نظم نوين جهاني و بوم شناسي فرهنگي

آخرين دهه‌هاي قرن بيستم پايه‌هاي تفكر ما را متزلزل كرده است. با اين‌ همه، اواخر اين قرن با وجود پيش‌بيني دنيل بل، جامعه‌شناس (1960)، پايان ايدئولوژي، يعني هم‌گرايي ميان سرمايه‌داري و سوسياليسم نبود و پايان تاريخ، يعني پيروزي بي‌شرمانه‌ي ليبراليسم اقتصادي و سياسي كه تحليل‌گر محافظه‌كار آمريكايي مسائل سياسي فرانسيس
چهارشنبه، 14 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظم نوين جهاني و بوم شناسي فرهنگي

نظم نوين جهاني و بوم شناسي فرهنگي
نظم نوين جهاني و بوم شناسي فرهنگي


 

نويسنده: دكتر سيد حميد مولانا
مترجم: حسين شيخ‌الاسلامي




 
آخرين دهه‌هاي قرن بيستم پايه‌هاي تفكر ما را متزلزل كرده است. با اين‌ همه، اواخر اين قرن با وجود پيش‌بيني دنيل بل، جامعه‌شناس (1960)، پايان ايدئولوژي، يعني هم‌گرايي ميان سرمايه‌داري و سوسياليسم نبود و پايان تاريخ، يعني پيروزي بي‌شرمانه‌ي ليبراليسم اقتصادي و سياسي كه تحليل‌گر محافظه‌كار آمريكايي مسائل سياسي فرانسيس فوكوياما (1989)، به آن اشاره كرده بود، نيز به شمار نمي‌رفت. مي‌توان پايان اين قرن را به سادگي چنين توصيف كرد: تاريخ شكاف برداشت و هسته خود را نمايان كرد و جستجو براي يافتن ايدولوژي‌هاي جديد آغاز گرديد. جسارت سياست آمريكايي، فرهنگ اسلامي و تكنولوژي ژاپني براي پاگذاشتن به حوزه‌هاي تجربي و نوين، نمونه اي از اين فرايند است. البته اين سال‌ها هراس از عمل را نيز با خود به همراه آوردند: ويتنام، ايران، لبنان، افغانستان، نيكاراگوئه، پاناما، شيلي، چين، آفريقاي جنوبي، كويت، عراق و اروپا‌ي شرقي و اتحاد جماهير شوروي و موارد توسعه از كشمير گرفته تا الجزاير و از ايرلند شمالي تا آفريقاي جنوبي هم‌احتياج به ذكر نيست. به نظر مي‌رسد موجي از تغيير فضاي فرهنگي، اقتصادي و سياسي دنيا را دربرگرفته‌ است.

در جست‌و‌جوي نظام نوين فرهنگي
 

دقيقاً در چنين محيطي است كه نيروهاي فرهنگي در مقياسي جهاني فعال مي‌شوند. به همان نسبت كه روابط بين‌الملل به آميزه‌اي از منافع و ساختارهاي گوناگون تحول پيدا مي‌كند و از حوزه ي نظامي به حوزه ي سياسي و از اقتصاد به سطح فرهنگي گسترش مي‌يابد، مسئله ي بوم شناسي ارتباطات نقش غالب را به خود اختصاص مي‌دهد. اين رشد در سال‌هاي اخير در حوزه ي ادبيات و استعاره و در ابعاد اخلاقي و معنوي روابط بين‌الملل، نشانگر مركزيت نظام‌هاي ارزشي و ابراز توجه به محيط سمبوليكي است كه از سوي اطلاعات ايجاد شده است. منازعات ايدئولوژيك، مذهبي و رواني ده سال اخير، نشانگر ضرورت و هم‌چنين عمق تقابل‌هاي فرهنگي در روابط بين‌المللي است (شريعتي، 1980؛ چاي، 1900؛ مولانا و ويلسن، 1990)
در ساختار و ادبيات سياست‌هاي بين‌المللي در طول اين دوره، نشاني مجاب‌كننده حاكي از پيوستگي ايدئولوژي و تكنولوژي نهفته اس و با اين نشانه خواستي مستقيم يا غير مستقيم از سوي افراد و حتي دولت‌هاي ملي، براي يك اكولوژي اطلاعاتي جديد با مركزيت فرهنگ به چشم مي‌خورد. هم‌اكنون اين موضوع با توجه به حوادث خاورميانه و نقش ايالات متحده ي آمريكا در اين بخش از جهان در چند دهه اخير بهتر نمايان مي‌شود؛ براي نمونه، زماني كه در سال 1991 استراتژي تفوق اطلاعاتي (مولانا، 1990) و تكنولوژي برتر، ايالات متحده را در كسب پيروزي بر رژيم خشونت‌طلب و سكولار عراق توانا ساخت، تلاش‌هاي رييس جمهور وقت واشنگتن در سال 1979 براي حفظ شاه ايران بر مسند قدرت و ايجاد مانع بر سر راه انقلاب اسلامي في‌الواقع عقيم ماند. بنابراين، هر گونه بحث از يك نظم نوين جهاني بايد در يك بستر وسيع‌تر ارتباطي/بوم شناختي و با عنايت به تفاوت‌هاي فرهنگي جهان ملاحظه شود. منابع مشروعيت و اقتدار در سياست‌هاي كنوني جهاني كدامند و اين منابع چگونه در ساز و كارهاي نهادي كنوني روابط بين‌الملل و ملّي تعبيه مي‌شوند؟ چه روش‌هاي پاسخ‌گويي مي‌تواند به كار گرفته شوند كه ضامن حمايت از منافع عمومي در مقياس جهاني و جامعه ي جهاني در قالب كلان باشند؟ آيا نظم نوين جهاني در مقياس بين‌الملي به گونه‌اي ارائه نمي‌شود كه كشورهاي در حال توسعه بيش از پيش به كشورهايي وابسته بدل شوند؟
مدت‌ها پيش از آن‌كه عبارت دهكده ي جهاني- كه مارشال مك لوهان كانادايي واضع آن است- متداول شود، وندل ويلكي آمريكايي، با شور و اشتياقي متأثر از انتقالات جديد هوايي، عبارت جهان واحد را رواج داد. احساسات و انديشه‌هاي مختلطي كه هم‌اكنون و در رابطه با اين دو عبارت به كار مي‌روند، در اصل به گفتمان ويلكي يا مك‌لوهان ارتباطي ندارند. اين دو عبارت از پيشينه‌ي تاريخي دور و درازي برخوردارند. اين حقيقت كه دنيا به معناي كيهان شناختي يا تكنولوژيك و به عنوان سياره‌اي جدا افتاده تحت جاذبه ي ستاره‌اي معين درك مي‌شود، حائز هيچ گونه اهميت سياسي، اقتصادي يا فرهنگي نيست. جغرافياي تاريخي بيش از آن‌كه بر كاركرد نيوتني تكيه داشته باشد، بر نظريه‌اي انيشتيني استوار است. با وجود توسعه ي علمي و تكنولوژيك كه شامل رشد شگرف ارتباطات و اطلاعات به لحاظ سخت‌افزاري و نرم افزاري در طول چند دهه ي اخير مي‌شود، اكثريت بزرگي از ساكنين اين دهكده ي جهاني در شرايطي نابه‌سزا، در بي‌سوادي، بيماري، گرسنگي، بي‌كاري و سوء تغذيه به سر مي‌برند و هم‌چنان از ابزارهاي اوليه ي مدرن ارتباطي- اطلاعاتي و دانش محرومند. اين وضعيت طنز آميز در كلام نويسنده‌اي هندي به درستي نشان داده شده است:
اگر در اين دهكده ي جهاني، 100 نفر سكونت داشته باشند، تنها يك نفر از اين عده از فرصت ادامه ي تحصيل در دانشگاه برخوردار است و 70 نفر قادر به خواندن و نوشتن نخواهند بود. بالغ بر 50 نفر از سوء تغذيه رنج مي‌برند و بيش از 80 نفر در شرايط مسكوني غير استاندارد زندگي مي‌كنند. درآمد كل دهكده نصيب 6 نفر از اين 100 نفر مي‌‌شود. پس چگونه اين 6 نفر مي‌توانند دركنار همسايگان خود در آرامش زندگي كنند، مگر اين كه خود را تا بن دندان مسلح كنند و از ديگراني كه ميل دارند در كنار آن‌ها بمانند، براي پاسداري از خود استفاده نمايند؟ (ويلانيلام، 1980)
براي نمونه در نظر بگيريد كه با ظهور آن‌چه انفجار اطلاعات و جامعه ي اطلاعاتي خوانده مي‌شود؛ يكي از حياتي‌ترين چالش‌ها براي جوامع اسلامي پيش مي‌آيد و آن تسلط نهايي فرايند اطلاعاتي و تكنولوژيك در عصر الكترونيك معاصر و حذف نهايي فرهنگ‌هاي سنتي و شفاهي است كه همواره نيرويي اساسي براي مقابله با تفوق فرهنگي به شمار آمده است. مفهوم جامعه ي سكولار زماني به زندگي چند‌گانه ي بلاد اسلامي وارد شده كه نيروهاي مقاومت در حداقل بودند. با آگاهي جديد و ميزان انتقال پذيري و بازخيزي فرهنگي كه در طول دهه‌هاي اخير در جوامع اسلامي در سراسر جهان شاهد آن بوده‌ايم، به نظر مي‌رسد معرفي انقلاب اطلاعاتي و ورود به جامعه ي اطلاعاتي در اين گونه كشورها به مسيري سنگلاخي افتاده است.
مسئله بسيار مهم براي جوامع اسلامي اين است كه آيا اين جامعه ي ارتباطي اطلاعاتي جهاني در حال ظهور، يك جامعه اخلاقي و معنوي است يا تنها مرحله ديگري در مسير گذار است كه طي آن دنياي غرب در مركز و جهان اسلام در حاشيه قرار خواهد گرفت. در سراسر تاريخ اسلام، به ويژه در سده‌هاي اوليه، اطلاعات نه به عنوان يك كالا، بلكه به منزله ي فريضه‌اي اخلاقي و معنوي در نظر گرفته مي‌شد. آيا جامعه ي اطلاعاتي گونه‌اي از جامعه ي شبكه‌اي است كه در آن يك عقلانيت جديد موجود است كه تمايل دارد به مقابله با سياست مبتني بر ابزارگرايي راديكال بپردازد؟ سياستي كه بر اساس آن با مشكلات اجتماعي به عنوان مسائلي تكنيكي برخورد مي‌شود و متخصصان جاي شهروندان را مي‌‌گيرند. آيا تكنولوژي‌هاي نوين اطلاعاتي، تمركز گرايي در تصميم‌گيري را تقويت خواهند كرد و به از هم گسيختن جامعه، تا جايي كه به جايگزيني جامعه ي توده‌اي با گونه‌اي فردگرايي آزارنده منتهي مي‌شود، دامن خواهند زد؟ آيا يك جامعه ي اطلاعاتي در موقعيت ايجاد تغييرات كيفي در اشكال سنتي ارتباط و در نهايت دگرگون كردن ساختارهاي اجتماعي قرار دارد و آيا اين ساختارهاي جديد الظهور، مسلتزم به كارگيري اخلاقياتي جديد هستند؟ به اين ترتيب به نظر مي‌رسد كه گفتمان و مفاهيم نظم جهاني كه هم ‌اكنون در مركز سياست هاي جهاني قرار دارند، هم‌ نويدبخش ظهور نوعي اكولوژي ارتباطي نوين و هم‌كليد دستيابي به تسلط اطلاعاتي همه جانبه است.

پارادايم جامعه ي اطلاعاتي
 

آيا جامعه اطلاعاتي جهاني كه شاهد ظهور آن هستيم، بهره عمومي از اطلاعات و به ويژه اهداف اجتماعي جامعه ي اسلامي را تسهيل مي‌كند يا از آن جلوگيري به عمل ميآورد؟ پاسخ اين پرسش را مي توان در بررسي عناصر اين به اصطلاح جامعه اطلاعاتي يافت كه ايده ي مركزي فعاليت‌هاي فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي ايالات متحده و شماري از ديگر كشورها را تشكيل مي دهد. هم‌چنين اين دستيابي به اين پاسخ مستلزم بررسي مفهوم وسيع‌تري از حيات اجتماعي است كه شكل اسلامي- اجتماعي دولت را مورد تأكيد قرار مي‌دهد. در مركز اين مجاد‌له دو تصوير از اجتماعي موجود است: يكي پارادايم جامعه ي اطلاعاتي و ديگري پارادايم اجتماع اسلامي. در سطح فلسفي و روشنفكري، فلسفه و نظريه ي ارتباطات و اطلاعات به عنوان دل‌مشغولي اصلي تفكر فلسفي در غرب، جايگزين گفتمان متعالي شده است. در سطح سياسي و در عمل، پارادايم جامعه ي اطلاعاتي در غرب به تصويري از ايدئولوژي‌هاي نئومدرنيستي، پست مدرنيستي يا پساصنعتي تبديل شده است، بي‌آنكه اقتصاد سرمايه‌داري يا نظام‌هاي اجتماعي كه هم‌چنان هسته ي اصلي آن را تشكيل مي‌أهند، به كناري گذاشته شوند. بنابراين، پارادايم جامعه ي اطلاعاتي چنين ظاهر مي‌گردد:
تحقق جامعه‌اي كه به جاي غرق‌كردن اعضاي خويش در مصرف گرايي، وضعيتي كلي براي شكوفايي خلاقيت ذهني انسان به وجود مي‌آورد. (ماسودا، 1981)
بنابراين مدعا، رابطه ميان دولت، جامعه و افراد از طريق توليد اطلاعات و نه بر مبناي ارزش مادي تعيين مي‌شود. بنابراين جامعه ي اطلاعاتي، همان‌طور كه پيش از اين درباره ي آن سخن رفت، موجب گذار جامعه به يك نوع كاملاً جديد از جامعه انساني خواهد شد. برخي از ويژگي‌هاي پارادايم جامعه‌ي اطلاعاتي، با توجه به اجزاي آن عبارتند از روح جهان گرايي، رضايت از اهداف به دست آمده، دموكراسي مشاركتي، درك ارزش وقت، جامعه ي داوطلب‌مدار و يك اقتصاد بر پايه ي همكاري (ماسودا، 1981). از اين گذشته، به ما گفته شده است كه چنين جامعه ي اطلاعاتي بر پايه ي خدمات قرار گرفته است؛ و به اين جهت نوعي بازي ميان افراد است. (بل، 1973) همه ي آن‌چه به حساب مي‌آيد. اطلاعات است. شخص اول چنين جامعه‌اي، يك متخصص است كه به منظور تأمين اقسام مهارت‌هايي كه مورد نياز جامعه است، آموزش ديده است. جامعه ي اطلاعاتي هم‌چنين بايستي يك جامعه ي فراسكولار دانش محور بر پايه نظام دولت- ملت باشد.
اين عناصر پارادايم جامعه اطلاعاتي، زماني كه با پارادايم اجتماع اسلامي و تجربه ي تاريخي آن مقايسه مي‌شوند، سه پرسش اساسي را فرارو مي‌نهند: اولاً آيا پارادايم جامعه اطلاعاتي بايد بر جنبه‌هاي علمي، نظري و معرفت‌شناسي پارادايم اجتماع اسلامي غلبه پيدا كند يا بالعكس پارادايم اجتماع اسلامي بر پارادايم جامعه ي اطلاعاتي پيروز مي‌شود؟ به طور خلاصه، كدام پارادايم بايد اساس تحول و تغيير فرهنگي، اقتصادي، سياسي و اجتماعي به حساب آيد؟ دوم اينكه، آيا پارادايم جامعه ي اطلاعاتي، يك پارادايم دانش و اطلاعاتي مشروع به شمار مي آيد و ما چه نوع اطلاعات و دانشي را در نظر داريم؟ و سوم اين‌كه، چه نظام‌هاي سياسي و اقتصادي پيش‌نياز چهارچوب جامعه ي اطلاعاتي هستند و تبعات اجتماعي، سياسي و اقتصادي اين چهارچوب براي جوامع اسلامي كدامند؟

پارادايم اجتماع اسلامي
 

مفهوم پارادايم جامعه ي اطلاعاتي و جامعه ي اطلاعاتي جهاني در حال ظهور از برخي جهات بسيار بنيادين با مفهوم اجتماع اسلامي و برخي از اصول اساسي اسلام در تناقض قرار دارد. در اين‌جا بررسي چهار حوزه ي پرسش برانگيز براي درك پارادايم جامعه ي اسلامي و تجارب آن از غرب ضروري مي‌نمايد؛ به ويژه كه اين حوزه‌ها با چهار پرسش كليدي مطرح شده در اين مقاله در ارتباط است: 1) جهان‌بيني توحيدي؛ 2) جامعه شناسي معرفت؛ 3) پيوستگي افراد 4) معناي جامعه و دولت.

جهان‌بيني توحيدي
 

پارادايم اجتماع اسلامي، پارادايمي بر پايه ي وحي است، نه اطلاعات. اين اسلام و نظريه ي توحيد (يگاني خدا، نوع بشر و عالم خلقت) است كه به جاي ساير گزينه‌هاي موجود، پارامترهاي اطلاعات را تعيين مي‌کند. در جهاني كه قوانين طبيعي و فراطبيعي بر آن حاكم است. انسان مسلمان به دنبال يافتن ارزش‌هاي فراطبيعي است، زيرا كه از طريق آن‌ها قادر است مسير قوانين طبيعي را نيز كنترل كند؛ بنابراين اطلاعات و معرفت خالي از ارزش نيستند، بلكه از ضرورت‌هاي هنجاري، اخلاقي و وجداني برخوردار هستند. جهان‌بيني توحيدي معنا، روح و هدفي براي زندگي به دست‌ مي‌دهد و فرد را به نوعي از اخلاقيات عمل متعهد مي‌كند. كوتاه سخن اين‌كه، اين اصول جاوداني توحيد است كه پارادايم اجتماع اسلامي را قاعده‌مند مي‌كند و اجازه نمي‌دهد كه اين پارادايم، چه كل آن و چه بخشي از آن تابع هرگونه پارادايم ديگري باشد.
بنابراين، از منظر اسلام پاردايم علمي كه تا حدود زيادي نتيجه ي انقلاب صنعتي است و پارادايم اطلاعاتي كه توسعه داده شده تا تجسم جوامع پساصنعتي باشد، هر دو جانب‌دارانه و محكوم به تغيير هستند. از دوگانگي‌ها و مناقشه‌هاي عمده‌اي كه در جوامع اسلامي و در قرن بيستم به وجود آمد، دقيقاً بر سر اين حقيقت بود كه پارادايم علمي غربي به عنوان پديده‌اي وارداتي در قالب نيروي چيره در كار هدايت فرايندهاي توسعه اقتصادي و اجتماعي ظاهر شد. اكنون پاراديم جامعه اطلاعاتي به عنوان تحقق جامعه‌اي پرورده مي‌شود كه بناست زمينه‌ي شكوفايي خلاقيت فكري و معنويت گرايي انسان را فراهم كند. چرا جوامع اسلامي بايد منتظر پارادايم اطلاعاتي بمانند تا اين معنويت گرايي را برايشان به ارمغان آورد، در حالي كه جهان‌بيني اسلام خود بر پايه ي معنويت گرايي و اصول بسيار پيچيده‌ي حقوقي، قضاي و اخلاقي بنا شده است؟

جامعه شناسي معرفت
 

«انقلاب اطلاعاتي» معاصر كه بر جامعه ي اطلاعاتي تأكيد دارد، نبايد به عنوان پديده‌اي منحصر به فرد در تمدن بشر تصوير شود يا با آن هم‌چون پديده‌اي منتزع از پارادايم جامعه ي اسلامي برخورد كرد. چنان‌كه در جاي ديگري بدان پرداخته‌ام (73-166 :1986 مولانا)، در هر سه مرحله توسعه ي تكنولوژيكي و اجتماعي (1)- مراحل كشاورزي، صنعتي و هم‌اكنون پساصنعتي- اطلاعات محوري‌ترين، فراگيرترين و عمومي‌ترين عنصر در فرايندهاي توسعه‌اي بوده‌است. اطلاعات به شكل مجموعه‌اي از مهارت‌ها و معرفت مقدم بر شكل‌گيري سرمايه است و به جهات بسياري ويژگي اصلي هر سه دوره به شمار مي‌رود. اگر اين پيش‌فرض را بپذيريم، به طور ساده معناي آن اين است كه اطلاعات و دانش يگانه مشخصه جوامع صنعتي شده نيستند، مگر اين كه اطلاعات و دانش را بر حسب محتواي معرفت‌شناسانه و تكنولوژي غربي تعريف كنيم. يكي از مصداق‌هاي آن هم حجم اطلاعات علمي و دانشي است كه در رشته‌هايي هم‌چون پزشكي، رياضيات، جغرافيا، تاريخ، اخترشناسي، فلسفه، ادبيات، معماري و هنرهاي مختلف در كشورهاي اسلامي توليد شده بود و در اين ميان توسعه ي ارتباطات، حمل و نقل، دريانوردي، صنعت كاغذسازي و نشر كتاب‌ هم نيازي به يادآوري ندارد.
در واقع پارادايم اجتماع اسلامي عامل انقلاب صنعتي و علمي‌اي است كه مهم‌ترين مشخصه ي قرون وسطي به شمار مي‌رود. دوره‌اي كه در تاريخ غرب از آن به عنوان دوران تاريك قرون وسطي ياد مي‌شود، در جامعه ي اسلامي دوره‌اي طلايي بود كه دامنه ي آن از اندونزي و اقيانوس آرام در شرق تا اسپانيا و سواحل آتلانتيك در غرب و از آسياي مركزي و هيماليا در شمال تا ملل آفريقاي جنوبي و اقيانوس هند امتداد داشته است. جامعه و تمدن اسلامي در اسپانيا در دوره قرون وسطي منبعي براي پيشرفت جهاني اطلاعات و علم بود. در حالي كه اروپا دوره‌اي از جهل را مي‌گذراند، مدارس كوردوبا (2) و گرانادا (3) مراكز روشنايي بخش اين قاره به شمار مي‌رفت، وقتي انديشه‌هاي كلاسيك باستاني در جهالت صومعه‌ها دفن مي‌شد، عالمان، فلاسفه و دانشمندان مسلمان در شهرهاي آسياي مركزي مثل بخارا و سمرقند و در كتابخانه‌هاي كلان‌شهرهاي خاورميانه از ري در ايران گرفته تا بغداد در عراق مشغول توليد انواع دانش بودند. رشد دانش تنها نظري نبود بلكه اين پيشرفت‌ها در تكنولوژي‌هاي مرتبط با رشته‌هايي هم‌چون پزشكي و كشاورزي به كار مي‌رفت.
جهت‌گيري اسلام درباره ي زندگي مادي در اين دوره بسيار حائز اهميت است، اين جهت‌گيري در حوزه‌هاي اطلاعات، علم و تكنولوژي تأثيرات عميقي از خود بر جاي نهاد. تفاوت بنيادين ميان فرهنگ يوناني در دوره ي باستان و فرهنگ اسلامي در دوره ي قرون وسطي در اين حقيقت نهفته بود كه در حالي كه انديشه ي يوناني محور مطالعه خود را فقط بر انسان متمركز كرده بود، فرهنگ اسلامي عالمان خود را به مطالعه تا كل عالم هستي ترغيب مي‌كرد. بنابراين، عصر علمي و اطلاعاتي كه مشخصه توسعه ي اسلام از 700 تا 1300 ميلادي محسوب مي‌شود، شاهد پيشرفت‌هاي مهمي در حوزه‌هاي مادي و معنوي بود و اين پيشرفت‌ها، سهم اسلام در حوزه‌هايي هم‌چون رياضيات، ستاره‌شناسي، شيمي، زيست‌شناسي و پزشكي و نيز در حوزه‌هاي فلسفه‌، ادبيات، تاريخ، جغرافي، نقشه‌كشي، سياست، جامعه شناسي و اقتصاد را بسيار افزايش داد. بنابراين علاقه ي مسلمانان به روابط بين دولتي و مشكلات بين‌المللي بيش‌تر شد و در نتيجه توجه به مسأله دانش و قدرت مقام خاصي را در انديشه اسلامي از آن خود كرد. مفهوم يگانگي خدا و برادري انسان‌ها دو مفهوم بنيادين در نظريه ي توحيد- به هرچه مستحكم‌تر شدن رويكرد علمي و معرفتي در اين دوره انجاميد (نك مطهري، 1986). مفهوم وحدت بشر (4) مرزهاي جغرافياي و ديوارهاي نژادي و زباني را كه پيش از اين مستحكم شده بود، بي‌اعتبار كرد. يوناني‌ها دانش را نظام مند، عمومي و تئوريزه كرده بودند ولي تحقيق و روش‌هاي علمي نظام‌مند، مشاهده و سنجش طولاني مدت به عصر اسلامي اطلاعات و دانش تعلق دارد. آنچه را كه به عنوان علم مدرن مي‌شناسيم، زاييده روحيه پرسش‌گرانه‌اي بود كه دانشمندان اسلامي آن را قبل از رنسانس به اروپاييان معرفي كرده بودند. اين موضوع نكته ي مهمي براي ارج نهادن به فرهنگ اسلامي و ويژگي اصلي عصر علمي/ اطلاعاتي است كه كيفيت ايستاي مفهوم يونان باستان از جهان را به جهاني پويا تغيير داد كه در ابعاد فضا و زمان نامتنهاي است. اسلام بر خرد و تجربه را تأييد و بر طبيعت و تاريخ به عنوان منابع دانش بشري تأكيد كرده است. در اين جا ارائه ي شرح كاملي از انقلابات اطلاعاتي و علمي اين دوره به كساني كه از آن بي‌اطلاعند، مقدور نيست، برخي از اين منابع سودمند در اين زمينه به ترتيب عبارتند از: (Sarton, 1950; Arnold and Guillaurne, 1960; Holt et al., 1970; Mirza and Siddiqi, 1986; MacDonald, 1903; von Grunebaum, 1953; Said and Zahid, 1981; Ibn Khaldun, 1967; Wickens, 1952). در حوزه ي اطلاعات، اسلام انسان و جهان را به عنوان منابع معرفت به شمار مي‌آورد. روش مشاهده و تجربه، روش علمي استقرا، تأكيد بر ادراك حسي به عنوان منبع شناخت، همگي متعلق به اين دوره انقلاب اطلاعاتي و علمي در تاريخ اسلام هستند. در واقع، اگر به خاطر سقوط كوردوبا و غارت بغداد و ري به دست مهاجمان خارجي در قرون دوازدهم و سيزدهم نبود، اروپا ناچار نبود براي مشاهده طليعه رنسانس سه قرن منتظر بماند.
پارادايم اجتماع اسلامي هم‌چنين عامل توليد صدها اثر گران‌بهاي ادبي و خلاقه در زمينه شعر، سمبوليسم و عرفان توسط شخصيت‌هاي برجسته تاريخ هم‌چون ابن عربي، مولاناي رومي، حافظ، سعدي، نظامي و عطار بود. همه اين آثار در گسترش يك ولتان شاونگ (5) اسلامي بسيار مؤثر بودند، ولتان شاونگ اسلامي يك جهان‌بيني ارتباطي و اطلاعاتي است كه هنوز هم جاي تحقيق و مداقه بسيار دارد. اين آثار صرفاً تفاسير شعرگونه و ادبيانه از ارزش هاي اسلامي نيستند، بلكه داراي ابعاد اجتماعي- فرهنگي و رواني- روايي هستند كه از مشخصه‌هاي يك جامعه ي اسلامي است. برخلاف امپراطوران روم و ايران باستان كه براي در كنار هم نگه‌داشتن مليت‌هاي مختلف بر دستگاه نظامي و اجرايي خود متكي بودند، اولين دولت هاي اسلامي از يك امتياز منحصر به فرد برخوردار بودند و آن كتاب مقدس- قرآن- و قوانين مقدس- شريعت- بود كه بر اساس آن مرزهاي ملي سياسي حذف مي‌شد و فرايند تحرك فيزيكي و اجتماعي در سرزمين‌هاي پهناور اسلامي سرعت مي‌گرفت. تبادل كالاها و خدمات نيز مانند انتشار اطلاعات و علوم در الگوي جامعه اسلامي، مستلزم برقراري ارتباطات بود. اين عوامل نهايتاً به تأسيس شبكه‌هاي حمل و نقل پستي و دريانوردي جديدي و نيز انتشار دستورالعمل‌ها و نقشه‌هاي جغرافيايي شد كه در اين نقشه‌ها جزئيات تاريخي- اقتصادي هر مكان به همراه نام شهرهاي كوچك و بزرگ به ترتيب حروف الفبا ذكر شده بود. زمان و مكان خدمات پستي در هر شهر از قبل توسط حكام آن شهر اعلام مي‌شد تا ارسال نامه‌هاي رسمي و خصوصي از مبدايي هم‌چون مصر به مقصدي هم‌چون آسياي مركزي به موقع انجام شود. تقويمي كه توسط عمر خيام اختراع شد، از هر نوع تقويم ديگري، حتي از تقويم‌هاي دوره ي گريگوري پيشي گرفت. دريانوردان مسلمان شبكه‌هاي دريانوردي ايجاد كردند كه از بصره در عراق تا سواحل چين ادامه داشت. امروزه واژگاني هم‌چون arsenal، cable، monsoon، douane و tariff (6) كه همگي داراي منشأ عربي هستند گواهي بر وجود عصري از اطلاعات و ارتباطات هستند كه ويژگي اصلي تاريخ اسلام در قرون وسطي را تشكيل مي‌دهد.
در اسلام كسب دانش يكي از والاترين ارزش هاست، با اين وجود، اين مفهوم اجتماع به عنوان يك كل منسجم در پارادايم اجتماع اسلامي بود كه سير انقلابات اطلاعاتي و ارتباطي قرون وسطي در تمدن اسلامي را هدايت مي‌كرد و منافع ملي‌گرايانه، اقتصادي، سياسي و يا شركتي در اين ميان نقشي نداشت. در اسلام، امر ايده‌آل و امر واقعي كه همان سياست اجتماعي و اطلاعات باشند، جدا از هم گسترش نمي‌يافت، چرا كه اين دو آشتي ناپذير با يكديگر محسوب نمي‌شدند.
ركوردي كه در پنج قرن اخير جهان اسلام را فرا گرفته است، دقيقاً از زماني شروع شد كه عوامل داخلي هم‌چون بي‌نظمي‌ها و درگيري‌هاي سلسله‌هاي پادشاهي مختلف و عوامل خارجي همچون استعمار باعث شكل‌گيري فرايند تفرقه و عدم انسجام [در ميان مسلمانان] شدند. مرزبندي‌هاي بين اسلام و علم مدرن از يك سو و گرايش به سمت تجملات، مادي‌گرايي و متافيزيك از سوي ديگر باعث شد اجتماع اسلامي رو به افول بگذارد. به اين ترتيب، انديشه ي اسلامي در مورد علم و هنر عملاً راكد ماند و فرايند وابستگي به علم و تكنولوژي غرب رفته‌رفته آغاز شد.
حاكمان اسلامي كه تحت تأثير دور جديد انقلابات عملي و صنعتي اروپا قرار گرفته‌بودند، به دليل تقسيم اجتماع به واحدهاي كوچك‌تر ضعيف شده و از ظهور «نظم نوين» ترسيده بودند، الگو هاي غربي توسعه را که جوامع آن ها را تابع نظام هاي سياسي و اقتصادي بين المللي تازه ظهور قرار مي‌داد، با آغوش باز پذيرفتند. ظهور «شرق گرايي» كه با وابستگي به نظام آموزشي غربي پيچيده‌تر شده بود، به ايجاد طبقه‌اي از روشن‌فكران و بوروكرات‌هاي مدرني انجاميد كه روابط سياسي‌شان فرايند فروپاشي و تفرقه را سرعت مي‌بخشيد و آن را مشروع جلوه مي‌داد.

تكامل شخصيت
 

پارادايم جامعه ي اطلاعاتي بر سكولاريسم بنا شده است، در حالي كه پارادايم اجتماع اسلامي بر مبناي نظامي مذهبي- سياسي، اجتماعي- اقتصادي و فرهنگي و بر پايه قوانين حقوقي و رويه- هاي قضايي بسيار پيچيده‌اي شكل گرفته است. علما به عنوان عالمان علوم مذهبي در اسلام و به‌ويژه قضات، قابل مقايسه با كارشناسان اطلاعاتي و طبقه روشن‌فكر جوامعي نيستند كه وظيفه آنان صرفاً حول اقتصاد، سياست و حقوق شكل گرفته است و نيز به روحانيون مسيحيت كه تنها دغدغه آنان پرسش‌هاي كلامي است، شباهتي ندارند. علما يا دانشمندان اسلام به عنوان مرجع تقليد (مرجعي براي عمل) شناخته مي‌شوند كه از راهنمايي‌هاي مقتدرانه آن‌ها در سياست‌ها، حقوق، اقتصاد و فرهنگ اسلامي تبعيت مي‌شود.
بنابراين، سكولاريسم زماني با انديشه ي اجتماعي و سياسي اسلام بيگانه مي شود كه سعي مي‌كند دين را از سياست، ايده را از ماده و عقلانيت را از ديد كيهان شناختي جدا كند. اسلام همه ي اين‌ها را يك كل منسجم مي‌داند. به اين‌ترتيب، سكولاريسم غربي در جوامع اسلامي مورد استقبال قرار نگرفت و به عنوان واقعيتي سازنده گسترش نيافت، چرا كه سكولاريسم نماد بي‌خدايي و ماترياليسم غربي- فرايندي از ماترياليسم كه طي آن تكنولوژي‌ها، روش‌شناسي‌ها و ايدئولوژي‌ها در ابتدا از اروپا و سپس از آمريكا به كشورهاي اسلامي وارد شد- تلقي مي‌شد. تعبير اسلامي از زندگي سكولار (در مقابل زندگي ديني) را دشوار مي‌توان توضيح داد چرا كه هيچ مرزبندي ميان نهادهاي كاملاً سياسي و ديگر نهاد‌ها [در جامعه اسلامي] وجود ندارد. اسلام همه جنبه‌هاي زندگي اجتماعي و سياسي را در برمي‌گيرد و هنجارهاي مدون عمل و رفتار را قاعده‌مند مي‌كند. از آنجا كه از لحاظ بنيادي هيچ تفكيكي ميان دين و سياست در اسلام وجود ندارد، اجتماع اسلامي، هيچ‌گاه نه در نظر و نه در عمل، اقدام به تشكيل نوعي تئوكراسي (حكومت روحانيون)، آن‌چنان كه در جامعه مسيحيت اروپا وجود دارد، نكرد. اصطلاح «تئوكراسي» بدين علت در تاريخ اسلام نامناسب و متناقض به شمار مي‌رود كه سران دولت در جوامع اسلامي برخلاف سنت مسيحيت، هيچ‌گاه تنها پيشواياني مذهبي نبودند. به علاوه، هرگز طبقه‌اي كشيش‌مانند حكومت جوامع اسلامي را در دست نگرفتند، چرا كه مفهومي مانند نهاد كليسا در اسلام وجود ندارد. در اسلام هيچ واسطه‌اي ميان فرد و خدا نيست و هيچ فرد يا ارگاني قدرت تغيير، اصلاح يا تكميل قوانين الهي، قرآن و سنت را ندارد.
انقلاب فرانسه با عوض كردن حكومتي كه از سوي كليساي مسيحي كنترل مي‌شد، بعث ظهور مشخصه‌هاي سياسي و فلسفي سكولاريسم مدرن شد. برعكس، انقلاب اسلامي در ايران پايان حكومت پادشاهي سكولار تحت حمايت الگوهاي غربي توسعه و طليعه دولتي اسلامي بود كه بر مرجعيت وحي و قرآن بنا شده بود. با توجه به اين كه اعدام لويي شانزدهم نماد مرگ حكومت مقدس‌مابانه پادشاهان و آغاز حكومت سكولار در فرانسه تلقي مي‌شود، براندازي شاه را مي‌توان نماد مرگ يا ستمگر سكولار و احياي قدرت معنوي و دنيوي در ايران دانست. در يك قرن گذشته جنبش‌هاي نوسازي در جوامع اسلامي ناكام مانده است، زيرا اين جنبش‌ها نتوانسته‌اند بر مبناي يگانگي و وحدت نيروهاي مادي و معنوي دكترين منسجمي را ارائه كنند. در پارادايم جامعه ي اسلامي اين دو نيرو از هم تفكيك ناپذيرند.

معناي جامعه و دولت
 

مفهوم اسلامي از اجتماع يا «امت» (7) هيچ معادلي در تفكر غربي و يا در تجربه تاريخي ندارد. مفهوم امت مفهومي جهاني است و نبايد آن‌را در محدوده‌هاي مرزي، زباني، نژادي و ملي‌گرايانه تقليل داد. بنابراين پارادايم اجتماع اسلامي صرفاً مبتني بر بنيان‌هاي سياسي- اقتصادي يا ارتباطي- اطلاعاتي نيست. اجتماع يك جامعه و واحد سياسي جهاني است كه عضويت در آن دربرگيرنده گسترده‌ترين تنوع ممكن از گروه‌هاي ملي و قوميتي است كه تعهدشان به اسلام به عنوان يك ايدئولوژي و مقوله‌اي ايماني، آنان را به يك نظم اجتماعي خاص مقيد مي سازد. در اين‌جا حاكميت متعلق به خدا است و به دولت، حاكمان يا مردم تعلق ندارد؛ بنابراين مفهوم امت را نبايد با «مردم» يا «ملت» يا «دولت» معادل دانست، زيرا دسته ي اخير مفاهيمي مربوط به روابط بين‌الملل مدرن هستند و به واسطه ي شبكه هاي ارتباطات، جريانات اطلاعاتي، جغرافيا، زبان و تاريخ و يا تركيبي از آنها معين مي‌شوند. آن‌چه به مدت چند قرن از زمان پيامبر، هدايت‌گر دولت اسلامي بوده‌است و آن را مبدل به يك قدرت جهاني كرده، مفهوم امت است. مرز چنين اجتماعي به واسطه ي عقايد و ارزش‌هاي اسلامي و نه در چهارچوب محدوده‌هاي جغرافيايي، سياسي و مرزي تعيين مي‌شود. اين پارادايم حامي مفهوم مليت است ولي مي‌گرايي (ناسيوناليسم) را رد مي کند. امت تكثر را تصديق كرده و به آن احترام مي‌گذارد ولي بر وحدت تأكيد دارد. بنابراين پارادايم اجتماع اسلامي در تضاد با نظام دولت- ملت (8) قرار مي‌‌گيرد كه مشخصه نظام جهاني در عصر ماست. اجتماع اسلامي شامل سرزمين‌هاي اسلامي است كه به موجوديت‌هاي سياسي خردي منفك مي‌شوند كه قادر نيستند يا نمي‌خواهند منابع اقتصادي، فرهنگي، طبيعي و انساني خود را در يك دولت اسلامي متحد بسيج كنند.
در غرب و ميان عامه مردم اين سوء تفاهم وجود دارد كه اسلام صرفاً يك مذهب است. تفكيك جهان به مقدس و كافر، مذهبي و سكولار يا روحاني و غير روحاني در اسلام جايي ندارد. جدا كردن سياست از اخلاق و سياست از مسايل اقتصادي همگي در پارادايم اجتماع اسلامي غير متعارف هستند. اسلام يك نظام همه‌جانبه براي زندگي است و بدين ترتيب امت اسلامي سرمشقي براي هدايت فعاليت‌هاي انساني مي‌يابد، تنها بخش كوچكي از قوانين اسلامي به مناسك مذهبي و اخلاقيات فردي مربوط مي‌شوند در حالي‌كه گسترده‌ترين بخش آن، نظم اجتماعي را مدنظر دارد. بر خلاف غرب كه در آن مذهب براي شهروندان امري شخصي محسوب مي‌شود، در اسلام، دين امري عمومي است. در حالي كه در نظام‌هاي سياسي ليبرال و هم‌چنين ارتباطات، حاكميت تنها در حاكميت افراد معنا مي‌شود، مراد از حاكميت در اجتماع اسلامي، حاكم بودن اصول اسلامي است. به همين ترتيب مفهوم «بنيادگرايي» (9) يا «بنيادگرا» كه در گفتمان رسانه‌اي غرب كاربرد گسترده‌اي دارد، در فرهنگ واژگان اسلامي جايي ندارد، چرا كه بر خلاف مسيحيت، در اسلام هيچ ‌سابقه تاريخي در تفكيك مذهب از دولت وجود ندارد و به همين جهت بنيادگرايي يا «اصلاح طلبي (10) معنا پيدا نمي‌كند و اگر هم مدرن‌گرايان اخير تلاش‌هايي براي شكل‌دهي به اين تفكيك انجام داده اند، هرگز در اين كار موفق نبوده‌اند. بنابراين در اسلام اخلاقيات اجتماعي- مذهبي نه‌تنها كليت وجودي فرد را دربرمي‌گيرند، بلكه روند هدايت او را به- طور كلي شكل مي‌دهند. به طور خلاصه مي‌توان گفت در حالي كه اخلاقيات مدرن در غرب، ماهيتي عمدتاً اجتماعي پيدا كرده است، در جوامع اسلامي قدرت به همان اندازه كه ماهيت اجتماعي دارد، از مذهب هم تأثير گرفته است. دقيقاً در همين نقطه است كه پارادايم جامعه اطلاعاتي و پاردايم اجتماع اسلامي در تعارضي فلسفي و راه‌بردي قرار مي‌گيرند كه مبنايي فرهنگي و پي‌آمدهايي اطلاعاتي- فرهنگي دارد. مثلاً بعد از انقلاب اسلامي ايران در سال 1979، مفهومي با عنوان «بنيادگرايان اسلامي» شكل گرفته و در وسايل ارتباط جمعي اروپايي و امريكايي، عمدتاً براي خطاب قرار دادن مقاومت شبه نظامي گروهايي در جوامع اسلامي، به ويژه در ميان شيعيان به كار رفته‌است كه به شدت مخالف سياست‌هاي مداخله‌گرايانه غرب در كشورهاي خود هستند. رسانه‌هاي غربي، سعودي‌هاي «سني وهابي» را بنيادگرا نمي‌خوانند چرا كه سعودي‌ها از ديد آنها معتدل هستند و پيوندهاي نزديكي با غرب دارند. آن‌گونه كه به نظر مي‌رسد، واژه بنيادگرايي اسلامي در محافل علمي و گفتمان مسلط در غرب، معادل جنبش‌هايي مثل «پروتستان انجيلي» (اوانجليسم) (11) در كشورهاي عمدتاً مسيحي مثل آمريكا و انگلستان است. اين قبيل واژه‌ها، بار سياسي و ارزشي، پروپاگانداي، ير تحليلي و حتي ضد تحليلي دارند و نماينده نوعي بوم شناسي (12) ارتباطات از سوي رسانه هاي مسلط و سخنگويان روشنفكر آن ها مي‌باشند. به طور خاص، فقري كه در حوزه ي ارتبااطاات از حيث تاريخي ايدئولوژي، فلسفه و علوم در اسلام وجود دارد، بيشتر از آنچه كه مقدور بوده، به نوعي از بوم‌شناسي فرهنگي به محيط بين‌المللي روز شكل مي‌بخشد، سرايت كرده است.
در مجموع، نظام دولت- ملت، امت اسلامي را به اجزاي كوچك‌تر منفك كرده است، نوعي فرايند «فروپاشي» (13) و «مرزگرايي» (14) كه در اوايل قرن حاضر سربرآورده است. ناكامي نخبگان راهبر كشورهاي اسلامي، را در به چالش كشيدن الگوهاي سياسي و اقتصادي مسلط كه اساس و بنيان نظم جهاني موجود را شكل داده‌اند، باعث تضعيف پارادايم اجتماع اسلامي شده است. دولت اسلامي نخستين بار توسط پيامبر اسلام در 622 ميلادي در مدينه تشكيل شد. فرهنگ سياسي و ساختاري كه بستر اين دولت را شكل مي‌داد، با وجود ناآرامي‌ها و انشعابات داخلي كه در حاكميت كلان اسلامي وجود داشت، اسلام را تا پايان جنگ جهاني اول به عنوان يك قدرت جهاني حفظ كرد. امت اسلامي كه اكنون به دولت هاي مختلف تقسيم شده‌اند، در حال مواجهه با نظم جديدي هستند كه پايه در اطلاعات مدرن و فن‌آوري‌هاي ارتباطي دارد. آيا نظم جديد اين اجتماعات را به هم‌ نزديك خواهد كرد يا تمايل دارد آن روابطي را كه در حال حاضر متزلزل هستند، منهدم سازد؟
به مدت چند قرن، فرهنگ اسلامي توانست تعادل مناسبي ميان فرهنگ‌هاي شفاهي و چاپي از يك‌سو و ارتباطات ميان فردي و ميان رسانه‌اي از سوي ديگر برقرار كند (Mowlana, 1990b). فرهنگ چاپي و الكترونيك عمدتاً در غرب كمك كرد تا قدرت در دست يك اقليت متمركز شود و در تمركز گرايي دستگاه دولتي و انحصار شركتي نقش داشت.
برعكس، وضعيت شفاهي ارتباطات در جوامع اسلامي، از سويي به تمركز زدايي و توزيع قدرت دولت و منافع اقتصادي و از سوي ديگر به متعادل كردن اقتدار در دست كساني كه ريشه در سنت شفاهي داشتند، ياري رساند. افراد قابليت برقراري ارتباط در اجتماع خود و فراتر از آن‌ را تأثير پروپاگانداي دولتي و نهادهاي مدرن حفظ كردند. احياي اسلام و جنبش‌هاي سياسي و انقلابي در كشورهاي اسلامي كه تحت رهبري نهادهاي سنتي مانند علما صورت گرفت، تنها نمونه‌اي از كاربرد بالقوه فرهنگ شفاهي و مواجهه آن با مدرنيسم ريشه‌دار در فرهنگ هاي الكترونيكي رسانه‌آي است. امروزه نيازهاي اطلاعاتي بسياري از كشورها در وهله اول تحت كنترل منافع بازار و رسانه و تحت سلطه قدرت‌هاي جهاني است و الزاماً از نيازهاي افراد، گروه‌ها يا جوامع تبعيت نمي‌كند.
عدالت اجتماعي و نظم اقتصادي به همان اندازه مفاهيم جهاني شدن و وابستگي متقابل، محور پارادايم اجتماع اسلامي هستند. آن‌چه امروزه به عنوان گفتمان جهاني شدن ارائه مي‌شود، نوعي «وابستگي متقابل پيچيده» (15) و يك فرايند «شبكه سازي» (16) است كه وابستگي متقابل را در فضاي اقتصادي، مالي، منابع طبيعي و تكنولوژي‌‌ها ايجاد مي‌كند، بي‌آ»كه به توليد يك چارچوب فرهنگي معنادار كه خصوصيت اجتماع است، بپردازد. در غرب از ميان نخستين نويسندگاني كه اين بحث را مطرح كردند مي‌توان به «هوگو گروتيوس» (1939) (17) و «امانوئل كانت» (1957) (18) اشاره كرد. گروتيوس را عمدتاً به عنوان بنيان‌گذار «قانون بين‌الملل غرب» و كانت را به عنوان نخستين متفكر جهان‌وطن مي‌شناسد. هردوي اين شخصيت‌ها با وجود ديدگاه‌هاي مختلف و اهداف متفاوتي كه در ذهن داشتند، خواهان تعيين يك نظام اخلاقي ليبرال در روابط بين‌المل بودند: گروتيوس در مبناي «قانون طبيعي» (19) دولت‌ها و كانت در مبناي حقوق انساني افراد به اين موضوع توجه داشتند ولي هر دو تفكر خود را بر مبناي ديدگاه نظام دولت- ملت توسعه مي‌دادند. از ديدگاه ماركسيستي و نئوماركسيستي، جهاني شدن چيزي بيش از گسترش سرمايه‌داري به عنوان يك «نظام جهاني» (20) نبود. در خلال اين فرايند، واحدهاي ملي مختلف نقش‌هاي متفاوتي در تقسيم جهاني نيروي كاربر عهده مي‌گيرند؛ با اين حال همان‌گونه كه والرشتاين، يكي از مبلغين اين نظريه توضيح مي‌دهد، اگرچه دولت‌ها ديگر به عنوان واحدهاي تحليل در نظرگرفته نمي‌شوند، هم‌چنان نقش حياتي در حفظ موقعيت موجود جهاني ايفا مي‌كنند كه خصوصيت آن هسته‌اي ممتاز شامل دولت هايي معدود است كه در برابر دولت‌هاي به حاشيه رانده شده قرار مي‌گيرند.
ولي چه كسي در ميان سايرين حاشيه را شكل مي دهد؟ بيش از يك ميليارد مسلمان- كه يك چهارم جمعيت جهان را شكل مي دهند. چه كساني مسئوليت تماس با اين جمعيت انبوه يا برقراري ارتباط ميان افراد و نهادهاي بزرگتر امت را بر عهده خواهند گرفت؟ در قرون وسطي و سال هاي پس از آن، اساعه قانون اسلامي كه به عنوان «شريعت» شناخته مي شود، امكان تبادل آزادانه كالاهاي صنعتي و كشاورزي ميان كشورهاي اسلامي و غير اسلامي را برقرار مي كرد. جهاني شدن حقيقتي در تجارت بين الملل اين دوره بود و به همان اندازه به خودآگاهي فرهنگي، آموزشي و اجتماعي جهان اسلام شكل مي داد. در حقيقت پارادايم اجتماع اسلامي، نخستين سيستم رفاهي فراگير را ايجاد كرد كه ساخت توقف گاه هاي سنتي در سرحد مرزها را منسوخ كرد و تجارت آزاد حقيقي را ترويج داد. امروزه كشورهاي اسلامي با اتكا به منابع غني و بي شمار طبيعي، سرمايه و موقعيت مكاني استراتژيك و ژئوسياسي بالقوه، به يك نظم جهاني ملحق شده اند كه بر حسب پراكندگي آنان تنظيم شده و به اتحاد آنان در قالب يك اجتاع متحد توجهي ندارد.

شگفتي هاي تاريك يا نور اميد؟
 

از دل اين تحولات تاريخي، هم از حيث پارادايم جامعه اطلاعاتي و هم پارادايم اجتماع اسلامي، دو نظام بوم‌شناختي فرهنگي پديدار مي‌شوند كه خود توضيحي بر گستره‌اي از عوامل اقتصادي، سياسي و اجتماعي هستند. هرچه فضاي بوم‌شناختي فرهنگي وسيع‌تر باشد، بيش‌تر تعيين‌كننده مشخصه اقدامات و احتمال ادغام يا حتي برتري يك پارادايم بر پارادايم ديگر خواهد بود. به علاوه نبود درك كافي يا ناديده گرفتن اين چارچوب فرهنگي و بوم‌شناختي گسترده، دليل عمده ي ناتواني‌ها در درك، توضيح يا حتي پيش‌بيني جنبش‌هاي اجتماعي عصر ماست.
رويدادهاي جهاني معاصر، باعث شگفتي بسياري از متخصصين روابط بين‌الملل و دانشمندان علوم اجتماعي در آمريكا و اروپا شده است. در الگويي كه بلافاصله بعد از جنگ جهاني دوم شكل گرفت، ميليون‌ها دلار صرف تحقيقات علوم اجتماعي شد تا صرفاً دريابند نظام‌هاي سياسي و ارتباطي در اتحاد جماهير شوروي، اروپاي شرقي و خاورميانه چگونه عمل مي‌كنند. با اين حال در بهار سال 1989، تقريبا هيچ‌كس در غرب فروپاشي رژيم‌هاي كمونيستي، فروريختن ديوار برلين و يا تشكيل آلمان واحد را نمي‌پذيرفت، چه برسد به اين‌كه آن ‌را پيش‌بيني كند. «متخصصين» دانشگاهي، دولت‌ها و رسانه‌ها همگي در اشتباه بودند. مردمان روسيه، چك، لهستان و روماني در واقع در تلاش براي به چالش كشيدن نهادهاي سياسي كشور خود موفق شدند در حالي كه مدل‌هاي شبيه‌سازي شده، نظريه‌هاي بازي و متون مربوط به چانه‌زني‌ها و تصميم‌گيري‌ها كه دانشجويان مشتاقانه آن‌ها را حفظ كرده بودند و مورد تشويق اساتيدشان قرار گرفته بودند نتوانستند كمكي به توضيح اين پديده‌ها كنند. معدود محققين ناظريني هم كه اين موارد را پيش‌بيني كرده بودند ناديده گرفته شدند.
يك دهه قبل از اين،تقريباً هيچ‌كس در غرب، احياي اسلام و پي‌آمدهاي آن در خاورميانه و سرتاسر جهان را پيش‌بيني نمي‌كرد. انقلاب اسلامي ايران شايد بزرگترين معضل و مايه شرمساري پژوهش و روش‌شناسي علوم اجتماعي بود كه تا آن‌ هنگام تجربه شده بود. عملاً هيچ يك از اصحاب علوم اجتماعي، دولت يا رسانه‌ها نمي‌توانست حدس بزند كه محمد رضا پهلوي، شاه ايران و دوست نزديك غرب، توسط «آيت‌الله خميني» كه مردي نسبتاً ناشناخته‌ براي غرب بود سقوط كند. (Mowlana, 1986:175-6) اگر انعطاف‌پذيري مردم ايران در مقاومت در 8 سال جنگ تحميلي با عراق باعث شگفتي ناظران شد، صف آرايي غرب و دولت‌هاي محافظه‌كار حاشيه خليج فارس با صدام حسين در دهه ي 80 و صف آرايي مجدد آن‌ها عليه او پس از حمله صدام به كويت در دهه 90 حقيقتاً جاي شگفتي بيش‌تري داشت.
كجاي كار اشتباه بود؟ چرا ناظران از پيش‌بيني و توضيح چشم‌اندازهاي ارتباطي، سياسي و فرهنگي كه امروز سربرآورده‌اند، ناتوانند؟ آيا اين بايد پاسخ اين چرايي را در تمركز آن‌ها بر آن دسته از عوامل زندگي مدرن كه خصوصيت‌ نهادها و ايدئولوژي رسمي را تعيين مي‌کند، جست؟ يا اين كه آنها صرفاً دچار سوء تعبير در مورد فرايندهاي تغيير اجتماعي شده‌اند كه در عصر ما پديدار شده است؟ آيا گمراهي آنان حاصل سوگيري فرهنگي و الگوي گفتماني بود كه بر تعاملات اجتماعي آن‌ها سلطه افكنده بود؟ روش شناسي‌هاي «انتقادي» آنان تا چه حد از منش انتقادي برخوردار بود؟
من در جايي ديگر (Mowlana,forthcoming) تلاش كرده‌ام نشان دهم كه مكاتب فكري جبرگراي اقتصادي و سنت هاي قدرت محور ژئوپلتيك در مرحله «واقع گرايانه» روابط بين‌الملل، همگي خصوصيات مشابهي دارند: اول اين‌كه آن‌ها داراي يك مفهوم قدرت محور از روابط بين‌الملل اند كه يا سياسي يا اقتصادي و يا هر دو است. دوم اين‌كه دولت محور هستند و طبق آن بر اين اعتقادند كه دولت- ملت يك دولت «سياسي» است، سوم اينكه عوامل ارتباطي و فرهنگي را در درجه‌اي پايين‌تر از فراساختارهاي سياسي، اقتصادي و فن‌آورانه قرار مي‌دهند، چهارم اين‌كه گرايش آن‌ها به طبقه بندي روابط اجتماعي و روابط بين‌الملل بر مبناي علوم طبيعي و زيستي است و پنجم اين‌كه آنان گرايش دارند كه آن‌چه مورد سنجش، قابل مشاهده و ملموس است را مطالعه كرده و بسنجند.
اين فرضيات بنيادي مانع از آن شده كه برخي از فعاليت‌هاي مجزاي جهاني را كه رابطه بازخوردي ساده با سياست، كار و توليد ندارند را بتوانند به شكل مجزا در نظر بگيرند. سياست‌هاي جهاني و منابع قدرت آن‌ها نه تنها شامل منابع ملموس و شيوه توزيع آن‌ها مثل منابع اقتصادي، نظامي و طبيعي مي‌شوند، بلكه عناصر كمتر سنجيده شده و كمتر درك شده‌اي را هم در بر‌مي‌گيرند كه من آنها را «منابع ناملموس» (21) ناميده‌ام. اين منابع ناملموس شامل عقايد و نظام‌هاي ارزشي، ارتباطات و دانش مي‌شوند. هم منابع ملموس و هم ‌ناملموس شامل عقايد نظام‌هاي ارزشي، ارتباطات و دانش مي‌شوند. هم منابع ملموس و هم ناملموس را مي‌توان با توجه به ميزان كنترل بر ارزش‌هاي پايه‌اي خاص و جريان اطلاعات در جامعه يا نظام‌هاي بين‌الملي تعريف كرد كه بازتاب قابليت فعاليت و تأثيرگذاري بر نتايج است. به اين ترتيب استحاله قدرت (22) از دو بعد تشكيل مي‌شود: دسترسي به منابع لازم براي كنش و «قابليت» و «اراده» براي تغيير اين منابع به هيئت كنش. پيكربندي قدرت درنظام‌هاي ملي و جهاني شامل چيزي بيش از بازتوزيع شالوده‌هاي اقتصادي، سياسي و فن‌آوري است و شامل عوامل چند بعدي مشتمل بر حاكميت و مشروعيت بوده و نقش مهمي در اين ميان برعهده دارد.
در حقيقت در واپسيني دهه از قرن بيستم، برخي «متفكرين راه‌بردي» (23) دريافته‌اند كه در روابط بين‌الملل چيزي بيش از موقعيت هاي ساده نظامي- ديپلماتيك مطرح است. آنان در حال دريافتن اين نكته هستند كه جهاني كه در طول چهار دهه بعد از جنگ جهاني دوم مي‌شناختند، نمي‌تواند براي ابد ادامه داشته‌باشد. غير قابل پيش‌بيني بودن رويدادهاي بين‌المللي و ناامني مسلط بر قدرت‌هاي بزرگ تنها يك روي سكه است و روي ديگر آن ظرفيت روزافزون كشورهاي كوچك‌تر براي بسيج مردم و منابع خود در جهت به چالش كشيدن نظم قديم و تقاضا براي نظمي جديد است.
تفكيك سياسي- اقتصادي جهان به سه جهان مجزا، هرگز اقدامي علمي نبود و اثبات شده كه مفهوم سازي مجدد جهان به عنوان يك جهان واحد هم نمي‌تواند بهتر از آن باشد. همان‌گونه كه جنگ خليج فارس و ساير روي‌دادها نشان دادند، جهان سوم تفكيك شده است، جهان دوم و اتحاد جماهير شوروي در حال فروپاشي‌اند و آمريكا و ساير كشورهاي جهان اول به شكل روزافزوني با ساير جهان نامرتبط مي‌شوند. براي درك اين تغيير و پيچيدگي سياست هاي جهاني، حقيقتاً به يك ديدگاه ارتباطي و فرهنگي نيازمنديم.

جنبه‌هاي بوم‌شناختي در روابط بين‌الملل
 

امروز بيش از هر زمان ديگري لازم به نظر مي‌رسد كه در بررسي كشمكش‌هاي جهاني تنها از منظر ساختارهاي صرفاً اقتصادي، ژئوپولتيك يا نظامي نگريسته نشود و اين عوامل در زمينه تكاپوهاي فرهنگي، ارتباطي و اطلاعاتي نيز مورد توجه قرار گيرد. پيشنهاد اين كه فرهنگ و ارتباطات براي تحليل روابط بين‌الملل ضروري هستند، هرگز به اين معنا نيست كه اين مباحث را در حوزه رويكرد ايده آليستي به سياست جهاني قرار دهيم؛ رويكردي كه مشخصه روش ويلسوني در سياست بين‌الملل است و صفت مميزه گفتمان هنجاري در ادبيات جنگ و صلحي را تشكيل مي‌دهد كه در سال هاي پس از اتمام جنگ‌هاي جهاني اول و دوم شايع شده بود. در نظر من، دوران پس از جنگ سرد جنبه‌هاي فرهنگي سياست جهاني را به منتهاي اهميت رسانده است.
در نظر فرد، تقليل گرايي در مكاتب محافظه كار «سياست واقعي» و اقتصاد سياسي راديكال، كه به مدت چهار دهه بر زمينه‌هاي پژوهشي و سياسي غلبه داشته‌اند، ناكارآمدي خود را براي پاسخگويي به بسياري از پرسش‌ها در زمينه تحولات در سراسر جهان، به اثبات رسانده‌اند. علاوه بر اين، شيوه سنتي معرفت شناختي در پژوهش كه بنا بر آن قلمروي ايده از قلمروي ماده جدا فرض مي‌شود، از جهت تاريخي تنها به سنت فلسفه غرب محدود مي‌شود و به علاوه باعث به وجود آمدن نوعي دواليسم شده است كه خود مانعي براي شكل گيري مفاهيم و تئوري در باب يك ماهيت طبيعي است. از همه مهم‌تر اين كه فرسوده‌شدن مشروعيت دولت و هم‌چنين تحولات سياسي كه به دنبال وقايع اروپاي شرقي و اتحاد جماهير شوروي پيش آمد در كنار انتقادات اقتصادي در غرب و چالش‌هايي كه ناشي از فرهنگ غير غربي است مسئله ي هدايت «گريز ناپذير» امور انساني را كه از سوي غرب اعمال‌ مي‌شد، غامض‌تر از پيش ساخت.
امروزه به همان ميزان كه غرب به پارادايم جامعه اطلاعاتي نزديك‌تر مي‌شود، مفاهيم مربوط به عدالت كه توسط نخبگان قرن‌هاي نوزدهم و بيستم و از دل جامه مدني استخراج شده است، دچار مشكلات بيشتري مي‌شوند. در سطح بي‌المللي، چنين مبحثي متداول شده بود كه اگر خواهان صلح هستيد، لازم است خود را براي جنگ آماده كنيد. سيستم دولت‌هاي ملي خودمختاري از معناي اجتماع به دور بود و در عوض ستيزه براي قدرت و دنبال كردن اهداف متفاوت تحت نام پلوراليسم را به رسميت مي‌شناخت. براي بسياري از افراد بشر،در سطح ملي و بين‌المللي، فرهنگ به شكلي فزاينده تبديل به كالايي شده بود كه در قوطي كنسرو عرضه مي‌شد.
چنان‌چه در حال حاضر بي‌كفايتي اين‌گونه پارادايم‌ها آشكار شده است، پس چه فاكتورهايي مي‌تواند صحنه روابط سياسي و همچنين منابع بوم‌شناسي جهاني را تعريف كند؟ در اين‌جا هشت نكته ي اساسي به ذهن خطور مي‌كند: 1) الگوي متغير ارزش‌هاي انساني 2) شكاف فزاينده ميان «داشته‌ها» و «نداشته‌ها» 3) چشم‌انداز جمعيت شناختي و رشد جمعيت 4) منابع حياتي و از بين‌رونده مانند نفت 5) تكنولوژي ارتباطات 6) منابع مالي، كنترل بازار و دست‌يابي به كار 7) كنترل سيستم سياسي و 8) مخالفت در سطح عمومي و ارزش‌هاي شخصي.

نظريه ي يكپارچه از ارتباطات به منزله ي بوم‌شناسي
 

در جاي ديگري (مولانا، Forthcoming) عنوان كرده‌ام كه فرايند نوآوري در اطلاعات و تكنولوژي مي‌تواند توسط «نظريه يك‌پارچه ارتباطات به مثابه بوم شناسي» توضيح داده شود. اين‌جا اصطلاح بوم‌شناسي را به معنايي كلي به كار برده‌ام تا همه محيط ‌هاي سمبوليك را كه ارتباطات انساني و تكنولوژيك در آن صورت مي‌پذيرد دربربگيرد.
از ابعاد اصلي قلمروي بوم‌شناختي مي‌توان به موارد زير اشاره كرد: 1) بوم‌شناسي اجناس و كالاها مانند اقلام توليدي و صنعتي 2) بوم‌شناسي خدمات، شامل بانك‌داري، خدمات بيمه و آموزش و پرورش 3) بوم‌شناسي جنگ افزار كه شامل هرگونه سخت‌افزار، نرم‌افزار و ساختارهاي زيربنايي نظامي مي‌شود 4) بوم‌شناسي اطلاعات كه شامل صنعت فرهنگ و رسانه‌هاي عمومي است 5) بوم‌شناسي سكونت كه حوزه‌هايي مانند جمعيت شناسي، مسكن، محيط‌هاي فيزيكي و آلودگي را هم در برمي‌گيرد و 6) بوم‌شناسي اخلاق و اصول اخلاقي براساس گفتمان‌هاي خاص هنجاري از جمله دين، آداب و رسوم، قوانين و قراردادهاي اجتماعي.
اي شش حوزه بوم‌شناختي نه فقط در محيط فيزيكي وجود دارند كه عقلاني و يك‌پارچه نيز هستند- يكپارچگي ميان آنان به اين معناست كه ما با اين زمينه‌ها تنها به عنوان مبنايي جداگانه و يك‌به‌يك برخورد نمي‌كنيم،بلكه آنان در ارتباط متقابل با يك‌ديگر و نيز با نوع بشر، صورتي يك‌پارچه را تشكيل مي‌دهند كه مشخصه تمدن در عصر حاضر است. از اين‌رو، امكان ندارد بتوانيم محيط‌هاي فرهنگي، اقتصادي و سياسي را به درستي بشناسيم، مگر آن‌كه توجه خود را به اين پديدار يگانه كه در قلمروي ارتباطات و فرهنگ قرار دارد، معطوف كنيم. بنابراين، تصور ما از خود، جامعه و جهان بسيار از اين ديدگاه بوم‌شناختي و نيز شيوه‌اي كه بنابر‌آن زبان، ادبيات، هنرها، علوم و به طور خلاصه واقعيت را درك مي‌كنيم، تأثير پذيرفته است.
ديدگاه ما از چنين منظر بوم‌شناختي يك‌پارچه‌اي حداقل توسط سه عامل متمايز شكل‌ مي‌گيرد. كه عبارتند از: دولت، گروه‌ها و نهادها و افراد. براي مثال، پيوستگي ميان بوم‌شناسي كالا‌ها و محصولات و بوم‌شناسي خدمات، منجر به پديد آمدن زمينه‌اي از اقتصاد بين‌المللي و مسائل پيچيده مالي شده است. به همين ترتيب، در صورت برخورد بوم‌شناسي محصولات و كالاها با بوم شناسي جنگ افزار، ما آن چيزي را خواهيم داشت كه به آن اختلاط نظامي- صنعتي مي‌گويند. تبليغات بين‌المللي و گفتمان سياسي به همان اندازه نتيجه پيوند ميان بوم‌شناسي جنگ افزار و بوم‌شناسي اطلاعات هستند که رسانه ي عمومي و اختلاط صنعت فرهنگ عمدناً از ارتباط بين بوم شناسي اطلاعات و بوم‌شناسي اخلاقيات به وجود آمده‌اند و ساير موارد مشابه. براي مثال، يك‌پارچگي ميان معناي عباراتي مانند «دموكراسي» يا «حقوق فردي» را با معناي صنعت ماشيني صنعت ماشيني در نظر بگيريد. در اين جا اتومبيل تنها وسيله‌اي براي حمل‌و نقل و جابه‌جايي يا حتي پرستيژ يا ثروت نيست، بلكه هم‌چنين به عنوان بخش اصلي آزادي فرد براي انجام عمل، به مثابه يك حق شناخته مي‌شود.
به همين ترتيب، قلمروهاي بوم شناختي زماني شكل مي گيرند كه حوزه ي نظامي و امنيت، حوزه ي شخصي و حوزه ي عمومي، اطلاعات و شناخت، وابستگي و وابستگي متقابل و هم‌چنين توسعه و تباهي در ارتباط با يكديگر ظاهر مي‌شوند. دواليسم و هم‌چنين فرايندهاي ساده‌سازي و پيچيده‌سازي در سياست بين‌الملل امروز يا حداقل از زمان جنگ جهاني دوم به بعد، در قالب روابط و گفتمان قدرت هاي بزرگ نشان داده مي‌شود كه نمونه آن را مي‌توان در به كاربردن اصطلاحات تقليلي مانند كاپيتاليسم در برابر سوسياليسم، ليبراليسم در برابر استبداد، وابستگي در برابر وابستگي متقابل و بين‌الملل‌گرايي در برابر ملي گرايي مشاهده كرد.

نتيجه‌
 

به‌اين ترتيب، در حال حاضر در آستانه ورود به قرن بيست و يكم، دو تحول بزرگ تبديل به وجه مشخصه ارتباطات و روابط بين‌الملل شده است. اول، يك نظم جديد جهاني بر پايه ي پارادايم جامعه اطلاعاتي در دست توليد است. اين نظم جديد متعلق به ملت‌هاي پيشرفته صنعتي است كه به عنوان نتيجه شماري از تحولات اقتصادي، سياسي و تكنولوژيك ظاهر شده است (مولانا، 1991). دنيا هم‌چنين شاهد تحول ديگري است- نوعي تمايل يا در واقع تلاش براي دست‌يابي به يك نظم نوين فرهنگي كه از مفهوم ساده ارتباط و اطلاعا فراتر برود. تلاش براي دست‌يابي به پارادايم اجتماع اسلامي، جلوهاي از اين تحول است.
اين‌ گفتمان جديد نيازمند مذاكرات در سطح جهاني و بين‌المللي است و مفاهيم مربوط به ارتباطات و اطلاعات را مادون مفهومي وسيع‌تر در باب بوم‌شناسي فرهنگ و جامعه قرار مي‌دهد. در واقع، تلاش براي دگرگون كردن ساختار اطلاعات و ارتباطات جهاني، بي‌آنكه در ابتدا به تحليل صورت آن و بوم شناسي فرهنگي آن در آينده بپردازيم، به نتيجه‌اي نارس مي‌انجامد. ماهيت، جهت و تحول تصورات و حقايق بوم‌شناسي فرهنگي كه در اين‌جا مورد بررسي قرار گرفت، پارامترهاي بازيگران در عرصه جهاني را تعيين خواهد كرد؛ اين عوامل هم‌چنين مصدر و تعيين‌كننده تغيير شكل قدرت و ستيزه‌هاي آتي در نظام بين‌الملل خواهند بود.
در حالي كه بسياري از قدرت‌ها در باب نظم نوين جهاني ادبيات واحدي را اختيار كرده‌اند، آن ها بر آن نيستند كه به هم‌سان كردن يا توزيع قدرت بپردازند، بلكه در پي نوعي ثبات ملي و بين‌المللي هستند كه در آن،عده قليلي در راس سلسله مراتب قرار داشته و در پايين نيز نابرابري در قدرت حكم‌فرما باشد. به همين منظور «تعريف موردي» كه در ارتباط با تجارت، سيستم‌هاي پولي، رشد جمعيت، خلع سلاح، غذا، مشكلات محيط زيستي، امنيت، جنگ و صلح است، هم‌چنان به عنوان كليد حوزه‌هاي مذاكرات، هم‌كاري‌ها و اختلافات در ميان دولت‌هاي ملي و نهادهاي باقي مي‌ماند. در اين وضعيت، بوم‌شناسي فرهنگي حاضر و چيره- از طريق شبكه ارتباطي بين‌المللي و قدرت ذهني- فرهنگي خود- براي نگاه‌داشتن ايالات متحده امريكا و شماري از قدرت‌هاي اروپايي در راس امور سياسي، نظامي و اقتصادي چيده شده است. اين امر مستلزم اعمال نابرابري بر سيستم‌هايي فرهنگي از قبيل اسلام و موارد مشابه آن در جنوب است.
ممكن است جنگ سرد شرق در برابر غرب به پايان رسيده باشد، ولي نظام جنگ سرد در جنوب برابر شمال تازه در حال آغاز شدن است. نظام‌هاي سوسياليست شرقي فروريخته‌اند، در حالي كه مدلهاي جاي‌گزين براي آن‌ها هنوز پرورده نشده‌اند. مركزيت غرب به‌گونه‌اي دم سازانه و به شكلي فراينده، از اروپا تا امريكاي شمالي، نوعي بوم شناسي فرهنگي را در برابر نيمه جنوب كره زمين علم مي‌كند. نياز نيمه شمالي به نظم نوين جهاني و نياز نيمه جنوبي به تغيير و باز توزيع منابع و قدرت، از زمينه فرهنگي ويژه خود برخوردار است و از تفاوت تعبير در سياست و فرهنگ سرچشمه مي‌گيرد. به اين ترتيب، هم‌چنان كه قدرت اقتصادي و سياسي اتحاد جماهير شوروي سابق رو به نقصان مي‌گذارد و ملت‌هاي اروپاي شرقي و مركزي به عضويت بازار اقتصاد جهاني پذيرفته مي‌شوند، فرهنگ‌هاي كهنسال ميان اروپا و آمريكا ناچار از يافتن اتحادي نوين و زمينه‌اي مشترك مي‌شوند. اين امر تنها به مقوله اقتصاد و تكنولوژي بستگي ندارد و ريشه آن در تجربيات قدرتمند معرفت شناختي، هستي‌شناختي، زبان‌شناختي و فرهنگي گذشته نهفته است.
هم‌چنان كه قدرتهاي مسلط به انحصاري كردن توانايي براي خلق هنجارها و نهادهاي نظام اقتصادي و سياسي بين‌الملل مي‌پردازند، سياست به اصطلاح «قبيله‌اي» و «چادرنشيني» ساير فرهنگ‌ها آزاد شده و قادر خواهد شد در جامعه‌اي كه در حال تغيير است، به ارائه ي رويكردهاي فرهنگي خود كه تا به حال پنهان بود، بپردازد. امروزه، دولت‌هاي ملي ديگر تنها بازيگران سياسي و اقتصادي در عرصه ي جهاني نيستند و ساير گروه‌ها، مانند ساختارهاي نخبه فراملي و مؤسساتي كه به طور موازي اعمال قدرت مي‌كنند، اگر هم با آنان در يك درجه نباشند- باز از قدرت تأثير گذاري بر نظام بين‌الملل و بوم‌شناسي فرهنگي آن برخوردارند و دقيقاً در همين جاست كه ارتباط ميان استراتژي سياسي و فرهنگي، تعيين كننده مي‌نمايد.

پي نوشت:
 

1. Societal
2. Cordoba
3. Granada
4. Unity of man
5. Weltanschauung به معناي جهان‌بيني
6. به ترتيب به معناي كارخانه ي اسلحه‌سازي، كابل، بادهاي موسمي، گمرك و تعرفه
7. ummah
8. State-Nation System
9. Fundamentalism
10. Reformation
11. Evangelism
12. Ecology
13. Disintegration
14. Frontierism
15. Complex Interdependency
16. Networking
17. Hugo Grotius
18. Immanuel kant
19. Natural Law
20. World Order
21. Intangible Resources
22. Power Transformation
23. Strategic Thinkers
منبع: رواق هنر و انديشه- ش41



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.