مي كند كه خواهرش را بكشد، اما در انتها خلاف آن ثابت مي شود .كيت كه بهترين دوست آنا هم هست از زندگي اش خسته شده و مي خواهد يك زندگي عادي و معمولي داشته باشد. او از تماشاي سريال هاي آبكي لذت مي برد و رابطه رمانتيكي با يكي از مبتلايان به سرطان خون دارد كه بعدها از دنيا مي رود. او عاشق باله است و در انتهاي داستان مي بينيم كه مربي رقص شده است. جس برادر بزرگ تر اين دو است كه در طول داستان مي بينيم كه نوجواني دردسر ساز و آتش افروز است كه مشكلات زيادي درست مي كند ، به سراغ مواد مخدر مي رود و ماشين مي دزدد. او و آنا اين احساس مشترك را دارند كه به خاطر كيت مورد بي توجهي و بي مهري قرار مي گيرند. در آخر داستان شخصيت جس اصلاح شده و در نيروي پليس و براي مبارزه با مواد مخدر فعاليت مي كند. سارا مادر خانواده بر اين باور است كه هر سه فرزندش را به يك اندازه دوست دارد. اما در واقع قادر است دو تاي آنها را براي نجات كيت قرباني كند. او كه قبلا وكيل بوده ، زماني كه آنا وكيل استخدام مي كند ، تصميم مي گيرد خودش را نشان بدهد. برايان پدرخانواده، مامور آتش نشاني است و به فضا نوردي عشق مي ورزد. كمپل الكساندر وكيل آنا است و سگ ويژه اي دارد و تا آخر داستان چيزهايي را در مورد آن مخفي نگه مي دارد. او بعد از تصادف دچار حملاتي مي شود و براي اين كه اين مشكل او ، زندگي نامزدش جوليا را تحت تاثير قرار ندهد نامزدي اش را با او به هم مي زند.
آن چه مسلم است، آن است كه محوري ترين ويژگي فيلم ، رمان احساساتي و زنانه آن است كه در ادامه ، بي هيچ توضيحي ، بخش هايي از آن را مي خوانيد: "وقتي خيلي كوچولو بودم ، سوال بزرگ زندگي ام اين نبود كه بچه ها چطور به وجود مي آيند، بلكه اين بود كه چرا به دنيا مي آيند؟ برادرم جس چيزهايي در اين مورد به من گفته بود، ولي آن وقت ها فكر مي كردم كه حتما نصف چيزهايي كه به من گفته است مزخرف است و واقعيت ندارد. چيزهايي كه براي بقيه بچه هاي كلاس مهم بود براي من هيچ اهميتي نداشت و من به جزييات ديگري علاقمند بودم. از جمله اين كه چرا بعضي از مادرها فقط يك بچه دارند، در حالي كه بعضي ديگر پشت سر هم بچه دار مي شوند . حالا كه سيزده ساله شده ام همه چيز برايم تغيير كرده و پيچيده تر شده است. فكر مي كنم اگر فضايي ها بر روي زمين فرود بيايند و به دقت در اطرافشان كندو كاو كنند تا بفهمند كه چرا بچه ها به دنيا مي آيند ، به اين نتيجه خواهند رسيد كه اغلب مردم به طور اتفاقي بچه دار مي شوند يا شب هاي خاصي كه زياد مي نوشند، بچه دار مي شوند ، يا اين كه كنترل مواليد صددرصد نيست ، يا هزار دليل ديگر كه اصلا خوشايند نيست . به عبارت ديگر من با يك هدف خاص متولد شدم. من ثمره يك شب مهتابي يا يك گيلاس نوشيدني نيستم. وقتي جس برادرم چيزهايي به من گفت، نتوانستم آن را باور كنم. وقتي از پدر و مادرم سوال كردم ، آن ها به من گفتند كه من را بيشتر از بقيه دوست دارند، چون دقيقا مي دانستند چه مي خواهند . از خودم سوال كردم اگر خواهرم كيت سالم بود چه اتفاقي مي افتاد .
جواب هاي محتمل اين است كه هنوز براي خودم در بهشت شناور بودم ، منتظر كسي بودم كه به بدنش بچسبم و از اين طريق مديت را روي كره زمين سپري كنم. اما مطمئنا عضو اين خانواده نبودم. والدينم سعي كرده اند همه چيز را عادي نگاه دارند. اما اين اوضاع كاملاً نسبي است. واقعيت اين است كه من هرگز كودك نبوده ام. اگر بخواهم صادق باشم بايد بگويم كيت و جس هم مثل من بودند . به نظر من ممكن است برادرم سه سال اول زندگي اش ، قبل از ابتداي كيت به بيماري توانسته باشد زندگي معمولي داشته باشد. هر زمان براي كيت مشكلي پيش مي آيد و به خون ، مغز استخوان يا هر چيز ديگري نياز پيدا مي كند تا بدنش را فريب دهد كه در سلامت به سر مي برد، اين من هستم كه بايد براي او احتياجاتش را فراهم آورم. تقريبا هر زمان كه كيت راهي بيمارستان مي شود من نيز بايد به بيمارستان بروم . مادرم مي توانست خيلي زيباتر از الآن باشد تنها اگر در يك زندگي ديگر قرار مي گرفت.او موهايي مشكي دارد و مانند شاهزاده هاست ، اما گوشه هاي لبش به پايين مايل شده است، گويي در حال بلعيدن ماده اي تلخ است. اوقات خالي زياد ندارد. براي او تقويم چيزي است كه مي تواند ناگهان تغيير كند، تنها كافي است كه از بيني خواهرم يك قطره خون بيايد. با اين حال زمان زيادي را براي سفارش دادن لباس هاي شب مضحك اختصاص مي دهد ، اما هرگز با آن ها در مهماني اي شركت نمي كند. پدرم كه علاقه زيادي به فضا نوردي دارد در مورد سياه چاله ها زياد برايم توضيح داده است.
او مي گويد سياه چاله همه چيز را به درون خود مي كشند،حتي نور را درست به مركز خود مي بلعند. گاهي اوقات از اين دسته خلاء ها در خانه ما هم ايجاد مي شود. مهم نيست چه چيزي را محكم گرفته باشي ، به هر حال به قعر اين خلا كشيده مي شوي. كيت شانزده سالش است، اما من از او بلند قدتر هستم و معمولا همه فكر مي كنند كه من خواهر بزرگ تر هستم. با مادرم صحبت مي كردم، ولي او همان طور آرام و بي حركت نشسته بود. از خودم پرسيدم«آيا با او حرف نمي زنم؟» يك مرتبه يك دستش را بالا برد و گوشش را به در نزديك كرد و گفت «تو هم شنيدي؟» گفتم «چه چيزي را؟» جواب داد «صداي كيت را.» گفتم «نه نشنيدم.» اما اصلا صداي من را نشنيد.
هر وقت پاي كيت وسط باشد ، صداي هيچ كس ديگري شنيده نمي شود . مادر به سرعت به سمت اتاق خواب ما دويد ودر را باز كرد تا كيت را روي تختش پيدا كند.گويي كه زمين و زمان زير و زبر شده است .كيت بالشي را محكم بغل كرده بود و به خودش فشار مي داد و اشك هايش سرازير شده بود و به سختي نفس مي كشيد. من هم زير چارچوب در خشكم زده بود و منتظر عكس العملي از جانب مادر بودم. «به پدرت زنگ بزن ، به 911 زنگ بزن . به دكتر زنگ بزن.» مادر شانه هاي كيت را گرفته بود و تكان مي داد . بالاخره كيت به زبان آمد و گفت «پرستون مي خواهد سرنا را ترك كند.» تازه آن موقع بود كه متوجه تلويزيون و سريالي كه پخش مي شد شديم . اما بعد مادر دوباره شروع كرد به سوال كردن. «كجايت درد مي كند ؟ چه شده است؟» و... كيت با گريه جواب مي داد « مي دانيد سرنا و پرستون چند سال با هم بودند؟» ديگر خيال من راحت شده بود و فهميده بودم كه همه چيز معمولي است. موضوع مربوط به سريال هاي آبكي تلويزيون است كه قبلا هم زماني كه مادر همراه كيت در بيمارستان مي ماند، به تماشاگر اين گونه سريال ها تبديل شده بود. براي اين كه به اتاق برادرم راه پيدا كنم بايد به نوعي از خانه بيرون بروم. جس سه سال پيش وسايلش را به اتاق زير شيرواني روي گاراژ برد، چون نمي خواست كه پدر و مادر بر روي كارهايش نظارتي داشته باشند . البته پدر و مادر هم علاقه چنداني به اين كار نداشتند. راه پلكان به اتاقش را به هر ترتيبي كه توانسته بود تا جاي ممكن بسته بود. من هم مجبور بودم براي رسيدن به اتاق او از روي موانع بخزم تا بتوانم رد شوم. اتاق جس پر است از لباس هاي كثيف و مجلات مختلف و پس مانده هاهي غذاهاي چيني. جس خيلي زود رفت سر اصل مطلب و از من پرسيد«خب از من چه مي خواهي؟» پرسيدم «از كجا مي داني كه چيزي مي خواهم؟» او هم جواب داد« چون هيچ كس اين راه را تا اتاق من بدون اين كه چيزي از من بخواهد نمي آيد . ولي اگر چيزي در مورد كيت بود حتما تا به حال به من گفته بودي.» جواب دادم «اتفاقا در مورد كيت است.يادت هست آن روز با چه سرو وضعي به خانه آمدي ؟ من به اين جا راهنمايي ات كردم. پس تو به من بدهكاري.» جواب داد«آنا . همه چيز را با هم قاطي نكن. ما همه از نقش مان اگاهيم . كيت نقش شهيد را دارد و من هم حجت گم شده او هستم . تو هم باني صلح هستي.»"
منبع:نشريه صنعت سينما شماره84
/خ
نگهدارنده خواهرم فيلمي است كه از رماني به همين نام اقتباس شده است. در اين فيلم كامرون دياز و الك بالدوين بازي مي كنند و نيك كاساوتيس آن را كارگرداني كرده است. آنا فيتزجرالد از طريق لقاح مصنوعي و به عنوان جفت ژنتيكي براي خواهر بزرگ ترش كيت كه مبتلا به سرطان خون است ، به دينا مي آيد. زندگي اين دو از لحظه تولد آنا به خاطر روابط اهدا كننده ـ گيرنده به هم تنيده شده است.آنا به خاطر از دست دادن موقعيت رفتن به يك اردوي هاكي ـ زماني كه خواهرش به او نياز دارد خيلي غمگين مي شود ، اما وقتي سيزده ساله مي شود و كيت دچار مشكل كليوي مي شود و به كليه اونياز پيدا مي كند، از والدينش شكايت مي كند . كمپل الكساندر(الك بالدوين) كه وكيل است قبول مي كند كه براي آنا كار كند. رمان اين فيلم را جودي پي كالت در سال 2004 نوشته است . اين رمان در مورد دختر جواني است كه از والدينش شكايت مي كند تا خودش بتواند در اين مورد كه با بدنش چه كند ، تصميم بگيرد، آن هم زماني كه خواهرش براي زنده ماندن به پيوند كليه نياز دارد، آنا متقاعد شده است كه انساني است كه توسط لقاح مصنوعي و مهندسي ژنتيك و به عنوان جفت ژنتيكي خواهرش كه مبتلا به سرطان خون است به دنيا آمده است. او بعد از تولد زندگي خواهرش را نجات داده بود. ولي حالا كه سرطان خون او بازگشته است او بايد به خواهرش خون و مغز استخوان اهدا كند. كليه كيت وقتي او شانزده ساله و آنا سيزده ساله است از كار مي افتد تنها شانس زندگي براي كيت، اهداي يك كليه است. آنا بيشتر از هر كس ديگري شرايط اهداي عضو را دارد.
از آنا انتظار دارند كه كليه خودش را به او اهدا كند . آنا تصميم مي گيرد وكيلي استخدام كند تا اين حق را به دست بياورد كه بدون دخالت والدينش براي خودش تصميم گيري كند. در آخر داستان مشخص مي شود كه دليل اقدامات قانوني آنا اين بوده است كه خواهرش نمي خواسته است كليه او را بپذيرد. كيت مي گويد كه ديگر نمي خواهد زندگي اش را در بيمارستان سپري كند و آمادگي اين را دارد كه بميرد. زماني كه آنا حقوق شخصي خود را از نظر پزشكي كسب مي كند و همراه كمپل در راه بازگشت به خانه هستند، تصادف سختي مي كنند و آنا دچار مرگ مغزي مي شود اما كمپل جان سالم به در مي برد. كمپل تصميم ميگيرد بعد از اين كه پزشكان مرگ آنا را به والدينش خبر دادند كليه او را به كيت ببخشد . قسمت پاياني داستان را كيت روايت مي كند. او در مورد غم و از دست دادن خواهرش و تاثيري كه روي زندگي اطرافيانش داشت حرف مي زند. اين كه برايان ، پدرش چگونه از پاي در مي آيد، ولي سرانجام مي تواند خودش را از دام الكل برهاندو اين كه حبس برادرشان بعد از آن طغيان ها و سركشي هاي دوره نوجواني ، افسر پليس مي شود. كيت كه ديگر از سرطان نجات يافته به اين موضوع اشاره مي كند كه هرگز نمي تواند خواهرش را فراموش كند و اين كه فكر مي كند جاي زخم جراحي پيوند كليه كه بر روي بدنش مانده به شكل "آ" اول اسم آنا است تا هميشه او را به يادش بياورد.
هفت راواي مختلف اين كتاب را روايت مي كنند. آنا كه اقدامات قانوني انجام داده تا حق امور پزشكي بدن خود را بدون دخالت والدين به دست بياورد، حتي زماني كه هاكي بازي مي كند به فكر خواهرش است ونمي تواند روي بازي اش تمرکزي کندو او عاشق خواهرش است و خواهرش هم به او عشق مي ورزد. اما وكيل گرفتن آنا در بين اعضاي خانواده اختلاف ايجاد مي كند. با اين حال به روابط صميمانه دو خواهر خدشه اي وارد نمي شود. در آغاز داستان گفته مي شود كه او بارها سعي مي كند كه خواهرش را بكشد، اما در انتها خلاف آن ثابت مي شود .كيت كه بهترين دوست آنا هم هست از زندگي اش خسته شده و مي خواهد يك زندگي عادي و معمولي داشته باشد. او از تماشاي سريال هاي آبكي لذت مي برد و رابطه رمانتيكي با يكي از مبتلايان به سرطان خون دارد كه بعدها از دنيا مي رود. او عاشق باله است و در انتهاي داستان مي بينيم كه مربي رقص شده است. جس برادر بزرگ تر اين دو است كه در طول داستان مي بينيم كه نوجواني دردسر ساز و آتش افروز است كه مشكلات زيادي درست مي كند ، به سراغ مواد مخدر مي رود و ماشين مي دزدد. او و آنا اين احساس مشترك را دارند كه به خاطر كيت مورد بي توجهي و بي مهري قرار مي گيرند. در آخر داستان شخصيت جس اصلاح شده و در نيروي پليس و براي مبارزه با مواد مخدر فعاليت مي كند. سارا مادر خانواده بر اين باور است كه هر سه فرزندش را به يك اندازه دوست دارد. اما در واقع قادر است دو تاي آنها را براي نجات كيت قرباني كند. او كه قبلا وكيل بوده ، زماني كه آنا وكيل استخدام مي كند ، تصميم مي گيرد خودش را نشان بدهد. برايان پدرخانواده، مامور آتش نشاني است و به فضا نوردي عشق مي ورزد. كمپل الكساندر وكيل آنا است و سگ ويژه اي دارد و تا آخر داستان چيزهايي را در مورد آن مخفي نگه مي دارد. او بعد از تصادف دچار حملاتي مي شود و براي اين كه اين مشكل او ، زندگي نامزدش جوليا را تحت تاثير قرار ندهد نامزدي اش را با او به هم مي زند.
آن چه مسلم است، آن است كه محوري ترين ويژگي فيلم ، رمان احساساتي و زنانه آن است كه در ادامه ، بي هيچ توضيحي ، بخش هايي از آن را مي خوانيد: "وقتي خيلي كوچولو بودم ، سوال بزرگ زندگي ام اين نبود كه بچه ها چطور به وجود مي آيند، بلكه اين بود كه چرا به دنيا مي آيند؟ برادرم جس چيزهايي در اين مورد به من گفته بود، ولي آن وقت ها فكر مي كردم كه حتما نصف چيزهايي كه به من گفته است مزخرف است و واقعيت ندارد. چيزهايي كه براي بقيه بچه هاي كلاس مهم بود براي من هيچ اهميتي نداشت و من به جزييات ديگري علاقمند بودم. از جمله اين كه چرا بعضي از مادرها فقط يك بچه دارند، در حالي كه بعضي ديگر پشت سر هم بچه دار مي شوند . حالا كه سيزده ساله شده ام همه چيز برايم تغيير كرده و پيچيده تر شده است. فكر مي كنم اگر فضايي ها بر روي زمين فرود بيايند و به دقت در اطرافشان كندو كاو كنند تا بفهمند كه چرا بچه ها به دنيا مي آيند ، به اين نتيجه خواهند رسيد كه اغلب مردم به طور اتفاقي بچه دار مي شوند يا شب هاي خاصي كه زياد مي نوشند، بچه دار مي شوند ، يا اين كه كنترل مواليد صددرصد نيست ، يا هزار دليل ديگر كه اصلا خوشايند نيست . به عبارت ديگر من با يك هدف خاص متولد شدم. من ثمره يك شب مهتابي يا يك گيلاس نوشيدني نيستم. وقتي جس برادرم چيزهايي به من گفت، نتوانستم آن را باور كنم. وقتي از پدر و مادرم سوال كردم ، آن ها به من گفتند كه من را بيشتر از بقيه دوست دارند، چون دقيقا مي دانستند چه مي خواهند . از خودم سوال كردم اگر خواهرم كيت سالم بود چه اتفاقي مي افتاد .
جواب هاي محتمل اين است كه هنوز براي خودم در بهشت شناور بودم ، منتظر كسي بودم كه به بدنش بچسبم و از اين طريق مديت را روي كره زمين سپري كنم. اما مطمئنا عضو اين خانواده نبودم. والدينم سعي كرده اند همه چيز را عادي نگاه دارند. اما اين اوضاع كاملاً نسبي است. واقعيت اين است كه من هرگز كودك نبوده ام. اگر بخواهم صادق باشم بايد بگويم كيت و جس هم مثل من بودند . به نظر من ممكن است برادرم سه سال اول زندگي اش ، قبل از ابتداي كيت به بيماري توانسته باشد زندگي معمولي داشته باشد. هر زمان براي كيت مشكلي پيش مي آيد و به خون ، مغز استخوان يا هر چيز ديگري نياز پيدا مي كند تا بدنش را فريب دهد كه در سلامت به سر مي برد، اين من هستم كه بايد براي او احتياجاتش را فراهم آورم. تقريبا هر زمان كه كيت راهي بيمارستان مي شود من نيز بايد به بيمارستان بروم . مادرم مي توانست خيلي زيباتر از الآن باشد تنها اگر در يك زندگي ديگر قرار مي گرفت.او موهايي مشكي دارد و مانند شاهزاده هاست ، اما گوشه هاي لبش به پايين مايل شده است، گويي در حال بلعيدن ماده اي تلخ است. اوقات خالي زياد ندارد. براي او تقويم چيزي است كه مي تواند ناگهان تغيير كند، تنها كافي است كه از بيني خواهرم يك قطره خون بيايد. با اين حال زمان زيادي را براي سفارش دادن لباس هاي شب مضحك اختصاص مي دهد ، اما هرگز با آن ها در مهماني اي شركت نمي كند. پدرم كه علاقه زيادي به فضا نوردي دارد در مورد سياه چاله ها زياد برايم توضيح داده است.
او مي گويد سياه چاله همه چيز را به درون خود مي كشند،حتي نور را درست به مركز خود مي بلعند. گاهي اوقات از اين دسته خلاء ها در خانه ما هم ايجاد مي شود. مهم نيست چه چيزي را محكم گرفته باشي ، به هر حال به قعر اين خلا كشيده مي شوي. كيت شانزده سالش است، اما من از او بلند قدتر هستم و معمولا همه فكر مي كنند كه من خواهر بزرگ تر هستم. با مادرم صحبت مي كردم، ولي او همان طور آرام و بي حركت نشسته بود. از خودم پرسيدم«آيا با او حرف نمي زنم؟» يك مرتبه يك دستش را بالا برد و گوشش را به در نزديك كرد و گفت «تو هم شنيدي؟» گفتم «چه چيزي را؟» جواب داد «صداي كيت را.» گفتم «نه نشنيدم.» اما اصلا صداي من را نشنيد.
هر وقت پاي كيت وسط باشد ، صداي هيچ كس ديگري شنيده نمي شود . مادر به سرعت به سمت اتاق خواب ما دويد ودر را باز كرد تا كيت را روي تختش پيدا كند.گويي كه زمين و زمان زير و زبر شده است .كيت بالشي را محكم بغل كرده بود و به خودش فشار مي داد و اشك هايش سرازير شده بود و به سختي نفس مي كشيد. من هم زير چارچوب در خشكم زده بود و منتظر عكس العملي از جانب مادر بودم. «به پدرت زنگ بزن ، به 911 زنگ بزن . به دكتر زنگ بزن.» مادر شانه هاي كيت را گرفته بود و تكان مي داد . بالاخره كيت به زبان آمد و گفت «پرستون مي خواهد سرنا را ترك كند.» تازه آن موقع بود كه متوجه تلويزيون و سريالي كه پخش مي شد شديم . اما بعد مادر دوباره شروع كرد به سوال كردن. «كجايت درد مي كند ؟ چه شده است؟» و... كيت با گريه جواب مي داد « مي دانيد سرنا و پرستون چند سال با هم بودند؟» ديگر خيال من راحت شده بود و فهميده بودم كه همه چيز معمولي است. موضوع مربوط به سريال هاي آبكي تلويزيون است كه قبلا هم زماني كه مادر همراه كيت در بيمارستان مي ماند، به تماشاگر اين گونه سريال ها تبديل شده بود. براي اين كه به اتاق برادرم راه پيدا كنم بايد به نوعي از خانه بيرون بروم. جس سه سال پيش وسايلش را به اتاق زير شيرواني روي گاراژ برد، چون نمي خواست كه پدر و مادر بر روي كارهايش نظارتي داشته باشند . البته پدر و مادر هم علاقه چنداني به اين كار نداشتند. راه پلكان به اتاقش را به هر ترتيبي كه توانسته بود تا جاي ممكن بسته بود. من هم مجبور بودم براي رسيدن به اتاق او از روي موانع بخزم تا بتوانم رد شوم. اتاق جس پر است از لباس هاي كثيف و مجلات مختلف و پس مانده هاهي غذاهاي چيني. جس خيلي زود رفت سر اصل مطلب و از من پرسيد«خب از من چه مي خواهي؟» پرسيدم «از كجا مي داني كه چيزي مي خواهم؟» او هم جواب داد« چون هيچ كس اين راه را تا اتاق من بدون اين كه چيزي از من بخواهد نمي آيد . ولي اگر چيزي در مورد كيت بود حتما تا به حال به من گفته بودي.» جواب دادم «اتفاقا در مورد كيت است.يادت هست آن روز با چه سرو وضعي به خانه آمدي ؟ من به اين جا راهنمايي ات كردم. پس تو به من بدهكاري.» جواب داد«آنا . همه چيز را با هم قاطي نكن. ما همه از نقش مان اگاهيم . كيت نقش شهيد را دارد و من هم حجت گم شده او هستم . تو هم باني صلح هستي.»"
منبع:نشريه صنعت سينما شماره84
/خ