فيلمنامه کامل «نردبان جيکوب»

مدير فيلمبرداري: جفري ال. کيمبل، تدوين: تام رالف، موسقي: موريس ژار، طراح صحنه: برايان موريس، طراح چهره پردازي: ريچارد دين، جلوه هاي ويژه: ويليام بيشاپ، بازيگران: تيم رابينز (جيکوب سينگر)، اليزابت پنا (جزيل)، دني آئيلو (لوئيس)، پاتريشيا کالمبر (سارا)، مک کالي کالين (گيب) و ... رنگي، 35 ميلي متري، محصول 1990 آمريکا.
سه‌شنبه، 6 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلمنامه کامل «نردبان جيکوب»

فيلمنامه کامل «نردبان جيکوب»
فيلمنامه کامل «نردبان جيکوب»


 

فيلمنامه نويس: بروس جوئل روبين
کارگردان: آدريان لين




 
مدير فيلمبرداري: جفري ال. کيمبل، تدوين: تام رالف، موسقي: موريس ژار، طراح صحنه: برايان موريس، طراح چهره پردازي: ريچارد دين، جلوه هاي ويژه: ويليام بيشاپ، بازيگران: تيم رابينز (جيکوب سينگر)، اليزابت پنا (جزيل)، دني آئيلو (لوئيس)، پاتريشيا کالمبر (سارا)، مک کالي کالين (گيب) و ...
رنگي، 35 ميلي متري، محصول 1990 آمريکا.

نردبان جيکوب
 

Jacob's ladder

1. خارجي – ويتنام – عصر
 

دسته اي از هلي کوپترهاي آمريکايي از آسماني زردرنگ بيرون مي آيند و بر فراز تپه اي در ويتنام پرواز مي کنند. روي تپه، مردان نظامي ديده مي شوند. سربازان روي شاليزارهاي خشک، در رفت و آمدند و مراقب کوچک ترين حرکت در جنگل هستند. ستون سربازان، مثل رديفي از مورچگان است و هر لحظه آماده اند تا با دشمن بجنگند. برخي ديگر نيز در صحرايي خشک و داغ، تجمع کرده اند.
اکنون هنگام عصر است. فضا، کرخ و خواب آلوده است. افراد يک جوخه نظامي، روي زمين ولو شده اند و حشيش مي کشند.
جري (Jerry): عجب چيز باحاليه!
راد Rod (به جيکوب Jacob که چند قدم آن طرف تر، دو زانو نشسته است):
هي پروفسور، آخه تو يه ساعت چند بار مي ري بيرون؟
جرج (George): بهش گير نده.
دوگ (Doug): پس اين گوساله ها کجان؟
فرانک (Frank): گندشون بزنن. بعيد مي دونم اصلاً اونجا باشن.
پاول (Paul): ولي اين سيگاري که پيچيدي، يه چيز ديگه ست.
جيکوب سينگر (singer): در حالي که شلوارش را بالا مي کشد، کنار بقيه مي آيد.
راد: خب، ديگه چرا شلوارتو بالا مي کشي؟
فرانک: هي جيک، اون پشت چي کار مي کردي؟
پاول: بچه ها يه نگاه به ...
جيکوب براي آن ها دست تکان مي دهد.
جيکوب: بسه، شما ديگه بزرگ شدين.
همه مي خندند.
گروهبان (صداي خارج از قاب): سرنيزه ها تونو سوار کنين.
فرانک (ترسيده): کثافت!
پاول: لعنتي!
راد: اون سيگار رو بده به من.
جري: يه چيزي شده.
جرج: چي شده؟
جري: سرم.
جرج: عصبي شدي. يکي ديگه بزن.
جرج در حالي که به سيگار پوک مي زند، به نفس نفس مي افتد و بدنش دچار تشنج مي شود. بقيه گروه نيز حال و روزي مشابه او پيدا مي کنند. جيکوب، جرج را بغل کرده و لوله تفنگش را لاي دندان هاي او مي گذارد.
راد: چه اتفاقي افتاده؟
هيچ کس جوابي نمي دهد. جري سرش را با دست هايش مي گيرد و فرياد مي زند. او به شکلي ديوانه وار، در چند جهت مي چرخد.
جري: يکي به من کمک کنه!
پاول: چه گندي بالا اومد!
جري همچنان به دور خود مي چرخد و با سرعت زياد با فرانک برخورد مي کند. فرانک به شدت روي زمين مي افتد و همه هواي داخل ريه هايش بيرون مي ريزد. فرانک با شدت تمام، نفس نفس مي زند؛ چشمان از حدقه درآمده فرانک، او را همچون يک ديوانه زنجيري نشان مي دهد. ترس و حيرت در چهره او موج مي زند. ناگهان فرانک، توأمان زوزه و نعره مي کشد. او به طرف سرنيزه خود خيز برمي دارد و بدون هيچ هدفي، به مردان اطرافش حمله مي کند.
پاول: خداي بزرگ!
پاول، خود را از مسير حرکت سرنيز فرانک، بيرون مي کشد. جيکوب به طرف فرانک خيز برمي دارد و او را روي علف هاي بلند اطرافشان مي اندازد و بعد، خود روي او مي افتد. پاول نيز به طرف آن ها مي رود. فرانک که زير جيکوب قرار گرفته، دست و پا مي زند. جيکوب به چهره فرانک خيره مي شود؛ او چيزي نمي بيند جز چهره يک مرد ديوانه.
پاول: دارد چه اتفاقي مي افتد؟
هرج و مرج به وجود آمده با صداي انفجارهايي که در پشت آن ها صورت مي گيرد، افزايش مي يابد. صداي شيلک گلوله ها، مدام شنيده مي شود. انفجار نورها به آسمان تيره آن منطقه نفوذ مي کند.
راد: به پشت خودتون نگاهي بندازين.
افراد گروه مي چرخند. پاول وحشت کرده است. او به طرفي ديگر مي رود و جيکوب را با فرانک تنها مي گذارد. چشمان فرانک، در چهره اي اهريمني برق مي زنند؛ گويي که او همه نيروي خود را در چشمانش جمع کرده است.
جيکوب: منو تنها نذار!
اشکالي تيره و تار که به واسطه غروب آفتاب ضد نور شده، به آن ها حمله ور مي شوند. سربازان با چشماني نيمه باز، به اطراف نگاه مي کنند؛ منظره اي وحشتناک درست شده است.
پاول: اونا دارن ميان!
شليک گلوله ها، از همه طرف شنيده مي شود. ناگهان پاول، از خود بيخود مي شود. او بدون اين که بر خود کنترلي داشته باشد، فرياد مي زند. لباس هايش را پاره مي کند و بر پوست خود چنگ مي زند. فرانک همچنان به حرکات ديوانه وار خود ادامه مي دهد. به نظر مي رسد جيکوب توان مهار او را ندارد. سرنيزه ها در ميان انفجارها، سوسو مي زند. بر تعداد آدم هايي که به طرف آن ها مي آيند، افزوده مي شود. راد به طرف آسمان شليک مي کند. اشکالي سياه به طرف آن ها مي آيند و همچون اشباح فرياد مي زنند. راد با سرنيزه خود ضربه مي زند و شکم کساني را که به طرف او حمله مي کنند، سوراخ مي کند. فريادهاي کرکننده از هر طرف شنيده مي شود. راد مدام ضربه مي زند. فرانک در ميان ديوانگي هاي خود، به پايش شليک مي کند و با قنداق تفنگ به پشت جيکوب ضربه اي وارد مي آورد.
صداي ناله جيکوب به هوا مي رود. چشم هاي جيکوب، بي حرکت مي ماند؛ درد در چشمانش به وضوح ديده مي شود. او دست هايش را به طرف ستون فقراتش مي برد. در حالي که جيکوب مي چرخد، سرنيزه دشمن در شکم او فرو مي رود. جيکوب فرياد مي زند. شيون او، سوزناک و بلند است.
صداي بالا، با جيغي قطع مي شود که از دل يک تونل بلند و تاريک بيرون مي آيد. احساس مي کنيم که با سرعتي زياد به طرف نورهاي خيره کننده حرکت مي کنيم. حرکت ما، به نوعي تداعي کننده فضاي ميان مرگ و زندگي است، اما وقتي به نور مي رسيم، متوجه مي شويم در يک ايستگاه مترو زيرزميني شهر نيويورک قرار داريم.

2. داخلي – مترو – شب
 

از حرکت چرخ هاي يک قطار سريع السير در ايستگاه مترو، صدايي گوش خراش شنيده مي شود. جيکوب سينگر، تنها در آخرين واگن نشسته است. او ناگهان از خواب بلند مي شود. صداي فرياد فصل قبل، با صداي جيغ حاصل از سايش چرخ ها ترکيب مي شود. جيکوب آشکارا گيج و سرگردان است و نمي داند دقيقاً کجاست. او نگاهي به واگن خالي مي اندازد؛ توجهش به آگهي هاي بالاي سرش جلب مي شود؛ آگهي هاي مربوط به عمل جراحي هموروئيد و حساب پس انداز بانک ها، به تدريج از گيجي او کاسته مي شود.
به زحمت کتاب بيگانه اثر آلبر کامو را از جيب خود بيرون مي آورد و سرگرم خواندن آن مي شود. قطار از ايستگاهي ديگر مي گذرد.
جيکوب مردي جذاب و باهوش به نظر مي آيد. او حدوداً سي و پنج ساله است، البته در کمال شگفتي، او يونيفرم پستچي ها را به تن دارد، اما اصلاً شبيه به آن ها نيست. به نظر مي آيد که قطار، سيري پايان ناپذير دارد. جيکوب بيقرار و نگران است. او به ساعت خود نگاه مي کند. ساعت سه و سي دقيقه صبح است. او کتاب را داخل جيبش فرو مي کند، بعد مي ايستد و در راهرو واگن خالي شروع به حرکت مي کند.

3. داخلي – واگن قطار – شب
 

جيکوب وارد فضاي بين دو واگن قطار مي شود. چرخ هاي قطار، جرقه مي زنند. بر ديوارهاي تاريک تونل، چراغ هايي ديده مي شود. او دستگيره در واگن بغلي را پايين مي آورد، اما ظاهراً در قفل است. جيکوب تقلا مي کند. زني تنها که در واگن بغلي، روي صندلي نشسته به طرف او برمي گردد. به نظر مي رسد که زن از سروصداي جيکوب ترسيده است. جيکوب از زن تقاضاي کمک مي کند، اما زن برمي گردد. جيکوب به در لگد مي زند و بالاخره آن را باز مي کند. جيکوب به طرف زن مي رود. زن کاملاً وحشت کرده است.
جيکوب: ببخشيد، شما مي دونين که ما از خيابون نوستراند (Nostrand) رد شديم يا نه؟ (زن جوابي نمي دهد) ببخشيد (گويي زن به حضور او توجهي ندارد) ببينيد، من يه سؤال ساده پرسيدم. ما از خيابون نوستراند رد شديم؟ آخه من خوابم برده بود.
زن (با لهجه پورتريکويي): من مال اين دور و اطراف نيستم.
جيکوب (خوشحال از جواب زن): نه شما و نه هيچ کس ديگه.
جيکوب به انتهاي واگن مي رود و روي صندلي مي نشيند. روبه روي او، روي نيمکت فايبرگلاس واگن، پيرمردي دراز کشيده و خوابيده است. هر از چند گاه، بدن او تکاني مي خورد. اين لرزش ها، تنها نشانه حيات در بدن او هستند.
سرعت قطار، آرام تر مي شود. جيکوب از پنجره به بيرون نگاه مي کند. تابلو خيابان نوستراند ديده مي شود. خيال او آسوده مي شود. جيکوب برمي خيزد و ميله بالاي سرش را مي گيرد. پيرمرد تکان مي خورد و روي نيمکت به بدن خود، کش و قوس مي دهد. در حالي که جاي خود را مرتب مي کند، کتش را روي خود مي کشد. از زير کت او، برآمدگي هايي به چشم مي خورد. جيکوب به برآمدگي ها خيره مي شود. جيکوب منتظر مي شود تا آن برآمدگي ها به حرکت درآيد. ناگهان از زير کت، يک زايده گوشتي قرمز، حرکت مختصري مي کند و بيرون مي آيد. جيکوب از ديدن آن زايده حيرت مي کند و پشتش تير مي کشد. زايده متحرک، در نگاه اول همچون يک دم به نظر مي رسد. جيکوب محو تماشاي آن دم است، تا اين که قطار مي ايستد.

4. داخلي – ايستگاه مترو – شب
 

جيکوب تنها مسافري است که از قطار پياده مي شود. درهاي قطار خيلي سريع پشت او بسته مي شوند. او نگاهي به زني که کنار پنجره نشسته، مي اندازد. چهره او پر از ترس است و اين ترس تا زماني که قطار از ديد ما خارج مي شود، ادامه دارد. جيکوب در خروجي را پيدا مي کند. او به کنار در خروجي مي رسد، اما متوجه مي شود که دور ميله هاي در، زنجيري کشيده و آن را قفل کرده اند. جيکوب به قفل خيره مي شود.
جيکوب: لعنتي.
جيکوب با عصبانيت به طرف ديگر سکوي ايستگاه مي رود تا از در خروجي بيرون برود. اما با حيرت متوجه مي شود که آن در هم قفل است. موقعيت ناجوري است که او در آن گرفتار شده و حالا او سعي دارد اين موقعيت را بررسي کند.
جيکوب با احتياط از پله هايي که به خطوط آهن مي رسد، پايين مي رود. موشي، زوزه کشان از کنار او رد مي شود. جيکوب نفس نفس مي زند.
جيکوب: انگار هيچ راهي نيست.
جيکوب از پله ها بالا مي رود و متوجه مي شود که هيچ راه خروجي وجود ندارد. جيکوب فک خود را جلو مي دهد و به عقب برمي گردد و با ترس از روي خطوط آهن رد مي شود. کفش او، در مايعي فرو ميرود و قطرات آن به اطراف پراکنده مي شود. جيکوب، چهره درهم مي کشد. خطوط راه آهن، کثيف و روغني هستند. قطرات روغن به دست ها و روي يونيفرم جيکوب مي پاشد.
جيکوب: لعنت به اين شهر.
او در حالي که به سمت مرکز خطوط قدم برمي دارد، يونيفرمش را پاک مي کند. پاهاي او سر مي خورد و دوباره در روغن و کثافت فرو مي رود. دو نقطه نوراني به طرف او حمله مي کنند و سپس صدايي مهيب، سبب وحشت جيکوب مي شود.
قطاري وارد ايستگاه مي شود. جيکوب وحشت زده به جلو نگاه مي کند و نمي داند که آيا راه خلاصي هم وجود دارد يا خير؟ او به جلو قدم برمي دارد و پايش در گل و لاي و لجن فرو مي رود.
قطار با سرعتي سرسام آور به طرف او مي آيد. همه فضاي ايستگاه، به دوران مي افتد. نورهاي قطار، التهاب اين فضا را دوچندان مي کنند. در اوج وحشتي که گريبان گير جيکوب شده، او موفق مي شود از روي خطوط آهن بپرد و خودش را نجات دهد. قطار از کنار او مي گذرد. سرعت قطار به حدي است که موهاي سر جيکوب سيخ مي شوند. جيکوب به ستوني مي چسبد و تندتند نفس مي زند. در داخل قطار، چند نفري هستند که کنار پنجره ها ايستاده اند. آن ها به جيکوب خيره مي شوند. صورت آن ها به شيشه پنجره ها چسبيده و به نظر مي رسد که دفرمه شده است. يک نفر از پنجره عقبي قطار، براي جيکوب دست تکان مي دهد. پس از رفتن قطار، سکوتي مطلق بر ايستگاه حکمفرما مي شود. چند لحظه مي گذرد، اما جيکوب توان حرکت ندارد، تا اين که به تدريج آرامش خود را دوباره به دست مي آورد. او به آن سوي خطوط رفته و از سکوي ايستگاه بالا مي رود.

5. داخلي – راهرو – سپيده صبح
 

جيکوب از داخل يک آسانسور قديمي بيرون مي آيد و به يک راهرو عمومي قدم مي گذارد. او براي اين که در قفل شده آپارتمانش را باز کند، سه کليد را جابه جا مي کند.

6. داخلي – آپارتمان جيکوب – سپيده صبح
 

جيکوب بدون اين که چراغي را روشن کند، وارد تاريکي مي شود. او سعي مي کند کورمال کورمال، راهش را تا حمام پيدا کند. از فاصله اي دور، نوري ضعيف، فضاي راهرو را روشن کرده، اما کوشش او ناموفق است. او به ميز برخورد مي کند و صدايي توليد مي شود. صداي يک زن، از جايي در خارج از قاب شنيده مي شود.
جزي Jezzie (صداي خارج از قاب): جيک، تويي؟
جيکوب: چي کار کردي؟ همه مبل ها رو جابه جا کردي؟
جزي (صداي خارج از قاب): خب چرا چراغ رو روشن نمي کني؟
جيکوب: نمي خواستم بيدارت کنم.
جزي (صداي خارج از قاب، خواب آلود، اما خوشحال): آخي، ممنون.
جيکوب: لامپ کجاست؟
جزي (صداي خارج از قاب): کجايي؟
جيکوب: اگه مي دونستم از تو نمي پرسيدم. چي کار کردي؟ دلم خوش بود که راهمو پيدا مي کنم.
جزي (صداي خارج از قاب): من فقط کاناپه رو تکون دادم.
جيکوب: کجا برديش؟
جيکوب با کاناپه برخورد مي کند. ناگهان چراغي روشن مي شود. جزيل (جزي) پيپکين (Jezebel Pipkin) زني سي و سه ساله است و اکنون در آستانه در اتاق خوب ايستاده و يک حوله پالتويي به تن دارد. اگر چه کمي خواب آلود است، اما ابداً آشفته نيست و از ديدن جيکوب خوشحال به نظر مي آيد. جزي آشکارا، زني تپلي، نمکين و پراحساس به نظر مي آيد.
جزي: کمک مي خواي؟
جيکوب: ممنون.
جيکوب از روي مبل برمي خيزد.
جزي: نظرت چيه؟
جيکوب: راجع به چي؟
جزي: اتاق!
جيکوب: اوه خداي من، جزي فردا ازم بپرس.
جزي: خب الان فرداست. ساعت چهار صبحه. چرا آنقدر دير اومدي؟
جيکوب: رابرتس نيومده بود. چي کار مي تونستم بکنم؟ مجبور شدم بيش تر واستم.
جزي (به لکه هاي روغن روي يونيفرم جيکوب خيره مي شود): چي شده؟
جيکوب (دگمه هاي پيراهنش را باز مي کند و به طرف حمام مي رود)، ازم نپرس.
جيکوب وارد حمام مي شود و لباس هايش را درمي آورد و آن ها را روي زمين مي اندازد. او شير آب را باز مي کند.

7. خارجي – ويتنام – شب
 

در آن شب تيره و تار، قطرات شديد باران، روي زمين حوضچه هايي از آب درست کرده است. جيکوب در ميان بوته هاي جنگلي سينه خيز مي رود. پيراهن او آغشته به خون است. او آرام آرام حرکت مي کند و روي ساعد دست راستش مي خزد. او با دست چپ خود، شکمش را گرفته تا امعا و احشاي بدنش بيرون نريزد.
جيکوب: يکي به من کمک کنه.
ناگهان مي بينيم که از فاصله اي دور، پرتو نوري هويدا مي شود. آن پرتو نوراني، در ميان درختان بامبو، حرکتي موزون دارد و به تدريج به جيکوب نزديک مي شود. اما معلوم نيست که چه کسي آن پرتو نوراني را حمل مي کند. پرتو نوراني به جايي که جيکوب افتاده، نزديک تر مي شود و ناگهان به طور مستقيم به چشمان جيکوب تابيده مي شود.

8. داخلي – آپارتمان جيکوب – روز
 

پرتو خورشيد از خلال پنجره اتاق خواب به داخل افتاده است. جيکوب روي تخت خوابيده و يک شعاع نور روي صورتش تابيده است. جيکوب دستش را در برابر نور مي گيرد تا از نفوذ آن به چشمانش جلوگيري کند، اما عاقبت تسليم مي شود و از خواب بيدار مي شود. او لحظاتي را گيج و حيران، روي تخت دراز مي کشد، بعد به آرامي دستش را بالا مي برد و روي قفسه بالاي تخت، عينکش را جست و جو مي کند. او براي پيدا کردن عينک تقلا مي کند، اما لحظاتي بعد، دستش به تلفن مي خورد و تلفن روي زمين مي افتد. جيکوب روي تخت مي نشيند. کاملاً عصباني به نظر مي رسد. با وجود اين که به درستي نمي بيند، جست و جو براي پيدا کردن عينک را از سر مي گيرد. جزي وارد اتاق مي شود.
جزي: بلند شدي؟
جيکوب: نه. تو عينک منو نديدي؟
جزي (سرش را تکان مي دهد): کجا گذاشتيش؟
جيکوب: نمي دونم.
جزي: بالاي تخت رو ديدي؟
جيکوب: جزي، من نمي تونم چيزي رو ببينم.
جزي (روي قفسه را مي بيند): شايد تو حموم جا گذاشتي.
جزي از اتاق بيرون مي رود و لحظاتي بعد، همراه با عينک جيکوب و يک پاکت بزرگ وارد مي شود. جزي عينک و پاکت را روي تخت مي گذارد.
جيکوب: ممنون. (او عينک را به چشم مي گذارد و به پاکت خيره مي شود): اين چيه؟
جزي: پسرت آوردش.
جيکوب: کدوم؟ جد (Jed)؟
جزي (خم مي شود و تلفن را برمي دارد): نه اون کوچيکه.
جيکوب: ايلاي (Eli) چرا تو اسم هاي اونا رو ياد نمي گيري؟
جزي: براي اين که اسم هاي عجيب و غريبي دارن.
جيکوب: اسم اونا توي انجيل اومده، اسم پيامبر است.
جزي: خب باشه. من هيچ وقت از اسم هاي مذهبي خوشم نمي اومد.
جيکوب: پس فکر مي کني ريشه جزيل از چيه؟
جزي: خب من هيچ وقت به کسي اجازه نمي دم جزيل صدام کنه.
جيکوب (سرش را تکان مي دهد): تو واقعاً کافري... اصلاً نمي دونم چي شد که من گير تو افتادم؟
جزي: تو روحتو فروختي، يادت مياد؟ اين چيزي بود که به من گفتي.
جيکوب: براي چي؟
جزي: براي يه همخوابگي درست و حسابي.
جيکوب: ببين چي گيرم اومده.
جزي: بهترين چيزي که مي شد.
جيکوب: من بايد ديوونه شده باشم.
جزي: جيک، تو هيچ وقت ديوونه نمي شي.
جيکوب (بدون توجه به حرف جزي، پاکت را در دست مي گيرد): توش چيه؟
جزي: چند تا عکس، زنت توي راه مدرسه، اينا رو داد به هموني که نمي دونم اسمش چيه.
جيکوب پاکت را بالا مي گيرد و عکس ها روي تخت ولو مي شوند. اکنون عکس هاي زيادي روي تخت ديده مي شود. جيکوب با لذت مشغول تماشاي آن ها مي شود.
جيکوب: اينا رو نگاه کن، باشه؟ باورم نمي شه. خيلي باحاله. نگاه کن، اين عکس پدرمه. اينم برادرمه. اون وقت ها، ما توي فلوريدا زندگي مي کرديم.
جزي: بذار ببينم.
جيکوب (هيجان زده): بيا، نگاه کن، اين منم، اين هم سارا (Sarah)ست. مال وقتيه که من توي سيتي کالج بودم.
جزي: اون ساراست؟ (با دقت به عکس نگاه مي کند) حالا مي تونم بفهمم که چرا اين کار رو کردي.
جيکوب: چه کاري؟
جزي: همين که ترکش کردي!
جيکوب: منظورت چيه که مي توني بفهمي؟
جزي: به صورت اون نگاه کن. اون واقعاً يه فاحشه ست.
جيکوب: ولي اون خوش قيافه ست.
جزي: نه براي من.
جيکوب: خب تو که با اون ازدواج نکردي.
جيکوب، دوباره مشغول تماشاي عکس هاي مي شود، اما ناگهان دست از اين کار برمي دارد.
جزي: چي شد؟
اشک در چشمان جيکوب حلقه مي زند؛ تا چند لحظه نمي تواند حرفي بزند. جيکوب به يکي از عکس ها خيره مي شود. جزي به آن عکس نگاه مي کند؛ در تصوير جيکوب را مي بينيم که کودکي را روي شانه هايش حمل مي کند.
جزي: اين همونيه که مرد؟
جيکوب (سرش را تکان مي دهد): گيب (Gabe).
جزي ساکت مي شود. جيکوب يک دستمال کاغذي برمي دارد و داخل آن فين مي کند.
جيکوب: متأسفم. خيلي شوکه شدم. اصلاً انتظار نداشتم امروز صبح، اونو ببينم... اون خيلي خوشگل بود؛ درست مثل يه فرشته. اون هميشه مي خنديد. (دوباره ساکت مي شود) اصلاً اين عکس رو يادم رفته بود.
جيکوب، احساساتش را پنهان مي کند. او روي تخت تکان تکان مي خورد و بعد شلوارش را برمي دارد و از داخل جيب آن، کيف پولش را بيرون مي آورد. سپس با احتياط عکس گيب را داخل آن قرار مي دهد. اين عکس در کنار عکس دو پسر ديگرش قرار مي گيرد. جزي بقيه عکس ها را درون پاکت مي ريزد.
جيکوب: نه صبر کن.
جزي: از چيزهايي که باعث گريه ت مي شه، خوشم نمياد.
جيکوب: من فقط مي خواستم يه نگاهي ...
جيکوب دسته اي ديگر از عکس ها را در دست مي گيرد. ما رديفي از عکس هاي مختلف را مي بينيم که برخي از آن ها غيرقابل تشخيص است. ناگهان او از نگاه کردن به عکس ها دست مي کشد و تنها به عکسي زردشده نگاه مي کند.
جيکوب: خداي من، اين عکس منه! (اون عکس کودکي را بالا مي گيرد) نگاه کن. درست مال وقتيه که من تازه به دنيا اومده بودم. (او به عکس خيره مي شود) چه نوزاد قشنگي!
جزي: بامزه ست جيک، مگه نه؟ الان همه زندگيت جلوته. (قبل از اين که آخرين جمله را بگويد، کمي مکث مي کند) عجب افتضاحي!

9. داخلي – راهرو – روز
 

جزي کيسه زباله را به سمت اتاق مخصوص سوزاندن آشغال ها مي برد. در دست او چند پاکت نيز ديده مي شود. او دو پاکت را داخل ناودان آشغال ها مي گذارد، اما راجع به پاکت سوم، ترديد دارد. چند لحظه بعد، جزي دست مي کند داخل پاکت و چند عکس از درون آن بيرون مي آورد. عکس ها متعلق به جيکوب و ساراست. او با خونسردي عکس ها را داخل ناودان مي ريزد. در يکي از آپارتمان ها، به شدت بسته مي شود. او به سرعت بقيه عکس ها را در دستش مرتب مي کند. جيکوب از آپارتمان بيرون مي آيد.
جيکوب: حاضري؟
جزي: داشتم از شر آشغال ها خلاص مي شدم.
جيکوب و جزي هر دو با لباس هاي مخصوص پستچي ها به طرف آسانسور مي روند و وارد آن مي شوند. آسانسور پايين مي رود و خنده آن ها شنيده مي شود.

10. خارجي – نيويورک – روز
 

جيکوب با وانت پست در خيابان هاي شلوغ محله منهتن رانندگي مي کند و در همين حال ترانه «پسر آقتابيِ» ال جانسون را زير لب زمزمه مي کند. جيکوب وانت را مقابل يک خشکشويي در خيابان چهل و سوم غربي نگه مي دارد. او در عقب را باز کرده و چند جعبه را به طرف خود مي کشد. جيکوب جعبه ها را با تقلاي زياد بلند کرده و در را با پاي خود مي بندد، اما در بسته نمي شود. جعبه ها سنگين هستند و او به زور آن ها را به طرف خشکشويي مي برد.

11. داخلي – خشکشويي – روز
 

زني با پوست برنزه پشت پيشخوان نامرتب و به هم ريخته خشکشويي ايستاده است. هنوز تصويري از ريچارد نيکسون به ديوار نصب است. او به جيکوب نگاه مي کند.
زن: انتظار داري اونا رو کجا بذارم؟ من که اين جا اتاقي ندارم.
زن سعي مي کند. روي پيشخوان را تميز مي کند، اما فرق چنداني نمي کند.
زن: اونجا چطوره؟ (به ميزي اشاره مي کند) نه صبر کن. اونا رو بيار اتاق پشتي.
جيکوب: خيلي سنگينن.
زن: مي دونم.
جيکوب با اکراه، جعبه ها را به طرف انبار پشتي مي برد. کارگران چيني خشکشويي در کنار لباس ها مي پلکند. بخار از ماشين ها به هوا مي رود.
جيکوب: چي شده؟
زن: باز نيست... اگه اونو توي خيابون ديدي، بهش بگو که اخراجه.
جيکوب خم مي شود و جعبه ها را روي قفسه مي گذرد. صداي خفيفي از ستون فقرات او شنيده مي شود. جيکوب احساس درد مي کند. او پشت خود را ماساژ مي دهد و کاغذي را جلو زن مي گذارد.
جيکوب: پالم اسپرينگ چطور بود؟
زن: داغ. کجا رو بايد امضا کنم؟
جيکوب (با انگشت محل امضا را نشان مي دهد): پوستت خيلي خوب شده.
زن: پوست؟ چه پوستي؟ توي هواپيما دوباره مثل اولش شد. من مي خواستم پولم رو پس بگيرم، ولي کي به آدم توجه مي کنه... دويست دلار براي يه شب... آخه براي چي؟
جيکوب: احتمالاً فردا مي بينمت.
جيکوب مي خندد و از خشکشويي خارج مي شود. او با احتياط قدم برمي دارد، چرا که پشتش هنوز درد مي کند.

12. داخلي – وانت پست – روز
 

وانت در ترافيک گير کرده، هيچ اتومبيلي حرکت نمي کند. صداي بوق اتومبيل ها شنيده مي شود و رانندگان کاملاً عصباني هستند. جيکوب روزنامه اي را از روي بسته هاي پستي برمي دارد و با تعجب مي بيند که يکي از بسته ها تکان مي خورد. جيکوب کنجکاو مي شود و بسته ها را به دقت نگاه مي کند. يک حجم چروکيده از زير بسته ها بيرون مي آيد و به چشمان او زل مي زند. جيکوب ناگهان خود را به عقب مي کشد. لحظاتي بعد او متوجه مي شود چيزي که به او زل زده، کسي نيست به جزء يک ولگرد پير که روي بسته ها خوابيده است.
جيکوب: تو اين جا چي کار مي کني؟
ولگرد: هيچ چي. فقط داشتم چرت مي زدم. منو نزن. سردم بود.
جيکوب: تو نبايد اين جا بخوابي. اين ماشين جزو اموال دولتي به حساب مياد.
جيکوب در ماشين را باز مي کند. ولگرد التماس مي کند.
ولگرد: منو ننداز بيرون. اونا دنبال منن. اونا منو تکه تکه مي کنن.
ولگرد به پاي جيکوب مي چسبد. جيکوب سعي مي کند از شر او خلاص شود.
جيکوب: تو نمي توني اين جا بموني.
ولگرد: تو رو خدا! وقتي من زنده بودم، آزارم به يه مورچه هم نمي رسيد. باور کن. من مال اين جا نيستم.
جيکوب نگاه عجيبي به ولگرد مي کند و بعد او را از ماشين پياده مي کند. جيکوب، او را به پياده رو آن سمت خيابان مي برد. صدها چشم (رانندگان ماشين هاي متوقف) آن دو را تعقيب مي کنند. جيکوب يک اسکناس يک دلاري از جيبش بيرون آورده و آن را به ولگرد مي دهد. ولگرد اسکناس را در يک توپ مچاله مي کند و برمي گردد. جيکوب در حالي که سرش را تکان مي دهد به طرف وانت مي رود.
جيکوب: نيويورک!
جيکوب سوار وانت مي شود و به آينه نگاهي مي اندازد تا از پشت خود آگاه شود. او ولگرد را مي بيند که با ترس و لرز کنار ساختماني تکيه داده است. صداي بوق اتومبيلي شنيده مي شود. ترافيک از حالت توقف کامل بيرون مي آيد. جيکوب دوباره به عقب برمي گردد، اما ولگرد ديگر آن جا نيست.

13. داخلي – گاراژ – روز
 

جيکوب با وانت پست به يک گاراژ بزرگ پستي در خيابان سي و چهارم وارد مي شود. به نظر مي رسد که کمي پريشان است. او به سختي ماشين را پارک مي کند.

14. داخلي – دفتر پست – روز
 

ما وارد اتاق بزرگي مي شويم که در آن صدها کارمند پست، در حال جدا کردن بسته هاي پستي هستند. جيکوب در راهرو حرکت مي کند. در دست او يک پاکت همبرگر مک دونالد ديده مي شود. او با دست چپ خود پشتش را مي مالد. چند نفر با او سلام و احوالپرسي مي کنند. دوربين روي تسمه نقاله اي است که مخصوص جدا کردن نامه هاست. دستي را مي بينيم که اشتباهات را اصلاح مي کند. ناگهان پاکت همبرگر از کنار او مي گذرد. جزي سربلند مي کند و مي خندد.
جزي: جيک!
جيکوب: اوضاع چطوره؟
جزي پاکت را برمي دارد و شانه بالا مي اندازد.
جيکوب: من دارم مي رم خونه.
جزي: چي شده؟
جيکوب: نمي دونم... امروز از اون روزهاست. مي خوام برم پيش لوئيس (Louis) پشتم خيلي درد مي کنه.
جزي: الان؟ پس رئيس چي؟ اون از اين جور کارها خوشش نمياد.
جيکوب شانه بالا مي اندازد.
جزي: باشه. پس من ماشين سواري با تو رو از دست مي دم.
جيکوب: اين جوري منم مچاله نمي شم.

15. داخلي – مؤسسه ماساژ – روز
 

صداي جيغ جيکوب در مؤسسه ماساژ شنيده مي شود. او روي تختي باريک خوابيده که روکش چرم دارد. اين تخت بي شباهت به وسايل شکنجه نيست. لوئيس که يک ماساژور حرفه اي و متخصص در ناحيه ستون فقرات است. هيکلي درشت دارد و احتمالاً وزنش به دويست و هشتاد پوند مي رسد. او روي ستون فقرات جيکوب کار مي کند.
لوئيس: بي خيال جيک. اين که درد نداره.
جيکوب: تو از کجا مي دوني؟
لوئيس: من تورو مي شناسم. چرا امروز آنقدر عصبي هستي؟
جيکوب: چي بگم؟
لوئيس: چند روز پيش، سارا رو ديدم.
جيکوب: هنوز زانوش درد مي کنه؟
لوئيس: آره، يه کم.
جيکوب: چي مي گفت؟
لوئيس: به سمت راست برگرد. (جيکوب به سمت چپ خود برمي گردد) نه منظورم اون يکي سمت راستت بود! (جيکوب برمي گردد) من شما فيلسوف ها رو درک نمي کنم. از همه کارهاي دنيا سر در ميارين، ولي فرق راست و چپ رو نمي دونين.
جيکوب: اون روز که توي مدرسه راجع به اين موضوع حرف مي زدن، من غايب بودم. اون چي مي گفت؟
لوئيس: کي؟
جيکوب: سارا.
لوئيس: خيلي حرف نزد. به نظرم يه جورايي شبيه هم هستين. مثل دو تا حلزون. تعجب مي کنم که ازدواجتون دووم نياورد. دستت رو بذار زير سرت. نفس بکش و بعد اونو بده بيرون.
لوئيس: شانه جيکوب را مي مالد و ناگهان ضربه اي به آن وارد مي کند. جيکوب ناله مي کند.
لوئيس: آفرين، خوبه. حالا به سمت چپ برگرد.
جيکوب: سارا درباره پسرها هم حرف زد؟
لوئيس: گفت که نمي تونه براي اونا لباس بخره چون چند ماهه که تو براشون پول نفرستادي!
جيکوب: اينارو سارا گفت؟ (سرش را تکان مي دهد) بهت نگفت تا حالا دو هزار دلار براي ارتودنسي بچه ها دادم؟ شرط مي بندم که اينو بهت نگفته.
لوئيس: اون گفت که تو يه حرومزاده اي و از روزي که نگاهش به تو افتاده، متنفره.
جيکوب: انگار گفتي که اون خيلي حرف نزد.
لوئيس: نه، زياد حرف نزد. فقط همين ها رو گفت. دستتو بگير بالا. خوبه. فکر مي کنم هنوز هم تو رو دوست داره. يه نفس بکش و بعد اونو بده بيرون.
لوئيس به او ضربه اي وارد مي کند. جيکوب جيغ مي کشد.
جيکوب: اون منو دوست داشته باشه؟! توي اين چند سال، اون يک کلمه درباره من حرف نزده.
لوئيس: اون هميشه درباره تو حرف زده، ولي تو با ذهنيت خودت زندگي مي کني. جيک، اين عشقه.
جيکوب: اون از من متنفره.
لوئيس: تو بايد برگردي پيش اون.
جيکوب: چي؟ اون منو از خونه انداخت بيرون. مگه يادت نيست؟
لوئيس: مشکل اون اين بود که تو هشت سال وقت صرف گرفتن دکترا کردي و بعد رفتي توي اداره پست کار گرفتي، درسته؟
جيکوب: چي بگم؟ بعد از جنگ ويتنام من ديگه نمي خواستم به چيزي فکر کنم. مغز من کوچک تر از اوني بود که بتونه از پس اين هرج و مرج بربياد.
لوئيس: اگه مغز يه نفر ديگه بود، حرفت رو قبول مي کردم، آروم باش. سفت نکن. اين يکي يه کم درد داره.
جيکوب: نمي تونم شل کنم.
لوئيس: شست پاتو تکون بده.
جيکوب شست پايش را تکان مي دهد. لوئيس ناگهان گردن جيکوب را به سرعت مي چرخاند. صداي خفه اي از جيکوب شنيده مي شود.

16. خارجي – ويتنام – شب
 

پرتوهاي نوراني در اطراف جنگل ديده مي شود. مردي به دوربين نزديک مي شود.
مرد: يکي رو پيدا کردم. اون زنده ست.
نورهايي که در فضا پخش شده اند، گاهي اوقات در برخورد با لنز دوربين، هاله هايي حلقوي شکل توليد مي کنند.

17. داخلي – مؤسسه ماساژ – روز
 

لوئيس دوباره بر بالين جيکوب پديدار مي شود؛ شکلي هاله مانند دور سر او ديده مي شود.
جيکوب: خداي بزرگ! تو با من چي کار کردي؟
لوئيس: مجبور بودم يه ضربه عميق بهت وارد کنم. استراحت کن و بذار اثر کنه.
جيکوب: يه نور عجيبي افتاد توي چشم هام.
لوئيس: چي؟
جيکوب: نمي دونم. چند روزه که اين جوري مي شم. (چند لحظه فکر مي کند و بعد موضوع را عوض مي کند) لوئيس مي دوني... تو مثل يه فرشته مي موني؛ يه فرشته آسموني. تا حالا کسي اينو بهت گفته؟
لوئيس: آره. خودت. هر وقت که مي بينمت همين رو مي گي.
جيکوب: لوئيس تو يه منجي هستي.
لوئيس: مي دونم.

18. خارجي – خيابان هاي بروکلين – عصر
 

جيکوب در خيابان نوستراند قدم مي زند. او زير لب شعري را زمزمه مي کند و اداي ال جانسون را درمي آورد.
جيکوب: وقتي آسمون خاکستريه...
او همچنان زمزمه مي کند. هنگام غروب است و چراغ مغازه ها به تدريج روشن مي شوند. ويترين مغازه ها پرنور و لوکس هستند. مانکن ها لباس هايي گران و پرزرق و برق پوشيده اند. اما آن ها ظاهري رقت انگيز دارند. چند مغازه به شکل روزهاي کريسمس آذين شده اند. البته تزيين اين مغازه ها، بسيار عجيب و غريب و حتي کفرآميز است. جيکوب از خياباني مي گذرد که در آن دسته اي از دختران جوان ايستاده اند. آن ها مي خندند و جيکوب را دست مي اندازند.
يکي از دختران: «هي آقاي پستچي ...»
جيکوب مي ايستد و به آن ها خيره مي شود. او با آن ها شروع به خواندن مي کند. جيکوب ترانه هاي آن ها را مي شناسد. پيداست که دخترها از او خوششان مي آيد. لحظه اي دوست داشتني و شيرين به وجود مي آيد. جيکوب دوباره راه مي افتد. او وارد کوچه اي مي شود که نور آن سبز است. او همچنان زير لب زمزمه مي کند و به اطرافش توجهي ندارد. اتومبيلي با سرعت تمام وارد کوچه مي شود و مستقيم به طرف او مي آيد. مردي جوان با فاصله اي از اتومبيل وارد کوچه شده و فرياد مي زند.
مرد جوان: مواظب باش!
جيکوب برمي گردد و متوجه ماشين مي شود. او از سر راه ماشين کنار مي رود، اما ماشين جهت خود را تغيير مي دهد. مرد جوان دوباره فرياد مي زند.
مرد جوان: بپر کنار.
جيکوب با سرعت خود را به کناري پرت مي کند و ماشين از کنار او مي گذرد. دو مرد در صندلي عقب، او را نگاه مي کنند. آن ها همچون ديوانه ها مي خندند و سرشان را تکان مي دهند. آن ها صورت انساني ندارند. جيکوب داد و فرياد مي زند. لحظاتي بعد، جيکوب برمي گردد تا از آن مرد جوان که با فريادش باعث نجات او شده، تشکر کند. اما او رفته است.

19. داخلي – آپارتمان جيکوب – شب
 

جيکوب و جزي روي تخت دراز کشيده اند. هيچ کدام حرفي نمي زنند. سکوت کاملاً حکمفرماست. جيکوب دستش را زير گردن خود گذاشته و با اندوه به سقف خيره شده است. دست جزي روي قسمتي از شکم جيکوب قرار گرفته که حاصل فرورفتن سرنيزه در آن است. جزي بي مقدمه سر صحبت را باز مي کند.
جزي: جيک، شايد همه اين فشارهايي که تو تحمل مي کني به خاطر پول باشه. يا يه چيزي مثل اين مسائل. يا حتي زنت.
جيکوب: چرا پاي اونو وسط مي کشي؟
جزي: براي اين که اون هميشه توي ذهن توئه.
جيکوب: آخرين باري که من از اون حرف زدم، کي بوده؟
جزي: تو هيچ وقت راجع به اون حرف نمي زني.
جزي مکث طولاني مي کند؛ گويا ديگر حرفي براي گفتن ندارد، اما دوباره ادامه مي دهد.
جزي: خب شايد به خاطر جنگ باشه.
جيکوب چشمانش را مي بندد.
جزي: هنوز هم اون تو هست. (به سر جيکوب اشاره مي کند) درسته که تو هيچ وقت درباره جنگ چيزي نمي گي، ولي ...
جيکوب: مي تونه به خاطر هر چيزي باشه، ولي اون ايستگاه مترو مسدود رو چه جوري مي شه توضيح داد؟ يا اون موجودات عجيب و غريب چي هستن؟
جزي: نيويورک که پر از اين جور موجوداته. همه جا هست. خيلي از ايستگاه هاي مترو هم مسدود شده.
جيکوب: جزي اونا مثل هيولا بودن.
جزي: هيولا؟ دست بردار. اونا زن ها و مردهاي خيابوني و ولگردن. فقط همين. اونا توي خيابون ها پخش و پلا هستن. اونا رو همون جوري نگاه کن که واقعاً هستن.
جيکوب: ولي اونا امشب داشتن منو مي کشتن. اونا منو هدف گرفته بودن.
جزي: حتماً از اون بچه هايي بودن که داشتن ماشين سواري مي کردن. اين خيلي عاديه.
جيکوب: اونا انسان نبودن.
جزي: خب چي بودن؟
جيکوب: جواب نمي دهد. او برمي گردد و به روي شکم خود مي خوابد.
جزي: تو هنوز هم منو دوست داري؟
جيکوب جواب نمي دهد.

20. داخلي – آشپزخانه – روز
 

جيکوب و جزي پشت ميز صبحانه نشسته اند. جزي در حالي که چيزي مي جود، روزنامه نشنال اينکوايرر را مي خواند. ناگهان قطره اي خون روي ميز مي افتد. جزي لحظاتي به آن خيره مي شود و بعد آن را با انگشت خود پاک مي کند و سپس انگشتش را ليس مي زند. جيکوب در حالي که فنجان قهوه را سر مي کشد، به بيرون نيز نگاه مي کند. زنگ توستر شنيده مي شود. جزي به طرف توستر مي پرد. او به نان ها کره مي مالد و بعد دوباره مشغول خواندن روزنامه مي شود.
جزي: اين جا نوشته دنيا داره به آخر مي رسه. اسم اين مسئله رو گذاشتن «جنگ بهشت و جهنم». همه ش يه نمايشه؛ وسايل جنگي، بمب هاي هيدروژني و از اين جور چيزها. تو باور مي کني؟
جيکوب جواب نمي دهد.
جزي: منم باور نمي کنم ... خداي من ... اين جا رو نگاه کن. اين يارو دو تا سر داشته فقط دو روز زنده بوده. فکرشو بکن که من دو تا سر داشته باشم. مي خواي اين عکس رو ببيني؟
جيکوب جواب نمي دهد. جزي عصباني بلند مي شود و به طرف جاروبرقي مي رود. آن را روشن کرده و مشغول جارو کردن مي شود. جيکوب همچنان محو تماشاي بيرون است. ناگهان جاروبرقي خاموش مي شود. در سکوت، جيکوب متوجه مي شود که جزي گريه مي کند. جيکوب به طرف جزي مي رود و موهاي او را نوازش مي کند. جزي ناله مي کند. لحظاتي بعد، جزي با چشماني پف کرده به او خيره مي شود.
جزي: تو منو دوست داري؟
جيکوب به علامت تأييد سرش را تکان مي دهد. جزي لبخندي مي زند.
جزي: امشب مهموني دلا (Della) ست. ما مي ريم، مگه نه؟ براي تو خوبه. روحيه ت عوض مي شه. بهت قول مي دم که مجبورت نکنم برقصي. باشه؟ (جيکوب سرش را تکان مي دهد) جيک، تو هنوز هم منو دوست داري؟
جيکوب دوباره سرش را به علامت تأييد تکان مي دهد.

21. داخلي – بيمارستان بلوو (Bellvue) – روز
 

جيکوب در کلينيک «سلامت رواني» بيمارستان بلوو است و در بخش اورژانس بيماران رواني قدم مي زند. اين بخش پر از بيمار است. بعضي از آن ها به صندلي هايشان بسته شده اند. چند پليس در اطراف آن ها حضور دارند. جيکوب به ميز مسئول پذيرش نزديک مي شود و با عصبانيت صحبت مي کند.
جيکوب: من مي خوام با دکتر کارلسون (Carlson) حرف بزنم.
مسئول پذيرش: کارلسون؟ تازه اومده اين جا؟
جيکوب: تازه؟ اون چند ساله که اين جاست.
مسئول پذيرش شانه بالا مي اندازد و به دفترچه اش نگاه مي کند.
مسئول پذيرش: توي ليست من که نيست. شما وقت قبلي دارين؟
جيکوب (سرش را تکان مي دهد): ببينين، من بايد ايشون رو ببينم. من مي دونم اتاقشون کجاست. فقط به من اجازه بدين که رد بشم. خيلي طول نمي کشه. فقط ده دقيقه.
مسئول پذيرش: براي ديدن دکترهاي ما بايد وقت قبلي داشته باشين.
جيکوب: من توي ليست بيماران جنگي بودم. ايشون منو مي شناسن.
مسئول پذيرش: اسمتون چيه؟
جيکوب: جيکوب سينگر.
مسئول پذيرش بلند مي شود و کشويي را بيرون مي کشد و به پرونده ها نگاه مي کند.
مسئول پذيرش: متأسفم هيچ سابقه اي از جيکوب سينگر توي پرونده هاي ما نيست.
جيکوب: منظورتون چيه که هيچ سابقه اي نيست؟
مسئول پذيرش: حتماً بايد براتون هجي کنم؟ اين جا هيچ سابقه اي از شما نيست.
جيکوب: مسخره ست. من چند ساله که دارم ميام اين جا. گوش کنين. من بايد ايشون رو ببينم. ديگه دارم عصباني مي شم.
مسئول پذيرش: اگه مورد شما اورژانسيه، ما اين جا مددکارهاي اجتماعي و رواني داريم. ولي يک ساعت بايد منتظر بشين. منم خوشحال مي شم که اسمتون رو ثبت کنم. بياين اين فرم رو پر کنين.
جيکوب: لعنت به شما! من مددکار نمي خوام. کارلسون منو مي شناسه.
جيکوب به ميز پذيرش ضربه اي مي زند. فرم هاي پذيرش همراه با يک گلدان روي زمين مي افتد. مسئول پذيرش با عصبانيت براي برداشتن آن ها خم مي شود. با اين کار، کلاه مسئول پذيرش به لبه ميز گير کرده و از سرش مي افتد. دو شاخ کوچک روي سر مسئول پذيرش ديده مي شود که پيش از اين، به وسيله کلاه پوشانده شده بودند. جيکوب ميخکوب مي شود، اما خيلي زود خودش را عقب مي کشد. مسئول پذيرش به سرعت کلاه را بر سرش مي گذارد. حالا او کاملاً عصباني به نظر مي رسد. جيکوب عصباني و ترسيده برمي گردد و به طرف در خروجي مي رود.
مسئول پذيرش: تو نمي توني بري!
جيکوب اعتنايي نمي کند. پليسي که نگهبان در ورودي بوده، به طرف او مي دود.
جيکوب وارد راهرو ديگري مي شود. اين جا پر از بيماران رواني است. بيماران در طول راهرو قدم مي زنند. جيکوب در حال دويدن به آن ها تنه مي زند. سر و صداي زيادي به پا مي شود. بيماران جيغ مي کشند. پرستاران سعي مي کنند آن ها را آرام کنند، اما بيماران با مشاهده پليس، آرام و قرارشان را از دست مي دهند. آن ها پليس را مي گيرند. پليس سعي مي کند خود را از دست آن ها خلاص کند.
پليس: بذارين برم! گم شين!

22. داخلي – اتاق گروه درماني – روز
 

جيکوب از ديد ما خارج مي شود. او وارد راهرو ديگري مي شود و در جست و جوي اتاقي ويژه برمي آيد. جيکوب اتاق را پيدا مي کند و وارد آن مي شود. جيکوب با ديدن چند مرد و زن که در يک دايره نشسته اند، تعجب مي کند. آن ها به او خيره مي شوند.
دکتر: مي تونم کمکتون کنم؟
جيکوب: من دنبال دکتر کارلسون مي گردم. مگه اين جا اتاقشون نيست؟
دکتر با ناراحتي به او نگاه مي کند. چند لحظه بعد بلند شده و جيکوب را به گوشه اي هدايت مي کند. بقيه به آن دو نگاه مي کنند. دکتر آرام حرف مي زند.
دکتر: خيلي متأسفم. معلومه که شما نمي دونين دکتر کارلسون مرده.
جيکوب (گيج شده): مرده؟
دکتر: توي يه حادثه رانندگي.
جيکوب: خداي من! کي؟
دکتر: ماه گذشته؛ قبل از عيد شکرگزاري.
جيکوب: چطوري؟
دکتر: هيچ کس نمي دونه. مي گن منفجر شده.
جيکوب (رنگ پريده): منفجر شده؟ يعني چي منفجر شده؟
دکتر شانه بالا مي اندازد و مي خواهد دستش را به دور گردن جيکوب بيندازد که جيکوب آن را پس مي زند.
دکتر: مي خواين بگم يه نفر بياد؟
جيکوب: نه نه. من حالم خوبه.
جيکوب به سرعت به طرف در برمي گردد و وقتي که مي خواهد از اتاق خارج شود، متوجه مي شود همه به او خيره شده اند. او با عجله و آشفتگي وارد راهرو مي شود. جيکوب گيج شده و ترسيده است. ناگهان صدايي او را به خود مي آورد.
پليس: هي تو! پستچي!
جيکوب برمي گردد و پليسي را مي بيند که منتظر اوست. اسلحه پليس به طرف جيکوب است.
پليس: از جات تکون نخور. اين جا چه غلطي مي کني؟ اين جا يه بيمارستان روانيه. مردم به آرامش احتياج دارن.
دکتر گروه درمان از اتاق بيرون مي آيد و به طرف پليس مي رود.
دکتر: ايشون تقصيري ندارن. همه چي روبراهه.
پليس (اسلحه خود را پايين مي آورد): پس از اين جا برو. دلم نمي خواد تو کار اداره پست آمريکا دخالت کنم.
پليس: جيکوب را به سمت لابي بيمارستان مي برد.

23. داخلي – آپارتمان دلا – شب
 

صداي بلند موسيقي در فضاي آپارتمان پيچيده است. جيکوب نيز در اين مهماني شلوغ که در آپارتمان کوچک دلا برپا شده، حضور دارد. مردي مست مي خواهد براي او جوک تعريف کند. در پس زمينه جزي مي رقصد و با اشاره او را به رقص دعوت مي کند. او سرش را به علامت منفي تکان مي دهد. جيکوب گيج است. او صدايي عجيب مي شنود و به اطراف نگاه مي کند. به نظر مي رسد که آن صدا از يک قفس پرنده که رويش پوشانده شده، بيرون مي آيد. جيکوب به طرف قفس مي رود و پوشش آن را برمي دارد. پرنده وحشيانه بال بال مي زند، انگار مي خواهد از آن بيرون بيايد. صداي بال بال زدن پرنده، گوشخراش است. جيکوب پوشش قفس را دوباره روي آن مي اندازد.
در اتاق ناهارخوري، چند نفر دور السا (Elsa) جمع شده اند. السا زني سياهپوست است و اکنون در حال کف بيني است. السا متوجه جيکوب مي شود.
السا: هي تو! بذار دستت رو ببينم.
جيکوب شانه بالا مي اندازد. دلا در حالي که مي رقصد، او را صدا مي زند.
دلا، بذار ببينه. اون کف دستت رو مثل يک کتاب مي خونه.
جيکوب: نه، ممنون.
دلا: بامزه ست.
تصوير به نمايي نزديک از دست جيکوب قطع مي شود. السا با دقت خطوط کف دست جيکوب را مطالعه مي کند. السا که در ابتدا خندان بوده، اکنون چهره اي جدي به خود مي گيرد. او هر دو دست جيکوب را با هم مقايسه مي کند. جزي از دور شاهد اين صحنه است و به نظر مي رسد که حسي از حسادت در چشمان او ديده مي شود.
السا: کف دست تو غيرعاديه.
جيکوب: به نظر خودم هم همين طوره.
السا: اين خط رو مي بيني؟ اين خط زندگيه. اين جا، جاييه که تو به دنيا اومدي. تو اين جا ازدواج مي کني. تو ازدواج کردي، مگه نه؟ نه، تو طلاق گرفتي. نگاه کن قطع شده.
او به خط زندگي جيکوب با نگراني نگاه مي کند. جزي متوجه جيکوب است، اما جيکوب به او نگاه نمي کند.
السا: چه خط عجيبي!
جيکوب: اون خيلي کوتاهه!
السا: کوتاه؟ اون تموم شده.
جيکوب: چه خوب.
السا: خيلي بامزه است. اين خط نشون مي ده که تو قبلاً مردي.
جيکوب (مي خندد): اينم شانس من.
حرکت رقصنده ها کندتر مي شود. موسيقي همچنان با صداي بلند شنيده مي شود. فضاي آپارتمان پر از دود است. اکنون ظاهر رقصنده ها عجيب و دفرمه شده است. جزي از ميان آن ها بيرون آمده و به کنار جيکوب مي آيد. جزي، جيکوب را به طرف خود مي کشد.
رقصنده ها: بيا بابا. بيا يه تکوني بخور.
جيکوب کاملاً وحشت زده است. او در برابر خواهش جزي، کمي نرم مي شود و با سر از السا معذرت خواهي مي کند. آشکارا از اين که در رقص مهارتي ندارد، شرمنده است.
يکي از مردها: بيا پروفسور.
جيکوب سعي مي کند بخندد، اما هيچ چيز قانع کننده اي براي او وجود ندارد. جزي با او بازي مي کند و حرکاتش را تقليد مي کند. بقيه به آن ها مي خندند. جيکوب عصباني و به هم ريخته است. مردي به کنار جزي مي آيد و او را با خود مي برد. جيکوب تنها مي شود، اما با خود مي رقصد. جيکوب چشم مي گرداند و زني را مي بيند که روي زمين زانو زده است. گويا او روي فرش ادرار مي کند. جيکوب شوکه مي شود. او به اطراف نگاه مي کند. جيکوب به آشپزخانه مي رود. آن جا زن آبستني را مي بيند که نيمه برهنه است. جيکوب تعجب مي کند. در اتاق کناري، او تصوير وحشت آوري را مي بيند. مردي را مي بيند که سرش را با سرعت در تمام جهت مي چرخاند. اين تصاوير، بر وحشت جيکوب مي افزايند. جيکوب تلوتلو مي خورد. زني به او نزديک مي شود و سعي مي کند با او برقصد، همه چيز عجيب و غريب وهم آلود است.
زن: بيا عزيزم.
زن دست جيکوب را مي گيرد و آن را روي بدن خود مي گذارد. جيکوب با تعجب مي بيند که استخوان هايي از بدن او بيرون زده اند. جيکوب خودش را عقب مي کشد. جيکوب سرش را به شدت تکان مي دهد. عينک جيکوب روي زمين مي ا فتد.
جيکوب: اَه، لعنتي.
جيکوب روي زمين مي نشيند و کورمال کورمال آن را جست و جو مي کند. او مابين رقصنده ها حرکت مي کند و کفش هاي آن ها با انگشتان جيکوب برخورد مي کند. قبل از اين که عينک جيکوب زير پاهاي رقصنده ها خرد شود، او به طور معجزه آسايي آن را پيدا مي کند. دوباره دنيا براي او قابل ديدن مي شود. جيکوب مي ايستد و در کمال تعجب مي بيند که جزي روبه روي اوست. جزي به شکلي ديوانه وار دور خود مي چرخد. خنده اي رضايت بخش روي لبان جزي شکل گرفته است. جزي دست جيکوب را گرفته است. جزي دست جيکوب را مي گيرد تا به او جرئت رقصيدن بدهد، اما ريتم حرکات جزي بسيار تند است. جيکوب گيج و سرگردان به او نگاه مي کند. لحظاتي طول مي کشد تا جيکوب بفهمد که خنده هاي جزي براي او نيست. مردي ديگر کنار جزي ايستاده است. دوربين پايين مي آيد و ما مي بينيم که پاهاي آن دو، سم دارد. از پشت جزي، صداي بال بال زدن پرنده اي شنيده مي شود ما نمي توانيم منبع صدا را تشخيص بدهيم، اما صداها، وحشت اين صحنه را افزايش داده است. قبل از اين که جيکوب عکس العملي از خود نشان بدهد، جزي دهانش را باز کرده و از گلوي او صدايي غرش مانند بيرون مي آيد. بقيه رقصنده ها نيز با جيغ و فرياد به او پاسخ مي دهند. جيکوب سعي مي کند خود را از اين توهمات نجات دهد، اما امکان پذير نيست. موسيقي اوج مي گيرد. اکنون جيکوب هذيان مي گويد و تمام بدنش متشنج شده است. جيکوب کنترل خود را از دست مي دهد. او مثل جن زدگان، حرکاتي ديوانه وار دارد. او کوشش مي کند تا خود را از شر ذهنيات و حرکات بدنش، خلاص کند. دوربين چشمان پردرد او را در قاب مي گيرد. ديوارهاي تيره آپارتمان، تصوير را مي پوشانند.

24. خارجي – ويتنام – شب
 

ما صورت هايي عجيب را مي بينيم که در کلاه خودهاي نظامي محصور شده اند. همه جا تاريک است. پرتوهايي از نور ماه، از پشت ابرها پديدار مي شوند. صورت ها زمين را جست و جو مي کنند و صداهايي شنيده مي شود.
صدا: اون خيلي داغونه.
صدا: داره هذيون مي گه.
صدا: شکمش پاره شده. رودهاش بيرون ريخته.
صدا: اونا رو بريز توي شکمش.
جيکوب (صداي خارج از قاب): بهم کمک کنين.

25. داخلي – آپارتمان دلا – شب
 

آپارتمان دوباره به حالت عادي برگشته است. تابلوهاي نئون بيرون از پنجره، چشمک مي زنند. اکنون رقصنده ها مي خندند و با هم حرف مي زنند.
مرد: تو کاملاً ديوونه شده بودي.
زن: جيک. شيطون کوچولو. هيچ وقت نگفته بودي مي توني به اين خوبي برقصي.
مرد: جزي توي مشروب اون چي ريخته بودي؟
جزي مي خندد و جيکوب را به گوشه اي مي کشاند. جيکوب روي زمين مي افتد. او در ناحيه سينه و شکمش احساس درد مي کند. جيکوب شکم خود را با دست مي گيرد. او گيج شده و چهره اش پر از ترس است.
جزي: تو خوبي؟
جيکوب: مي خوام از اين جا برم. منو از اين جا ببر.
جزي: آخه، الان هنوز خيلي زوده.
جيکوب: ما کجاييم؟
جزي (از اين سؤال تعجب مي کند): ما توي خونه دلا هستيم.
جيکوب: کجا؟
جزي: يعني چه؟ به چي داري فکر مي کني؟
جيکوب: دلا کجاست؟ اونو بيار اين جا.
جزي: چرا؟ براي چي؟
جيکوب: دلا رو به من نشون بده.
جزي: من که اينجام.
جيکوب با التماس به او نگاه مي کند. جزي با ناراحتي اتاق را ترک مي کند. جيکوب رفتن او را نظاره مي کند. جيکوب شکم خود را با دست گرفته و درد مي کشد. چند لحظه بعد، جزي همراه با دلا وارد اتاق مي شود.
دلا: هي جيک، داشتم مي رقصيدم.
جيکوب: دلا؟
دلا: تو مي خواستي منو ببيني؟ خب، من اينجام.
جيکوب: دارم مي بينم.
دلا: تو چي مي خواي؟
جيکوب: فقط مي خواستم تو رو ببينم. فقط همين.
دلا: خب، چطورم؟
جيکوب: مثل دلا.
ناگهان تمام بدن او به لرزش مي افتد و متشنج مي شود.
جزي: تو حالت خوبه؟ تو خيلي داغي. دست بذار رو پيشونيش.
دلا (دست خود را روي پيشاني جيکوب مي گذارد و آن را بررسي مي کند): لعنتي. آره خيلي داغه. احتمالاً به خاطر رقصه.
جزي: من فکر مي کنم تو بايد دراز بکشي.
جيکوب کنترلش را از دست داده و مي لرزد. بقيه دور آن ها جمع مي شوند.
جزي: نمي توني تکون بخوري؟
جيکوب: اگه مي تونستم حتماً اين کار رو مي کردم.
زن: اون مريضه؟
دلا: اون تب داره.
السا: بذار بهت کمک کنم.
او به کنار جيکوب مي آيد، اما جيکوب او را پس مي زند و مثل يک انسان و حتي لگد پرت مي کند. او جيغ و داد به راه مي اندازد.
جيکوب: از من دور شو! به من نزديک نشو! با همه تون هستم. برين به جهنم! به جهنم! گم شين!
جزي به جيکوب نگاه مي کند. در نگاه او گيجي و شرمندگي ديده مي شود. مردي کنار گوش او زمزمه مي کند.
مرد: من تاکسي خبر مي کنم.

26. داخلي – آپارتمان جيکوب – شب
 

جيکوب در اتاق خواب روي تخت خوابيده است. دماسنجي در دهان او ديده مي شود. جزي با عصبانيت قدم مي زند.
جزي: هيچ وقت توي زندگيم آن قدر ترسيده بودم. هيچ وقت! همه ش جيغ مي کشيدي. اصلاً نمي فهميدم چه بلايي سرت اومده. حرکاتت عادي نبود. من توي زندگيم با آدم هاي ديوونه زيادي سر و کار داشتم. ديگه دوست ندارم اين طوري بشه. نمي تونم اين موضوع را تحمل کنم. ديگه از مردهاي ديوونه خسته شدم. تو فکر مي کني تقصير من بوده. يادت مياد، تو خودت منو انتخاب کردي.
همسايه به ديوار ضربه مي زند.
جزي: باشه، فهميدم.
جزي هم به ديوار ضربه مي زند.
جزي: اگه فکر مي کني مي توني منو ديوونه کني، با اين کارها خودت رو ديوونه مي کني. مي فهمي؟
جزي به کنار جيکوب مي رود و دماسنج را از دهان او برمي دارد. جزي دماسنج را به خود نزديک مي کند تا آن را بهتر ببيند.
جيکوب: چي نشون مي ده؟ صد يا دويست؟
جزي: باور نمي کنم. من برم دکتر خبر کنم.
جزي از اتاق خارج مي شود. جيکوب او را صدا مي زند.
جيکوب: دماسنج چي نشون مي ده؟
جزي (صداي خارج از قاب): آخرشه.
جيکوب: چقدر رفته بالا؟
جزي (صداي خارج از قاب): روي شماره 107 وايستاده.
جزي در اتاق کناري، با تلفن حرف مي زند. آن سوي خط دکتر است. جيکوب دوباره مي لرزد و چند ملحفه ديگر را از پاي تخت برداشته و آن ها را روي خود مي اندازد و تا شانه هايش، آن ها را بالا مي کشد. تمام تخت با لرزش هاي بدن جيکوب، مي لرزد. ناگهان جزي از اتاق بيرون مي رود و و وارد حمام مي شود. او شيرآب را باز مي کند.
جيکوب: چي کار داري مي کني؟
جزي: لباس هاتو دربيار.
جيکوب: چي داري مي گي؟ من دارم يخ مي زنم.
جزي: لباس هاتو دربيار.
وقتي جزي به اتاق برمي گردد، جيکوب گيج و منگ به او نگاه مي کند.
جيکوب: دکتر چي گفت؟
جزي (صداي خارج از قاب): گفت که توي راه بيمارستان مي ميري. بلندشو برو توي وان.
جزي: با چهار سيني پر از يخ وارد حمام مي شود و آن ها را داخل وان مي ريزد.
جزي (صداي خارج از قاب): اون داره مياد.
جيکوب: مياد اين جا؟
جزي (صداي خارج از قاب): بلندشو بيا اين جا. من نمي تونم منتظرت بمونم.
او از حمام بيرون مي آيد و به سراغ جيکوب مي رود. بعد جيکوب را از تخت بيرون مي کشد. جيکوب مي لرزد. جزي او را از اتاق بيرون مي آورد و در همان حال لباس هايش را درمي آورد. جزي، جيکوب را وارد حمام مي کند. جيکوب به قطعه هاي يخ شناور در آب نگاهي مي اندازد.
جيکوب: تو ديوونه شدي. من اون تو نمي رم. ترجيح مي دم بميرم.
جزي: ميل خودته.
جيکوب: به من نگاه کن. من دارم يخ مي زنم.
جزي: تو از تب داري مي سوزي. برو اون تو. من بايد باز هم يخ بيارم.
جزي از حمام بيرون مي رود. صداي بسته شدن در آپارتمان شنيده مي شود. جيکوب شست پاي خود را در آب فرو مي برد؛ آب سرد باعث مي شود که دندان هايش به لرزه بيفتد. او تا آن جا که بتواند پاي خود را در آب نگه مي دارد و بعد آن را بيرون مي کشد و خيلي سريع دور آن حوله مي پيچد.

27. داخلي – راهرو آپارتمان – شب
 

جزي در راهرو مي دود و در تمام آپارتمان ها را مي زند و از کساني که به او جواب داده اند، يخ جمع مي کند. او با عجله به آپارتمان برمي گردد. پشت او چند نفر از همسايه ها نيز حضور دارند که هر کدام با خود چند سيني يخ آورده اند.

28. داخلي – حمام – روز
 

وقتي جزي وارد حمام مي شود، جيکوب را مي بيند که روي لبه وان نشسته است و به شدت مي لرزد.
جيکوب: نمي تونم برم اون تو.
جزي: تو ديگه چه جور مردي هستي؟
جزي يخ ها را داخل آب وان مي ريزد.
جيکوب: من نمي تونم.
جزي: بخواب اون تو.
جيکوب: پاهام دارن مي لرزن.
جزي: سام (Sam)، توني (Tom) بياين اين جا.
جيکوب: هي، من لباس ندارم.
سام: ما به تو نگاه نمي کنيم.
سام و توني محکم دست و پاي جيکوب را مي گيرند. جيکوب سعي مي کند از دست آن ها فرار مي کند.
جيکوب: منو ول کنين.
توني: اون مثل يک زغال داغه.
سام: جيک اين کار برات خوبه.
جيکوب: حرومزاده ها ولم کنين.
سام و توني به زور، جيکوب را داخل آب مي اندازند. وقتي آب به دست توني مي خورد، او خود را عقب مي کشد. جيکوب در آب شناور مي شود. آن دو، جيکوب را به پايين هل مي دهند. جيکوب داد و فرياد راه مي اندازد و از آن دو مي خواهد که او را رها کنند، اما سام و توني با فشار او را زير آب نگه مي دارند.
جيکوب: من دارم يخ مي زنم! دارم يخ مي زنم! لعنت بر شما!
توني (دست توني سرخ شده است): سام من نمي تونم اونو نگه دارم.
سام: نذار فرار کنه.
توني: جزي کمک کن. دست هام داره يخ مي زنه.
جيکوب: بهم کمک کنين! کمک کنين!
جزي (به توني): ولش کن. من خودم نگهش مي دارم.
توني: پاهاشو بگير.
سام: دست هاتو بگير زير آب داغ.
خانم کارمايکل (Carmichael) وارد حمام مي شود.
خانم کارمايکل: من يه کم يخ آوردم.
جزي: بريزين اون تو.
خانم کارمايکل: اون حالش خوبه؟
جزي: از اين کار ناراضيه.
خانم کارمايکل: سرزنشش نکن. من با اين يخ ها چي کار کنم؟
جزي: بريزين او تو.
خانم کارمايکل: روي اون؟
جزي: خيلي زود همه شون آب مي شن.
خانم کارمايکل: خيلي خب. شوهرم دو تا کيسه ديگه مياره. الان مياد. اونا سنگينن.
توني به خانم کارمايکل کمک مي کند تا يخ ها را در آب بريزد. جيکوب فرياد مي زند.
جيکوب: خدايا! شما دارين منو مي کشين! بسه ديگه!

29. داخلي – اتاق خواب – شب
 

تصوير به اتاق خوابي قطع مي شود که پيش تر آن را نديده ايم. جيکوب روي تخت در خود مچاله شده و مي خواهد روي تخت بنشيند. بالاخره اين کار را مي کند و به پنجره نگاه مي اندازد. پنجره باز است و تکان تکان مي خورد. هواي سرد به داخل مي وزد و بدن او مي لرزد.
جيکوب: لعنت به تو و اون هواي تازه ت.
جيکوب از تخت بيرون مي آيد و به طرف پنجره مي رود. او پنجره ها را مي بندد؛ از اين کار صداي بلندي توليد مي شود. زني که در تخت خواب بوده، روي تخت او مي نشيند. او ساراست.
سارا: صداي چي بود؟
جيکوب: داشتم يخ مي زدم.
سارا: ولي من سردم نيست.
جيکوب: معلومه که نبايد سردت باشه. همه ملافه رو کشيدي روي خودت. حتماً دماي اتاق به ده درجه رسيده. با تو هستم سارا. اگه مي خواي توي هواي تازه بخوابي، برو روي پله هاي اضطراري بخواب. اون پنجره ديگه بسته شد.
سارا: ولي اين کار بهداشتي نيست.
جيکوب: بهداشتي نيست؟ اگه من فردا از ذات الريه بميرم، بهداشتيه؟
جيکوب غلتي مي زند و سعي مي کند بخش زيادي از ملحفه را روي خودش بکشد. او در حالي که روي تخت دراز کشيده، غرق در فکر مي شود.
جيکوب: چه خوابي ديدم!... داشتم با يه زن ديگه زندگي مي کردم. مي دوني اون کي بود؟
سارا: نمي خوام بدونم.
جيکوب: جزيل؛ توي اداره پست کار مي کرد. يادت مياد تو اونو توي مهموني کريسمس ديدي. داشتم با اون زندگي مي کردم. خدايا، عجب کابوسي بود؛ توي خوابم پر از هيولا بود و من تب داشتم. از سرما داشتم مي سوختم.
سارا: افکار گناهکار. وقتي به من دروغ مي گي، همچين اتفاق هايي برات مي افته؛ حتي اگه توي ذهنت به من دروغ بگي.
جيکوب: عجب چيز کاردرستي بود.
سارا: بگير بخواب.
جيکوب: آخه خيلي جذاب بود.
سارا: انگار گفتي که اون يه کابوس بود!
ناگهان از جايي نامعلوم، صداهاي خفيفي از يک جعبه موسيقي مي شنويم. پسري نوجوان وارد اتاق مي شود که يک جعبه موسيقي در دست دارد. او يک تي شرت بلند پوشيده که تا قوزک پايش را گرفته است. ما مي توانيم او را از عکس هايي که قبلاً ديده ايم، شناسايي کنيم. او گيب است.
گيب: پدر، صداي چي بود؟
جيکوب (از ديدن او تعجب مي کند): گيب؟ (جيکوب کنجکاوانه به پسرش خيره مي شود) تو اين جا چي کار مي کني؟
گيب: من يه صدايي شنيدم.
جيکوب: صداي پنجره بود.
گيب: هوا سرده.
جيکوب: اينو به مادرت بگو.
گيب: مامان، هوا...
سارا: شنيدم. برو بخواب.
گيب: مي شه منو بخوابونين؟
سارا (ناراحت): باشه.
سارا از جاي خود بلند مي شود. جيکوب جلو او را مي گيرد و خود از تخت بيرون مي آيد و گيب را به اتاقش مي برد.

30. داخلي – اتاق خواب گيب – شب
 

گيب روي تخت دراز کشيده؛ جيکوب با شکم او بازي مي کند و او را غلغلک مي دهد. گيب نيشخند مي زند و پتو را روي خود مي کشد. کمي آن طرف تر، جد پسر 9 ساله و ايلاي پسر 7 ساله جيکوب روي يک تخت دو طبقه خوابيده اند. جد بلند مي شود.
جد: بابا؟
جيکوب: جد الان نصف شبه. (جيکوب گيب را مي بوسد و به طرف جد مي رود) چه خبر شده؟
جد: پول تو جيبي منو يادتون رفت.
جيکوب: پول تو جيبي؟ الان ساعت پنج صبحه، باشه موقع صبحونه.
جد: باشه، ولي يادتون نره.
ناگهان صداي ديگري از طبقه بالاي تخت شنيده مي شود.
ايلاي: بابا دوستت دارم.
جيکوب مي خندد.
جيکوب: اين جا چه خبره؟ سميناره؟ منم شماها رو دوست دارم؛ اي وروجک ها!
حالا ديگه بخوابين.
جيکوب به طرف در مي رود.
گيب: صبر کن پدر.
جيکوب: ديگه براي چي؟
گيب: نرو
جيکوب: نرم؟ (مي خندد) من هيچ جا نمي رم؛ همين جا هستم. (با مهرباني به گيب نگاه مي کند) ديگه بخواب، تو مي توني دو ساعت ديگه بخوابي.
جيکوب به گرمي او را در آغوش مي گيرد و بعد به طرف در مي رود.
گيب: پدر دوستت دارم.
در کلمات گيب احساس عميق و جديتي کامل وجود دارد. جيکوب کاملاً تحت تأثير قرار مي گيرد.
گيب: پدر در رو نبند.
جيکوب سرش را تکان مي دهد و لاي در را باز مي گذارد.
گيب: يه کم بيش تر ... يه کم بيش تر.
جيکوب در را تا آن جا که مورد رضايت گيب است، باز مي گذارد و او را خاطر جمع مي کند. گيب مي خندد و در تخت غلت مي زند.

31. داخلي – اتاق خواب سارا – شب
 

جيکوب وارد تخت مي شود. سارا برمي گردد و جاي خود را راحت مي کند. جيکوب طاقباز مي خوابد و به سقف خيره مي شود. او ملحفه را تا زير گردنش بالا مي کشد. احساس غم و حسرت در چهره او ديده مي شود.
جيکوب: سارا، دوستت دارم.
سارا لبخند رضايت بخشي مي زند. جيکوب چشمانش را مي بندد و ظرف چند ثانيه به خواب مي رود.

32. خارجي – ويتنام – پيش از سپيده دم
 

در يک صبح تابستاني، صداي جيرجيرک ها و پرندگان شنيده مي شود. تصويري از درختان، بالاي سر ماست و ما مي توانيم از ميان شاخه هاي آن ها، آسماني صاف و زيبا را مشاهده کنيم. فضا کاملاً آرامش بخش است. ناگهان صداهايي ناراحت کننده از دور شنيده مي شود و هر لحظه شدت آن افزايش مي يابد. حالا مي توانيم بفهميم که آن صداها، صداي حرکت سربازان و ضربه هاي سنگين پوتين آن هاست که از لابه لاي علف هاي بلند به گوش مي رسد. به تدريج صداي آدم ها هم شنيده مي شود.
صدا: اونجاست.
صدا: خدا رو شکر. بيارش بيرون.
صدا: تکونش بده! تکونش بده.
همه چيز حکايت از نوعي سرزندگي دارد. سرشاخه هاي درختان بالاي سر ما هستند. فضاي آرامش بخش لحظات قبل، در يک نماي نقطه نظر، خودش را عيان مي سازد. دوربين از جنگل بيرون مي آيد و به جايي مي رود که در آن نقل و انتقال هايي سريع ديده مي شود. بالاي سر ما هلي کوپتري ظاهر مي شود. بال هاي کوپتر مي چرخند و صدايي کرکننده توليد مي کنند. از زير هلي کوپتر، طناب هايي بيرون آمده و در هوا آويزان هستند. به اين طناب ها، برانکاري فلزي بسته شده است. سربازان به هوا مي پرند تا آن را بگيرند. فضا پر از التهاب است. زخمي ها را داخل برانکار مي گذارند. سر و صداهاي زيادي شنيده مي شود که ابداً واضح نيستند. دوربين از زمين بالا مي آيد. اکنون تمام قاب از هلي کوپتر پر شده و از آسمان خبري نيست. هلي کوپتر وقتي سياه تر و بزرگ تر به نظر مي رسد که دوربين به آن نزديک تر مي شود. ناگهان برانکار به چرخش درمي آيد و از کنترل خارج مي شود. دست هايي از داخل هلي کوپتر بيرون مي آيند و آن را مي گيرند.
اکنون صداهايي از يک منبع نامعلوم شنيده مي شود که گويي از زهدان زني بيرون آمده است. صداها تبديل به تپش قلب مي شود و به تدريج شکل زمزمه به خود مي گيرد.

33. داخلي – حمام – شب
 

دکتر خم مي شود و به جيکوب کمک مي کند تا از وان حمام بيرون بيايد. خانم کارمايکل و جزي نيز حضور دارند و هر دو متعجب به نظر مي رسند. جيکوب گيج و منگ به آن ها خيره مي شود.
دکتر: دوست من، تو آدم خوشبختي هستي؛ يه مرد خوشبخت. حتماً اون بالاها، خيلي رفيق داري. من فقط مي تونم همين رو بگم.
سام و توني به کنار دکتر مي آيند. دوربين دست هاي آنان را در قاب مي گيرد. دست هاي آن دو، جيکوب را از وان بيرون مي کشند. آن ها به آرامي، جيکوب را بالا مي آورند. جيکوب پايش را روي کاشي هاي کف حمام مي گذارد و بعد پخش زمين مي شود.

34. داخلي – اتاق خواب جيکوب – روز
 

صداي پاهايي را مي شنويم که روي فرش کشيده مي شوند. ليواني روي يک سيني، تلق و تلوق مي کند. در پس زمين تلويزيوني روشن است. صداي تلويزيوني کم است. از نقطه نظر جيکوب، جزي را مي بينيم که در اتاق خواب انتظار مي کشد. ناگهان جزي مي بيند که جيکوب در حال تماشاي اوست. جزي لبخند مي زند.
جزي: جيک. (جزي دستش را روي سر جيکوب مي گذارد و موهاي او را نوازش مي کند) تو خوب مي شي. حالت خوب مي شه جيک.
جيکوب: من توي خونه م؟
جزي: تو اين جايي؛ توي خونه. دکتر گفت خيلي خوش شانس بودي که مغزت نجوشيد. (مي خندد) چه شبي بود جيک. همه چيز ديوونه کننده بود. تو مدام مي گفتي «سارا پنجره رو ببند.» با بچه هات حرف مي زدي؛ حتي با اوني که مرده. خيلي عجيب بود. مي دوني تو دويست پوند يخ رو در عرض هشت ساعت آب کردي. با مزه ست، نه؟
جيکوب: ما توي بروکلين هستيم؟
جزي: تو اين جا هستي جيک. فقط استراحت کن (پتو را روي او مي کشد) دکتر گفت همه ش به خاطر يه ويروس بوده. وقتي اونا علت واقعي رو نمي دونن، فقط از ويروس حرف مي زنن. تو نبايد تا يک هفته کار کني. اون گفت که دوباره حالت خوب مي شه. (جزي سر جيکوب را نوازش مي کند و از جا بلند مي شود) حالا ديگه دراز بکش. خانم ساندلمن برات سوپ درست کرده. اون تو رو گرم مي کنه. جزي اتاق را ترک مي کند. جيکوب رفتن او را نظاره مي کند. جيکوب هنوز گيج است.

35. داخلي – آشپزخانه – روز
 

جيکوب بدون اين که صورتش را اصلاح کرده باشد، پشت ميز آشپزخانه نشسته است. او يک حوله پالتويي به تن دارد. تعداد زيادي کتاب دوروبر او پخش و پلاست. کتاب ها درباره ديوشناسي هستند. جيکوب با پريشاني مشغول مطالعه آن هاست. جزي کنار پيشخوان ايستاده و ساندويچ درست مي کند. جزي دور آن ها پوششي پلاستيکي مي کشد و بعد يکي از آن ها را داخل يک ظرف ناهار و ديگري را در يخچال مي گذارد. او يونيفرم پست را به تن دارد.
جزي: مي دوني تو امروز بايد از خونه بزني بيرون. نمي توني همه ش اين جا بشيني. اين کار درستي نيست؛ بهداشتي نيست. براي روحيه ت خوب نيست. برو قدم بزن؛ يا يه کارهايي توي همين مايه ها. برو سينما. به فکر منم نباش. از نظر من هيچ اشکالي نداره. برو خوش بگذرون؛ يکي از ما بايد خوش بگذرونه. (جزي به سر جيکوب ضربه اي مي زند) هي، کسي خونه هست؟ (او به گوش هاي جيکوب نگاه مي کند) کسي اين جا هست؟
جيکوب: چي؟
جزي به جيکوب خيره مي شود، اما جوابي نمي دهد. جيکوب دوباره مشغول خواندن مي شود. تصوير به نمايي درشت از ديوهاي بال دار قطع مي شود؛ ديوهاي واقعي و شاخ دار با دم هايي بلند. انگشت جيکوب، صفحاتي را ورق مي زنند که تصاويري باستاني و متون کهن دارند. جزي خشمگين از بي توجهي جيکوب، به طرف ظرف غذاخوري خود مي رود. ناگهان برمي گردد.
جزي: لعنت به تو! من ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل کنم. اصلاً تقصير خودمه. برو هر غلطي دلت مي خواد بکن؛ با تو دارم حرف مي زنم حرومزاده.
دوباره به تصاوير ديوها برمي گرديم. صداي افتادن ظرف هاي آشپزخانه، جيکو را به خود مي آورد. او سرش را بلند مي کند و مي بيند که جزي ظرف ها را به اطراف پرتاب مي کند. صداها افزايش مي يابند. جزي محتويات روي پيشخوان را روي زمين مي ريزد. شدت عصبانيت او، تعجب آور است. برخي از ظرف ها به کتاب ها مي خورند و باعث مي شوند که آن ها روي زمين بيفتند. جزي ناگهان دست از اين کار مي کشد.
جزي خم مي شود و ساندويچ خود را از روي زمين برمي دارد. او به طرف در مي رود، اما لحظه اي مي ايستد و به جيکوب نگاه مي کند.
جزي: برات ساندويچ ماهي تن درست کردم؛ توي يخچال گذاشتم. اونو با هويج بخور. آسپرين روي قفسه ست. صابون تموم شده، اگه خواستي خودتو بشوري. از مواد شوينده استفاده کن. ببخشيد که سرت داد زدم، ولي خودت اعصابم را خورد کردي. هي، گوش مي کني، من دارم مي رم.
جزي خود را به جيکوب نزديک مي کند و با انگشتانش روي سر خود شاخ مي گذارد. جيکوب به او خيره مي شود.
جزي: ببين، منم شاخ دارم. حواست باشه... يه کم منو دوست داري؟
جيکوب: تو غيرقابل باورترين زني هستي که من تا حالا ديدم. نصف تو مثل يه هيولا داد مي زنه و نصف ديگه ت فلورانس نايتينگله. من مي خوام بدونم تو واقعاً کي هستي؟
ناگهان تلفن زنگ مي زند. صداي تلفن آن دو را به عقب مي راند.
جزي: بگو من نيستم.
جزي ژاکت خود را برمي دارد و دستش را داخل آن مي کند. مقدار زيادي پول خرد روي زمين مي ريزد. جيکوب مي خندد. جزي با فحش و ناسزا، آن ها را جمع مي کند و داخل جيب ژاکتش مي ريزد. جيکوب گوشي تلفن را برمي دارد.
جيکوب: الو؟
پاول (صداي خارج از قاب): جيکوب سينگر؟
جيکوب: خودمم.
پاول (صداي خارج از قاب): من پاول گرونگر (Gruneger) هستم.
جيکوب: پاول گرونگر! به جا نميارم.
جيکوب به جزي اشاره مي کند که با او کار دارند. جزي از آپارتمان خارج مي شود.
جيکوب: پاول؟ حرومزاده، حالت چطوره؟ پنج يا شش ساله که نديدمت!
پاول (صداي خارج از قاب): زمان زياديه.
جيکوب: يا مسيح! تا حالا کجا بودي؟ زندگيت روبراهه؟
پاول (صداي خارج از قاب): نه زياد.
جيکوب: منم همين طور. بگو ببينم چي کار مي تونم برات بکنم؟
پاول (صداي خارج از قاب): جيک بايد ببينمت.
جيکوب: منم دوست دارم ببينمت. ولي يه جورايي زمين گير شدم. آخه مريضم.
پاول (صداي خارج از قاب): بايد ببينمت.

36. داخلي – اتومبيل پاول – روز
 

جيکوب و پاول داخل ماشين نشسته اند. ماشين از نواحي شرقي نيويورک به طرف ويليامزبورگ مي رود. قطارهاي پر سر و صدا از بالاي سر آن ها مي گذرند. جيکوب دست خود را روي شانه پاول گذاشته است.
جيکوب: پسر، خيلي خوش تيپ شدي. فکر کنم روي بيست پوند خودتو نگه داشتي.
پاول: من توي يه نونوايي کار مي کنم.
جيکوب: پس خوشبختي. مي دوني چند تا از اون سربازهاي قديمي الان کار دارن؟
پاول: به اندازه انگشت هاي يه دست.
جيکوب: همه چي مثل يه توطئه مي مونه، مگه نه؟
پاول: جوک نگو. اون ارتش کثافت با اون جنگ لعنتي! من هنوز هم دارم مي جنگم.
جيکوب: ارزششو نداره. هيچ وقت پيروز نمي شي.
پاول: اينو تو داري به من مي گي؟ مگه تو چند بار مي ميري؟ ها؟
پاول از آينه به عقب نگاه مي کند و مسير خود را تغيير مي دهد. او ماشين سياه رنگي را مي بيند که آن ها را تعقيب مي کند. او کنار مي کشد تا ماشين از بغل آن ها رد شود.
پاول: هنوز با زنت زندگي مي کني؟
جيکوب: نچ.
پاول: نه تو و نه هيچ کس ديگه. خدايا از اين منطقه متنفرم.
جيکوب: خب مگه مجبوريم اين جا باشيم؟
پاول: بايد باهات صحبت مي کردم.
جيکوب: نمي توني توي براونزويل حرف بزني؟
پاول: ديگه مطمئن نيستم هيچ جايي بتونم حرف بزنم.
جيکوب: مگه چي شده؟
پاول: بيا بريم يه چيزي بخوريم، باشه؟ (از آينه به پشت خود نگاه مي کند) هي، يه نگاهي به پشتمون بنداز. فکر مي کني اون ماشين داره ما رو تعقيب مي کنه؟
جيکوب (برمي گردد و به پشت نگاه مي کند): اون ماشين سياه؟
پاول: آفتابگير رو بکش پايين و از آينه اونو نگاه کن.
جيکوب: تو چه ت شده؟
پاول: نمي دونم.
جيکوب: توي دردسر افتادي؟
پاول: آره.
جيکوب به دست چپ پاول نگاه مي کند. دست پاول مي لرزد. ماشين سياه از کنار آن ها مي گذرد. پاول و جيکوب به ماشين سياه خيره مي شوند.

37. داخلي – نوشگاه – روز
 

جيکوب و پاول در قسمت تاريک نوشگاه در ويليامزبورگ پشت ميزي نشسته اند.
نوشگاه تقريباً خالي است. پاول با حالتي رها، به پشت صندلي خود لم داده است.
پاول: جيک يه اتفاقي افتاده. ولي نمي تونم راجع به اون با کسي حرف بزنم. فکر کردم فقط با تو مي تونم در ميون بذارم. مي دوني تو هميشه يه گوش خوب براي آدم بودي.
جيکوب سرش را تکان مي دهد. پاول جرعه اي از نوشابه خود را مي نوشد و به چشمان جيکوب خيره مي شود.
پاول: من دارم مي رم جهنم!
ناگهان احساسي از عصبانيت در چهره جيکوب مي نشيند.
پاول: ديگه مستقيم تر از اين نمي تونم بگم. نگو که دارم ديوونه مي شم، چون مي دونم که ديوونه نيستم. من دارم مي رم جهنم. اونا هميشه پشت سر من هستن.
جيکوب (ترسيده): اونا کي هستن؟
پاول: اونا دارن منو تعقيب مي کنن. اونا از توي ديوار ميان بيرون. ديگه به هيچ کس اعتماد ندارم. حتي به خودم هم اعتماد ندارم. ولي بايد با يکي حرف مي زدم. من دارم ديوونه مي شم.
پاول نمي تواند ترس خود را بپوشاند. او ناگهان از جا برمي خيزد و از کنار ميز دور مي شود. جيکوب با نگاه او را دنبال مي کند، اما نمي تواند بر او تمرکز کند. مردي جوان پشت ميز کناري نشسته و با علاقه اين صحنه را تماشا مي کند. او آشنا به نظر مي رسد، گويي او را قبلاً ديده ايم.
پاول لحظاتي از پنجره به بيرون نگاه مي کند و بعد به طرف يک گرامافون سکه اي مي رود و داخل آن سکه مي اندازد. او به طور اتفاقي دگمه اي را فشار مي دهد. يک ترانه دهه شصتي از گرامافون شنيده مي شود. جيکوب تا زماني که پاول دوباره به سر جاي خود برمي گردد، کاملاً گيج است.
پاول: متأسفم. بعضي وقت ها فکر مي کنم دارم از پوست خودم درميام. اونا با من کاري کردن که دارم مثل وحشي ها مي شم.
جيکوب: دقيقاً چه کسايي؟
پاول: نمي دونم اونا کي ان يا چي ان؟ من مي ترسم. اونا دارن منو دنبال مي کنن. من خيلي مي ترسم، ولي نمي تونم کاري بکنم. من نمي تونم برم پيش خواهرهام. حتي نمي تونم برم خونه خودم.
جيکوب: آخه چرا؟
پاول: چون هميشه منتظر منن.
دست پاول مي لرزد. لحظاتي بعد اين لرزش به تمام بدن او سرايت مي کند. ميز جلو آن ها نيز شروع به لرزش مي کند.
پاول: نمي تونم کنترلش کنم. خيلي سعي مي کنم. جيک، کمکم کن.
جيکوب از پشت ميز بيرون مي آيد و به طرف پاول مي رود. جيکوب دست خود را روي شانه او مي گذارد و سعي مي کند. پاول را آرام مي کند. پاول آشکارا ترسيده، اما به نظر مي رسد که از حرکت جيکوب سپاسگزار است. مشتريان نوشگاه به آن ها نگاه مي کنند.
جيکوب: حتماً پاول. حتماً.
پاول: نمي دونم چي کار بايد بکنم.
جيکوب: هيچ کاري نکن. (لرزش بدن پاول کاهش مي يابد) پاول، من مي دونم تو داري چي مي گي.
پاول: منظورت چيه؟
جيکوب: منم اونا رو ديدم... همون هيولاها رو!
پاول (خيره به جيکوب نگاه مي کند): تو اونا رو ديدي؟
جيکوب: مثل طاعون، همه جا هستن.
پاول: خداي بزرگ! فکر مي کنم فقط دنبال من هستن.
جيکوب: نه، دنبال من هستن. نمي دونم موضوع چيه. انگار داريم به هم وصل مي شيم.
پاول: آره.
جيکوب: پاول اونا چي هستن؟ چه بلايي داره سر ما مياد؟
پاول: اونا مدام به من مي گن که من قبلاً مردم. اونا مي خوان منو تکه تکه کنن و بندازن توي آتيش. (او دستش را در جيب کتش مي کند و از آن يک انجيل و يک صليب نقره اي بيرون مي کشد) من هميشه اينا رو با خودم ميارم، ولي هيچ فايده اي نداره. بهم کمکي نمي کنن. همه فکر مي کنن من ديوونه شدم. مادرم به ارتش گزارش داده.
جيکوب (گيج): ارتش؟
پاول: مادرم گفته که من از اون وقت به بعد نبودم؛ از اون شب. توي سر من هنوز يه چاله بزرگ هست. اون چاله تاريکه و هيولاها از توي اون ميان بيرون. اون شب چي شد؟ چرا اونا به ما حرفي نمي زنن؟
جيکوب: نمي دونم. نمي دونم.
پاول: جيک، اونا هيولا هستن. ما هر دو تامون اونا رو ديديم. اين ما رو به هم وصل مي کنه.
جيکوب به پشت ميز برمي گردد؛ ذهن او مغشوش است. مرد جوان ميز کناري با دقت زياد به آن دو نگاه مي کند.

38. داخلي – دستشويي مردانه – روز
 

جيکوب و پاول داخل دستشويي هستند. پاول ادرار مي کند.
پاول: من ديگه مي ترسم تنها باشم. هميشه فکر مي کنم يکي از اونا پشت سرمه. من اونا رو لابه لاي مردم توي خيابون ديدم. هر شب از يه راه مي رم خونه م. ولي ديگه حتي نمي تونم برم خونه.
جيکوب: بيا خونه من.
پاول: پس دوست دخترت چي؟ فکر مي کني براش مهم نباشه؟
جيکوب: بچه شدي؟ پسر عموهاي اون هميشه توي خونه ما تلپ هستن. باورت نمي شه مثل خرس مي خورن.
پاول مي خندد.

39. خارجي – نوشگاه – روز
 

آن دو از نوشگاه بيرون مي آيند و به آن طرف خيابان مي روند. هوا سرد است. لامپ هاي کريسمس از سردر نوشگاه آويزان شده اند. پاول به آن ها نگاه مي کند و مي خندد.
پاول: کريسمس مبارک.
پاول از خيابان رد مي شود و کنار ماشين خود مي ايستد. او سوئيچ ماشين را از جيبش بيرون آورده و در ماشين را باز مي کند. جيکوب به پايين نگاه مي کند و روي زمين سکه اي مي بيند.
جيکوب: امروز من روي شانسم.
او خم مي شود تا سکه را از روي زمين بردارد. پاول سوئيچ را داخل ماشين مي کند و لحظاتي بعد آن را مي چرخاند. ماشين منفجر مي شود. تکه هايي از فلز و گوشت در هوا پخش مي شود. جيکوب روي زمين ولو مي شود و ضايعات حاصل از انفجار بر سر او مي ريزند. او سر خود را با دستش مي گيرد.

40. خارجي – ويتنام – روز
 

تصوير به هلي کوپتر قطع مي شود که زير آتش قرار گرفته است. انفجارهايي در اطراف هلي کوپتر صورت مي گيرد و موج آن ها، هلي کوپتر را به لرزه درمي آورد. جيکوب چشمان خود را به سمت چپ خيره کرده است. مسلسل چي هلي کوپتر به سمت موشک هايي که از جنگل بيرون مي آيند، شليک مي کند. دو پزشک بالاي سر جيکوب حضور دارند. ناگهان شتک هايي از خون روي شيشه جلو هلي کوپتر مي نشيند. خلبان ديگر قادر به نشستن نيست و مجبور است دست خود را حايل بدنش کند. صداي زياد هلي کوپتر، مانع از شنيدن حرف هاي جيکوب مي شود، يکي از پزشکان گوش خود را به جيکوب نزديک تر مي کند تا صداي او را بشنود.
جيکوب: کمکم کنين!
پزشک: هر کاري که بتونيم مي کنيم.
جيکوب: منو از اين جا بنداز بيرون.

41. خارجي – نوشگاه – روز
 

مرد جواني که داخل نوشگاه بوده، زير بازوهاي جيکوب را مي گيرد و او را به زور مي کشد و از مهلکه دور مي کند.
مرد جوان: صبر کن.
جيکوب: من کجام؟ تو کي هستي؟
مرد جوان، جيکوب را به گوشه اي مي کشاند. هوا پر از دود و ترکش هاي انفجار شده است. مرد جوان، جيکوب را به داخل نوشگاه مي کشاند.
مرد جوان: همين جا دراز بکش. تو حالت خوبه، هيچ صدمه اي نديدي.
مشتريان مثل ديوانه ها به آن دو نگاه مي کنند. قسمتي از ديوار نوشگاه خراب شده و همه جا خرده هاي شيشه و آجر ديده مي شود. صداي آژير ماشين هاي پليس از دور شنيده مي شود. يک ماشين سياه به سرعت از خيابان رد مي شود. جيکوب دنبال مرد جواني مي گردد که او را نجات داده است؛ اما او نيست.

42. خارجي – مراسم تشييع جنازه – روز
 

تصويري از مراسم تشييع جنازه در اوشن پرک وي (Ocean Parkway).

43. داخلي – ماشين جيکوب – روز
 

جيکوب و جزي در يک شورلت نواي قديمي نشسته اند. هر دو لباس سياه به تن دارند. صورت جيکوب کمي سوخته و کنار گوشش پانسمان شده است. جيکوب کاملاً غمگين به نظر مي رسد. او به آرامي دست خود را روي صندلي کنارش مي گذارد و جزي را جست و جو مي کند. انگشت هاي آن دو به هم مي رسند.

44. خارجي – قبرستان – روز
 

عزاداران وارد قبرستان مي شوند. اتومبيل ها در طول يک جاده باريک پارک شده اند. مردان سياهپوش از ماشين هاي خود پياده مي شوند و همراه با همسرانشان به طرف قبرستان راه مي افتند. آن ها همان سربازاني هستند که در فصل افتتاحيه فيلم حضور داشته اند. البته اکنون کمي پيرتر شده اند. آن ها به اعضاي خانواده متوفي کمک مي کنند تا کنار قبر حاضر شوند. جيکوب نيز مثل بقيه زير تابوت را گرفته است. آن ها تابوت را به شيوه هاي نيمه نظامي حمل کرده و آن را داخل قبر مي گذارند.

45. داخلي – اتاق پذيرايي خانه پاول – روز
 

دوستان قديمي جيکوب در اتاق پذيرايي خانه پاول دور هم نشسته اند و حرف مي زنند. همسر پاول در اتاق خواب نشسته است. چندين زن او را تسلا مي دهند. جزي با چند زن در اتاق ناهارخوري نشسته اند و نوشيدني سرد مي خورند. خواهر پاول کنار جزي نشسته است. به نظر مي رسد که آن ها رابطه صميمانه اي با هم دارند. جيکوب و بقيه آبجو مي خورند. همه آن ها خسته و شکست خورده به نظر مي رسند.
فرانک: کسي گزارش پليس رو ديده؟ به نظر من همه چيز ساختگي بوده؟
جزي: پليس گفته برق ماشين اشکال داشته؛ کاملاً تصادفي بوده.
راد: مزخرفه، اونا دارن يه چيزهايي رو از ما مخفي مي کنن. انفجار ماشين تصادفي نبوده.
جرج: چرا اين حرف رو مي زني؟
راد: ماشين اون جوري منفجر نمي شه. اينو هر احمقي مي دونه.
جرج: ولي، گزارش ...
راد: دارم بهتون مي گم ... همه چي عمدي بوده.
دوگ: کي اين کار رو کرده؟ واسه چي؟ پاول که کاري به کار کسي نداشت.
فرانک: وقتي از اونجا اومدين بيرون، راجع به چي حرف مي زد؟ اصلاً چيزي گفت؟
جيکوب: اون خيلي آشفته بود. فکر مي کرد داره مي ره به جهنم.
جزي: شوخي مي کني! کي؟
جيکوب: پاول اونا رو نمي شناخت ... هيولاها رو!
جرج (از شنيدن اين کلمه تعجب مي کند): منظورت چيه که مي گي هيولا؟
جيکوب: اون به من گفت که داره مي ره به جهنم.
اين حرف هاي تأثير شگفت آوري روي گروه گذاشته است. سکوتي کامل حکمفرما مي شود، اما آن ها با چشمانشان يکديگر را زير نظر دارند.
راد: چرا اين حرف رو زده بود؟ چي باعث شده بود؟ خيلي عجيبه، مگه نه؟
جرج: جيک، ديگه چي گفت؟
جيکوب: اون مي ترسيد. اون موجوداتي رو ديده بود که از توي چوب مي اومدن بيرون. پاول مي گفت اونا مي خوان منو بگيرن.
جرج (دست او مي لرزد): چند وقت بود که اين جوري شده بود؟
جيکوب: فکر مي کنم دو هفته.
جيکوب متوجه مي شود که بطري در دست جرج، کاملاً مي لرزد.
جرج: اون گفت اونا مثل چي هستن؟
جيکوب: واقعاً نمي دونست ...
جرج: يه دقيقه منو ببخشين. الان برمي گردم.
راد: جرج، نيومده داري مي ري؟
جرج سعي مي کند لبخند بزند، اما با عجله به طرف دستشويي مي رود. دست او کاملاً از کنترل خارج شده است. بطري آبجو او روي زمين مي افتد و محتويات آن بيرون مي ريزد.
راد: هنوز تشنج داري؟ مواظب باش خودتو خراب نکني!
هيچ کس نمي خندد. سکوتي تلخ بر فضا حاکم شده است.

46. خارجي – کوچه پشتي – روز
 

شش مرد به آرامي در کوچه پشت خانه پاول قدم مي زنند. هوا رو به تاريکي است.
دوگ: من مي دونم پاول راجع به چي حرف زده. نمي دونم چطوري بايد بگم ... ولي مطمئنم که منم اونارو ديدم.
راد: تو هم ديدي؟
دوگ: اونا انسان نيستن. الان بهتون مي گم. چند روز قبل، يه ماشين سعي کرد که منو زير بگيره. اون مستقيم به طرف من اومد. من صورت اونا رو ديدم. اونا مال بروکلين نبودن.
راد: چي داري مي گي؟ يعني مال برانکس بودن؟
دوگ: راد من شوخي نمي کنم.
جري: اتفاق هاي عجيبي داره مي افته. چه بلايي داره سر ما مياد؟ حتي از جنگ ويتنام هم عجيب تره. يعني ما داريم ديوونه مي شيم؟
دوگ: آره، براي اين که ...
دوگ در اين که حرفش را ادامه بدهد، دچار ترديد مي شود.
راد: فکر مي کنين اين موضوع به چي مربوط مي شه؟
فرانک: من يه سيگاري زده بودم، فقط همين.
جري: حشيش هيچ وقت منو اين جوري نمي کنه.
دوگ: من تا حالا پيش سه تا روانشناس و يه هيپنوتيست رفتم. هيچ ربطي به اون شب نداره.
راد: ارزشش رو نداره آنقدر بزرگش کنين. هم چي تصادفيه. کل ماجرا همينه.
جيکوب: منم اونا رو ديدم.
راد: اَه.
جري: منم ديدم.
جيکوب: گوش کنين، اتفاق هاي عجيبي داره مي افته. مي دونين فقط پاول نيست که مرده. دکتر کارلسون رو يادتون مياد؟ توي بيمارستان بلوو؟ ماشين اونم منفجر شده.
راد: دکتر کارلسون مرده؟
جيکوب: منفجر شده؛ مثل پاول.
جري: نه!
فرانک: يا مسيح!
جرج: فکر مي کني اين مسائل به هم ربط دارن؟
جيکوب: به نظر من که ربط داره. چند روز قبل، يه ماشين مي خواست منو زير بگيره. دوگ هم همين طوره، درسته؟ ما شيشن فر داريم ديوونه مي شيم.
راد: من نه رفيق.
جيکوب: باشه راد، تو نيستي. ولي بقيه ما به خاطر چيزهايي که تعريف کرديم، حال و روز خوبي نداريم. اونا مي خوان ما رو بکشن. ما بايد بفهميم موضوع چيه.
دوگ: فکر مي کني به جنگ ويتنام مربوط مي شه؟
جيکوب: مي تونه به هر چيزي مربوط باشه. من فکر مي کنم بايد بريم سراغ ارتش. اگه اونا بخوان چيزي رو از ما مخفي کنن، بهتر مي فهميم که موضوع چيه.
راد: بي خيال پروفسور. ارتش که ما رو تحويل نمي گيره. مثل اين مي مونه که بخواي سرتو بکوبي به ديوار.
جيکوب: شايد اين تنها راه باشه. به هر حال، اگه شيش نفري اقدام کنيم بهتر از اينه که يه نفري بريم پيش اونا.
راد: من نميام. سر من ديگه داره از شنيدن مزخرفات شما درد مي گيره.
جيکوب: ما بايد يه وکيل بگيريم.
راد: من مي گم بهتره برين پيش روانپزشک.
دوگ: نه ديگه خيلي ديره. من چند بار اين کار رو کردم. من فکر مي کنم جيک درست مي گه. ما بازيچه بوديم.
جري: منم همين نظر رو دارم.
راد: شما مختون تاب برداشته. به خاطر حشيش نامرغوبه؛ فقط همين. آخه هيولا که وجود نداره.

47. داخلي – دفتر حقوقي – روز
 

جيکوب، فرانک، جري، جرج، دوگ و راد روبه روي دونالد گيري (Donald Geary) نشسته اند. گيري وکيل است و اين جا دفتر اوست. پوست صورت گيري به قرمز مي زند و چانه اي پهن دارد. او در حال جويدن چند تکه يخ است. گيري به همه آن ها نگاهي مي اندازد و بعد يخ هاي درون دهانش را با سر و صدا، داخل ليواني خالي برمي گرداند.
گيري: متأسفم آقاي سينگر، ولي اگه بهتون بگم که هر روز چند نفر به خاطر حق خوري به ما مراجعه مي کنن، قلبتون درد مي گيره.
جيکوب: مورد ما حق خوري نيست. ارتش يه بلايي سر ما آورده و ما مي خوايم بدونيم موضوع چيه.
گيري: ارتش! ارتش! شما چه تون شده؟ اين چيز ساده اي نيست. صحبت از دولت ايالات متحده ست. اونا چوب تو آستينتون مي کنن. مي فهمين چي مي گم؟
جيکوب: دقيقاً. ما به يه نفر احتياج داريم که نذاره اين اتفاق بيفته. فکر کرديم اون يه نفر شمايين.
گيري: چي؟ فکر مي کنين من کي ام؟ پري ميسون؟
گيري بلند مي شود و از داخل کشو يک فايل، يک پاکت چي توز بيرون مي آورد. او شروع به خوردن چي توزها مي کند و بعد پاکت را جلو بقيه مي گيرد. آن ها چيزي برنمي دارند. گيري تشنه مي شود و دوباره يخ ها را به داخل دهانش مي ريزد و زير داندان هايش، با آن ها بازي مي کند.
گيري: باشه من دنبال کارتون رو مي گيرم.
آن ها تعجب مي کنند و به هيجان مي آيند.
دوگ: فکر مي کنين شانسي هم داريم؟
گيري: مگه من کي ام؟ يه پيشگو يا يه وکيل؟ من بايد از هر کدوم شما يه وکالتنامه بگيرم. يه فهرستي هم از همه افراد جوخه تون مي خوام و حتي از مافوق هاتون.
دوگ: عاليه.
گيري: اگه ما ثابت کنيم که ارتش مقصر بوده، شما کلي پول گيرتون مياد.ولي من نمي تونم هيچ چيزي رو پيش بيني کنم. ولي پرونده هايي مثل اينو، با دقت و انصاف بررسي مي کنن. وضعمون خوبه آقاي سينگر، مگه نه؟
جيکوب: دکتر (گيري با تعجب به او نگاه مي کند)... پروفسور.
گيري: من فکر مي کردم شما پستچي هستين!
جيکوب: بله، هستم.
گيري: پس چرا تدريس نمي کنين؟ چرا توي دانشگاه درس نمي دين؟
جيکوب: از تدريس حالم به هم مي خوره.
گيري (خندان): خب باشه ... مي ريم که داشته باشيم.
همه سرهايشان را تکان مي دهند و با او موافقت مي کنند.

48. خارجي – ساختمان حقوقي – روز
 

جيکوب و بقيه از ساختمان بيرون مي آيند. آن ها خوشحال اند و دست هايشان را در هوا تکان مي دهند. برخي هم يکديگر را در آغوش مي گيرند. مي بينيم که در حال جداشدن از هم هستند. جيکوب به طرف مترو مي رود. فرانک و بقيه، يک تاکسي مي گيرند. وقتي تاکسي حرکت مي کند، مي بينيم که يک ماشين سياه به دنبال آن ها راه مي افتد.

49. داخلي – آشپزخانه جيکوب – شب
 

جيکوب و جزي کف آشپزخانه نشسته اند.
جزي: خب بهم بگو ببينم، تو هنوز هم منو يه فرشته مي دوني؟
جيکوب: تو با اون بال هات منو به اين ور و اون ور مي بري.
جزي: همه ما هم فرشته ايم و هم شيطان. اين به انتخاب تو بستگي داره.
جيکوب: جزي، دوستت دارم.
جزي: مي دونم.
جيکوب: مي دوني چيه؟ من احساس مي کنم جن زده شدم.
جزي: خب حالا مي خواي با ارتش چي کار کني؟
جيکوب: الان حداقل مي دونم چه اتفاقي داره مي افته. به نظر من، اون هيولاها واقعي هستن.
هر دو سکوت مي کنند. ناگهان جزي مثل يک هيولا، غرش مي کند و جيکوب خود را عقب مي کشد. هر دو مي خندند و روي زمين دراز مي کشند.

50. داخلي – آپارتمان جيکوب – عصر
 

جيکوب از حمام بيرون مي آيد و حوله اش را مي پوشد. جزي پر از جنب و جوش است.
جزي: يه کم غذاي سرد گذاشتم توي فر. تو بايد اونو روشن کني. يه کم سالاد هم درست کردم؛ توي يخچاله. آب سيب هم گرفتم. همه شو نخوري ها! جيک، راستي وکيلت زنگ زد.
جيکوب: زنگ زد؟ کي؟
جزي (کتش را برمي دارد): وقتي توي حموم بودي.
جيکوب: چرا به من نگفتي؟
جزي: بهم فرصت نداد. ببين عزيزم، ناراحت نشي ها. اون نمي خواد پرونده تو رو دنبال کنه.
جيکوب: چي؟ منظورت چيه؟
جزي: گفت تو اصلاً سابقه نداري.
جيکوب: يعني چه؟
جزي: من نمي دونم. فقط همين رو گفت. رفتارش اصلاً مؤدبانه نبود. گفت دوستهات عقب کشيدن؛ جا زدن. اينو اون گفت.
جيکوب: باور نمي کنم.
جزي: عزيزم، متأسفم. الان حالم خوب نيست. دوست داشتم مي موندم و با تو حرف مي زدم، ولي خيلي ديرم شده. ببين، اصلاً ناراحت نشو. وقتي برگشتم، با هم حرف مي زنيم. شب مي بينمت. خداحافظ. فکرشو نکن. برو تلويزيون تماشا کن.

51. داخلي – آپارتمان جيکوب / آپارتمان فرانک – عصر (ميان برش)
 

صداي قفل شدن در آپارتمان شنيده مي شود. جيکوب داخل کشويي را وارسي کرده و از آن يک دفترچه تلفن بيرون مي آورد. جيکوب شماره اي را پيدا کرده و بعد شماره گيري مي کند.
فرانک (صداي خارج از قاب): الو؟
جيکوب: فرانک، منم جيکوب. جيکوب سينگر.
فرانک را مي بينيم که کنار پنجره اي ايستاده است. پنجره با پرده کرکره پوشانده شده است. فرانک جواب نمي دهد. اين صحنه بين آن دو ميان برش مي شود.
جيکوب: گوش کن. گيري حرف هاي عجيبي زده. اون گفته بچه ها جا زدن. اون درست گفته؟
فرانک: آره، درست گفته. ما جا زديم.
جيکوب: يعني چه؟ نمي فهمم چي مي گي؟ آخه چرا؟
فرانک: توضيحش برام سخته.
جيکوب: خب سعي کن.
فرانک: نمي دونم بتونم يا نه. ببين جنگ جنگه و يه اتفاق هايي هم افتاده.
جيکوب: يه اتفاق هايي افتاده؟ داري چي مي گي؟ اونا سر ما بلا آوردن. ما بايد اين موضوع رو فاش کنيم.
فرانک: نه نبايد اين کار رو بکنيم.
جيکوب: کي داره با تو حرف مي زنه؟ (سکوت) چي شده؟ چرا به کل برگشتي؟ بقيه چي؟
فرانک: بقيه هم علاقه اي به اين کار ندارن.
جيکوب: اگه من تنهايي موضوع رو دنبال کنم، شانسم نصف مي شه. همه ما داريم از يه چيز زجر مي کشيم. اونا سر ما يه بلايي آوردن. چطوري مي توني بگي نه؟
فرانک: شايد به خاطر جنگ نباشه.
جيکوب: منظورت چيه؟
فرانک: شايد به خاطر يه حقيقت بزرگ تر باشه.
جيکوب: از چي حرف مي زني؟
فرانک: شايد هيولاها واقعي باشن.
جيکوب: لعنت به تو! اين چه جور حرف زدنيه؟!
فرانک: گوش کن، من بايد برم.
جيکوب: چرا اين جوري شدي؟
فرانک: مي خوام قطع کنم.
جيکوب: صبر کن!
فرانک: ديگه به من زنگ نزن، باشه؟
فرانک گوشي را مي گذارد. جيکوب چند لحظه گوشي را در دست خود نگه مي دارد، اما تلفن قطع شده است. او گوشي را مي گذارد و با عصبانيت دفترچه تلفن خود را پاره مي کند.

52. داخلي – آپارتمان جيکوب – شب
 

جيکوب با عجله به طرف حمام مي رود و از داخل صندوقي، يک جعبه کفش کهنه بيرون مي آورد. جعبه کفش پر از کاغذهاي زردشده ارتشي، منگوله و عکس هاي همقطاران قديمي است. زير اين کاغذها، او برگه اي را پيدا مي کند که اسم تمام افراد جوخه به همراه آدرسشان نوشته شده است. جيکوب برگه را برمي دارد. بعد چشمش مي افتد به تکه اي از يک نامه قديمي، جيکوب نامه را برمي دارد و لاي آن را باز مي کند. نامه با خطي کودکانه نوشته شده است: «پدر عزيزم، دوستت دارم. لطفاً برگرد خونه. جد يه قوربارغه گرفته. ايلاي کليدهاي منو گم کرده. مامان مي خواد که تو براش پول بفرستي. دوستدار تو، گيب.»

53. خارجي – پياده رويي در بروکلين – روز
 

گيب داخل پياده رو سوار دوچرخه شده است. جيکوب پشت صندلي دوچرخه قرار گرفته و به گيب در راندن دوچرخه کمک مي کند. نوارهايي پلاستيکي از فرمان دوچرخه آويزان شده است. گيب مصمم دوچرخه سواري مي کند، اما کمي مي لرزد. جيکوب پس از چند قدم او را رها مي کند و گيب به تنهايي دوچرخه را مي راند. لحظاتي بعد، گيب برمي گردد و به جيکوب نگاه مي کند. خنده اي شيرين بر گونه گيب نشسته است. جيکوب هم مي خندد.
دوربين گيب را در قاب مي گيرد و با او همراه مي شود. گيب از ما فاصله مي گيرد.

54. داخلي – آپارتمان جيکوب – شب
 

جيکوب به سختي آب دهانش را قورت مي دهد. او هنوز نامه را در دستانش گرفته است. ناگهان چشمانش را از روي نامه برمي دارد و به آينه اي خيره مي شود که در اتاق خواب قرار دارد. تصويري از يک کودک در آينه حرکت مي کند. او نگاه خود را از آينه برمي دارد. اکنون تصوير رفته است. جيکوب، کنجکاو به طرف آينه مي رود. دوباره تصويري ظاهر مي شود و او به نفس نفس مي افتد. جيکوب مي ايستد. با کمال تعجب و همراه با ترس، جيکوب بازتاب تصوير پشت خود را در آينه مي بيند. جيکوب دست خود را بلند مي کند. تصوير هم حرکت مي کند. جيکوب ترسيده، اما جسورانه به طرف آينه مي رود. تصوير در آينه مي چرخد. صورت ترسيده و لرزاني که او در آينه مي بيند، جزي است. هر دو جيغ مي کشند.
جيکوب: نه.

55. داخلي – ساختمان دادگاه بروکلين – بعد از ظهر
 

يک در چوبي بزرگ باز شده و جيکوب وارد ساختمان مي شود. او وکيل خود، دونالد گيري را در ميان جمعيت داخل راهرو، تعقيب مي کند. گيري در يک دستش نوشابه و در دست ديگرش يک ساندويچ و يک کيف دستي گرفته است. وقتي او قدم مي زند، شکمش بالا و پايين مي رود.
جيکوب: آقاي گيري، گوش کنين، شما نمي تونين سرتونو بندازين پايين و برين. گيري مي ايستد، جيکوب در کنار اوست.
جيکوب: کي با شما حرف زده؟ ارتش؟ اونا با شما حرف زدن؟
گيري: هيچ کس با هيچ کس حرف نزده. تو اصلاً سابقه اي نداري. مي شنوي چي مي گم؟ به همين سادگي! حالا ديگه تنهام بذار، باشه؟
جيکوب ژاکت گيري را مي گيرد و او را به طرف خود مي کشد.
گيري: دستت رو بکش!
جيکوب او را رها مي کند. جيکوب به چشمان گيري زل مي زند.
جيکوب: گوش کن! گوش مي کني؟ اونا مي خوان منو بگيرن. اونا از توي ديوار ميان بيرون. ارتش اين بلا رو سر من آورده. من به تو احتياج دارم.
گيري: تو به يه دکتر احتياج داري.
جيکوب: دکتر؟ مي خواي بگي من ديوونه ام؟ اون کثافت ها توي سر منن، مي تونم ثابت کنم. تو بايد يه کاري بکني.
گيري با ترحم به جيکوب نگاه مي کند.
گيري: من نمي تونم کاري بکنم.
گيري برمي گردد و به راه خود ادامه مي دهد. جيکوب لحظه اي مي ايستد و بعد به دنبال او مي رود. گيري گازي به ساندويچ خود مي زند. سس مايونز روي دست او مي ريزد. گيري دست خود را ليس مي زند. جيکوب او را نگه مي دارد.
گيري: مگه نمي بيني دارم ساندويچ مي خورم؟
جيکوب: داره يه اتفاق هايي مي افته. تو داري يه چيزي رو از من مخفي مي کني. چه خبر شده؟
گيري: باشه، الان بهت مي گم چه خبر شده. من تو رو نمي شناختم، درسته؟ تو اومدي به دفتر من و يه داستان عجيب رو سر هم کردي. بعد از من خواستي که دنبال کارت رو بگيرم. منم گفتم باشه. تو و اون دوست هات فکر کردين من احمقم و مي تونين ازم سوءاستفاده کنين. از اين کار اصلاً خوشم نمياد.
جيکوب: از تو سوءاستفاده کنيم؟
گيري: من با اداره اطلاعات ارتش صحبت کردم. شماها هيج وقت توي ويتنام نبودين.
جيکوب: داري چي مي گي؟
گيري: تو و دوست هات يه مشت احمقين. شماها توي تايلند بودين و بعد از يه سري مانورهاي جنگي، به خاطر اختلالات رواني از ارتش مرخص شدين.
جيکوب: مانورهاي جنگي؟ تايلند؟ اين حقيقت نداره. چطور مي توني باور کني؟ تو نمي دوني با ما چي کار کردن! اينا همه ش دروغه. ما توي دالنگ بوديم. تو بايد باور کني.
گيري: من ديگه براي تو کاري نمي کنم. حالا هم مي خوام ناهارمو بخورم.
گيري جرعه اي از نوشابه اش را مي خورد و به راه مي افتد. جيکوب عصباني به دنبال او مي رود.
جيکوب ضربه اي به گيري مي زند و نوشابه اش را مي خورد و به راه مي افتد. جيکوب عصباني به دنبال او مي رود.
جيکوب ضربه اي به گيري مي زند و نوشابه او روي زمين مي افتد. گيري کاملاً گيج شده است.
جيکوب: پست فطرت کثافت!
جيکوب ساندويچ گيري را از دستش مي گيرد و آن را روي زمين مي اندازد و با پاي خود آن را له مي کند. گوجه فرنگي و سس مايونز از ساندويچ بيرون مي ريزد و به کفش گيري مي پاشد. جيکوب برمي گردد و به طرف آسانسور داخل راهرو مي رود. احساسي از رضايت، روي چهره جيکوب نشسته است.
به طرف گيري برمي گرديم. او گوشي تلفن را برمي دارد و شماره مي گيرد. کسي جواب مي دهد.
گيري آهسته حرف مي زند.
گيري: اون داره مياد.
جيکوب وارد آسانسور مي شود. در آسانسور بسته مي شود. از داخل آسانسور، ترانه «پسر آفتابي» ال جانسون شنيده مي شود. جيکوب از شنيدن اين ترانه تعجب مي کند. او آخرين دگمه آسانسور را فشار مي دهد. آسانسور به لابي ساختمان مي رسد. در آسانسور به آرامي باز مي شود. پشت در، چند سرباز در انتظار او ايستاده اند. آن ها به جيکوب نزديک مي شوند.
سرباز 1: آقاي سينگر، بفرمايين.
جيکوب از ديدن آن ها شوکه مي شود. سعي مي کند از دست آن ها خلاص شود، اما آن ها او را به طرف در لابي مي کشند.
سرباز 2: شما بايد با ما بياين.

56. داخلي – اتومبيل – بعد از ظهر
 

جيکوب به داخل ماشيني که منتظر او بوده، هل داده مي شود. او بين دو مرد قرار مي گيرد. آن ها جيکوب را زير نظر مي گيرند. با اشاره راننده، درهاي ماشين قفل مي شود.
مأمور ارتش 1: آقاي سينگر، با کسي که نمي تونه جلو دهنش رو بگيره، همين کار رو مي کنن.
ماشين حرکت مي کند.
جيکوب: شما کي هستين؟ از من چي مي خواين؟
مأمور ارتش 2: خيلي وقته که مراقب شما هستيم؛ شما و دوست هاتون. شما رفتار عجيبي از خودتون بروز مي دين. با صحبت هايي که راجع به آزمايش هاي ارتش و هيولاها مي کنين، مردم رو مي ترسونين.
جيکوب سعي مي کند که حرف بزند، اما يکي از آن دو، جلو دهان او را گرفته است.
مأمور ارتش 1: شما ديگه پاتونو بيش تر از گليمتون دراز کردين آقاي سينگر. ارتش بخشي از زندگي شما بود که حالا بايد فراموشش کنين، بذارين همه چي بميره و مدفون بشه.
مأمور ارتش 2: اميدوارم از پس موضوعي که بايد به شما منتقل مي کرديم، براومده باشيم. جيکوب چند لحظه به آن ها نگاه مي کند و بعد حرکاتي ديوانه وار از خود بروز مي دهد. او فرياد مي زند و همچون ديوانه ها لگد مي پراند. اما کاملاً غيرقابل کنترل شده است. او با يک حرکت وحشيانه، دستگيره در را مي قاپد و در ماشين را باز مي کند. در باز ماشين، به ماشين هايي که پارک شده، برخورد مي کند. جيکوب سعي مي کند خودش را از ماشين به بيرون پرت کند، اما آن دو، او را به داخل مي کشند. يکي از آن ها اسلحه اش را بيرون مي آورد. جيکوب اسلحه را مي بيند و ديوانه تر مي شود. او به همه طرف لگد مي پراند که يکي از آن ها به دماغ راننده مي خورد و راننده به داخل فرمان فرو مي رود. ماشين به چپ و راست منحرف مي شود و اين مسئله باعث مي شود که اسلحه روي کف ماشين بيفتد. آن دو به سمت اسلحه شيرجه مي روند. اسلحه زير صندلي افتاده است. جيکوب با تقلاي زياد موفق مي شود خود را از ماشين بيرون بيندازد. جيکوب روي پياده رو پخش زمين مي شود؛ مردم او را نگاه مي کنند. ماشين با سرعت به راه خود ادامه مي دهد.

57. خارجي – بروکلين – بعد از ظهر
 

جيکوب پشت خود را لمس مي کند. او در اين ناحيه احساس درد مي کند. او سعي مي کند از جا بلند شود، اما شدت درد اجازه اين کار را به او نمي دهد. او به طرف مردم دست دراز مي کند، اما مردم با عجله و بي اعتنا از کنار او مي گذرند. يک بابانوئل شاهد اين صحنه است. چند لحظه بعد بابانوئل بالاي سر او حاضر شده و روي او خم مي شود. بابانوئل کيف پول جيکوب را مي دزدد.
بابانوئل: کريسمس مبارک.

58. خارجي – خيابان هاي بروکلين – عصر
 

صداي آژير آمبولانس ها از دور شنيده مي شود.

59. داخلي – بيمارستان – عصر
 

خدمه يک آمبولانس، جيکوب را با يک برانکار چرخدار به سمت اتاق اورژانس مي برند.
پرستار: مثل ديوونه ها داد مي کشه. شايد بهتر باشه يه چيزي بهش تزريق کنيم.
دکتر (به جيکوب نزديک مي شود): سلام. من دکتر استوارت هستم. مي تونين به من بگين چه اتفاقي براتون افتاده؟
جيکوب: پشتم. نمي تونم حرکت کنم. من به ماساژور خودم احتياج دارم.
دکتر: پشتتون؟ زمين خوردين؟
پرستار: مردم مي گفتن روي يخ سُر خورده. شايد ضربه مغزي شده باشه.
دکتر: کارت شناسايي نداره؟
پرستار: نه کيف پول و نه هيچ چي.
جيکوب: اونو دزديدن!
پرستار: کي؟
جيکوب: نمي دونم؛ بابانوئل. عکس پسرم اون تو بود. عکس گيب. بهترين عکسي بود که ازش داشتم.
دکتر: ما اين جا ارتوپدهاي خيلي خوبي داريم. دکتر ديويد رو صدا کنين!
پرستار: الان پيج اش مي کنم.
جيکوب: به ماساژور خودم زنگ بزنين.
پرستار: هر کاري که بتونيم براتون مي کنيم.
جيکوب: لوئيس شوآرتز (Schwartz). خيابون نوستراند.
دکتر: مي خوام تکونتون بدم. بايد ببينم چقدر آسيب ديدين. يه کم درد داره.
جيکوب: نه، تکونم ندين.
دکتر بدون توجه به جيکوب، کار خودش را انجام مي دهد. جيکوب فرياد مي زند.
دکتر: لازم نيست بپرسم درد داشت يا نه.
جيکوب: لعنتي! من لوئيس رو مي خوام.
پرستار: لوئيس کيه؟
دکتر: بايد ازش عکس بگيريم.
يکي از کارگران بيمارستان، برانکار چرخدار را از يک در کشويي عبور مي دهد. جيکوب سعي مي کند از جا بلند شود، اما از شدت درد، قادر به حرکت نيست.

60. داخلي – راهروهاي بيمارستان – شب
 

سفر جيکوب به راهروهاي بيمارستان شروع مي شود. چرخ هاي برانکار با نظمي خلسه وار مي چرخند. کاشي هاي کف زمين، کثيف و فرسوده اند. پاهاي کارگر از روي لخته هاي خون عبور مي کند. فرسودگي و کهنگي راهروها زيادتر مي شوند. چرخ هاي برانکار، همچنان حرکت مي کنند. تکه هايي از بدن انسان ها روي زمين افتاده اند. چرخ ها با سرعت بيش تري حرکت مي کنند.
جيکوب: منو داري کجا مي بري؟ من کجام؟
کارگر: خودت مي دوني کجا هستي.
جيکوب ترسيده است و سعي مي کند بلند شود، اما نمي تواند حرکتي به خود بدهد. او به اطراف نگاهي مي اندازد و در اتاق هايي تاريک، موجوداتي اندوهگين را مي بيند. هيچ کدام از آن ها حرکتي نمي کنند. ما صداهايي خفيف از پشت درهاي بسته مي شنويم. هر از چند گاه، جيکوب به داخل اتاق ها نگاهي مي اندازد و بدن هايي پاره پاره شده را مي بيند. آدم ها چون لاشه هايي پوسيده از قفس هايي آهنين آويزان شده اند. در يکي از اتاق ها، بخاري ديده مي شود که شعله مي کشد، اما هيچ کس نگران نيست. دري باز مي شود. داخل اتاق دوچرخه اي قرار دارد که از فرمان آن نوارهايي پلاستيکي آويزان شده است. دوچرخه روي زمين افتاده و يکي از چرخ هاي آن مي چرخد. جيکوب فرياد مي زند، اما صدايش شنيده نمي شود. تمام بدن او به رعشه افتاده است. او در اطراف خود، سري را مي بيند که به همه طرف مي چرخد. اين تصوير همان چيزي است که او قبلاً هم ديده است. جيکوب جيغ مي کشد.

61. داخلي – اتاق – شب
 

برانکار وارد يک اتاق تنگ و تاريک مي شود. جمعي از «دکتران» در اين اتاق حضور دارند. وقتي جيکوب به «دکتران» نزديک تر مي شود، مي فهمد که آن ها طبيعي به نظر نمي رسند. آن ها شباهت زيادي با هيولاها يا موجودات «آن دنيايي» دارند. جيکوب سعي مي کند روي برانکار بنشيند. اما درد اجازه نمي دهد. جيکوب سعي مي کند جيغ بکشد، اما صدايي شنيده نمي شود. زنجيرها و قرقره هايي از سقف آويزان شده اند. «دکتران» زنجيرها را پايين مي کشند و آن ها را به دست و پاهاي جيکوب مي بندند. او جيغ مي کشد.
جيکوب: خدايا!
«دکتران» مي خندند. صدايي از بسته شدن يک در بزرگ شنيده مي شود. ناگهان عده اي ديگر از «دکتران» از ميان سايه ها پديدار مي شوند. آن ها اسباب تيز جراحي را در دست دارند. «دکتران»، جيکوب را محاصره مي کنند. چشمان آنان همچون تيغ هايشان برق مي زنند.
به نظر مي رسد که جيکوب کاملاً ترسيده، يکي از «دکتران» به جيکوب مي چسبد. او جزي است، جيکوب به نفس نفس مي افتد.
جيکوب: جزي.
جزي توجهي به او ندارد. جيکوب به او خيره مي شود. دوربين روي بدن جزي پايين مي آيد و وقتي به پاهاي او مي رسد، زخمي فاسد را مي بينيم که دور آن حشرات جمع شده اند. «دکتران» مي خندند. آن ها از درد و رنج جيکوب، لذت مي برند. صداي آن ها عجيب و غيرانساني است. لحن صداي آن ها متناقض است؛ برخي صادقانه و مهربان، برخي طعنه زن و مسخره آميز.
جيکوب: منو از اين جا ببرين.
دکتر: مي خواي کجا بري؟
جيکوب: ببرين خونه.
دکتر: خونه؟ (همه مي خندند) خونه تو اين جاست. تو مُردي.
جيکوب: مُردم؟ نه. من فقط يه کم پشتم درد مي کنه. من نمردم.
دکتر: خب چي هستي؟
جيکوب: من زنده ام.
دکتر: پس چرا اين جايي؟
جيکوب: نمي دونم. نمي دونم. (مثل يک حيوان حرکت مي کند) چيزي نشده.
دکتر: چيزي نشده؟
جيکوب: منو از اين جا ببرين!
دکتر: بيرون اين جا، جايي نيست. تو کشته شدي. مگه يادت نمياد.
«دکتر»ي به جيکوب نزديک مي شود. وقتي «دکتر» برمي گردد، ما متوجه مي شويم که چشمان او از حدقه درآمده است. او سرنگي را که سوزني بلند دارد، بالاي سر جيکوب قرار مي دهد و مثل يک تخته شيرجه، در فاصله اي معين و مشخص از سر جيکوب مي گيرد.«دکتر» با اعتمادي کامل سرنگ را در پيشاني جيکوب فرو مي کند و به آرامي آن را تا مغز او پيش مي برد. جيکوب فرياد مي زند.

62. خارجي – ويتنام – شب
 

تصويري همانند انفجارهاي فصل افتتاحيه فيلم. در آن شب تيره سربازان در مزارع برنج با سرنيزهايشان به جان هم افتاده اند. يکي از سربازان سرنيزه خود را در شکم جيکوب فرو مي برد و روده هاي او بيرون مي ريزد. جيکوب فرياد مي زند.

63. داخلي – اتاق – شب
 

برمي گرديم به اتاق «دکتران».
دکتر: يادت نمياد؟
جيکوب: نه. اون مال چند سال پيش بود. من خيلي وقته که زنده ام.
دکتر: همه اش يه خواب بود.
جيکوب: نه! ارتش اين بلا رو سر من آورد. اونا مغز منو داغون کردن. جزي! من پسرهامو مي خوام. سارا! من نمردم. من خانواده مو مي خوام.
«دکتران» مي خندند و برمي گردند و در تاريکي محو مي شوند.

64. داخلي – بيمارستان – شب
 

ناگهان يک لامپ فلورسنت بالاي سر ما روشن مي شود. در و ديوار بيمارستان کاملاً طبيعي و تميز است. پرستاري وارد اتاق مي شود و به دنبال او، شاهد حضور سارا، ايلاي و جد هستيم. جيکوب روي تخت خوابيده و آن ها به او نزديک مي شوند.
پرستار: هنوز اثر داروي بيهوشي از بين نرفته. فکر نمي کنم الان بتونه حرف بزنه و احتمالاً شما رو نمي شناسه.
سارا: فقط مي خوام اونو ببينم.
جد: بابا، سلام. ماييم. ما تازه فهميديم.
ايلاي: خيلي حالت بده، مگه نه؟
پرستار: اگه با من کاري داشتين، من بيرون هستم.
سارا: جيک منم. ما شنيديم که چه اتفاقي برات افتاده.
جيکوب (با صدايي نجواگونه حرف مي زند): من نمردم. من نمردم.
سارا: معلومه که نمردي. فقط يه کم پشتت درد مي کنه؛ فقط همين. تو خوب مي شي؛ البته يه کم طول مي کشه.
جد: اونا گفتن يه ماه.
ايلاي (شوخ طبعانه): بابا، انگار دارت زدن.
سارا (اخم مي کند): اصلاً هم بامزه نبود. (سارا به پيشاني جيکوب دست مي کشد) کاش من مي تونستم يه کاري بکنم. جيکوب، دوستت دارم؛ حالا هر چي ام مي خواد بشه.
ناگهان صدايي از خنده «دکتران» شنيده مي شود. جيکوب با ناراحتي سر خود ر ابه طرف صدا مي چرخاند، اما آن ها را نمي بيند.
دکتر (صداي خارج از قاب): يه خواب بود.
جيکوب (به طرف صدايي که ديده نمي شود، فرياد مي زند): نه! خداي من!
سارا: جيکوب، من چي کار مي تونم بکنم!
جيکوب: منو نجات بده!
جيکوب گيج به سارا نگاه مي کند. سارا او را نوازش مي کند.

65. داخلي – بيمارستان – روز
 

پرتويي از نور آفتاب از ميان پنجره به داخل اتاق جيکوب افتاده است. او هنوز درد دارد و ناراحت به نظر مي رسد. پرستاري جديد با ظرفي پلاستيکي و يک ني داخل آن وارد اتاق مي شود.
پرستار: خب، الان حالت بهتر نيست؟ ديشب که خيلي سخت گذشت، مگه نه؟
جيکوب: من کجام؟
پرستار: بيمارستان لوکس.
جيکوب: من بيدارم؟
پرستار: به نظر من که بيداري. بيا. (ني را داخل دهان او مي گذارد) يه کم از اين بخور.
جيکوب: سارا کجاست؟ اون کجا رفت؟ اون اين جا بود...
پرستار: نه، نه. هيچ کس تا حالا به ديدن تو نيومده.
جيکوب: اين دروغه. خانواده من اين جا بودن.
پرستار: متأسفم.
جيکوب: ديشب! اونا هم به اندازه تو واقعي بودن.
پرستار مي خندد و ترحم آميز سرش را تکان مي دهد.
جيکوب: اين خواب نيست؛ زندگي منه.
پرستار: البته که زندگي توئه. چيز ديگه اي نمي تونه باشه.
پرستار نيشخندي مي زند. برق عجيبي در چشمان پرستار ديده مي شود. جيکوب نگاهش را از او برمي دارد.

66. داخلي – راهرو بيمارستان – عصر
 

سر و صداي زيادي در بيمارستان شنيده مي شود. لوئيس را مي بينيم که با فرياد، جيکوب را صدا مي زند.
لوئيس: جيکوب! جيکوب سينگر!
جيکوب داد مي کشد.
جيکوب: لوئيس! من اينجام!

67. داخلي – اتاق جيکوب – روز
 

لوئيس با شتاب وارد اتاق مي شود. پشت سر او چند کارگر و پرستار بيمارستان نيز وارد اتاق مي شوند.
جيکوب: لوئيس!
پرستار 1: شما نمي تونين بياين اين جا.
کارگر 1: بايد از اين جا برين بيرون.
لوئيس با ناراحتي به جيکوب نگاه مي کند و مي بيند که پاهاي جيکوب را با طناب به سقف آويزان کرده اند. لوئيس داد و فرياد به راه مي اندازد.
لوئيس: خداي من. جيکوب اونا با تو چي کار کردن؟ (او به جيکوب نگاه مي کند و سر پرستاران فرياد مي کشد) اينا چي ان مگه الان قرون وسطي ست؟ شما به اين مي گين پزشکي مدرن. خيلي وحشيانه ست! وحشيانه! (به طرف جيکوب برمي گردد) جيک، همه چي درست مي شه. مسئله حادي نيست. من تو رو از اين جا مي برم. (سر کارگران داد مي کشد) اينا چي ان؟ اسباب شکنجه؟ اصلاً چرا اونو توي کوره نمي سوزونين تا از شرش خلاص بشين؟
لوئيس قرقره ها و طناب ها را از بدن جيکوب باز مي کند. پرستاران و کارگران عصباني مي شوند و داد و فرياد راه مي اندازند.
کارگر 2: داري چه غلطي مي کني؟
لوئيس: به من نزديک نشو.
پرستار 2: نبايد اين کار رو بکني.
لوئيس: مگه اين جا زندانه؟ برو عقب.
پرستار 1: نبايد اين کار رو بکني. ما پليس رو خبر مي کنيم.
يکي از کارگران به سمت لوئيس خيز برمي دارد، اما لوئيس با عصايي به طرف او حمله مي کند. کارگر برمي گردد.
لوئيس: اگه يه قدم جلو بذاري، گردنت رو با اين خورد مي کنم.
لوئيس: جيکوب را از تخت پايين مي آورد و او را بر يک صندلي چرخدار مي نشاند.
لوئيس: جيک، محکم بشين. داريم مي ريم.
لوئيس به سرعت از کنار پرستاران و کارگران مي گذرد و از اتاق خارج مي شود.

68. داخلي – مؤسسه ماساژ – عصر
 

جيکوب و لوئيس در اتاقي هستند که در مقايسه با بيمارستان راحت تر و صميمي تر است.
لوئيس به جيکوب کمک مي کند تا روي ميز ماساژ دراز بکشد. لوئيس، اهرمي را مي کشد و ميز به شکل عمودي درمي آيد. جيکوب روي ميز دراز مي کشد و لوئيس دوباره آن را به صورت افقي درمي آورد. جيکوب همچنان درد دارد.
لوئيس: نيم ساعت ديگه مي توني بري بيرون و تنها قدم بزني. حالا ببين چي مي گم...
اين دفعه، مثل اين که بدجوري پدر خودتو درآوردي، مگه نه؟
جيکوب (نجواکنان): لوئيس، من مُردم؟ (لوئيس خم مي شود تا حرف هاي او را بشنود) من مُردم؟
لوئيس (مي خندد): از ديسک کمر؟ اگه اين جوري باشه، مقام اول رو کسب مي کني.
جيکوب: من توي جهنم بودم. من اونجا بودم. خيلي وحشتناک بود. من نمي خوام بميرم.
لوئيس: خب، هر کاري بتونم، برات مي کنم.
جيکوب: من جهنم رو ديدم. همه ش عذاب بود.
لوئيس (روي پشت جيکوب کار مي کند): تو تا حالا ميستر ايکارت (Miester Eckart) رو خوندي؟ (جيکوب با سر مي گويد نه) چطوري بدون خوندن ايکارت دکترا گرفتي؟ (لوئيس پاهاي جيکوب را به آرامي ماساژ مي دهد) خوبه. آفرين. حالا آروم برگرد سمت راست.
جيکوب به سمت چپ خود برمي گردد.
لوئيس: اون يکي راست چطوره؟ (به جيکوب کمک مي کند تا برگردد) تو هميشه يه احمق مي موني! (او دست جيکوب را روي سرش مي گذارد) ايکارت هم جهنم رو ديد.
لوئيس دست ديگر جيکوب را تکان مي دهد، پاهايش را خم مي کند و پشت او را فشار مي دهد. ستون فقرات او تلق و تلوق مي کند. جيکوب داد مي زند.
لوئيس: مي دوني اون چه گفته؟ تنها قسمت هايي از بدن ما توي جهنم مي سوزن که به زندگي اين دنيايي چسبيدن؛ يا چيزهاي ديگه اي مثل خاطرات ما و تعلقات ماديمون. فقط اينا مي سوزن. اون گفته که ما مجازات نمي شيم اونجا فقط روح ما آزاد مي شه ... حالا به اون طرف بخواب.
لوئيس به جيکوب کمک مي کند تا بدنش را حرکت دهد. او روي ستون فقرات جيکوب فشار مي آورد و صداي تلق و تلوق شنيده مي شود.
لوئيس: شگفت آوره. اون مي گه اگه ما از مرگ بترسيم و به دنيا بچسبيم، شياطيني رو مي بينيم که دارن ما رو تکه پاره مي کنن. ولي اگه آروم باشيم و با مرگ کنار بياييم، همون شياطين تبديل به فرشته هايي مي شن که مي خوان ما رو از زمين آزاد کنن. همه چي به اين برمي گرده که ما چطور به اونا نگاه کنيم. بنابراين نگران نباش، خب؟ آروم باش و شست پاتو تکون بده.
جيکوب شست پايش را تکان مي دهد و لوئيس ضربه اي ناگهاني به پشت او وارد مي کند.
لوئيس: عالي شد. ما موفق شديم. (او اهرم ميز را مي کشد و آن را به صورت عمودي درمي آورد) خوبه. حالا يه کم به خودت زحمت بده و ببين مي توني واستي!
جيکوب: چي؟ خودم تنهايي؟
لوئيس: تو مي توني. يالا. آروم. يه کم تلاش کن.
جيکوب با احتياط از ميز پايين مي آيد و با ترديد حرکت مي کند. لوئيس مثل شفادهنده اي با ايمان به جيکوب جرئت مي دهد و او را تشويق مي کند. وقتي جيکوب اولين قدم را برمي دارد، احساس معجزه آميز به آن ها دست مي دهد. جيکوب بدون کمک لوئيس، آهسته قدم برمي دارد. لوئيس لبخندي روحاني دارد. او همچون فرشته اي آسماني به نظر مي رسد.
لوئيس: خدايا، حمد و سپاس براي توست.
لوئيس دست خود را به دور کمر جيکوب مي اندازد. جيکوب قدم ديگري برمي دارد و سعي مي کند تعادل خود را به دست آورد؛ با هر قدمي که برمي دارد، اعتماد به نفس بيش تري به دست مي آورد. لوئيس خوشحال است. ناگهان جيکوب بدون اين که به لوئيس حرفي بزند، برمي گردد و به طرف در اتاق مي رود.
لوئيس: چي کار داري مي کني؟
جيکوب: اونجا يه چيزي هست که من بايد مواظبش باشم.
لوئيس: داري راجع به چي حرف مي زني؟ تو به زحمت مي توني واستي.
جيکوب: من دارم راه مي رم، مگه نه؟
لوئيس: جيک، تو به استراحت احتياج داري.
جيکوب: لوئيس امشب نه. استراحت ديگه بسه.
جيکوب آهسته به طرف در مي رود. لوئيس پشت او قدم برمي دارد. جيکوب برمي گردد و با تکان سر به او مي گويد: «نه». احساسي از رضايت و جسارت روي چهره جيکوب موج مي زند.
جيکوب: لوئيس، دوستت دارم.

69. خارجي – اداره مرکزي استخدام ارتش آمريکا – شب
 

سر و صداي زيادي از خيابان هاي جنوبي منهتن شنيده مي شود. ما شاهد انبوهي از مردم هستيم. مقابل جمعيت نورافکن هاي شبکه هاي تلويزيوني، چشم را خيره مي کنند. واحد موتوري و ماشين هاي پليس، صحنه را زير نظر دارند.
تصوير به چهره جيکوب قطع مي شود. در يکي از دستان او، مشعل روشن ديده مي شود. در دست ديگر او، يک گالن بنزين است که جيکوب در حال ريختن محتويات آن روي پله هاي اداره استخدام ارتش آمريکاست. قطراتي از بنزين روي شلوار و کفش هاي جيکوب مي چکد. يک گالن ديگر روي زمين افتاده و از داخل آن، بنزين به بيرون مي ريزد. تماشاگران اين صحنه، خود را عقب مي کشند تا بنزين روي آن ها نريزد. دوربين ها و ميکروفون هاي شبکه هاي تلويزيوني، با فاصله اي مشخص، مسير حرکت جيکوب را دنبال مي کنند. هوا سرد است و دندان هاي جيکوب مي لرزند. او با فرياد، با دوربين ها حرف مي زند.
جيکوب: گوش کنين. گردان ما چهار تا دسته داشت. ما پونصد تا سرباز بوديم. وقتي جنگ تموم شد، فقط هفت نفر از اون گردان زنده موندن. هفت تا! اون چهار دسته با دشمن درگير شدن. کسايي که از اون حمله زنده موندن، هيچ وقت اون حمله رو فراموش نمي کنن.
يکي از تماشاگران: اونجا رو آتيش بزن.
يکي از تماشاگران: خفه شو، بذار ببينيم چي مي گه.
آمبولانس هاي پليس وارد صحنه مي شوند. آتش نشاني ها نيز براي ورود به صحنه آماده اند. دوربين هاي تلويزيوني، همه جا مي چرخند.
جيکوب: اون جنگي رو که پونصد تا کشته مي ده، هيچ وقت نمي شه فراموش کرد. اونا يه بلايي سر ما آوردن. من مي خوام حقيقت رو بدونم؛ همون حقيقت لعنتي رو! ما حق داريم که بدونيم.
او مشعل را بالا مي گيرد. از ميان جمعيت، پليسي با بلندگو صحبت مي کند.
صدا: اون مشعل رو بنداز کنار. خودتو نجات بده. تو تحت محاصره هستي.
جيکوب: براي چي؟ براي جست و جوي حقيقت؟
جيکوب: لطفاً آروم باش.
جيکوب: اگه به من نزديک بشين همه تونو به آتيش مي کشم.
صدا: نمي خوايم بهت آسيبي برسونيم.
يکي از تماشاگران: بهش فرصت حرف زدن بدين.
جيکوب: ارتش منکر همه چيز شده. اونا سابقه منو از بين بردن. اونا به وکيل من دروغ گفتن و دوست هاي منو تهديد کردن. ولي من ازشون نمي ترسم.
يکي از تماشاگران: بايد با اونا حرف بزني!
يکي از تماشاگران: اونجا رو آتيش بزن!
صدا: لطفاً اين جا رو ترک کنين! همه متفرق بشن!
ناگهان کبريتي روشن به طرف جيکوب پرت مي شود. جيکوب عصباني مي شود. او مشعل را به طرف مردم مي گيرد.
جيکوب: دارين چه غلطي مي کنين؟
کبريتي ديگر به طرف جيکوب مي آيد، اما در هوا خاموش مي شود. ناگهان مردم پا به فرار مي گذارند. جيکوب همچنان بي حرکت است.
صدا: بهتون دستور مي دم که اين جا رو ترک کنين!
جيکوب: شماها چه مرگتونه؟
صداي خنده جمعيت شنيده مي شود. وقتي جيکوب به چشمان آن ها خيره مي شود، در مي يابد که هيولاها دوباره برگشته اند. يکي ديگر از آن ها، کبريتي را پرت مي کند. جيکوب عصباني به طرف آن ها مي رود، اما مردم خود را عقب مي کشند. ناگهان جيکوب خشکش مي زند. او در کنار خيابان مأموران آتش نشاني را مي بيند؛ همان هايي که او را در ماشين خود به دام انداخته بودند. يکي از مأموران به طرف جيکوب اسلحه مي کشد. جيکوب گيج و حيران، با تمام وجود فرياد مي کشد.
جيکوب: نه.
جيکوب نعره مي کشد و با قدرت تمام، مشعل را به هوا مي اندازد. ما مشعل را بر فراز سر مردم مي بينيم که بالا و بالاتر مي رود. مردم با شگفتي به مشعل خيره مي شوند. دوربين مشعل را در قاب مي گيرد. مشعل به اوج پرواز خود مي رسد و سپس به طرف زمين سقوط مي کند. چشمان مردم از ترس از حدقه درمي آيد. برخي از آن ها، جيغ مي کشند.
يکي از تماشاگران: اون همه ما رو به آتيش مي کشونه.
مردم از حريق احتمالي ساختمان پا به فرار مي گذارند و سر و صدا به راه مي اندازند. جيکوب بي حرکت باقي مي ماند و سکوت مي کند. او در ميان بقيه، به شمايلي از يک قهرمان تبديل مي شود. ناگهان مشعل روي زمين مي نشيند و بنزين هاي جاري بر سطح خيابان با نوري خيره کننده، آتش مي گيرند. آتش به همه طرف شعله مي کشد. مردم وحشت کرده اند. خبرنگاران و فيلمبرداران براي نجات جان خود فرار مي کنند. مأموران ارتش هم مي گريزند. آتش به وجود آمده شباهت زيادي به منظره اي از جهنم دارد.

70. داخلي – آپارتمان جيکوب – شب
 

جيکوب دست خود را زير قطرات دوش حمام گرفته است. آب سرد است و کمي طول مي کشد تا گرم شود. جيکوب به طرف اتاق خواب مي رود؛ لباس هاي آغشته به بنزينش را درآورده و از اتاق خواب، چمداني برمي دارد و داخل آن لباس مي ريزد. بعد با عجله به طرف دوش حمام مي رود و دماي آب را امتحان مي کند. جيکوب وارد حمام مي شود.
کف صابون، سر و صورت جيکوب را فراگرفته است. جيکوب چشمانش را محکم بسته است. تمام بدن جيکوب آغشته به کف صابون است. جيکوب با سرعت تمام، خودش را مي شويد. ناگهان از بيرون حمام صدايي مي شنود. جيکوب نگران مي شود.
جيکوب: کيه؟ کي اونجاست؟
جيکوب: کف هاي روي چشمانش را پاک مي کند. چشمانش کمي مي سوزند. سايه اي پشت پرده حمام ديده مي شوند.
جيکوب: لعنتي! کي اونجاست؟
جيکوب: چشمانش را مي مالد. از مشاهده بيرون حمام ترس دارد. ناگهان پرده حمام کنار زده مي شود. جيکوب خود را به ديوار حمام مي چسباند. دستي وارد حمام مي شود و او را نيشگون مي گيرد.
جزي: منم.
جيکوب: جزي؟
جزي: منتظر کس ديگه اي بودي؟
جيکوب: بذار برو.
جزي: تو کجا بودي؟ کجا رفته بودي؟ چرا به من حرف نزدي؟
جيکوب: از من دور شو.
جزي: تو بايد به من بگي. من مي خوام بدونم.
جيکوب: مي خواي بدوني؟ تلويزيون رو روشن کن و به اخبار گوش بده.
جيکوب لباس مي پوشد و از حمام بيرون مي آيد و آخرين لباسش را داخل چمدان مي گذارد. جزي محو تماشاي اوست.
جزي: چرا با من اين طوري مي کني؟ تو نمي توني همين جوري بيايي و بري.
جيکوب: هر کاري که بخوام مي کنم.
جزي مات و مبهوت به جيکوب نگاه مي کند. تلفن زنگ مي زند.
جيکوب: برندار.
جزي: شايد با من کار داشته باشن.
جيکوب: من نيستم. تو هم منو نديدي.
جزي (گوشي را برمي دارد): الو ... نه، خونه نيست. چند شبه که نديدمش. نمي دونم کي مياد ... چي؟ چي بهش بگم؟ (جيکوب کنجکاو به او نگاه مي کند) ويتنام؟ چه آزمايشي؟
جيکوب: گوشي را از دست او مي گيرد.
جيکوب: الو ... من جيکوب سينگرم. (با دقت گوش مي دهد) خداي بزرگ! آره ... آره ... درسته. مي خواي منو ببيني؟ (گوش مي دهد) شکل و قيافه ت چه جوريه؟ ... باشه ميام.
گوشي را مي گذارد و چند لحظه آرام مي ايستد.
جزي: کي بود؟
جيکوب: يه شيميدان؛ مال واحد ارتش؛ جنگ ويتنام. اون گفت منو مي شناسه و منم وقتي اونو مي بينم، مي شناسم.
جزي: آخه چطوري؟
جيکوب: نمي دونم. (فکر مي کند) حق با من بود. مي دونستم پاي يه سري آزمايش در ميونه. خداي من. مي دونستم.
جزي: از کجا معلوم که راست بگه؟
جيکوب چند لحظه به جزي خيره مي شود، اما جواب او را نمي دهد. اخبار ساعت 11 شروع مي شود. تصوير جيکوب روي صفحه تلويزيون ديده مي شود. صداي گوينده اخبار به گوش مي رسد.
گوينده اخبار: مشروع اخبار امشب؛ امروز تجمعي اعتراض آميز در برابر اداره مرکزي استخدام ارتش آمريکا برپا شد. جيکوب سينگر، يکي از کهنه سربازان مدعي جنگ ويتنام ...
جيکوب: مدعي؟ مدعي؟
گوينده اخبار: اظهار داشت که ارتش ايالات متحده، در جنگ ويتنام، آزمايشاتي سرّي بر روي سربازان آمريکايي انجام داده است.
جزي حيوان به صفحه تلويزيون نگاه مي کند. جيکوب چمدان خود را برداشته و به طرف در مي رود. او لاي در را باز کرده و به بيرون سرک مي کشد. جزي به طرف او مي رود.
جزي (ترسيده): جيک، منو تنها نذار.

71. داخلي – راهرو ساختمان – شب
 

جيکوب به جزي نگاه مي کند و بعد به انتهاي راهرو مي رود. جيکوب کنار پله ها مي ايستد و به عقب نگاه مي کند. جزي همچنان کنار در ايستاده و عصباني است. جيکوب لحظه اي به او خيره مي شود و بعد از پله ها پايين مي رود.

72. خارجي – بزرگراه وست سايد – شب
 

جيکوب کنار بزرگراه ايستاده است. چند مرد که کت هايي چرمي پوشيده اند، منطقه را زير نظر دارند و با کنجکاوي به جيکوب نگاه مي کنند. مردي به جيکوب نزديک مي شود.
مايکل: جيکوب، سلام. من مايکل نيومن (Michael Newman) هستم. دوست هام به من مي گن مايک.
جيکوب با ديدن او، کمي خود را عقب مي کشد. مايکل همان مرد جواني است که در خلال فيلم چند بار به جيکوب کمک کرده و او را از بحران نجات داده است.
مايکل: تعجب کردي، نه؟ بهت که گفتم تو منو مي شناسي. خيلي وقته که دنبالتم. مي خواستم قبل از امشب باهات حرف بزنم.
جيکوب: تو کي هستي؟ چرا منو دنبال مي کردي؟
مايکل: مشاهدات و مطالعات کلينيکي. تو يکي از بازماندگان بودي.
يک ماشين پليس از کنار آن ها مي گذرد. مايکل شانه جيکوب را مي گيرد و او را با ناراحتي برمي گرداند.
مايکل: بيا اين جا نمي شه حرف زد.

73. خارجي – اسکله رودخانه هادسن – شب
 

جيکوب و مايکل روي اسکله هاي خالي نشسته اند. اسکله روي رودخانه هادسن واقع شده است. جيکوب با چشماني گشادشده به داستان مايکل گوش مي دهد.
مايکل: اولش من دستگير شدم؛ چون بهترين ال اس ديِ تا اون موقع رو ساخته بودم. فکر مي کردم اگه خيلي خوش شانس باشم، بيست سال مي افتم توي زندان. اون موقع سال 68 بود.
جيکوب: مال خيلي وقت پيشه.
مايکل (سرش را تکان مي دهد): بعداً فهميدم که توي ريکرز آيلند (Rikers Island) هستم. تا حالا اونجا بودي؟ (جيکوب سرش را تکان مي دهد) يه دفعه اونا منو از سلولم بردن توي يه اتاق ملاقات شيشه اي. چهار تا سرهنگ ارتش اونجا بودن؛ همون هايي که مدال هاشون از کونشون بالا مي ره. اونا گفتن مي خوان منو بفرستن ويتنام. قرار شد دو سال توي يه آزمايشگاه کار کنم. اونا بهم قول دادن که سابقه م رو از بين ببرن. با وجود اين که اونجا فقط سيزده ساعت توي زندان بودم، فکر کردم ويتنام بدتر از زندان نيست. بعد يه دفعه ديدم توي سايگون هستم؛ توي يه آزمايشگاه ساخت مواد روان گردان؛ نه از اين موادي که توي خيابون ها پيدا مي شه. اونا ما رو قرنطينه کرده بودن. اونا دنبال يه دارويي بودن که بتونه تمايل به خشونت رو بالا ببره.
جيکوب: آره، مي دونم. ما داشتيم جنگ رو مي باختيم.
مايکل: درسته. اونا نگران بودن. تصور مي کردن که سربازها آروم شدن. اونا يه چيزي مي خواستن که شما رو تحريک کنه و عصبانيت تون رو تقويت کنه. ما اونو ساختيم؛ قوي ترين مواد مخدري که تا اون موقع ساخته شده بود. من توي ساخت اون شريک بودم. هيچ وقت فکر نمي کردم لدر (نردبان) تا اين اندازه قوي باشه.
جيکوب: لدر؟
مايکل: ما اسمش رو گذاشتيم لدر. مثل اين بود که به انتهاي يه نردبون سقوط مي کني. (با دست اداي سقوط کردن را در مي آورد) ترس، مقدمه اي براي خشم به حساب مياد. اون خيلي قوي بود. ولي من بايد اينو بهت مي گفتم.
جيکوب به سختي مي تواند نفس بکشد. اطلاعاتي که او به دست آورده، از حد ظرفيت او بيش تر است.
مايکل: ما لدر رو روي ميمون هاي جنگي آزمايش کرديم. اونا کله هاي همديگر رو داغون کردن؛ چشم هاي همديگه رو درآوردن و دم هاي همديگه رو گاز گرفتن. ارتش از اين دارو خوشش اومد. بعد ارتش خواست دارو رو روي آدم ها امتحان کنه. ما به چند تا بچه ويتنامي، مواد داديم؛ البته با دوز بالا. (او لحظه اي مکث مي کند. روي گونه او، قطره اي اشک مي نشيند) اونا بدتر از ميمون ها شده بودن. هيچ وقت فکر نمي کردم انسان به اين حد از وحشي گري برسه. اين چيزها منو عذاب مي ده. مايکل مي ايستد و در مسيري دايره وار شروع به قدم زدن مي کند. جيکوب متعجب بلند مي شود و در کنار او راه مي رود.
مايکل: عمليات بزرگ در پيش بود. همه خبر داشتن. مجله تايم، هانتلي – برينکلي. ارتش نگران بود. براي اين که مي دونست ما پيروز نمي شيم. روحيه ها ضعيف شده بود. توي آمريکا، مخالفت ها زياد شده بود. يادت مياد؟
جيکوب: آره، انگار همين ديروز بود.
مايکل: دو روز بعد، اونا تصميم گرفتن لدر رو روي گردان شما آزمايش کنن. ما توي غذاي شما از اون دارو ريختيم. البته دوز اون بالا نبود. مي خواستيم اثرش رو مشاهده کنيم. ما مطمئن بوديم که توي عمليات، رقم قتل عام واحد شما، بيش تر از بقيه مي شه. همين طور هم شد؛ البته نه اون جوري که ما فکر مي کرديم.
جيکوب شروع به لرزيدن مي کند. مايکل يک قوطي قرص از جيب ژاکت خود بيرون مي آورد.
مايکل: مي خواي يه کم آروم بشي؟ خودم اينا رو درست کردم.
جيکوب به علامت منفي سرش را تکان مي دهد.
جيکوب: هيچ کدوم از ما نمي تونيم اون شب رو فراموش کنيم. تصاوير او شب توي ذهنمه، ولي نمي دونم معنيشون چيه. چند ساله که مي ريم پيش روانپزشک. ولي دکترها از راز ما سر در نميارن. توي اون عمليات چه اتفاقي افتاده؟
مايکل: دو روز بعد، اوج خشونت بود. ولي شما هيچ وقت اونو نديدين.
جيکوب: ولي اونجا درگيري پيش اومد. من هنوز افراد دشمن رو مي بينم که به طرف ما ميان. درگيري شد، مگه نه؟
مايکل: آره، ولي نه با ويت کنگ ها.
جيکوب: پس با کي؟
مايکل آشکارا ناراحت است و مردد است که حرف بزند. او با چشماني پف کرده به رودخانه نگاه مي کند و بعد به طرف جيکوب برمي گردد.
مايکل: شما همديگه رو کشتين.
دهان جيکوب باز مي ماند.

74. خارجي – ويتنام – شب
 

شليک گلوله ها در آسمان تيره شب ديده مي شود. ما در ويتنام هستيم. جيکوب و فرانک در سنگري افتاده اند. دور و اطراف آن ها، هرج و مرج برپا شده. سربازان جيغ مي کشند. دشمن با فرياد به طرف آن ها هجوم مي آورد. راد سرنيزه خود را بالا مي آورد و آن را در شکم کسي که به او هجوم آورده، فرو مي کند. لحظاتي بعد، او متوجه مي شود که چند آمريکايي را کشته است. چشمان راد سياهي مي رود. او گيج شده و ترسيده است.
راد: خداي من! چه اتفاقي داره مي افته؟
جيکوب از سنگر به بيرون نگاهي مي اندازد و مي بيند که موجي از سربازان آمريکايي به طرف آن ها مي آيند. فرانک از سنگر بيرون مي آيد و با لوله اسلحه خود بر پشت جيکوب ضربه مي زند. جيکوب روي زمين مي افتد. جيکوب يک سرباز آمريکايي را مي بيند که با سرنيزه خود، شکم او را نشانه گرفته است. جيکوب براي اولين بار چهره کسي را که به او حمله کرده، به ياد مي آورد. او جواني نوزده ساله است و عينک به چشم دارد. هر دو آن ها در کمال حيرت به يکديگر خيره مي شوند. به نظر مي رسد که ما از مدار زمان خارج شده ايم. چند لحظه بعد، سرباز آمريکايي به طرف جيکوب يورش مي برد و سرنيزه خود را در شکم او فرو مي کند.
به تصوير مايکل در اسلکه برمي گرديم. مايکل رنگ به چهره ندارد.
مايکل: اون جنگ برادر عليه برادر بود. هيچ فرقي با برادرکشي نداشت. شما همديگه رو تکه پاره کردين. من مي دونستم اين جوري مي شه، به اونا هشدار دادم. ولي من کي بودم؟ يه شيميدان هيپي؟ يا مسيح! خودم به اونا کمک کردم تا اون مواد ساخته بشه. من با آدم هايي صحبت کردم که بدن هاشون آش و لاش بوده؛ وضع اونا از شما بدتره. باور کن. البته ارتش اين مسائل رو مخفي نگه داشته. اونا مي دونن که توي اون عمليات مقصر بودن. من بايد تو رو پيدا مي کردم. لدر، اين نوزاد من بود.
مايکل گريه مي کند. او اشک هاي خود را با آستين هايش پاک مي کند. مايکل دوباره آرامش خود را به دست مي آورد. جيکوب مي لرزد. مايکل ژاکت خود را در آورده و روي او مي اندازد. آن ها به طرف قسمت چوبي اسکله مي روند و همان جا مي نشينند و به ساحل جرسي خيره مي شوند.
تصوير به نمايي باز از جيکوب و مايکل در سپيده دم قطع مي شود.
مايکل: من هميشه فکر مي کردم اثرات اون ممکنه دوباره برگرده. به خاطر همين بود که تعقيبت مي کردم. من از سوابق تو اطلاع داشتم.
جيکوب: اگه خبر داشتي پس چرا به من حرفي نزدي؟
مايکل: دوست من، بيان حقيقت مرگ آوره. اونجا پونصد نفر کشته شدن. اين داستاني نيست که اونا بخوان براي همه تعريفش کنن. وقتي ماشين پاول منفجر شد، من موضوع رو فهميدم. اونا مي خواستن معامله کنن.
جيکوب: پس چرا حالا مي گي؟
مايکل: براي اين که مي تونم از شر هيولاها خلاص بشم. من مي تونم جلو لدر را بگيرم. من پادزهر اونو دارم. علم شيمي مي تونه اونا رو از بين ببره. اونا ناپديد مي شن. اين قدرت شيميه دوست من. من مي دونم. من اونو درست کردم. با من بيا. من بهت کمک مي کنم.

75. داخلي – هتل – سپيده دم
 

جيکوب و مايکل وارد هتلي کهنه و فکسني مي شوند. پيداست که اين جا بيش تر محل رفت و آمد همجنس بازان است. جيکوب احساس ناراحتي مي کند. به نظر مي رسد که مايکل همه جاي هتل را مي شناسد. آن ها وارد اتاق کوچکي مي شوند.
جيکوب: تو هميشه مياي اين جا؟
مايکل: بعضي وقت ها. اين جا، جاي راحتيه.
جيکوب: چرا بايد حرف هاتو باور کنم؟ شايد داري گولم مي زني!
مايکل: هي، من که خيلي مشکل ندارم. مشکلات تو خيلي بيش تر از مال منه.
مايکل به داخل جيب خود دست مي کند و از آن شيشه اي کوچک بيرون مي آورد.
مايکل: من فرمول پادزهر اونو توي ويتنام پيدا کردم، ولي هيچ وقت از اون استفاده نکردم.
جيکوب: هيچ وقت؟
مايکل: فکرشو نمي کردم يه روزي ازش استفاده کنم. حالا دهنت رو باز کن و زبونت رو بيرون بيار.
جيکوب: اون چيه؟
مايکل: نگران نباش. يالا، به ذهنت آرامش مي ده.
جيکوب (ترسيده): نه، نمي خوام.
مايکل: «من از کوچه هاي پرسايه مرگ مي گذرم و هرگز از شيطان ترسي به خود راه نخواهم داد.» زبونت رو بيار بيرون. (جيکوب دهان خود را باز مي کند. مايکل با قطره چکان، به انتهاي زبان او قطره اي مي چکاند) آفرين پسر. حالا برو دراز بکش و راحت باش.
جيکوب: فقط يه قطره؟
مايکل: اون خيلي قويه.
جيکوب روي تخت دراز مي کشد و به سقف خيره مي شود. روي سقف شکاف ها و سوراخ هايي ديده مي شود.
جيکوب: فکر مي کنم دارم مي خوابم.
مايکل: يه خواب خوب مي بيني.
کلمات، بدن او را به لرزه مي اندازد. جيکوب سعي مي کند بلند شود، اما نمي تواند. حالا به نظر مي آيد که او ترسيده.
جيکوب: نمي تونم تکون بخورم.
مايکل: خودتو شل کن.
جيکوب: چه بلايي داره سرم مياد؟ بهم کمک کن.
سقف شروع به حرکت مي کند. شکاف هاي روي آن بازتر مي شوند. شکاف هاي بزرگ باعث ريختن گچ سقف مي شوند. دنيا دور سر جيکوب به گردش درمي آيد. جيکوب وارد فضايي خلسه آور شده است. اشکالي هيولامانند بالاي سر او به حرکت درمي آيند. در تاريکي، چشماني که برق مي زنند، ديده مي شوند و صداي لرزش دندان ها شنيده مي شود. غوغايي به پا شده است؛ اين غوغا حاصل حرکت چنگال هايي تيز و پاهايي سم دار است.
جيکوب: بهم کمک کن.
مايکل بالاي سر او حاضر مي شود. او اين بار شيشه پادزهر را در دست دارد. مايکل به وسيله يک قطره چکان، مقداري از مايع درون شيشه را بالا مي کشد و بعد آن را در دهان جيکوب مي ريزد.
مايکل: باز کن!
جيکوب دست و پا مي زند. اما مايکل به زور محتويات قطره چکان را داخل حلق او مي ريزد. جيکوب سعي مي کند قطرات دارو را از دهانش بيرون بريزد، اما قادر به به اين کار نيست. ناگهان سقف به شکلي خشونت آميز، تکه تکه مي شود و اين تکه ها به طرف زمين مي آيند. برخورد تکه هاي سقف با هيولاها، بدن آن ها را پاره پاره مي کند. تکه هاي ريزشده بدن هيولاها، همچون باران از سقف سرازير مي شوند. سر و صداهاي وحشتناکي در فضاي اتاق طنين انداخته است.
مايکل: با اون نجنگ. اون ذهن توئه. اون ترس هاي توئه.
امواجي نوراني بر سر جيکوب هجوم مي آورند و بعد تاريک مي شوند؛ گويي که در ميدان جنگ هستيم و انفجار گلوله ها را مي بينيم. خشم و خشونت افزايش مي يابد و به تدريج فاجعه به اوج خود مي رسد و سقف منفجر مي شود. جيکوب با چشماني از حدقه درآمده، به اطراف خود نگاه مي کند. گويي که اينک در خلئي سيال و تاريک هستيم؛ در مايعي تيره.
اين مايع به تدريج آبي تر و پاک تر مي شود. موج دار بودن اين فضا، ما را به ياد راحتي زهدان يک مادر مي اندازد. نورهايي عجيب ظاهر مي شوند؛ نورهايي همچون بازتاب اشعه آفتاب بر سطح يک اقيانوس. جيکوب سعي دارد از جاي خود بلند شود.
صداي حرکت آب شنيده مي شود. جيکوب احساس مي کند بر رودي نوراني شناور است. بالاي سر او ابرهاي بسيار زيبايي وجود دارند که تا به حال نديده است. ستون هايي از انوار طلايي، از آسمان پايين آمده اند و کليسايي ساخته اند که همه چيزش از نور است. اکنون احساس مي کنيم شاهد منظره اي از بهشت هستيم. جيکوب اما، کمي مي ترسد.
حرکتي ناگهاني، توجه او را به خود جلب مي کند. او به بالا نگاه مي کند و مايکل را ايستاده بر بالين خود مي بيند. مايکل غيرعادي به نظر مي رسد؛ چهره اي نوراني، همراه با يک زيبايي روحاني. جيکوب احساس مي کند ممکن است که به خاطر حضور او کور شود. بنابراين براي ديدن مايکل دست هاي خود را سايبان چشمانش مي کند.
مايکل: خب، حالا چطوري؟
بي قيدي مستتر در اين کلمات، جيکوب را شگفت زده مي کند. جيکوب روي تخت مي نشيند. او در کمال شگفتي، متوجه مي شود که دوباره به اتاق هتل برگشته است. مايکل پاي تخت ايستاده است. جيکوب کمي گيج است. چشمان جيکوب آرام به اطراف مي چرخند و به همه چيز نگاه مي کنند. جيکوب همچنان ساکت است.
مايکل: بهتر از اون چيزي بود که انتظار داشتي، مگه نه؟
جيکوب لحظه اي به او خيره مي شود و بعد مي خندد. او قهقهه مي زند؛ قهقهه اي سرشار از انرژي و احساس زندگي.
مايکل: ديگه هيچ هيولايي وجود نداره. من بهت مي گم که اونا از بين رفتن.
جيکوب: باور نمي کنم. مايکل معجزه شده بود؛ معجزه.
مايکل: زندگي بهتر با علم شيمي. اين شعار منه.

76. خارجي – گرين ويچ ويليج (Greenwich Village) – روز
 

جيکوب و مايکل در خيابان هاي گرين ويچ ويليج قدم مي زنند. نزديک صبح است و پياده روها شلوغ و پر از مردم هستند. جيکوب به چهره خندان مردم خيره شده است. مايکل از خوشحالي جيکوب لذت مي برد.

77. خارجي – واشينگتن اسکواير (Square) – روز
 

جيکوب و مايکل در پارک واشينگتن اسکواير قدم مي زنند.
جيکوب: مايکل، اونجا بهشت بود. تو اونو به من نشون دادي. تو اونجا بودي.
مايکل: خيلي خوب شد که فهميدي.
جيکوب: اون واقعي بود. همه جا نور بود.
مايکل: پر از نور. تعجب نمي کنم. من اونقدر بهت مواد دادم که بتوني توي آسمون پرواز کني. الان خوشحالم که برگشتي.
جيکوب: اگه مي شد، دوست داشتم همون جا بمونم.
مايکل: من مطمئنم ديگه اين جابودن برات دردسري نداره.
مايکل به دو پليس که آن سوتر ايستاده اند، اشاره مي کند.
مايکل (دست جيکوب را مي گيرد): بيا بريم.

78. خارجي – هتل گرامرسي پارک (Gramercy Park) – روز
 

آن ها مقابل هتل مي ايستند. مايکل چند کارت اعتباري از کيفش بيرون مي آورد و آن ها را به جيکوب مي دهد.
مايکل: بيا. من انواع و اقسام کارت هايي رو که تا حالا چاپ شده دارم. بيا بگير. اونقدر اونجا بمون تا حالت خوب بشه؛ به خرج من.
جيکوب: نه، نمي تونم.
مايکل: چي؟ نکنه دوست داري بري هتل پلازا؟ احمق نشو. بيا بگير. (او يک کارت ويزيت به جيکوب مي دهد) من توي خيابون پرينس هستم. اينم تلفنمه. اگه بهم احتياج داشتي، زنگ بزن. ولي تو اين کار رو نمي کني. بهتره هر چه سريع تر از اين شهر بري. پليس نيويورک اگه بخواد، مي تونه خيلي قوي باشه.
جيکوب: دوست ندارم اين حرف ها رو بشنوم.
مايکل: به کسي چيزي نگو ... فقط کارت اعتباريمو بهم برگردون.
مايکل مي خندد، جيکوب را بغل مي کند و بعد مي رود.

79. داخلي – اتاق هتل – روز
 

جيکوب در اتاقي زيبا حضور دارد که چشم اندازي از گرامرسي اسکواير در آن ديده مي شود. وقتي صداي در شنيده مي شود، جيکوب از تخت بلند شده و به طرف در مي رود. جزي در آستانه در ايستاده است. جزي مات و مبهوت به جيکوب نگاه مي کند. جيکوب مي خندد و دست او را مي گيرد. جيکوب، جزي را به داخل اتاق مي کشد.
جزي: تو اين جا چي کار مي کني؟ حالت خوبه؟ همه دارن دنبال تو مي گردن. من به همه خبر دادم؛ به پليس و روزنامه ها. نمي دونم مي خواي چي کار کني.
جيکوب: جزي دوستت دارم.
جزي: من ديگه نمي تونم ادا و اطوارهاي تو رو تحمل کنم.
جيکوب: خودم هم نمي تونم.
جزي: چه بلايي سرت اومده؟
جيکوب مي خندد.
تصوير ديزالوبه مي شود به تصوير جزي که روبه روي تلويزيون خوابيده و آن را تماشا مي کند.
جزي: جيک، خيلي بامزه ست که يه دارو بتونه يه آدم رو اين جوري بالا و پايين کنه؛ يه بار يه زندگي رو خراب کنه و بعد دوباره درست کنه. باورش سخته که دنيا مي تونه يه روز جهنم باشه و يه روز ديگه بهشت.
جيکوب: آره، خيلي شگفت آوره. من احساس يه پسربچه رو دارم. جزي، من بهشت رو ديدم.
جزي: باورش خيلي سخته.
صداي در شنيده مي شود.
جيکوب: کيه؟
پيشخدمت (صداي خارج از قاب): شامتون آقا.
چشمان جزي برق مي زند. جيکوب در را باز مي کند. پسربچه اي با ميز چرخدار جلو در اتاق ايستاده است. پسربچه با ميز چرخدار وارد اتاق مي شود و گوشه اي مي ايستد. جزي به طرف غذا مي رود و آن را بو مي کشد. جزي به هيجان مي آيد.
جزي: اين يکي از رؤياهاي منه، جيک؛ از همون موقعي که يه دختربچه کوچيک بودم. هيچ وقت فکرشو نمي کردم به رؤيام برسم.
جيکوب: هميشه با من باش دختر خانم.
جزي مي خندد.
تصوير ديزالوبه مي شود به تصوير جزي و جيکوب که کنار پنجره اي بزرگ نشسته اند و به پارک گرامرسي نگاه مي کنند.
جزي: جيک من مي خوام با تو باشم؛ هر جايي که باشي.
جيکوب: اين عملي نيست جزي. من بايد تنها باشم.
جزي: من مي تونم برات يه کلفت خوب باشم.
جيکوب: نه. ولي برات يه چيزهايي مي فرستم.
جزي: اَه.
جيکوب: بهت قول مي دم.
جزي: تو رو خدا!
جيکوب: نه، من مثل يه گاو پيشوني سفيدم. نمي شه با من باشي. من نمي خوام چيزي رو به تو تحميل کنم. براي هيچ کدوممون خوب نيست. منطقي باش.
جزي: منطقي؟ منطقي؟ جيک ديگه داري عصبانيم مي کني.
جيکوب: وقتي عصباني مي شي هم دوستت دارم.
جزي:سعي نکن بدون من بري.
جيکوب مي خندد، اما جزي عصباني است.

80. داخلي – ايستگاه گراند سنترال – روز
 

جيکوب وارد ايستگاه مي شود و همه مردم را زير نظر مي گيرد. هيچ هيولايي ديده نمي شود. او با عجله به طرف محل فروش بليت مي رود و در صف مي ايستد.
جيکوب: شيکاگو، يک طرفه؛ براي فردا.
بليت فروش: چند تا؟
جيکوب: يکي.
بليت فروش: صد و نوزده دلار و هفتاد و پنج سنت مي شه.
جيکوب کارت اعتباري مايکل را از جيب خود بيرون مي آورد. بليت فروش کارت را بررسي مي کند. جيکوب متوجه پليسي مي شود که او را زير نظر دارد. بليت فروش، به جيکوب بليت مي دهد. جيکوب بليت را مي گيرد و به سرعت وارد جمعيت مي شود. جيکوب به عقب نگاه مي کند و مي بيند که پليس او را تعقيب مي کند.

81. داخلي – دستشويي مردانه – روز
 

جيکوب وارد دستشويي مي شود؛ شلوارش را پايين مي کشد و روي کاسه توالت مي نشيند. او به ديوار نگاه مي کند و متوجه مي شود که در سوراخي که بين دو توالت ايجاد شده، مقدار زيادي دستمال کاغذي چپانده اند. دستمال ها حرکت مي کنند و روي زمين مي افتند. او کنجکاوانه به طرف سوراخ مي رود و با تعجب مي بيند که چشمي به او خيره شده است.
جيکوب: لعنتي! (او روي سوراخ را با دست مي گيرد. مدادي در کف دست او فرو مي رود جيکوب فرياد مي کشد) کثافت!
زباني جلو سوراخ تکان مي خورد.
صدا: يه خواب بود.
جيکوب (متعجب): چي؟
چيزي جلو سوراخ نيست. جيکوب صداي باز شدن در دستشويي را مي شنود و مي بيند که پايي وارد آن مي شود. جيکوب شلوارش را بالا مي کشد و به سرعت از دستشويي بيرون مي رود. او صداي پاهايي را مي شنود که او را دنبال مي کنند.

82. داخلي – ايستگاه گراند سنترال – روز
 

جيکوب وارد ترمينال اصلي مي شود. او جمعيتي را مي بيند که به سرعت از کنار او رد مي شوند و به طرف درهاي اصلي مي روند. بي خانمان ها در راهرو ايستگاه پخش و پلا هستند. مردي از کنار او رد شده و به سرعت وارد جمعيت مي شود. جيکوب به نفس نفس مي افتد. او دست هايش را داخل جيب خود مي کند و وقتي کارت اعتباري مايکل را بيرون مي کشد، دچار احساس عجيبي مي شود.

83. داخلي – ساختمان سوهو (Soho) – عصر
 

جيکوب از پله هاي ساختمان بالا مي رود. راه پله کثيف و کم نور است. او به دري نزديک مي شود که کنار آن، نام مايکل با حروفي سياه و بزرگ حک شده است. جيکوب به در ضربه مي زند. اما جوابي نمي شنود. جيکوب دوباره به در ضربه مي زند. درِ ديگري در طبقه بالا باز مي شود و سري از آن بيرون مي آيد.
مرد: داري دنبال مايک مي گردي؟
جيکوب: کجاست؟
مرد: نمي دونم. چند روزه که نامه هاشو برنداشته.
جيکوب مبهوت به چشمان مرد خيره مي شود. او اطراف راه پله را جست و جو مي کند و مي بيند که چند تکه چوب در گوشه اي افتاده است. او چوب ها را برمي دارد و با آن ها به در ضربه مي زند.
مرد: داري چه غلطي مي کني؟
جيکوب جواب نمي دهد. او همچنان ضربه مي زند تا اين که قفل در مي شکند.

84. داخلي – آپارتمان مايکل – عصر
 

جيکوب وارد فضايي تاريک مي شود و کورمال کورمال در جست و جوي چراغ برمي آيد. او چراغ را پيدا مي کند. داخل آپارتمان، بسيار فاجعه آميز است. هيچ جاي آن مرتب نيست. جيکوب از اتاقي به اتاق ديگر مي رود. در انتهاي آپارتمان، او يک آزمايشگاه شخصي پيدا مي کند. بطري ها و لوله هاي شيشه اي شکسته اند و روي زمين ريخته اند.
جيکوب کابينت ها را جست و جو مي کند. چند بطري سالم در کابينتي به چشم مي خورد، اما روي آن ها برچسبي وجود ندارد. از داخل يکي از کابينت ها مايع قرمزرنگ بيرون زده است. جيکوب در کابينت را باز مي کند. او سر بريده شده مايکل را در آن مي بيند. مردي که از بيرون شاهد اين صحنه بوده، جيغ مي کشد. جيکوب به سرعت از آن اتاق بيرون مي رود و از کنار مرد مي گذرد. جيکوب دو، سه پله يکي مي کند؛ گويي که در هوا پرواز مي کند.

85. خارجي – خيابان هاي سوهو – شب
 

جيکوب در هوايي بسيار سرد مي دود. او با خشونت کنار ساختماني مي ايستد و لاي درز آجرهاي ساختمان چنگ مي زند. او سعي دارد وارد ديوار شود. ناگهان وارد خيابان مي شود. يک تاکسي با نورهايي ضعيف در خيابان ديده مي شود. جيکوب سر راه تاکسي مي ايستد. نمي توان حدس زد که او با اين کار چه هدفي را دنبال مي کند؛ مي خواهد جلو تاکسي را بگيرد يا خودش را به تاکسي بزند؟ تاکسي با صدايي گوشخراش مي ايستد. جيکوب به زور خودش را داخل تاکسي مي کند، هر چند که راننده به اين کار راضي نيست.

86. داخلي – تاکسي – شب
 

باران مي بارد. شتک هاي باران روي شيشه تاکسي مي نشيند.
جيکوب: مي خوام برم بروکلين.
راننده: متأسفم. مسيرم نمي خوره. من توي بروکلين گم مي شم.
جيکوب: خودم راهو مي شناسم.
جيکوب دستش را داخل جيب شلوارش مي کند و از آن، يک اسکناس بيست دلاري بيرون مي کشد و آن را به راننده مي دهد.
جيکوب: ببين، همه دار و ندارم از دنيا، همينه. بيا مال خودت، ولي منو برسون خونه.
راننده: خونه ت کجاست؟
تاکسي به سرعت از برادوي (Broadway) غربي مي گذرد و به پل بروکلين مي رسد. تاکسي از روي رودخانه مي گذرد و وارد خيابان هاي تاريک بروکلين مي شود. چهره جيکوب مدام تاريک و روشن مي شود. هر بار که چهره او از سايه ها بيرون مي آيد و روشن مي شود، به نظر مي رسد که تصوير او تغيير کرده است.

87. خارجي – ساختمان آپارتمان سارا – شب
 

جيکوب از تاکسي پياده شده و وارد لابي ساختمان مي شود. جيکوب با دربان سلام و احوالپرسي مي کند.
دربان: دکتر سينگر، خيلي وقته که نديدمتون.
جيکوب: سلام سام.
دربان: حالتون خوبه؟
جيکوب: آره خوبم.
دربان: کمک مي خواين؟ مي تونم تا بالا برسونمتون.
جيکوب: نه، ممنونم.

88. داخلي – راهرو – شب
 

جيکوب جلو در آپارتمان سارا مي ايستد و از زير يک قالي کوچک، کليدي را بيرون مي کشد. او کليد را داخل قفل مي کند و به آرامي آن را باز مي کند.
جيکوب: سلام، منم.

89. داخلي – آپارتمان سارا – شب
 

برخي از چراغ ها روشن هستند. به نظر مي رسد که آپارتمان دنج و راحتي است.
جيکوب: سلام. کسي خونه نيست؟ جد؟ ايلاي؟ بابا اومده.
جوابي شنيده نمي شود. جيکوب شگفت زده شده است. او به اتاق نشيمن تاريک سرک مي کشد و بعد وارد آشپزخانه مي شود. کسي آن جا نيست. عکسي از جيکوب، سارا و پسرهايشان روي پيشخوان است. او قاب عکس را برمي دارد و آن را همراه خود مي برد و به جست و جوي آپارتمان مي پردازد. او اول وارد اتاق خواب مي شود و بعد به اتاق پسرها مي رود. تخت ها نامرتب اند. هيچ کس در خانه نيست. او تصوير خود را در آينه حمام مي بيند و ناراحت مي شود. جيکوب به اتاق نشيمن برمي گردد. وقتي جيکوب صداي پا مي شنود، همه چراغ ها را روشن مي کند.
جيکوب: سارا، تويي؟ دوست داشتم خونه باشي.
جيکوب مي بيند که جزي وارد اتاق مي شود. به نظر مي رسد جيکوب از ديدن او ناراحت شده است. جزي بزرگ تر و هراس آورتر به نظر مي رسد.
جزي: سلام جيک. مي دونستم آخرش مياي اين جا.
جيکوب کاملاً عصباني است.
جيکوب: چي داري مي گي؟ سارا کجاست؟ پسرها کجان؟
جزي: جيک بشين.
جيکوب: اونا کجان؟
جزي: بشين.
جيکوب: نه! چي شده؟ خونواده ام کجان؟
جزي: همه چي تموم شد جيک؛ همه چي.
جيکوب: اونا کجا رفتن؟
جزي: از خواب بلند شو. بازي با خودتو تموم کن. اين جا آخرشه.
جزي به جيکوب نگاه مي کند. لبه کت او خش خش کرده و به لرزش درمي آيد. جزي به طرف جيکوب مي رود. صداي لرزش کت، ابتدا آرام و ساده است، اما بعد به صداي بال زدن پرنده اي شبيه مي شود. جيکوب از درون مي لرزد. بعد پاهايش شروع به لرزيدن مي کند.
جيکوب: چي شده؟
جزي: ظرفيت تو براي اين که خودت رو فريب بدي قابل توجهه دکتر سينگر.
جزي در حالي که با جيکوب حرف مي زند، به قسمت تاريک مي رود. راه رفتن او طبيعي نيست. جيکوب با ترس به او نگاه مي کند. غرابت حرکات جزي بيش تر مي شود. او وارد سايه ها شده و در آن جا محو مي شود. لحظاتي بعد، ما او را کنار در آپارتمان مي بينيم. در حرکات جزي نوعي احساس مبارزه طلبي و هجوم ديده مي شود.
جزي: جيک؟ چه ت شده؟ (او را مسخره مي کند) فر اموش کردي که پادزهر خوردي؟
جيکوب: تو کي هستي؟ داري با من چي کار مي کني؟
جزي: جيک تو ذهن آرومي داري. من از دوست هات خوشم مي اومد. به خصوص از اون شيميدانه و مواد مخدرش. تو عجيب تخيلي داري!
جيکوب ميخکوب مي شود.
جزي: و ديدن بهشت... خيلي بامزه بود! تو يه رؤيابين واقعي هستي. ولي ديگه وقتشه که از خواب بلند شي.
جزي در تاريکي اتاق گم مي شود. فقط صداي بال زدن هايي شنيده مي شود. صداها زيادتر و وحشتناک تر مي شوند، اما منبع آن ها معلوم نيست.
جزي: ذهنت داره داغون مي شه جيک. ارتش و توطئه ها رو فراموش کن. تو داري مي ميري دکتر سينگر. همه چي تموم شد.
جيکوب با ترس به طرف در مي رود. جزي مي خندد.
جزي: جيکوب کجا داري فرار مي کني؟ کجاي مي ري؟
جيکوب: تو کي هستي؟
جزي: چند بار اينو مي پرسي؟ چند بار؟
جيکوب: لعنت به تو. حرف بزن.
جزي: تو مي دوني من کي هستم.
جزي از درون سايه ها پديدار مي شود. يقه کت جزي، او را سياه کرده و يک لحظه به نظر مي رسد که او صورت ندارد. جزي به طرف جيکوب برمي گردد. جيکوب ترسيده و اکنون به موجود لرزاني نگاه مي کند که پيش تر هم او را ديده است. ترسي زنده و تاريک در فضا به وجود آمده است. صداي جيکوب در نمي آيد. او گيج و حيران است. همه چيز جيکوب از ترس او نشئت مي گيرد. در اتاق باد مي پيچد؛ بادي همچون توفان. موهاي سر جيکوب سيخ مي شوند. توفاني که به پا شده، او را به طرف ديوار پرتاب مي کند. جيکوب به سختي مي تواند بايستد. او سعي مي کند خود را نجات دهد. صداي بال زدن ها دوباره برگشته اند و به او هجوم مي آورند.
جيکوب (زمزمه کنان با خود): نبايد اين طوري بشه.
صداهاي وحشتناک ديگري هم شنيده مي شود؛ صداي اره برقي، حرکات چاقو و شمشيرکشيدن با خشم. صداي شليک گلوله ها از کنار گوش او رد مي شوند. اين صداها، حکايت از خرابي و ويراني دارند و به او نزديک مي شوند. جيکوب فرياد مي زند، اما صدايش در آن غوغا گم مي شود. جيکوب ترسيده و کمک مي طلبد. ناگهان صدايي آرام از فاصله اي نزديک شنيده مي شود؛ صداي لوئيس است. جيکوب از شنيدن صداي او شوکه مي شود. او بي حرکت مي ماند.
لوئيس (صداي خارج از قاب): اگه ما از مرگ بترسيم و به دنيا بچسبيم، شياطيني رو مي بينيم که دارن ما رو تکه پاره مي کنن. ولي اگه آروم باشيم و با مرگ کنار بياييم، همون شياطين تبديل به فرشته هايي مي شن که مي خوان ما رو از زمين آزاد کنن.
صداها خاموش مي شود. جيکوب همان جا مي ماند. او نمي داند چه بايد بکند. صداها دوباره برمي گردند. اکنون آن صداها ترسناک تر از گذشته شده اند. آن صداهاي شنيع تبديل به صداهايي ناهنجار مي شوند؛ صداهايي از والدين، دوستان، عشاق، ميدان جنگ و مرگ.
جيکوب به بالا نگاه مي کند و در مرکز اتاق، موجودي را مي بيند. به نظر مي رسد همه اين صداها، از آن موجود بيرون مي آيند. صداها بلندتر مي شوند. جيکوب چند لحظه به او نگاه مي کند و نفس عميقي مي کشد. صداهاي تازه و و حشتناک به جيکوب هجوم مي برند و سعي مي کنند او را به عقب پرتاب کنند. اما او سرجايش مي ماند. او به طرف موجود حرکت مي کند.
در کف زمين چراغي روشن و خاموش مي شود. درها باز و بسته مي شوند. نيروهاي عجيب و غريبي در اين فضا وجود دارند. به نظر مي رسد که خود اتاق تبديل به حضوري ارگانيک شده است. اتاق زنده، عصباني و ترسناک است. موجود وسط اين فضاي جنون زده مي نشيند. آن موجود، منبع اصلي جنون زدگي اين فضاست. موجود به خود مي پيچد؛ از شکل مي افتد و از عصبانيت مي لرزد. جيکوب، ترسيده، اما به طرف موجود حرکت مي کند. وقتي دوربين به سر موجود نزديک تر مي شود، شکل بي چهره او، تمام پرده را مي پوشاند؛ مثل اين مي ماند که ما وارد خلأ شده ايم؛ غايت اين خلأ تاريکي مطلق است.
جيکوب با تقلايي ابرانساني، موجود را چنگ مي زند. گرفتن آن موجود، مثل گرفتن يک سيم برق است. بدن او شروع به لرزش مي کند. ناخن هاي جيکوب در سر موجود فرو رفته است. ناگهان صدايي وحشتناک از درون آن، بيرون مي آيد.
موجود: فکر مي کني داري با کي مي جنگي؟
جيکوب جوابي نمي دهد. موجود دوباره فرياد مي زند.
موجود: فکر مي کني داري با کي مي جنگي؟
وقتي به عمق تاريکي مي رويم، تصوير يک صورت انساني را مي بينيم که با ماسکي پوشانده شده است.
جيکوب با تمام نيرو، ماسک آن موجود را برمي دارد. زير آن ماسک کسي نيست بجز جيکوب سينگر؛ به همان شکلي که نخستين بار، او را در ويتنام ديده ايم. اما اکنون چهره او رنگ پريده و بي روح است. سکوتي کامل حکمفرما مي شود. جيکوب يک لحظه مي فهمد که او مرده است. جيکوب مدتي طولاني به خود خيره مي شود و از درون فرياد مي زند. صداي او کاملاً تلخ است.
اکنون نور تمام فضا را مي پوشاند. صدها تصوير از زندگي جيکوب، از پيش چشمان ما مي گذرد؛ تولد، کودکي و بزرگسالي جيکوب، هيولاها، اتاق، جزي، لوئيس، مايکل، سارا. به نظر مي رسد که همه اين تصاوير در نوري خيره کننده به طرف ما هجوم مي آورند. اکنون ما بر فراز چشم اندازي از خاطرات پرواز مي کنيم و مي بينيم که زمينه برخي از اين تصاوير تغيير مي کنند. برخي از اين تصاوير حرکت مي کنند و آدم هاي درون آن ها، حرف مي زنند. در برخي از اين خاطرات چيز خاصي ديده نمي شود، اما برخي ديگر سرشار از حس زندگي و نشاط هستند و برخي آميخته با رنج اند، اما برخي از تصاوير را پيش تر از اين نديده ايم. اين تصاوير بي هيچ نظم و منطقي پشت سر هم رديف مي شوند.
نوزادي تازه به دنيا آمده، اولين نفس خود را مي کشد و فرياد مي زند. سارا لباس هاي او را درمي آورد. پدر جيکوب در ساحل فلوريدا ايستاده و کف هاي روي پاهاي او را پاک مي کند. پاول، فرانک و جيکوب در يک شاليزار ورق بازي مي کنند. کودکي گوش خود را به کاسه اي چسبانده تا صداها را بهتر بشنود. گيب با دوچرخه خود در خياباني مي رود که از آن ماشيني مي گذرد. جيکوب و سارا، يک کيک عروسي را برش مي زنند. کيک روي زمين مي افتد. جزي به جيکوب نگاه مي کند و از او مي پرسد: «يه کم منو دوست داري؟» و بعد همه چيز تمام مي شود. سکوتي کامل پرده را فرا مي گيرد. همه جا آرام است. چشمان جيکوب باز مي شود و از اين که خودش را کف آپارتمان سارا پيدا مي کند. شگفت زده مي شود. او تنهاست. اولين اشعه هاي آفتاب صبحگاهي از خلال پنجره به داخل افتاده است. به نظر مي رسد که آپارتمان شکلي جادويي به خود گرفته است. جيکوب بي حرکت مي نشيند. صداي خفيف موسيقي از راهرو شنيده مي شود. صدايي آشنا و صميمي است و از يک جعبه موسيقي خارج مي شود. جيکوب لحظاتي به آن گوش مي دهد و متوجه چيزي مي شود. جيکوب کنجکاو بلند مي شود و به طرف راهرو مي رود.
جيکوب: سلام.
جوابي شنيده نمي شود. ناگهان موسيقي قطع مي شود. جيکوب لحظه اي ميخکوب مي شود. او کسي را مي بيند که در انتهاي سايه ايستاده است.
جيکوب: کيه؟ کي اونجاست؟
جيکوب به طرف او گام برمي دارد. وقتي جيکوب به او نزديک تر مي شود، هيکل بچه اي را تشکيل مي دهد. بعد ناگهان مي فهمد که او کيست. او پسرش گيب است. در دست او يک جعبه موسيقي ديده مي شود که ما قبلاً هم ديده ايم. پسربچه با صميميت تمام به پدر خود لبخند مي زند. اين لبخند يک فرشته است. جيکوب به سختي آب دهان خود را قورت مي دهد.
جيکوب: گيب؟ گيب؟
جيکوب به طرف پسرش مي رود. او قادر به نگه داشتن اشک هاي خود نيست.
جيکوب او را با عشقي تمام در آغوش مي گيرد.
جيکوب: گيب. خداي من. باورم نمي شه...
آن ها همديگر را در آغوش مي گيرند. جيکوب روي پله ها مي نشيند. چند لحظه بعد گيب دست خود را بالا مي برد و آن را با حسي از بلوغ و مهرباني روي شانه پدرش مي گذارد. لحظه اي احساس مي کنيم که نقش آن ها عوض شده است. گيب دست پدر را مي گيرد و به او جرئت مي دهد که برخيزد. گيب، پدرش را به بالاي پله ها هدايت مي کند. پرتوهاي نور خورشيد از بالاي پله ها به داخل نفوذ کرده اند و اولين پاگرد را پر کرده اند. گيب خود را در گرما و نور پرتوهاي خورشيد شست و شو مي دهد. وقتي جيکوب نيز به پاگرد مي رسد، در انوار خورشيد احساس راحتي مي کند. گيب با عجله از آخرين پله نيز مي گذرد. جيکوب او را دنبال مي کند، اما از درخشندگي پرتوهاي آفتاب گيج شده است. اکنون او ديگر نمي تواند پسر خود را ببيند. اما ناگهان گيب از انوار آفتاب بيرون مي آيد و يک بار ديگر، دست پدر را مي گيرد. چشمان او از هيجان برق مي زنند.
گيب: بيا پدر ... تو مي دوني که ما چي پيدا کرديم؟ يه سطل شن مثل مال ويليستون (Williston)، فقط يک کم بزرگ تر. همه شن هاش هم سفيدن. باورت نمي شه.
جيکوب به پسرش مي خندد. گيب هم به او لبخند مي زند. در فضا احساس رضايت موج مي زند. دوربين روي پله ها باقي مي ماند.
گيب: طوطي مو يادت مياد؟ يه روز بابابزرگ اونو آزاد کرد. اون حالش خوبه. حالا مي تونه حرف بزنه. اون اسم منو مي دونه.
گيب و جيکوب راه مي روند و در انواري متراکم ناپديد مي شوند. دوربين روي اين تصوير مي ماند. اکنون راه پله، فضايي روحاني به خود مي گيرد و ابعاد آن تا بي کرانگي پيش مي روند. درخشندگي انوار کورکننده تمام پرده را مي پوشاند. ناگهان اين انوار متراکم به نوري ضعيف تبديل مي شوند. چند نقطه نوراني ديده مي شوند. ما در قاب چند لامپ جراحي را مشاهده مي کنيم

90. داخلي – بيمارستاني صحرايي در ويتنام – روز
 

دکتري که سرش را روبه روي لامپ گرفته. ماسک خود را برمي دارد. لحن حرف زدن او تلخ است. او سرش را تکان مي دهد. کلماتش ساده و قاطع است.
دکتر: اون مرده.
جيکوب سينگر در يک بيمارستان صحرايي در ويتنام، روي تختي دراز کشيده است. دکتر از تخت او فاصله مي گيرد. پرستاري يک ملحفه سبز روي سر او مي کشد. دکتر به طرف يکي از دستياران خود برمي گردد و دست هايش را بالا مي گيرد. يک برانکار چرخدار، جنازه او را از کنار رديفي از دکترها و پرستاراني که براي نجات زندگي جيکوب تلاش کرده اند، عبور مي دهد. يک پسربچه ويتنامي در چادر را کنار مي زند و به آن ها اجازه مي دهد که از چادر خارج شوند. صبحي تازه و روشن است؛ آفتاب طلوع کرده است.
منبع:ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار / شهريور 1382 / سال دوم / شماره 13



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط