عباس کيارستمي، نويسنده فيلمنامه و کارگردان کلوز آپ

چطورشد که با اين شوروعلاقه اين ماجرا را فيلم کرديد؟ گويا بعد از خواندن قضيه در مجله سروش همه کارها را رها کرديد و به اين سوژه پرداختيد. در آن چه ديديد؟ از لحظه اي که ماجرا را خواندم، مرا به طور کامل گرفت. به قول مارکز، بيشتر از آن که آدم سوژه را انتخاب کند، سوژه آدم را انتخاب مي کند.
شنبه، 10 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عباس کيارستمي، نويسنده فيلمنامه و کارگردان کلوز آپ

عباس کيارستمي، نويسنده فيلمنامه و کارگردان کلوز آپ
عباس کيارستمي، نويسنده فيلمنامه و کارگردان کلوز آپ


 






 

بازسازي واقعيت
 

چطورشد که با اين شوروعلاقه اين ماجرا را فيلم کرديد؟ گويا بعد از خواندن قضيه در مجله سروش همه کارها را رها کرديد و به اين سوژه پرداختيد. در آن چه ديديد؟
از لحظه اي که ماجرا را خواندم، مرا به طور کامل گرفت. به قول مارکز، بيشتر از آن که آدم سوژه را انتخاب کند، سوژه آدم را انتخاب مي کند.
در اين ماجرا چه مي ديديد؟
از همان لحظه اول اين نکته مرا گرفت که کار اين آدم کلاهبرداري نبود. عشق بود. يعني اگر هم به يک کار غيرقانوني دست زده بود که همه ظواهرش بوي کلاهبرداري مي داد، انگيزه اش عشق بود. عشق به سينما، به آدم هاي توي فيلم ها. فکر مي کنم در نهايت، هدف فيلمساز نوعي رفع سوء تفاهم است. بايد از اين جوان، رفع سوء تفاهم مي شد. بايد نشان مي داديم که کلاهبردار نيست، عاشق است.
اما براي اين که به قول شما سوژه آدم را انتخاب کند، يک زمينه فکري يا دست کم روحي لازم است. آيا شما با ساختن ماجراي سبزيان نمي خواهيد به نحوي از خودتان هم رفع سوءتفاهم کنيد؟
نمي دانم. به خودم فکر نمي کنم. اگر هم چنين رابطه اي ميان شخصيت فيلم و فيلمساز باشد، اين را بايد ديگران، تماشاگران و منتقدان بگويند.
چرا خودروي حامل دوربين را با اين وضوح نشان مي دهيد؟
قصدم اين است که بيننده فراموش نکند که دارد فيلمي از يک ماجرا را مي بيند. مي خواهم مدام اين واقعيت را به او يادآوري کنم. در ساختن اين فيلم، يکي از نکاتي که مرا به شک مي انداخت، اين بود که من فيلم هاي ماجرايي دوست ندارم. هيجان ماجرا به آدم اجازه نمي دهد عميق نگاه کند. اين راه حل را پيدا کردم که فرم کار را طوري انتخاب کنم که همه ماجرا را اول در چند دقيقه تعريف کنم وب عد سر فرصت ماجرا را آن طور که بايد ديد، ببينم. به همين دليل هر وقت فرصتي دست بدهد به تماشاگر يادآوري مي کنم که اين فيلم دوباره سازي واقعيت است، نه يک فيلم ماجراجويانه.
اما بيننده به هر حال اين را مي داند. آيا اين همه وسواس در فاصله گذاري يک وسواس فني نيست؟
نه، يک وسواس حسي است. هم من و هم بيننده فيلم بايد اين فاصله را با آدم هاي فيلم حفظ کنيم. ما بايد فقط شاهد ماجرا باشيم و درش دخالتي نکنيم.
اما شما گفته ايد که با دردسر بسيار به سبزيان قبولانديد که گل هاي زرد را پس بدهد و گل سرخ رنگ بخرد. اين دخالت را چطور توجيه مي کنيد؟
براي اين که گل زرد مفهوم مشخصي دارد که احتمالاً خانواده آهنخواه را ناراحت مي کرد. مي گفتند بدشگون است، نشانه نفرت است، آن هم خانواده اي که بيشتر از هميشه زمينه سوءتفاهم دارد. اما چنين دخالتي از طرف ما در نفس ماجرا و واقعيت آن تغييري ايجاد نمي کند.
گاهي آدم وسوسه مي شود که فکر کند شما در ساختن بيشتر فيلم هايتان يک مسير فکري عکس جهت کساني چون پازوليني يا کوروساوا را طي مي کنيد. در حالي که آن ها قصه اي فرا واقعي يا اسطوره اي را تعريف مي کنند که به يک نتيجه گيري انساني و خاکي برسند، شما در ته دل تان، در روايت يک قصه کاملاً ساده انساني، هدفي را دنبال مي کنيد که بيشتر انتزاعي و ذهني است. مثلاً عرفاني و از اين چيزها. يعني که همان قدر که مثلاً پازوليني فقط به ظاهر افسانه پرداز است، شما هم فقط به ظاهر واقع گرا هستيد.
نه، من مي خواهم به حقيقت برسم.
پس اين همه وسواس براي نشان دادن فاصله خودتان با مضمون فيلم را چطور توجيه مي کنيد؟
براي اين که خود واقعيت به تنهايي برايم ارزشي ندارد، بلکه ارزشش در اين است که آدم را به حقيقت مي رساند.
و اين حقيقت چيست؟
شايد اين که آدم، در نهايت تنهاست. در هر شرايطي مجبور است با مسائل خودش تنها و يکه رو در رو شود. اما اين تنهايي به معني خودخواهي نيست، بلکه برعکس، با درک اين "خود" تنهاست که تازه آدم ديگران را مي شناسد.
خب، اين که مي گوييد، حرفي کاملاً فلسفي است، در حالي که شما معمولا...
تو را به خدا اين حرف هاي گنده گنده را در دهان من نگذاريد. من از اين ادعاها ندارم.
نه، حرف گنده اي نيست. بحثي است درباره جوهره اي که آدم مي تواند در هر کس و هر شرايطي سراغ کند و به اين مي گويند فلسفه. فلسفه که شاخ و دم ندارد.
درست، اما من از اين مي ترسم که آدم بخواهد با کارش داد بزند و ادعا بکند و شعار بدهد. در حالي که اگر هم آدم حرفي داشته باشد، اين حرف را بايد خود اثر بگويد.
در هر حال، از همه اين حرف ها، بينشي درباره تنهايي آدم را مي شود در شما سراغ کرد که البته تقريباً بديهي است و زيباترين مثالش در فيلم مسافر بود. جالب اين که مي بينيم تکه اي از موسيقي مسافر را براي اين فيلم انتخاب کرده ايد.
آخر وضعيتي است که فقط در اين آب و خاک مي شود سراغ کرد. آدمي که خودش را به جاي کس ديگري جا زده و به اين خاطر به زندان افتاده، هنگام خروج از زندان آن آدم را که به پيشوازش رفته مي بيند و دولا مي شود تا دست او را بوسد، به گريه هم مي افتد و همچو وضعيتي را فقط بايد يک موسيقي خودي همراهي کند.
حسين سبزيان شخصيتي است که جا براي يک تحليل دقيق روان شناسي باز مي گذارد، يعني آدمي است که در اوج يک بحران بي تعادلي نقش ديگري را بازي مي کند. قصد ارائه چنين تحليلي را داريد؟
نه، من فقط به نشان دادن ماجرا علاقه دارم. تحليل نمي کنم، اما همان طور که مي گوييد ماجرا واقعاً يک ماجراي رواني است. بحث فرق بين يک "من ايده آلي و يک "من" واقعي است که هر قدر فاصله شان بيشتر باشد، تعادل روحي آدم کم تر است. همه کوشش آدم اين است که اين دو تا را به هم نزديک کند تا به تعادل برسد.
چرا با بازيگران کار نمي کنيد؟ خودتان گفتيد در بسياري موارد بايد در واقعيت دستکاري کرد.
نمي شود،آن چيزي را که من مي خواهم با بازيگر نمي شود ساخت.
يعني بايد هميشه با اين جور آدم ها کار کنيد؟
بله، براي اين که خود ما هم به هر حال يک چيزي مان مي شود، کم تر از اين ها ديوانه نيستيم.
ديوانه يا عشق؟
هردو!
اين چيزهايي که شما مي گوييد و مي کنيد چندان ربطي به "سينما وريته" و آن واقع گرايي که به شما نسبت مي دهند ندارد. همان طور که گفتيم، شايد شما فقط به ظاهر واقع گراييد.
من هم داعيه خاصي در مورد واقع گرايي ندارم. عناويني چون واقعيت گرا، آرمان گرا و... را منتقدان به آدم مي دهند و خودشان هم پس مي گيرند!
شما مي گوييد که کاري به واقعيت برهنه از نوع گزارش (سينما وريته) نداريد، بلکه واقعيت را بازسازي مي کنيد. اما مي بينيم که واقعيتي که شما نشان مي دهيد شباهت زيادي به آن واقعيت برهنه گزارشي دارد که ما در خارج از فيلم مي بينيم.آيا مي شود گفت که شما کاري نمي کنيد از اين که واقعيت دلخواه تان را شکار کنيد؟
نه، خيلي بيشتر از اين. من واقعيت را جلوي دوربين مي سازم و بعد آن چه را که در جست و جويش هستم، يعني حقيقت را، از آن بيرون مي کشم يا به قول تو شکار مي کنم. کما اين که در اين فيلم هم، اول ماجرايي را که اتفاق افتاده در پنج شش دقيقه تعريف مي کنم. بعد پيشنهاد مي کنم که بگرديم تا ببينيم. حقيقت چه بوده است.
اين درباره نتيجه گيري شما است. آن چيزي که من درباره اش پافشاري مي کنم شکل واقعيتي که شما ارائه مي دهيد، يا شايد شکل ارائه واقعيت توسط شما است. مساله اين است که تفاوتي عمده وجود دارد ميان واقعيتي که شما جلوي دوربين مي سازيد و آني که مثلاً وينسنت مينه لي مي سازد.
تفاوت عمده اي در کار نيست. تفاوتي است که ميان شيوه ديدن و بيان کردن وجود دارد.
نه، از اين بيشتر است. به نظر من در مورد اين کارگرداني که همين طور تصادفي به ذهنم رسيد، مي شود گفت که او دنيايي سرتاسر خيالي را از ذهنش بيرون مي کشد و همه سعي اش اين است که آن را شبيه واقعيت بيرون بسازد. در حالي که شما به اين واقعيت بيرون به عنوان اصل معتقديد و دنياي دلخواه تان را از آن بيرون مي کشيد.
شايد بشود اين طور گفت که يعني بحث فقط بر سر انتخاب است. انتخاب آن حقيقتي که اول گفتيم. يعني که من، در اين ماجرا مي خواهم به اين برسم که حسين سبزيان شهيد است، عاشق است، در حالي که کسان ديگري فکر مي کنند که او شياد است. من به اين حقيقت نهايي، دلبسته ام و مي خواهم اين را از درون واقعيت بيرون بکشم. اين حقيقت که آدم، در نهادش نيک است.
اگر فرض کنيم که همين ماجراي حسين سبزيان را خودتان از سرتا ته خلق مي کرديد و جلوي دوربين مي برديد، به نظر خودتان چه چيزي نسبت به اين ماجرا که واقعاً اتفاق افتاده کم مي داشت؟
يک چيز مهم و اساسي را. آن طرف ديگري را که در مقابل من قرار دارد و من در تقابل با آن به حقيقت مي رسم. الان سعي من اين است که از چيزي که وجود دارد رفع سوء تفاهم کنم، در حالي که در آن حالت فرضي، اين سوء تفاهم در درون خود من بوده و من بايد هر دو کار را خودم و بدون کمک آن طرف ديگر مي کردم.
منبع:صنعت سينما- 91



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط