

سي صد و يکي!
نويسنده: مرتضي ملائکه، مهدي مينايي، عليرضا کميلي
خاطراتي از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتي
اولين بار که اعزام شدم، توي پادگاني در کرمانشاه، يکي از همکلاس هايم را ديدم: حسين نظري، که بعداً در کربلاي پنج شهيد شد، مدت ها بود سر کلاس نمي آمد مرا برد به چادر خودشان. ساعت خاموشي و خواب، چراغ ها خاموش شد. نيمه هاي شب بود که ديدم صدا مي آيد بلند شدم و همه را در حال نماز ديدم و به خيال اين که نماز صبح شده، دويدم و وضو گرفتم، اما فهميدم نماز شب است! خيلي عادي شده بود براي آن ها! البته هر کس آنجا که مي آمد تغيير مي کرد. نمي دانم اين را جايي شنيده ايد يا نه؟ اما هر کس که مي خواست برود جبهه، مثل کسي که الان مي خواهد جايي استخدام بشود، گزينش مي شد و تحقيقات درباره اش صورت مي گرفت. البته اوايل جنگ اين طور نبود، اما بعد از آن روال کار اين بود. لذا لات و لوت ها اگر مي خواستند بروند، مدتي در نماز و مسجد شرکت مي کردند تا از طريق بسيج مسجد بتوانند به جبهه بيايند. يادم هست حاج ابوالفضل شجاعي نامي بود که براي يک جوان ارمني، کپي شناسنامه درست کرده بود و او را به جبهه آورده بود که او مسلمان و شيعه شد و فکر مي کنم در خبير به شهادت رسيد. آخرين لحظات از حاج ابوالفضل پرسيده بود که آيا امام حسين(ع) من را مي پذيرد؟ جنازه اش هم جا ماند.!
صبح که شد، پنج - شش نفر از ما را به خاطر اين که سن مان کم بود از صف بيرون کشيدند و اخراج کردند! ما در شناسنامه هاي مان دست برده بوديم و چون قيافه مان تابلو بود، موقع حضور و غياب، يکي ديگر به جاي مان بلند مي شد.! قانون، اجازه اعزام هيجده ساله ها را مي داد، اما هفده ساله ها هم پذيرش مي شدند. چهار نفر از ما برگشتند به تهران و من و يکي ديگر، به چادر کارگزيني رفتيم و از مسئولش،آقاي سوري، درخواست کرديم که بگذارد بمانيم. التماس مي کرديم، اما فايده نداشت. ما شروع کرديم به گريه! از نُه صبح تا اذان ظهر يک ريز گريه کرديم و دوباره بعد از نماز و نهار به گريه ادامه داديم! يک نفر دلش سوخت و گفت: اگر برويد آقاي کاظميني را (آن موقع مسئول گردان سلمان بود) ببينيد، شايد راهتان بدهد. علتش هم اين بود که بچه هاي گردان عمار عمدتاً با سابقه و مسن تر بودند. رفتيم کنار جاده و سوار يک وانت شديم که يک نفر گفت کاظميني همين است که جلو نشسته! ماجرا را به ايشان گفتم و ايشان گفت: «سي صد تا مثل تو دارم!» من هم گفتم: «خب چه اشکالي دارد؟مي شود سي صد و يکي!»
آقاي کاظميني را سِرُم به دست از بيمارستان آورده بودند تا نيروهاي هفده - هيجده ساله را تحويل بگيرد. او هم وقتي قيافه ي اين بچه ها را ديده بود، غش کرده بود!
خلاصه، ايشان را راضي کرديم و درخواست نيرو را گرفتيم و به کارگزيني رفتيم. آقاي سوري زير بار نرفت و گفت: هيچ راهي نيست، بايد برگرديد تهران، دوستم گفت: چه کنيم؟ گفتم: من مي روم بيش آقاي کوثري که فرمانده لشگر 27 بود. رفتم جلوي چادر فرماندهي و پرسيدم: آقاي کوثري هستند؟ گفت: نه! معاون شان آقاي نوري هستند. گفتم: اشکال ندارد!آقاي نوري که بعداً شهيد شد، يک دستش قطع بود و خيلي آدم درستي بود. ماجرا را براي ايشان توضيح دادم و گفت: به من راستش را بگو! متولد چه سالي هستي؟ اگر راستش را بگويي، زنگ مي زنم کارت را درست مي کنم. گفتم: «حاج آقا، سه جا اشکال ندارد دروغ بگويي، يکي زمان جنگ، دومي به همسر و سومي هم يادم نيست. اما من متولد 48 ام!» خنده اش گرفت. زنگ زد به جناب سوري. يک ساعت داشت او را راضي مي کرد که من را بپذيرد. علت مخالفت او هم اين بود که بعضي ها به دليل سن کم، اسير مي شوند و عراق هم مانور مي داد ايراني ها بچه ها را با زور به جبهه ها مي آورند. البته واقعاً سن بچه هاي جنگ پايين بود. فرمانده لشگرهاي ما 25 ساله بودند و توي دسته ي خود ما کسي متولد قبل از 45 نبود و تک و توک پيرمرد پيدا مي شد و يکي هم بود که معاون وزير بود و گمنام حاضرشده بود و 45 سال داشت. بالاخره ايشان راضي شدند و به گردان سلمان رفتيم. بچه ها21 آبان ماه، همه تسويه کردند و برگشتند چون اعزام ها سه ماهه بود و در اين مدت هم در فواصل بيست روزه به عنوان پدافندي در خط، استفاده شديم. همه رفتند و ده - پانزده نفر مانده بوديم. گردان کميل داشت براي پدافندي کربلاي يک به مهران مي رفت که من به آقاي غريب اصرار کردم و انتقالي گرفتم به آن گردان و بيست روز توي خط بودم و بعد هم براي آموزش به کرخه رفتم و ماندم تا اينکه عمليات کربلاي چهار سر رسيد. در نخلستان هاي بهمن شير مستقر بوديم و چون آن عمليات لو رفته بود، ديگر حتي نوبت به عمل کردن بچه هاي لشگر 27 نرسيد. کسي از عمليات بعدي خبري نداشت و فقط مي ديديم که روحاني و فرمانده التماس مي کردند که بچه ها تسويه نکنند. بعضي ها را نگه داشتند و خيلي ها هم رفتند عقب.
دو هفته بعد، عمليات کربلاي پنج انجام شد. توي خط مقدم، کنار درياچه ماهي بوديم. جلويمان يک دژ (جاده) بود. بعد از آن يک خاکريز نوني قرار داشت که آنجا درگيري بود و پشت دژ امن بود، ولي به شدت زير باران گلوله قرار داشت. عراق موقع رد شدن بچه ها دژ آن ها را مي زد. علي رضا رجبياني و حسن سروي و جواد کربلايي که از بچه هاي مدرسه مفيد بودند و به اصطلاح بچه زرنگ بودند. وقتي ما تفريح مي کرديم، اين ها مشغول درس خواندن بودند. يک روز صبح که درگيري شديد شده بود، علي رضا گفت: من بروم تير تيربار بياورم، دارد تمام مي شود. رفت و از پشت دژ آورد و بار ديگر با اين که خسته بود براي آوردن مهمات برگشت که به محض رفتن به بالاي دژ، تير خورد و متأسفانه همان بالاي دژ افتاد و چون زماني بود که آتش دشمن سنگين شده بود، شايد يک ربع به بدنش تير خورد و هيچ کس نمي توانست جلو برود؛ تا اين که يک نفر به نام محمد سراج، بچه فيروز کوه، جرئت کرد، جلو رفت و پايش را گرفت و پايين کشيد. علي فراتي، بچه ورامين هم ترکش خورد. پاهايش قطع شد که حسن وجواد و دو نفر ديگر گذاشتندش روي برانکارد تا به عقب ببرند. خمپاره اي به وسط برانکارد خورد و همگي شان را تکه تکه کرد. باران خمپاره امان نمي داد و مدام تلفات مي گرفت. تلفات هر دو زياد بود. يک روحاني به نام حاج آقا سجادي بود که مرد عمليات بود. ايشان هم رفت عقب تا گلوله آرپي جي بياورد که کنار دژ، تيري به شکمش خورد و دل و روده اش بيرون ريخت و شهيد شد. عراقي ها بعداً اعتراف کردند که در ايام کربلاي پنج فقط دو هزار گلوله انداز روي سه راهي شهادت کار مي کرد. اصلاً زمين جاده منتهي به سه راهي ناهموار شده بود و رفت و آمد ماشين هم سخت بود.
يک آمبولانس بود که راننده شيرمردي داشت. توي آن گلوله باران مي آمد و مجروحين را مي برد که او هم تير خورد و شهيد شد. روحاني ديگر گروه، حاج آقا نصر بود که وقتي اين صحنه را ديد، شجاعانه آمبولانس را راه انداخت و چند نفر را به عقب منتقل کرد که او هم تير خورد و شهيد شد. مدام تلفات مي داديم و بچه ها شهيد و زخمي مي شدند. شب بود که گردان علي اکبر از لشگر 10 آمد و از ما عبور کرد. دويست متر جلوتر که رفتند، ناگهان نورافکن تانک ها، منطقه را مثل روز روشن کرد و ما ديديم که اکثر بچه هاي آن گردان مثل برگ خزان بر زمين ريختند. چهار- پنج نفر شان که جان سالم به در بردند، برگشتند. آن قدر هولناک بود که مات و مبهوت بودند و فقط مي گفتند راه پشت خط را به ما نشان بدهيد. شهادت همه رفقايشان را ديده بودند و ديگر تحمل نداشتند.
حميد زنده ماند
هلاک شده بوديم، اما حميد زنده ماند.
نفر در مقابل تانک
قرآن نجاتش داد
مجروحيت
با قطار به مشهد منتقل شدم. چرا که بيمارستان هاي شهر هاي مسير اهواز تا مشهد همگي پر از مجروحن عمليات بودند. تخت هاي يکي از واگن ها را برداشته بودند و به موجي ها اختصاص داده بودند که مثل صحنه هاي بعضي از فيلم ها، اوضاع عجيبي داشتند و يکي فرياد مي زد، يک عده مي رقصيدند. من هم که از ميان شان رد مي شدم، دست مي زدند و مي گفتند: اين بچه رو ببين! چون واقعاً چهره نوجواني داشتم. در مشهد، شبها حرم را قرق مي کردند تا جانبازان و مجروحان جنگ به زيارت بروند. جالب بود. يک نفر آنجا بود که هرشب مي چسبيد به ضريح و مي گفت: يا امام رضا(ع)، ما مي خواستيم برويم کربلا، ولي آوردندمان اينجا!
رسماً کميلي شدم
سال 66 عمليات بيت المقدس دو را هم با گردان کميل بودم. شب عيد سال 67 در گيرودار مقدمات عمليات بيت المقدس چهار بوديم. توي منطقه دربندي خان مي خواستيم سوار قايق بشويم که برويم جلو و چون ماسک، چيز مزاحمي بود و تحرک را سخت مي کرد، همگي ماسک ها را توي يک وانت ريختيم! پيرمردي به نام عمو عابدي بود که آمد و گفت: ماسک هاي تان کو؟ گفتيم: مي خواهيم برويم عمليات، ماسک لازم نداريم! عمو اصرار کرد و رفتيم ماسک ها را برداشتيم، جز مسئول دسته وگروهان ها که مي خواستند راحت تر باشند! شب که شد، آنهايي که ماسک بر نداشته بودند همگي کور شدند. چون هم خون بالا آوردند که زنجيري دست هم را گرفتند و من تا دم اسکله آوردمشان و به عقب برگشتند. گردان حمزه هم که به عنوان پشتيبان ما مي خواست بيايد، توپ شيميايي درست خورده بود وسط خاورشان و چندين نفر کشته و هفتاد - هشتاد نفر شيميايي شده بودند و اين شد که عمليات کلاً لغو شد.
صخره مقاوم
بعد به گردان مقداد رفتم و توي دشت تولبي، چهارده روز پدافند کرديم. توي آن گرماي تابستان، گفتند سر ظهر به عراقي ها حمله کنيد. جاده اي بود که دو طرفش خاکريز بود و بعد به تپه هايي مي خورد و سرازير که مي شدي به اسکله دربنديخان عراق مي رسيدي. يک آرپي جي زن و تيربارچي روي دو خاکريز ايستادند و شروع به تيراندازي کردند و ما هم وسط جاده شروع کرديم به دويدن. مسئول گروهان ما موهايش را مي کند و مي گفت: نه اينطوري نه! اما ما ديگر رفته بوديم. و اگر يک عراقي آنجا مي ايستاد، همه ما را مي کشت. تيرهايي هم که مي زدند از کنارمان رد مي شد. دو- سه کيلومتر دويده بوديم و حالا گير يک هليکوپتر عراقي افتاديم که مدام ما را مي زد و تير کلاش ما هم بر آن کارگر نبود. حال همه مان را گرفته بود. کتاني هايم را در آوردم و دويدم به عقب و تير تيربار آوردم. عراقي ها با قايق هاي شان رفته بودند و ما هم از شدت خستگي و تشنگي ديگر ناي حرکت نداشتيم تا اين که غروب شد و بچه هاي تدارکات هندوانه آوردند و آن هندوانه همه را زنده کرد. بعد هم تا آخر شب تحويل مان گرفتند. بعد از آن دو هفته مرخصي دادند. روز بعد، ساعت ده- يازده صبح، جلوي مغازه بابام ايستاده بودم که راديو اعلام کرد: امام قطعنامه را پذيرفته اند. برايم باور کردني نبود راه افتادم توي خيابان و هي گريه مي کردم.
شجاعتي که خدا داد
زوروهاي جبهه
وحيد عارف گمنام
دست راستش قطع شده بود و با اين حال بدون ترس، مي رفت و روي ميله نازک بالکن طبقه پنجم ساختمان هاي دو کوهه مي خوابيد. از آن طرف هم، هيچ کس سينه زني و گريه کردنش را نديده بود و هميشه زودتر از ديگران و قبل از روشن شدن چراغ ها از مجلس بيرون مي رفت که کسي او را نمي ديد و تصور مي شد که نبوده است! نماز شب خواندنش را هم کسي نديده بود. فقط من که خيلي به او نزديک بودم مي دانستم که شب يک پارچ آب مي خورد تا زودتر برخيزد و ساعت سه، يعني يک ساعت قبل از بلند شدن همه براي نماز شب، بر مي خاست و در قبري که توي اردوگاه کنده بود نماز شب مي خواند و يک ربع مانده به اذان صبح مي خوابيد و دم اذان بلند مي شد.
يک روز گرم، سر ظهر که همه مي خواستند بخوابند، من و وحيد راه افتاديم و همه را زديم و بيدار کرديم و بعد ديديم همه دارند با هم کشتي مي گيرند که يکهو هواپيماي عراقي سر رسيد و چند تا گلوله اطرافمان زد. حالا، همان بچه ها که از دست مان ناراحت بودند از ما تشکر مي کردند و مي گفتند معجزه بود که شما بيدارمان کرديد تا بتوانيم پناه بگيريم. يک روز به وحيد گير دادم که برايم ماجراي «من خرم» را بگويد. اصرار کردم و بالاخره گفت: راستش من اول گورخر بودم. يعني پر بودم از ريا، حسد، بخل، دروغ و ديگر رذايل! روي خودم کار کردم و اين ها را يکي يکي پاک کردم و تازه خر شدم و تا آدم شدن خيلي راه دارم.
عمليات مرصاد، بچه ها را فراخوان زدند و فوري به دو کوهه منتقل شديم. چون کار خيلي سريع انجام شده بود، اکثر بچه هاي قديمي گردان نبودند. ظرف 24 ساعت گروهان و دسته بندي تجهيز صورت گرفت و همان جا هم بر خلاف معمول که توي خط مهمات مي دادند، نارنجک ها و خشاب هاي پر را در اختيار نيروها مي گذاشتند. به دهي به نام حسن آباد، بعد از دشت ماهي رفتيم و تا صبح پياده روي کرديم و به منافقين رسيديم. قبل از ما نيروهاي هوانيروز متلاشي شان کرده بود و هوا که روشن شد، شروع کردند به تيراندازي و عقب نشيني. آنجا جنگ تن به تن بچه ها با منافقين شکل گرفت. درگيري به قدري نزديک بود که خمپاره کارايي نداشت و فقط تيراندازي مستقيم بود. آن ها با هم واقعاً شجاعانه و محکم درگير شده بودند. بين آن ها تعداد زيادي زن بود. خودم چند تاي آن ها را زدم و وقتي مي خواستيم تير خلاصي بزنم، نارنجک را توي صورت خودشان منفجر مي کردند. فضا خيلي آشفته شد که وحيد را صدا زدم و گفتم: برو تير تيربار بياور! بعد تا عصر او را نديدم که رسيدم به جايي و ديدم تيري به چشمش خورده و شهيد شده بود. داوود مشيري هم شهيد شد و محمد و علي فراتي، زخمي شدند. جنگ تمام شده بود و وحيد هم در آخرين فرصت پرواز کرده بود و ما مبهوت مانده بوديم. در غربت آن روز دو کوهه فرياد کرديم و از نرفتن ناليديم. بعد از شهادتش که وصيت نامه و دست نوشته هايش در آمد، همه مانده بودند که اين آدم چنين عظمت دروني اي داشته است. اين ها از عرفاي عصر ما بودند.
منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47
/ن