

(فيلمنامه کامل «شاهد»
کارگردان: پيتر وير
مدير فيلمبرداري:جان سيل، تدوين: تام نوبل، موسيقي: موريس ژار، طراح صحنه: استن جولي، طراح چهره پردازي: ماري دل روسو، بازيگران: هريسون فورد (جان بوک)، کلي مک گيليس (ريچل لپ)،جوزف سامر (پل شافر)، لوکاس هاس (ساموئل لپ)، جان روبس (ايلاي لپ)، الکساندر گودونف (دانيل هوخستتلر) و... رنگي، 35 ميلي متري، محصول 1985 آمريکا.
برنده دو جايزه اسکار در رشته هاي بهترين فيلمنامه اصيل و تدوين و نامزد کسب جايزه در شش رشته بهترين فيلم، کارگردان، بازيگر مرد نقش اول، فيلمبرداري، طراحي صحنه و موسيقي متن
نامزد کسب جايزه گردن گلوب در رشته هاي فيلمنامه اصيل، کارگرداني، موسيقي متن و ...
توضيح: شکل نگارشي فيلمنامه شاهد، با ديگر فيلمنامه هايي که تا به حال کار کرده ايم، کمي متفاوت است. در اينجا علاوه بر اين که سر سکانسها سياه شده اند، برخي اسامي و تغييرات مربوط به تصاوير درون فيلمنامه نيز سياه شده اند که اين مسئله، در فيلمنامه اصلي نيز وجود داشته است. شماره هايي که در کنار برخي از عناوين نيز آمده، تابعي از فيلمنامه اصلي بوده. در مورد اين که چرا فيلمنامه نويس چنين کاري کرده، شايد بتوان اين طور پاسخ گفت که او در حين نوشتن، تا حدودي به تقطيع سکانسها نيز فکر کرده است. به هر جهت اين هم روشي است. اشکال نگارشي متفاوتي که تا به حال در فيلمنامه هاي چاپ شده وجود داشته اند، نشان از آن دارد که علي رغم توصيه هاي کتابهاي آموزشي به تبعيت از شکل استاندارد نوشتن فيلمنامه، هر کس کار خودش را مي کند.
شاهد WITNESS
1. خارجي- ناحيه لنکستر-منطقه اي روستايي - روز (سکانس عنوان بندي)
2. خارجي - جاده اي روستايي- روز
3.خارجي -جاده اي روستايي- روز
غژغژ فنرهاي کالسکه و صداي موزون سم اسب را در جاده مي شنويم.
4. جاده اي ديگر
5. دره
6. محوطه مقابل اصطبل
7. خارجي- مزرعه لپ (Lapp)- ايوان جلويي خانه
8. داخلي- خانه روستايي لپ
(پايان سکانس عنوان بندي)
9. داخلي - خانه لپ
ريچل (Rachel) لپ
عزاداران
چهره هاي اندوهبار آنان...
ساعت
صداي رنگهاي پي در پي آن، نه صبح را نشان مي دهد.
واعظي محترم
هنگامي که او کلاه از سر برمي دارد، مردان حاضر نيز کلاه از سر برمي دارند.
ادامه
واعظ به زبان آلماني فصيح، شروع به خواندن وعظ مي کند: (زيرنويس)
واعظ: يکي از برادران ما به خانه خود فرا خوانده شد. خداوند با مرگ همسايه ما، جيکوب لپ، با ما سخن گفته است...
خانواده ي متوفي
ريچل، ساموئل و ايلاي که سعي مي کنند اندوه و ناله خود را سرکوب کنند. اما با اين حال صداي زاري آنها در ميان وعظ واعظ به گوش مي رسد.
واعظ: همسر ريچل، پدر ساموئل و پسر ايلاي ... اکنون صندلي او خالي است، بستر او خالي است و ما ديگر صدايش را نخواهيم شنيد. هر چند ما به وجودش نياز داشتيم، اما خداوند بيش از ما به چنين مردي نياز داشت و او را اين چنين ناگهاني از ميان ما برد. شايد غمگين رفتنش باشيم، اما نبايد آرزوي بازگشتش را در دل بپروريم. بهتر است خود را براي پيروي از راهي که او رفته، آماده سازيم.
واعظ با تحکم به لپ ها خطاب مي کند و...
10. خارجي-گورستان
ريچل
غمگين در خود فرو رفته است...
11. داخلي-خانه لپ
ادامه
ميزهاي بلندي که سرتاسر آنها با غذاهاي مرسوم آميش ها پوشيده شده، به چشم مي خورد: ظرفهاي سوپ، گوشت سرخ شده، مرغ، تخم مرغ پخته و نيمرو، ترشي چغندر و انواع پاي و شيريني.
ريچل
در ميان عدهاي از زنان آميش نشسته و به تسلاي آنان گوش مي دهد.
دانيل هوخستتلر (Hochstetler)
مردي با بازوهاي عضله اي،زيبايي نسبتاً زمخت و ظاهري جاهل منشانه از يک مرد آميش. در صورت او چيزي غيرعادي جلب نظر مي کند؛ لبهايي که فرم آن حالتي از خود راضي به صورتش داده، چشماني با نفوذ و رديف مرتبي از دندانها. شايد چهره و ظاهر دانيل هيچ شباهتي به تصوري که جيکوب آمن پير از مرد ايده آل آميش در ذهن داشت، نداشته باشد، اما حداقل در بين مردهاي ديگر، مرد موجهي به نظر مي رسد. دانيل هوخستتلر در ميان عده اي از مردان آميش نشسته که اشتولتسفوس (Stoltzfus) پير هم يکي از آنهاست، اشتولتسفوس پير شفادهنده محلي است. فيشر، بايلر و تام، پسر جوان بايلر،هم در جمع هستند.
اشتولتسفوس:لپ کشاورز خوبي بود، اون نظير نداشت.
بايلر: اما نتونست يه اسب برات بخره. (خطاب به دانيل) هوخستتلر،پدر تو اون اسب بيضه ترکيده رو به لپ فروخته بود؟
تام (زيرلبي):بهش گفته بود که اسبه به خاطر نيش زنبور مي لنگه.
هوخستتلر(باخنده): اما اون اسب يه بيضه سالم داشت. همين کافيه.
ديگران هم از حرف او به خنده مي افتند، اما هنوز همه حواس هوخستتلر متوجه ريچل است.
ريچل
هوخستتلر مثل درخت تنومندي در مقابل ريچل ظاهر مي شود.
ادامه
او که رفتارش با مردها کاملاً راحت و عادي است، در حضور زنها حالت معذبي دارد. ريچل که متوجه حضور او شده، سربلند مي کند.
هوخستتلر: از شنيدن خبر درگذشت جيکوب واقعاً متأسف شدم. آرزو مي کنم در جوار رحمت الهي باشد.
ريچل: حتماً همين طوره، دانيل.
12. دشتها-مزرعه لپ- روز
12 (الف). خارجي- جاده روستايي- منطقه لنکستر- روز
12(ب). خارجي - بزرگراه- منطقه لنکستر- روز
13. خارجي-سکوي راه آهن- ايستگاه لنکستر- روز
ريچل: دانيل؟
ادامه
هوخستتلر: من... من توي اغذيه فروشي بودم. همون جا اسبتون رو ديدم، اين شد که... حالتي حاکي از شرم و دستپاچگي بين آن دو حاکم است که با رسيدن قطار از ميان مي رود.
هوخستتلر: زود برمي گردين؟
ساموئل دست مادرش را به طرف قطار مي کشد و قادر به کنترل هيجان خود نيست.
ساموئل: زود باش مادر! زود باش!
ريچل ايلاي را براي خداحافظي در آغوش مي گيرد.
ايلاي: بين اون انگليسيها مواظب خودتون باشين.
ريچل به طرف هوخستتلر برمي گردد.
ريچل: دانيل، من به زمان بيشتري احتياج دارم.
13(الف). خارجي -پارکينگ- ايستگاه لنکستر- روز
13(ب). خارجي- قطار- روز
14. داخلي - قطار (در حرکت)- روز
ساموئل: مادر... نگاه کن!
15. زاويه ديد ساموئل از خلال پنجره کوپه
16. بازگشت به نماي داخلي
ريچل: مي بينم، عزيزم.
با جلو افتادن قطار، ساموئل سر برمي گرداند تا جايي که مي تواند، راندن هوخستتلر را تماشا مي کند.
16.(الف). خارجي- حومه لنکستر- روز
17. چند برش به
18. خارجي - محلات فقيرنشين شهر فيلادلفيا
19. داخلي-قطار(در حال حرکت)
ساموئل: جايي که قرار بود بريم،اينجاست؟
ريچل: البته که نه. ما مي خوايم بريم بالتيمور. بالتيمور خيلي از اينجا بهتره.
ادامه
ريچل، پسرش را به خود نزديک مي کند و صورت او را از پنجره برمي گرداند.
20. داخلي-ايستگاه خيابان سي ام- فيلادلفيا- روز
ساموئل
او متوجه نگاههاي عجيب و پچ پچ دختربچه اي هم سن و سال خود شده و از اين وضع احساس ناراحتي مي کند. دختر با والدين خود در صف باجه بغلي ايستاده است. ساموئل از مادرش جدا مي شود.
زاويه اي ديگر
از زاويه ديد ساموئل، از پشت به مردي نزديک مي شويم که او هم لباس سياه و کلاه لبه دار مشکي پوشيده. به نظر مي رسد که آن مرد هم بايد يک آميش باشد. ساموئل به مرد خيره مي شود... چند لحظه بعد، مرد به طرف ساموئل برمي گردد و ما مي فهميم که او در واقع يک يهودي هسيديک (Hasidic) است.
ساموئل
از ديدن مرد جا مي خورد.
بازگشت به باجه فروش بليت
نوبت به ريچل مي رسد. بليت فروش به ريچل خيره مي شود. ريچل بليت خود را به او نشان مي دهد.
ريچل: ما يه بليت براي بالتيمور داريم. لطفا بگين قطار بالتيمور را کجا سوار بشيم؟
بليط فروش: اين قطار سه ساعت تأخير داره. وقتي موقع سوار شدن شما برسه، اعلام مي کنيم و شما مي شنويد.
ادامه
ساموئل بدون اين که کلاهش را به سر داشته باشد، به راه مي افتد، اما ريچل بلند مي شود و کلاه ساموئل را سرش مي کند.
21. نمايي از توالت مردانه
چشمديد ساموئل-توالتها
از زير رديف درها مي بينيم که هيچ پايي در توالتها نيست. ساموئل در توالت مردانه تنهاست.
بازگشت به صحنه اصلي
ساموئل از کنار رديف درها گذشته و در نهايت يکي از اتاقکهاي آخري را انتخاب مي کند. ساموئل وارد اتاقک مي شود.در همين زمان مرد جواني که ريشهاي پرپشت و پليور کثيفي دارد، وارد توالت مي شود. او به سرعت دفترچه يادداشت کوچکي را از جيبش خارج کرده و آن را پشت جاي دستمال کاغذي جاسازي مي کند. با شنيدن صدايي او با وحشت سربلند مي کند. دو مرد ديگر وارد توالت مردانه مي شوند. يکي از آنها سياهپوست درشت هيکلي است که در زير اورکت گران قيمتش، کت و شلوار و جليقه مرتبي پوشيده. همراه او مردي قفقازي است که لباس جين، پوتين و کاپشن چرم به تن کرده. دو تازه وارد، بدون مکث به سراغ جوان اول مي روند. مرد جوان از .وحشت گيج شده است. دو مهاجم يکراست به سمت او حمله مي برند. نزاعي بي کلام و خشونت بار در فضاي دستشويي درمي گيرد.
از چشمديد ساموئل در اتاقک توالت
مردان در حال نزاع با شدت به در اتاقک توالت برخورد مي کنند... ساموئل از زير در پاهاي آنها را مي بيند.
بازگشت به صحنه
نزاع ميان مردان شدت مي گيرد... ناگهان مرد جوان درجا خشک شده، رنگ از صورتش مي پرد و صداي عجيبي از گلويش خارج مي شود و به اين ترتيب نزاع ميان آنها به پايان مي رسد. دو مهاجم عقب مي روند. تيغه چاقويي که دردست مرد سياهپوست است، از خون پوشيده شده است. مرد همراه، از مشاهده اتفاقي که افتاده و عملي که خود آنها مرتکب آن شده اند، متعجب است.
مرد همراه: يا عيسي مسيح...
مرد جوان دست خونين خود را از روي شکمش برمي دارد و به آن خيره مي شود، سپس به طرف دستشويي مي رود. بالاخره دست خونين او به تصويرش در آينه مي رسد. مرد جوان به روي زمين مي افتد. مرد سياهپوست به همکارش اشاره مي کند تا مراقب در ورودي باشد، بعد به سرعت به طرف جاي دستمال کاغذي رفته و دفترچه يادداشت را برمي دارد.
از چشمديد ساموئل در اتاقک توالت
ساموئل به طرف در مي رود و کمي آن را باز مي کند. از بالاي شانه ساموئل مي توانيم مرد سياه را ببينيم که پشت به ما، مشغول گذاشتن اسحله اش در غلاف است. اما کمي جلوتر و در آينه روبه رو،چهره مرد سياهپوست پيداست.
ساموئل
او از لاي در به بيرون خيره مي شود. لحظه اي بعد، در اتاقک توالت را مي بندد.
نمايي ازداخل اتاقک توالت
ساموئل تلاش مي کند تا قفل را ببندد،اما قفل گير کرده و بسته نمي شود.
مرد سياهپوست
او قبل ازاين که دفترچه يادداشت را در جيبش بگذارد، آن را وارسي مي کند. همکار مرد کنار در ورودي ايستاده و مراقب است. اسلحه خودکاري دردست او به چشم مي خورد. مرد سياهپوست خود را براي بيرون رفتن از توالت آماده مي کند، اما ناگهان فکري به ذهنش مي رسد و به اتاقکها خيره مي شود.
از چشمديد مرد سياهپوست- اتاقکهاي توالت
از هيچ اتاقکي صدايي به گوش نمي رسد، اما...
بازگشت به صحنه اصلي
مرد سياهپوست به سرعت رولور کاليبر «اس.آر» را از غلاف اسلحه بيرون مي آورد و از اولين اتاقک شروع به گشتن مي کند. او در همه اتاقکها را باز مي کند و داخل آن را وارسي مي کند.
ادامه
نمايي از داخل دستشويي ساموئل
همچنان که مرد سياهپوست به دستشويي ساموئل نزديک مي شود، او به تقلاي خود براي بستن قفل در ادامه مي دهد. در آخرين لحظه موفق مي شود که قفل را جا بيندازد.
مرد سياهپوست
او با آرنج به در دستشويي ساموئل مي کوبد... در باز نمي شود.
نمايي از داخل دستشويي ساموئل
ساموئل که به شدت ترسيده، تا جايي که ممکن است، خود را عقب مي کشد.
مرد سياهپوست
محکم به در ضربه مي زند. در مقاومت مي کند. مرد زير لب فحش مي دهد.
نمايي از داخل دستشويي ساموئل
ساموئل درمانده و مستأصل، تنها کاري که در آن لحظه به ذهنش مي رسد، انجام مي دهد... او به سرعت از زير پارتيشن دستشويي، به طرف اتاقک کناري که لحظه اي پيش مرد سياهپوست داخل آن را وارسي کرده، ليز مي خورد. اما کلاهش جا مي ماند. دست ساموئل داخل قاب تصوير شده و کلاهش را مي قاپد. درست در همين لحظه مرد سياهپوست ضربه محکمي به در مي زند و قفل در را خرد مي کند. در، تقريباً با لولايش از جا کنده مي شود. حالا او در قاب در ايستاده و لوله بلند رولور 38 او، مستقيم ما را نشانه رفته است.
زاويه اي ديگر
نمايي از همکار او که به سرعت از جايي که در کنار در ايستاده، به طرفش مي آيد:
همکار: تو رو خدا، عجله کن! بيا!
لحظه اي بعد مرد سياهپوست اسلحه اش را غلاف مي کند و به طرف در خروجي مي رود. او به دنبال همکارش از توالت خارج مي شود.
بازگشت به جايي که ساموئل ايستاده
صداي خروج مرد سياهپوست و همکارش از توالت را مي شنويم. بعد از مدتي طولاني ساموئل در دستشويي را باز مي کند.
ادامه
چشمديد او از لاي در
نگاه ساموئل به آينه خونين مي افتد... بعد نگاه او به طرف پايين حرکت کرده و چشمش به جنازه بي حرکت مرد جوان مي افتد که روي کف زمين در خون غرق شده است.
22. نيمکت اتاق انتظار-نمايي از پايين-شب
نماي در- توالت مردانه
از پس شيشه هاي مات در توالت مردانه، تصاوير نامشخصي از چهره افراد به چشم مي خورد. در همين حال در باز شده و براي يک لحظه تصوير جان بوک (BOOK) را در ميان پليسها و خبرنگاران مي بينيم. او مردي حدوداً چهل ساله با قدي بلند و بدني ورزيده است. پشت سر او کارتر، همکار سياهپوستش، ايستاده که تقريباً پنج سالي جوانتر از او به نظر مي رسد. بوک کت و شلوار پوشيده، اما کارتر آدم نسبتاً بد لباس و نامرتبي است.
نيمکت
ساموئل کوچک نگاهي به بوک انداخته و دوباره به جمعيت پليسها چشم مي دوزد. بوک از سرپرست سياهپوست ايستگاه سؤالي مي پرسد.
بوک: شما جنازه رو پيدا کردين؟
سرپرست: من، نه. من فقط گزارش دادم. اون بچه پيدايش کرد.
بوک: کدوم بچه؟ او کيه؟
ادامه
سرپرست: من از کجا بدونم؟ همون بچه اي که لباس سياه مسخره پوشيده.
نمايي نزديک از ساموئل
ساموئل همچنان با چشمهاي نگران به پليسها خيره شده است. ناگهان نگاه او به سمت چپ چرخيده و متوجه چيزي مي شود.
چشمديد ساموئل - پاهاي بوک
بوک با گامهاي محکم به طرف ساموئل مي آيد و مي ايستد.
ساموئل
او سرش را بلند نمي کند و همان طور به پاها خيره مانده. پاها کم کم به زانو خم مي شوند. ساموئل اول سگک کمربند بوک، بعد اسلحه بزرگ و غلافش و بعد از آن صورت او را مي بيند. بوک چند لحظه به ساموئل خيره مي شود و بعد ...
نمايي از بوک
او حالت دوستانه و خنداني به صورتش مي دهد و بعد...
بوک: سلام پسر.
ريچل
ريچل که انگار متوجه خطري شده، پادرمياني مي کند.
ريچل: از پسرم چي مي خواين؟
صحنه
بوک را مي بينيم که کتش را کنار مي زند و اسلحه اش را به ريچل نشان مي دهد.
بوک: من يه افسر پليسم. مي خوام با پسر شما صحبت کنم. اسمش چيه؟
ريچل: ساموئل، ساموئل لپ.
ادامه
ريچل (به تندي): ولي اتفاقي که اينجا افتاده، هيچ ربطي به پسر من نداره ... الان خواهرم منتظر ماست... قطارمون هم به زودي حرکت مي کنه.
بوک: شما مي تونين با قطار بعدي برين. (او به طرف ساموئل برمي گردد) سام، مردي که امشب کشته شد، يه پليس بود. کار من اينه که بفهمم کي اونو کشته. حالا ازت مي خوام هر چي رو که توي دستشويي ديدي، برام تعريف کني.
ساموئل (من و من کنان): من ديدمش.
بوک: کي رو ديدي؟
سام به مادرش نگاه مي کند.
بوک (ادامه مي دهد): سام، تو کي رو ديدي؟ او مردي رو که افتاده روي زمين؟
ساموئل:نه ... من کسي رو که اونو کشت ديدم.
بوک با تعجب به ساموئل چشم مي دوزد. او سربلند مي کند و با کارتر که بالاي سرش ايستاده، حرف مي زند.
بوک: کسي چيزي از اين موضوع مي دونه؟
کارتر: خود من هم ازاين جريان خبر نداشتم.
بوک (دوباره به طرف ساموئل برمي گردد): خيلي خب، سام. مي توني بهم بگي اون چه شکلي بود؟
ساموئل (او با نگراني گوشه کتش را در دست مي فشرد و به کارتر اشاره مي کند): اون... اون شبيه اين بود.
بوک (سر تکان مي دهد): فهميدم ... سياه بود. ديگه چي سام؟
ساموئل نگاه تندي به کارتر مي اندازد.
ساموئل: اما مثل اون، دون سوز نبود.
بوک که متوجه حرف او نشده، متعجب مي شود.
بوک: سام، مي شه يه بار ديگه حرفت رو تکرار کني.
ساموئل نگاه ملتمسانه اي به مادرش مي اندازد. ريچل اين بار هم پا درمياني مي کند. او چند لحظه اي به کارتر چشم مي دوزد:
ريچل (خطاب به بوک): مي تونم با شما صحبت کنم.
زاويه اي ديگر
ريچل را مي بينيم که بوک را به گوشه اي برده و با صدايي آهسته براي او توضيح مي دهد:
ريچل: دون سوز... به زبون ما يعني ... کوتوله. ( بعد به کارتر چشم مي دوزد) قاتل مثل اون قد کوتاه نبوده ... خيلي قد بلند بوده.
بوک که تازه متوجه منظور ساموئل شده، سر تکان مي دهد و به طرف ساموئل برمي گردد. در همين لحظه صداي همهمه اي توجه او را به خود جلب مي کند.
23. از چشمديد بوک - چند پليس در حال ورود
بازگشت به صحنه اصلي
داناهو به کنار بوک مي رسد.
داناهو (به همراهانش): اطراف محل جنايت رو مسدود کنين... همه بايد از اينجا برن بيرون... همين حالا مسئولان آزمايشگاه رو خبر کنين! (خطاب به بوک) کاپيتان، مي خوام با شما حرف بزنم.
زاويه اي ديگر
بوک و داناهو را مي بينيم که از جمعيت کمي فاصله مي گيرند... در پس زمينه نمايي از ريچل به چشم مي خورد که با نگراني ساموئل را در آغوش مي گيرد تا او را در مقابل خطرات پيرامون، حمايت کند.
بوک: خب، حرف بزن.
داناهو: اين اتفاق يه قتله، نه امور داخلي پليس! پس چرا يه جوري رفتار مي کني که انگار اين پرونده به تو مربوط مي شه؟
بوک: ما فقط مي خوايم کار زنوويچ (Zenovitch) رو ادامه بديم... فقط همين. اما تري، من اين پرونده رو مي خوام. به شافر (Schaeffer) هم تلفن کردم.
ريچل/ساموئل
آنها از دور ناظر جروبحث ميان بوک و داناهو هستند و کاري از دستشان برنمي آيد... هر چند بوک و داناهو سعي مي کنند با صداي آهسته با هم بحث کنند، اما از لحن آنها مي توان فهميد که کاملاً عصباني هستند.
ساموئل (نگران): مامان... اونا ازدست ما عصباني شدن؟
ريچل (سعي مي کند تا ساموئل و بيش از او، خودش را مطمئن کند): نه ... نه. اين جور حرف زدن، روش انگليسيهاست.
ادامه
داناهو که ظاهراً در بحث مغلوبه شده، به بوک لبخند مي زند:
داناهو: جاني، بايد به فکر برگشتن به بخش جنايي باشي... اگه همين طوري به بخش امور داخلي پليس بچسبي، ديگه هيچ دوستي برات باقي نمي مونه.
بوک (در جواب او لبخند مي زند): اشکالي نداره، به جاش يه سگ مي خرم.
24. خارجي- ايستگاه سي ام- شب
بوک: استن (Stan)، بريم يه فنجون قهوه بخوريم.
راننده که اونيفورم پليس به تن داره، پرسشگرانه به مرد بغل دستي خود نگاه مي کند. مرد به علامت تأييد سر تکان مي دهد. راننده از ماشين پياده مي شود و بوک به جاي اوپشت فرمان مي نشيند.
25. داخلي-ماشين
شافر: چقدر مي شه به اين بچه اطمينان کرد؟
بوک: اوه، بچه خوبيه.
شافر: آميشه؟
بوک: آره.
ادامه
شافر: تا حالا چي فهميدين؟
بوک: امشب قرار بود که زنوويچ يه ليستي از افراد پيدا کنه... از مواد فروشهاي خيابوني... همون کسايي که پروژه ي «پي.دو.پي» رو راه انداختن.
شافر: حتماً يکي از اونها دخلشو آورده.
بوک: شايد.
شافر: تو مي دوني کي بوده؟
بوک: شايد.
شافر: هنوز هم فکر مي کني که موضوع يه ارتباطي با پليس داره؟
بوک: اگه ربطي نداشته باشه، معنيش اينه که من شش ماهه گذشته رو به هدر دادم.
شافر: مشکل همين جاست. ما احتياج به يه نتيجه گيري داريم. مطبوعات دارن سر اين ماجراي ماده ي «پي.دو.پي» ما رو ديوونه مي کنن. اونها اسم ما رو گذاشتن «نيروهاي سريع کنگره» مي دوني که اين حرف چه معني اي داره. اين موضوع کار رو براي سياستمدارها و دولتيها مشکل مي کنه.
بوک: پل، اون پسره ي آميش، قاتل رو ديده. اما داناهو و بخش جنايي مي خوان منو عقب بزنن و پرونده رو خراب کنن.
شافر: وقتي صحبت از پليس بودن زنوويچ مي شه، همه چيز فرق مي کنه. تو بيست و چهار ساعت وقت داري. همه ش همين قدر مي تونم بهت زمان بدم. بعد از بيست و چهار ساعت پرونده و شاهد به بخش جنايي منتقل مي شن.
ادامه
شافر (سرش را تکان مي دهد): بذار يه چيزي بهت بگم... چرا با اون دختر بلونده... اسمش چيه؟!... يکشنبه براي شام پيش ما نمياين؟ نظرت چيه؟
بوک: آخه «اسمش چيه؟» رفته بوفالو.
شافر (آه مي کشد): خب، مهم نيست، خودتو ناراحت نکن. (او را مرخص مي کند) خودم يه جوري به همسر زنوويچ خبر مي دهم.
26. داخلي- ماشين بوک ( در حال حرکت)-فيلادلفيا- شب
کارتر: جان، يه کم دير به اونجا رسيدم.
بوک: فعلاً بهتره فقط به پيدا کردنه کولماين (Coalmine) فکر کنيم. (سکوت) ببين، زنوويچ خودش اشتباه کرده بود. تو باعث مرگ کسي نشدي. اين چيزا اتفاق مي افته...
کارتر(با صورتي درهم رفته): ديگه از اين اتفاقها نمي افته.
ريچل: ما رو کجا مي برين؟
بوک: ما دنبال يه مظنون هستيم. فکر مي کنيم هنوز هم توي همين محدوده باشه.
ريچل: شما حق ندارين ما رو اينجا نگه دارين.
بوک: چرا حق دارم. پسر تو شاهد عيني يه قتل بوده.
ريچل: مثل اين که متوجه نيستين که ما با قانونهاي شما هيچ کاري نداريم.
بوک: اصلاً تعجبي نداره. من قبلاً هم از اين جور آدمها زياد ديدم.
ريچل: ولي من شوخي نکردم. کاملاً جدي گفتم.
بوک تصميم مي گيرد که اين بار نقش يک آدم پشيمان را بازي کند:
بوک: حق با شماست. حرف شما اصلاً شوخي نبود. من درباره ي آميش ها چيزهايي مي دونم. مي دونم که اين اتفاق براي شما خيلي ناگوار بوده و از اين که شما و ساموئل درگير اين ماجرا شدين، خيلي متأسفم.
ساموئل نگاهي به بوک مي اندازد، بعد با زبان مخصوص آميش ها چيزي را در گوش مادرش زمزمه مي کند. بوک با تعجب به اين صحنه نگاه مي کند.
بوک: چي مي گه؟
ريچل: مي خواد بدونه شما کي هستي. اسمت چيه. من هم بهش گفتم که لازم نيست ما چيزي درباره ي شما بدونيم.
بوک به ساموئل چشم مي دوزد:
بوک: بوک هستم. جان بوک.
26(الف). خارجي- ايستگاه سيزدهم- شب
26(ب). داخلي-ماشين بوک- شب
بوک: سامي، کولماين کجاست؟
مرد ريزجثه با تعجب به مسافران عجيب صندلي عقب نگاه مي کند.
ادامه
سامي: اينا ديگه کي هستن؟ سپاه رستگاري؟
بوک: گفتم کولماين کجاست؟
سامي: يه سري به «هپي ولي» (happy valley) بزن.
26(پ). خارجي - نوشگاه «هپي ولي» -خيابان جنوبي - شب
26(ت). داخلي - هپي ولي - شب
26(ث). خارجي-هپي ولي- شب
درست در همين زمان، ماشين پليس به محل مي رسد. نور چراغهاي ماشين پليس، اتومبيل بوک را روشن مي کند. ريچل که از اين وضع نگران شده، ساموئل را محکم بغل مي کند. در همين حال بوک صورت کولماين را به پنجره ماشين مي چسباند.
بوک: صورتشو روشن کنين.
پليسي با چراغ قوه از راه مي رسد و سعي مي کند نور چراغ را روي صورت کولماين بيندازد.
ادامه
بوک (خطاب به ساموئل ادامه مي دهد): بهش نگاه کن.
کولماين با چهره اي عصباني و مست به ساموئل خيره مي شود.
ساموئل که از ترس رنگ به چهره ندارد، بعد از چند لحظه مکث، سرش را به علامت نفي تکان مي دهد.
کولماين سعي دارد خود را از دست بوک خلاص کند. بوک موهاي او را چنگ مي زند و سرش را به شيشه ماشين فشار مي دهد و بعد صورتش را به شيشه مي چسباند. صورت کولماين در اين حالت، شکل مسخره اي به خود گرفته. کارتر بوک را عقب کشيده و او را آرام مي کند. يکي از پليسها کولماين را از آنجا دور مي کند. ريچل که از ديدن اين صحنه سريع و خشن کاملاً ترسيده و در ضمن عصباني است، موقع سوار شدن بوک به ماشين، با عصبانيت به او نگاه مي کند.
ريچل: جان بوک، گوش کن ببين چي مي گم! من بيشتر از اين نمي تونم توي اين قضايا بمونم،پسرم هم نمي تونه! حالا ديگه فقط خدا بين ما حکم مي کنه! بوک آهي مي کشد، ماشين را روشن مي کند و به راه مي افتد.
26(ج). خارجي - هتل- فيلادلفيا- شب
26(چ). داخلي- ماشين بوک- شب
نگهبان: خانم؟
ريچل: نه؟ ما توي هيچ هتلي نمي مونيم.
بوک و کارتر با تعجب به هم نگاه مي کنند.
27. خارجي/ داخلي- در ورودي يک خانه شهري- فيلادلفيا- شب
الين: چطورتونستي امشب همچي کاري بکني؟ من که بهت گفته بودم مهمون دارم.
بوک: متأسفم، واقعاً مهم بود.
بازگشت به نمايي از ريچل
او در آستانه در اتاقي ايستاده و با تعجب به خانه نگاه مي کند.
چشمديد او- آشپزخانه الين
آشپزخانه اي است کاملاً درهم ريخته و سينک ظرفشويي پر از ظرفهاي نشسته شام ديشب است. سطل آشغال هم با قوطيهاي خالي آبجو انباشته شده.
بازگشت به ريچل
او با نگراني ساموئل را به خود نزديک مي کند.
بوک/الين
بوک اعتراض مي کند:
ادامه
بوک: تيمي (Timmy) و باک (Buck) کجان؟
الين: طبقه بالا خوابيدن. فکر مي کردي بايد کجا باشن؟
بوک: تو مهمون آوردي خونه در حالي که بچه ها هم توي خونه ان؟
الين: اين چيزا به تو مربوط نمي شه! پس خواهش مي کنم دهنتو ببند! در ضمن، اونا فرد (Fred) رو دوست دارن.
بوک: اوه جدا! فرد رو دوست دارن.
بوک :اوه جداً !فرد رو دوست دارن.
به نظر مي رسد که الين باز هم مي خواهد چيزي بگويد، اما فکر مي کند حرف زدنش بي فايده است.
الين: حالا بگو ببينم اين يتيم مونده ها کي ان؟
بوک: اونها آميشن.
28. نمايي از اتاق مهمان
صداي خارج از قاب بسته شدن در شنيده مي شود. احتمالاً بوک خانه را ترک کرده است. چند لحظه بعد، الين در اتاق مهمان را باز مي کند و نگاهي به داخل اتاق مي اندازد.
الين: همه چي رو به راهه؟
ريچل: بله، ازتون خيلي متشکرم.
الين: جان گفت که شما آميشين.
ريچل: بله.
ادامه
الين(با تعجب): اوه.
الين سري تکان مي دهد و از آنجا مي رود.
ريچل به طرف تخت ساموئل مي رود و کنار او مي نشيند. ساموئل نااميدانه به او چشم مي دوزد.
ساموئل: نمي خوام اينجا بمونم.
ريچل: اونها انگليسي ان. حرف ما رو نمي فهمن.
ساموئل: کاش پدربزرگ هم اينجا بود.
ريچل:آره. حالا بخواب عزيزم.
ريچل دستش را روي پيشاني ساموئل مي گذارد و به آرامي چشمان او را مي بندد. او با ناراحتي به فکر فرو مي رود و ...
28(الف). خارجي- فروشگاه غذاهاي آماده- فيلادلفيا- سحر
28(ب). بوک شروع به خوردن ساندويچ همبرگرش مي کند و کارتر به سراغ دونات مي رود. معلوم است که آنها تمام شب را بيدار و مشغول به کار بوده اند.
29. خارجي- خانه الين- روز
30. داخلي - خانه الين
31. نمايي از اتاق نشيمن
صفحه تلويزيون از چشمديد ريچل
صبح شنبه است و تلويزيون مشغول پخش يک کارتون معمولي است.
بازگشت به ريچل
او با اخم به ساموئل و دو پسر بچه ديگر، که حالا مثل هيپنوتيزم شده ها به او خيره شده اند، نگاه مي کند. و...
32. نمايي از اتاق نشيمن
بچه ها از چشمديد الين
پسر بزرگ الين و ساموئل به سختي مشغول تميز کردن پنجره ها هستند و پسر کوچکترش اتاق را جارو مي کند. تلويزيون خاموش است.
بازگشت به الين
او همچنان خيره به مقابلش نگاه مي کند.
33. تصويري از آشپزخانه
الين (زير لب): يا حضرت مسيح...
ريچل با نشاط و سرحال به طرف او مي چرخد.
ريچل: صبح به خير.
الين (درمانده): لازم نبود انقدر...
ريچل: خودم خواستم کار کنم. شما خيلي لطف کردين که ديشب ما رو نگه داشتين. به هر حال بايد يه کاري مي کردم. من از دست برادرتون خيلي عصباني بودم... اون خيلي ...
الين: آره، حق با توئه.
الين که هنوز از آن چه ديده متعجب است، در حالي که سرش را تکان مي دهد، روي صندلي مي نشيند.
ريچل: يه دقيقه صبر کنين براتون يه قهوه مي ريزم.
الين: به نظر نمي رسه چوب جادو داشته باشين... چطور بچه هاي منو وادار به کار کردين؟
ريچل(لبخند مي زند): با مسابقه اين کار رو کردم... قرار شد هر کي کارش رو بهتر انجام بده، بسته سيريال رو به او بدم... بچه دوست دارن کمک کنن... فقط بايد بهشون افسار زد.
ريچل از گفتن اين جمله منظور بدي ندارد، اما الين از شنيدن اين حرف عصباني مي شود.
الين: اوه، که اين طور؟ ... سر کار خانم، قصد توهين ندارم، اما اصلاً خوشم نمياد که بياين توي خونه من و همه چيزو تغيير بدين.
با عصبانيت ناگهاني الين، لبخند از صورت ريچل محو مي شود.
ريچل: خواهش مي کنم، من اصلاً منظور بدي نداشتم...
الين بي مقدمه بلند مي شود و جارو را از دست ريچل مي گيرد. او با عصبانيت شروع به جارو زدن مي کند و ادامه مي دهد:
الين: دقيقاً مي دونم چه منظوري داشتي! ببين، شايد من يه زن خونه دار درست و حسابي نباشم، اما علتش اينه که براي برق انداختن چينيها و رسيدگي به بچه ها وقت ندارم. شايد ربطي به تو نداشته باشه، ولي من زندگي مو بدون کمک مردها اداره مي کنم. براي همين هم مجبورم صبح تا شب توي يه مغازه لوازم بهداشتي و آرايشي کوفتي کار کنم! تازه باز هم بعضي وقتها نمي تونم اجاره م رو به موقع بدم! من که «مري پاپينز» نيستم.
او جارو کردن زمين را تمام مي کند و با عصبانيت جارو را به گوشه اي پرتاب مي کند.
الين: حالا خونه اونقدر که مي خواستي تميز شد؟
ريچل ساکت در جاي خود ايستاده است. چيزي نمانده که اشک الين سرازير شود. در همين اثنا، فرد با لباس خواب وارد آشپزخانه مي شود.
فرد: يا حضرت مسيح، الين... نکنه کسي مرده که جاروش به تو رسيده؟
فرد اين حرف را بدون هيچ ملاحظه اي به زبان مي آورد.
الين: فرد، برو گمشو!
الين ديگر قادر به کنترل اشکهايش نيست. او به سرعت از آشپزخانه خارج مي شود. فرد رفتن او را با تعجب نظاره مي کند.
فرد: چي ناراحتش کرده؟
فرد بدون هيچ نگراني يا ناراحتي به طرف پيشخوان آشپزخانه مي رود و براي خود قهوه مي ريزد و در همين حال سر تا پاي ريچل را ورانداز مي کند.
34. داخلي- اتاق الين
ريچل: قهوه ت رو آوردم.
ريچل روي صندلي کنار تخت مي نشيند.
ريچل (ادامه مي دهد): متأسفم. اصلاً منظور بدي نداشتم.
چند لحظه بعد، الين خود را جمع و جور مي کند.
الين: طوري نيست... نگاه کن! ... نبايد مي ذاشتم گريه م بگيره... انگار... انگار از جنگ برگشتم. تو صورتمو اين ريختي کردي.
الين فنجان قهوه را برمي دارد و جرعه اي مي نوشد. ريچل به او لبخند مي زند.
الين (ادامه): به چي مي خندي؟
ريچل: فرد. وقتي سرش داد مي زدي يه جور خاصي نگاهت مي کرد که خيلي خنده دار بود.
ادامه
الين (با نااميدي): اوه خداي من، فرد...
ريچل: من هيچ وقت نشنيده بودم که يه زن توي خونه اين طوري سر يه مرد داد بزنه.
الين: نه؟! چرا؟
ريچل: براي اين که نبايد داد بزنه. آميش ها اين کار رو نمي کنن. اما فکر مي کنم اگه ديشب مي تونستم سر برادرت داد بزنم، وضعم خيلي بهتر مي شد.
الين: ببين، من مي دونم چه اتفاقي افتاده که تو گير اون افتادي. اما نذار اون حرومزاده حق به جانب، هر کاري که دلش خواست بکنه، باشه؟
ريچل لبخند مي زند.
ريچل: باشه.
35. داخلي - ماشين بوک (درحال حرکت)- روز
بوک: الان مشکلتون چيه؟
ريچل: اينه که من فکر مي کنم نبايد پسرم وقتش رو با مردي بگذرونه که زير کتش يه اسحله اس و مردم رو کتک مي زنه.
بوک برمي گردد و نگاهي به ريچل مي اندازد.
بوک: مي زنه؟
ادامه
ريچل (با اطمينان): بله.در ضمن مي خوام از اين شهر هم برم.
بوک: باور کن، منم مي خوام هر چه زودتر اين غائله رو تموم کنم. اما لازمه که ساموئل باشه و شهادت بده.
ريچل: ما هيچ وقت توي دادگاههاي شما حاضر نمي شيم.
بوک: وقتي از کسي مي خوايم که به دادگاه ما بياد و اون قبول نمي کنه، عوضش ممکنه به جاش به زندان ما بره.
ريچل با تعجب به بوک نگاه مي کند و به فکر فرو مي رود.
بوک (ادامه): ببين، من واقعا متأسفم...
ريچل (با خشونت): نه، متأسف نيستي، خيلي هم خوشحالي، چون حالا يه شاهد داري. ديشب ديدم که پليسهاي ديگه چطور باهات حرف مي زدن.معلوم بود که خيلي از تو خوششون نمياد.
بوک: اونها سر به سرم مي ذاشتن.
ريچل (به او چشم مي دوزد): من که مطمئن نيستم.
ادامه
ساموئل به بوک خيره شده است. او به آلماني در گوش مادرش چيزي را زمزمه مي کند. بوک پرسشگرانه به ريچل نگاه مي کند.
ريچل: اون مي گه تو خيلي خسته به نظر مي رسي. من هم همين نظر رو دارم.
بوک چيزي نمي گويد.
ريچل (ادامه مي دهد): اما خستگيت، خستگي خوبي نيست.
بوک: خستگي خوب ديگه چيه؟! خستگي، خستگيه ديگه.
ريچل براي توضيح اين عبارت خود را به دردسر نمي اندازد. بوک به ساموئل نگاه مي کند. نگاه خصمانه و عصباني ساموئل، او را بيش از پيش خسته مي کند.
35(الف). اتاق تشخيص هويت -اداره پليس- روز
بوک چشمکي به ساموئل مي زند و از داخل يک پاکت، آدامس توپي زردرنگي را بيرون مي آورد. او يواشکي آدامس را به ساموئل نشان مي دهد و نگاه معني داري به او مي اندازد. در واقع اين آدامس هديه آشتي است. ساموئل نيشخندي مي زند و با حرکت نامحسوسي براي بوک سر تکان مي دهد.
زاويه اي ديگر
بوک را مي بينيم که آدامس را به طرف ساموئل غل مي دهد. درست لحظه اي که ساموئل مي خواست با دست آدامس را بگيرد، ريچل مي رسد، آن را از روي زمين مي قاپد و با نگاهي به ساموئل، برايش سر تکان مي دهد.
بوک (خطاب به ريچل): فقط مي خواستم ببينم حواست جمعه يا نه .
36. خارجي - پارک- روز
بوک، ساموئل و ريچل روي يک نيمکت پارک نشسته و مشغول خوردن ساندويچ هات داگ و کلم ترش روي آن هستند. ساموئل با اشتها مشغول خوردن ساندويچ است و ديدن اين صحنه براي بوک بسيار جالب است. ريچل لحظه اي به بوک نگاه مي کند و بعد:
ريچل: خواهرت مي گفت که زن و بچه داري.
بوک: نه.
ريچل: اون فکر مي کنه تو بهتره به جاي اين که براي او نقش پدرو بازي کني، خودت ازدواج کني و بچه دار بشي. البته اون فکر مي کنه که تو از مسئوليت مي ترسي. بوک نگاهي به ريچل مي اندازد.
بوک: اوه؟ ديگه چيزي نگفت؟
ادامه
ريچل: چرا گفت. به نظر اون تو براي اين از پليس بودن خوشت مياد چون فکر مي کني هميشه حق با توئه و تنها کسي هستي که مي تونه هر کاري بکنه. مي گفت هر وقت يه عالمه آبجو مي خوري، مي گي هيچ پليسي به غير از خودت، هر رو از بر تشخيص نمي ده.
بوک با تعجب به ريچل خيره شده. ريچل بعد از گفتن جمله آخر، سري تکان مي دهد.
ريچل (ادامه مي دهد): فکر کنم همين رو گفت.
درست در همين لحظه ساموئل با رضايت کامل، آروغ بلندي مي زند. بوک و دو نفر که در حال عبور هستند، با تعجب به او نگاه مي کنند. ريچل با غرور لبخند مي زند. ريچل (ادامه مي دهد): اشتهاي خوبي داره.
36(الف). داخلي - دفتر بيروني/ اتاق انتظار- دايره مواد مخدر- روز
ريچل کمي خود را جلو مي کشد تا از خلال دري باز، نگاهي به اتاق بغلي بيندازد.
36(ب). داخلي- اتاق کارآگاهان - دايره ي مواد مخدر- اداره ي پليس - روز
جان بوک که دست ساموئل کوچک را به دست گرفته، در چهار چوب در ايستاده است.
بوک: عصر به خير آقايون، مي خوام با ساموئل لپ آشنا بشين. ما يه کم کمک مي خوايم.
36(پ). داخلي- دفتري کوچکتر- دايره ي مواد مخدر- روز
کامان: گروهبان کارتر پاي تلفن با شما کار داره.
بوک بلند مي شود و به طرف در مي رود.
کامان (ادامه مي دهد): البته سرهنگ نمي خواد به شما فشار بياره، اما بايد اين مدارک رو نيم ساعت ديگه برگردونم. يه عالمه کار هست که بايد روي اونها انجام بدين. دو مرد با هم از اتاق خارج مي شوند. ساموئل از روي صندلي پايين مي پرد و به دنبال بوک به راه مي افتد.
37. داخلي - اتاق کارآگاهان - دايره مواد مخدر- روز
ساموئل از دفتر خارج مي شود و در اين پرسه ي آرام ناگهان خود را در ازدحام پليسها مي بيند. ساموئل به يک قفسه شيشه اي مي رسد که در آن نشانهاي افتخار و بريده هاي روزنامه، حاوي اخبار موفقيتها و پيروزيهاي پليس،به چشم مي خورد.
نمايي از قفسه شيشه اي
ساموئل بر اثر کنجکاوي به طرف قفسه مي رود تا محتويات آن را تماشا کند؛هر چند او به واسطه سن کم از چيزهايي که مي بيند، سر درنمي آورد.
ناگهان ساموئل از شدت تعجب و وحشت بي حرکت مي شود.
بريده ي روزنامه اي از چشمديد ساموئل
بريده روزنامه اي را مي بينيم که کاملاً در معرض ديد قرار گرفته است. در تيتر روزنامه مي خوانيم:« رئيس دايره مبارزه با مواد مخدر، مک الروي (McElroy)، به دليل اجراي پروژه جوانان، مورد تشويق قرار گرفت.» در کنار اين مطلب عکس درشت و واضحي از مک الروي را مي بينيم، همان سياهپوست درشت اندامي که در توالت ايستگاه راه آهن، آن مرد جوان را به قتل رساند.
بازگشت به ساموئل
ساموئل حيرت زده به عکس نگاه مي کند.
مدت زيادي مي گذرد تا بوک به کنار ساموئل مي آيد و کنار او زانو مي زند و به اين ترتيب وارد قاب تصوير مي شود.
بوک به ساموئل نگاه مي کند و با ديدن حالت او متوجه مي شود کسي را که به دنبالش بوده، پيدا کرده. ساموئل آرام دستش را بلند مي کند تا به عکس اشاره کند. بوک با مهرباني دست کوچک پسر را در دست مي گيرد تا اين اشاره را از چشم بقيه همکاران پنهان کند. او با مهرباني به پسرک لبخند مي زند.
38. داخلي - ماشين بوک (در حال حرکت)- فيلادلفيا- غروب
ريچل: چرا اون مرد رو دستگير نمي کنين؟ چون پليسه ازش حمايت مي کنين؟
بوک (با تندي و تحکم): گوش کن. من پليسي هستم که به کار پليسهاي ديگه نظارت مي کنه. کارم اين نيست که از پليسهاي خلافکار حمايت کنم. (کمي آرام مي شود) من فقط وقتي اونو دستگير مي کنم که بقيه افراد گروه روهم شناسايي کرده باشم.
ريچل سرش را تکان مي دهد.
ريچل: اما اونا براي چي آدم مي کشن...؟
ادامه
بوک: براي اين که ... يه جورايي ... فهميده بودن دارم بهشون نزديک مي شم. ببين، موضوع سر مواد مخدره، اونا از دارو مواد محرک مي سازن و از فروش اين مواد توي خيابونا ميليونها دلار سود مي کنن. اونا براي اين پول حاضرن هر کاري بکنن و چون پليسن مي تونن راحت از دست قانون فرار کنن.
ريچل (سکوت مي کند و بعد): من مي ترسم. براي ساموئل مي ترسم. مي خوام برگردم خونه.
بوک: خطري شما رو تهديد نمي کنه. نبايد نگران باشي.
ريچل چيزي نمي گويد. دوباره سکوت برقرار مي شود و سپس:
بوک (ادامه مي دهد): ببين، اونا سعي مي کنن تا جايي که مي تونن قاتل رو از ديد ساموئل دور نگه دارن، به همين دليل ساموئل نمي تونه اونو شناسايي کنه. کسي هم از ماجراي عکس خبر نداره، بنابراين جان ساموئل در امانه.
بوک بعد از گفتن اين جمله به ريچل نگاه مي کند، اما ريچل همچنان سکوت مي کند.
بوک (ادامه مي دهد): جدي مي گم. خطري شما رو تهديد نمي کنه.
ناگهان ريچل به حرف مي آيد.
ريچل: اوه آره! البته! اصلاً ما چرا نبايد توي شهري که پليسهاش مشغول کشتن همديگه ان، احساس امنيت بکنيم!
39. خارجي/داخلي -خانه شافر- منطقه مسکوني فيلادلفيا- شب
40. داخلي - اتاق مطالعه شافر- شب
ادامه
بوک هيجان زده و ناآرام است ... درست مثل يک شکارچي که بعد از تعقيبي طولاني کم کم به شکارش نزديک شده.
بوک: پل، کار مک الروي بوده.
شافر نگاه تندي به او مي اندازد.
بوک: فقط بايد آخرين نفر رو بشناسيم. البته مک الروي هم جزئي از ماجراست.
شافر: اميدوارم هيچ شکي به قضيه نداشته باشي.
بوک: اگه شک داشتم، اصلاً حرفش رو هم نمي زدم... پل، همه چيز جور در مياد... چهار سال پيش پنجاه و پنج گالن «پي.دو.پي» توقيف مي شه ... حدس بزن کي مسئول اين پرونده بود؟ مک. (بوک هيجان زده است و موضوع را با اشتياق تمام شرح مي دهد) اون «پي.دو.پي»ها را يه جوري سر به نيست مي کنه... مي دونست که اين ماده خيلي قويه، ولي موادفروشهاي خيابوني نمي دونستن چطور از «پي.دو.پي» مواد محرک بسازن، اما حالا مي دونن. در حال حاضر هر نيم ليتر اين ماده پنج هزار دلار مي ارزه و پنجاه و پنج گالن از اين ماده يعني يه عالمه نيم ليتر.
شافر(بعد از چند لحظه سکوت): ديگه کي مي دونه؟
بوک: فقط ما مي دونيم.
شافر (سر تکان مي دهد): خيلي خب، براي حل موضوع چي لازم داري؟
بوک: افراد بيشتري مي خوام تا از همون جايي که زنوويچ کار رو تموم کرد، ادامه بدم. البته اين افراد بايد از بيرون اداره باشن.
ادامه
شافر (سرش را به علامت تأييد تکان مي دهد): شايد بهتر باشه اين افراد رو از اداره کل بياريم يا سراغ ديوونه هاي خزانه داري کل بريم. من درستش مي کنم. جاني، واقعاً از اين جور ماجراها متنفرم. بهتره زودتر قال قضيه رو بکني. من روي تو حساب مي کنم. شافر يک ليوان ديگر نوشيدني براي بوک مي ريزد.
شافر(ادامه): اولين حرکتت چيه؟
بوک (نفس عميقي مي کشد): مي خوام يه دوش آب داغ بگيرم... دو روزه که لباس عوض نکردم.
41. خارجي- محوطه پارکينگ - فيلادلفيا- شب
آن چه بوک مي بيند:
مک الروي با لبخندي مليح از طرف ديگر راهروي پارکينگ به سمت او مي آيد.
بازگشت به بوک
با چشماني که از ترس و تعجب گرد شده، برجا خشکش مي زند.
مک الروي
در حالي که همچنان لبخند مي زند، دستش را از پاکت خريدي- که ظاهراً مشغول حمل آن بوده- بيرون مي آورد و پاکت را روي زمين رها مي کند. با اين کار او رولور 357 «اسميت» و «وسون» مجهز به صدا خفه کن، در مقابل چشمان بوک ظاهر مي شود. او بدون هيچ ترديدي جلو مي آيد و بدون آن که لبخند از چهره اش محو شود، به طرف بوک شليک مي کند.
ادامه
بوک
مورد اصابت گلوله واقع شده، ولي سعي مي کند با تغيير مسير، خود را از تيررس مک الروي دور کند.
مک الروي
به طرف بوک مي آيد و دوباره شليک مي کند... صداي خفه شليک گلوله شبيه باز کردن در يک شيشه شامپاين است. مک الروي همچنان لبخند به لب دارد.
بوک
ضربه گلوله دوم چندان کاري نيست، اما براي به زمين انداختن بوک کافي است.
مک الروي
در همين لحظه دو مرد وارد پارکينگ مي شوند. مک الروي اسلحه اش را پايين مي آورد تا آنها متوجه موضوع نشوند. البته آنها چندان هم به اطراف دقيق نمي شوند. آنها بدون اين که بوک را ببينند، از کنار او رد مي شوند و به طرف مک الروي مي روند. مک الروي به آنها به هم لبخند مي زند.
بوک
روي زمين افتاده و زير لب به مک الروي بد و بيراه مي گويد.
صحنه
مک الروي از کنار بوک مي گذرد، اسلحه اش را در گوشه اي مي اندازد و مي رود... لحظه اي بعد در پارکينگ اثري از او نيست.
بوک
او از درد به خود مي پيچد و سينه خيز به طرف ماشينش مي رود. در همين حال صدايي را مي شنويم که در ذهن بوک پيچيده است:
شافر (صداي خارج از قاب): ديگه کي مي دونه؟
بوک (صداي خارج از قاب): فقط ما مي دونيم.
در همين حال ماشيني با سرعت کم و چراغهاي روشن وارد پارکينگ مي شود. ماشين در لحظه گذشتن از کنار بوک، ناگهان ترمز مي کند و با سروصداي زيادي مي ايستد. بوک با تلاش زياد سعي دارد تا بلند شود و بايستد... بالاخره موفق مي شود با تکيه دادن به يک ماشين از جا بلند شود، اما نمي تواند کاملاً صاف بايستد. صداي به هم خوردن در ماشين و قدمهايي را که به سرعت به طرف بوک مي آيند، مي شنويم. صداي هيجان زده شخصي به گوش مي رسد. بوک به طرف صدا برمي گردد و با آن شخص مواجه مي شود.
ادامه
زاويه اي ديگر
مردي ميان سال و چاق که کمي هم عصبي به نظر مي رسد، به او نزديک مي شود.
مرد: سلام رفيق، موضوع چيه؟ زياده روي کردي؟
بوک نخست به چهره مرد و سپس به شکم برآمده اش چشم مي دوزد.
زخم بوک
وقتي بوک دستش را از روي زخم برمي دارد، مي بينيم که يکي از گلوله ها درست زير قفسه سينه و در پهلوي او نشسته و گلوله بعدي کمي بالاتر از آن را زخمي کرده. (البته گلوله دوم زخم چندان عميقي در پهلوي بوک ايجاد نکرده است.)
صحنه
مرد به زخمهاي بوک خيره مي شود.
مرد:اي لعنتي! بهتره خودتو به بيمارستان برسوني! بيا، بذار کمکت کنم.
مرد به بوک نزديک مي شود، اما بوک او را از خود دور مي کند.
بوک:نه! بيمارستان نه!
همسر مرد در گوشه اي ايستاده و نگران است.
همسر مرد: ولش کن هنري! اگه مي خواد توي خيابون بميره، به خودش مربوطه! اما مرد دست بردار نيست.
مرد: رامونا خفه شو! نمي بيني خونريزي کرده؟
بوک به سختي خود را به طرف ماشينش مي کشد. مرد سعي مي کند جلوي او را بگيرد.
مرد(ادامه مي دهد): بيا رفيق... با اين همه خونريزي مي ميري!
بوک به طرف مرد برمي گردد. او رولورش را درست به طرف صورت مرد چاق نشانه رفته:
مرد: کثافت!
همسرد مرد(با صدايي لرزان): هنري، من که بهت گفتم!
در اين شرايط تنها چيزي که مي تواند به بوک کمک کند، رولور 38 اوست، چون قادر به حرف زدن نيست. او چند لحظه به مرد چاق نگاه مي کند، مردد مي شود، برمي گردد و به طرف ماشين خود مي رود.
42. خارجي- خيابان- فيلادلفيا- شب
43. داخلي - ماشين بوک (در حال حرکت)
44. داخلي - آپارتمان کارتر- اتاق خواب- شب
کارتر: بله...
45. ميان برش به بوک
بوک: خوب گوش کن. من اسم و نشوني اون زن آميش رو توي تقويم روميزي ام نوشتم. ازت مي خوام همين امشب بري و اون نوشته رو برداري.
کارتر: داري از چي حرف مي زني؟ چي شده؟
ادامه
بوک: هيچي. من يه مدتي اين دور و بر آفتابي نمي شم. هر وقت بتونم بهت زنگ مي زنم.
کارتر (متوجه وضعيت شده): جاني، چي شده...؟
بوک (محکم و جدي): گوش بده، شافر توي اين قضيه دست داره. شايد هم نفر اصلي باشه.
آن طرف خط سکوتي که نشانگر حيرت زدگي شنونده است، برقرار مي شود.
هيچي نمي دوني، مي فهمي؟ مثل هميشه به کار معموليت مشغول مي شي...
کارتر(مکثي مي کند): مي فهمم.
بوک (سر تکان مي دهد): خوبه. اسم اون زن رو از بين ببر. مواظب خودت هم باش.
46. داخلي - اتاق مهمان- خانه الين- شب
الين: جان اومده. مي گه بايد همين حالا از اينجا برين. مي گه موضوع خيلي هم فوريه... ريچل فوراً از جايش بلند مي شود و الين اتاق را ترک مي کند. ريچل به سرعت به طرف ساموئل مي رود تا او را از خواب بيدار کند.
46(الف). خارجي- پشت در دستشويي
بوک (صداي خارج از قاب): ماشين منو بذار توي گاراژ و در رو ببند.
الين: جان، من اصلاً معني اين کارها رو نمي فهمم.
بوک(صداي خارج از قاب، با تحکم): تو اصلاً نمي دوني چرا ماشينت رو قرض گرفتم. راجع به اون زن و پسرش هم هيچي نمي دوني، فهميدي؟
ادامه
الين: جان، آخه چرا؟
بوک (فرياد مي زند): فقط هر کاري که گفتم بکن...
46(ب). داخلي- دستشويي
47. داخلي - ماشين بوک (در حال حرکت)
ريچل: حالا ما رو کجا مي بري؟
بوک: خونه.
ريچل: نمي شه تا صبح صبر کني؟
بوک نگاهي به او مي اندازد.
ريچل (با اصرار ادامه مي دهد): چي شده؟
اما بوک به جاي پاسخ دادن به او، با حالتي عصبي در آينه به چيزي خيره مي شود.
زاويه ديد بوک در آينه
در آينه ماشين، ماشين پليسي را مي بينيم که خيلي سريع با چراغهاي روشن و آژيرکشان به آنها نزديک مي شود.
بازگشت به صحنه اصلي
ريچل با نگراني به بوک چشم مي دوزد.
ادامه
چند لحظه بعد ماشين پليس آژير کشان از کنار آنها عبور مي کند. بوک نفس راحتي مي کشد.
ريچل: تو که مي گفتي توي فيلادلفيا خطري ما رو تهديد نمي کنه؟!
بوک: اشتباه مي کردم.
ريچل چشم از بوک برمي دارد و زير لبي با لحني طعنه آميز ادامه مي دهد.
ريچل (به آلماني): حرف راست رو از ديوونه ها و بچه ها بپرس ( يک ضرب المثل آميش)
48. داخلي - مرکز پليس فيلادلفيا- دفتر کار بوک- شب
اينسرت
نام و نشاني ريچل با خط بد و کج و معوجي روي يکي از صفحات تقويم نوشته شده.
بازگشت به صحنه اصلي
زاويه اي ديگر
دو پليس لباس شخصي در جلوي در اتاق مکثي مي کنند و نگاهي به کارتر مي اندازند. نگاه کارتر با آنها تلاقي مي کند. چند لحظه بعد آن دو از آنجا دور مي شوند. کارتر صفحه تقويم را مي کند و از اتاق بيرون مي رود.
49. داخلي - ماشين (در حال حرکت)
50. خارجي - مزرعه لپ
سفر طولاني بوک و همراهانش به پايان مي رسد.
بازگشت به صحنه اصلي
ماشين در حياط توقف مي کند و ايلاي به طرف آن مي رود. ناگهان در ماشين باز مي شود و ساموئل بيرون مي پرد. او عرض حياط را مي دود،يکراست به طرف پيرمرد مي رود و خود را در آغوش او مي اندازد.
تصويري از ماشين
ريچل از صندلي کنار راننده پياده مي شود،ولي بوک از جايش تکان نمي خورد. او نگاهي به مزرعه و اطرافش مي اندازد.
ريچل: يه استراحتي بکن. من صبحانه و قهوه رو آماده مي کنم.
بوک: نمي تونم.
ريچل: ساموئل چي مي شه؟ دوباره مياي تا اونو به دادگاه ببري؟
بوک ماشين را روشن مي کند.
ادامه
بوک ( با چهره اي درهم): ديگه دادگاهي تشکيل نمي شه.
ريچل که منظور او را به درستي نفهميده، نگاهي به او مي کند. بعد کنار مي رود و در ماشين را مي بندد. بوک با ماشين در محوطه حياط دور مي زند.
زاويه اي ديگر
ايلاي در حالي که دستش را دور شانه ساموئل انداخته، به ريچل نزديک مي شود.
ايلاي: اون مرد کي بود؟
ريچل: اسمش جان بوکه.
ايلاي قصد دارد سؤالات بيشتري بپرسد که ساموئل فرياد مي زند:
ساموئل: ماما، نگاه کن.
ريچل و ايلاي به سمتي که ساموئل نگاه مي کند، چشم مي دوزند.
ماشين بوک از چشمديد آنها
ماشين در جاده به سر پيچ رسيده، ولي به جاي رفتن در مسير، با نرده هاي مزرعه اي برخورد مي کند و بعد از عبور از آنها، با يک تير چوبي بلند که لانه پرنده اي روي آن است، تصادف مي کند. بالاخره ماشين بعد از برخورد با يک کپه خاک از حرکت باز مي ايستد.
بازگشت به ريچل
او با تعجب به اين صحنه خيره شده است...
51. خارجي- مزرعه- روز
51(الف). خارجي - اصطبل- روز
51(ب). زاويه اي ديگر از ماشين بوک
ريچل: آخه جان... چرا براي مداوا به بيمارستان نرفتي؟
بوک: نه، دکتر نه...
ريچل (حيران و سردرگم): آخه چرا؟
بوک: زخم گلوله... حتماً به پليس گزارش مي دن... و اونا منو پيدا مي کنن.
ريچل: ولي ...
بوک با عصبانيت ريچل را مي گيرد:
بوک: و وقتي که منو پيدا کنن، پسر تو رو پيدا مي کنن!
او دوباره بي حال مي شود. ريچل به او چشم مي دوزد و تازه متوجه مي شود که او براي نجات جان آنها و رساندنشان به يک جاي امن، چه هزينه اي را پرداخته است. ريچل به طرف بوک خم مي شود و دستش را به آرامي به سويش مي برد، اما در همين لحظه ايلاي از راه مي رسد...
زاويه اي ديگر
ايلاي مهار گاري را رها مي کند و از آن پياده مي شود. او نزديکتر شده و نگاهي به داخل ماشين بوک مي اندازد.
ايلاي: اون انگليسي، مرده؟
ريچل: نه.
ايلاي: انگار مرده...
همه با هم سعي مي کنند تا بوک را از ماشين خارج کرده و او را پشت گاري بگذارند و ...
52. داخلي - خانه روستايي لپ
53. يک کالسکه مخصوص آميش ها از چشمديد او
زاويه اي ديگر از اتاق خواب
بوک روي تختي دراز کشيده و ريچل با آب گرمي که در يک تشت ريخته، مشغول شست و شوي زخم اوست.
ايلاي در آستانه ي در ظاهر مي شود.
ايلاي: اشتولتسفوس داره مياد.
ريچل به ايلاي نگاه کرده و سر تکان مي دهد.
ايلاي با ديدن غلاف و رولور بوک که روي لباسهاي تاشده ي او روي صندلي کنار تخت قرار گرفته، زير لب غر مي زند.
ايلاي ( ادامه مي دهد): اين خونه جاي اين چيزا نيست.
ريچل: مي دونم.
او لباسها و اسلحه را برمي دارد و آنها را داخل يک صندوق مي گذارد.
ريچل (ادامه مي دهد): وقتي خودش رفت، اينا رو هم مي بره.
54. داخلي - اتاق نشيمن
ريچل: اشتولتسفوس، ممنون که اومدي.
اشتولتسفوس به مردي که روي تخت خوابيده نگاه مي کند.
اشتولتسفوس: اون انگليسيه همينه، آره؟
55. داخلي - اتاق بيمار
اشتولتسفوس (صداي خارج از قاب): سوختگي رو... احساس مي کنم.
نماي بازتر
اشتولتسفوس در حالي که آستين کار پوشيده و کاملاً تمرکز کرده، نوک انگشتانش را با عصاره ي گياه ساليوا (Saliva) مرطوب کرده و به مالش اطراف زخم ادامه مي دهد. بالاخره بعد از مدتي دست از کار مي کشد.
اشتولتسفوس: اين مرد بايد توي شهر مداوا بشه.(به زخم اشاره مي کند) گلوله از اين قسمت وارد شده ... و از اين طرف بيرون اومده. اما چيزي که هست خطر عفونته. ضمناً خون زيادي هم ازش رفته.
ريچل نگاهي به اشتولتسفوس مي اندازد، سپس در حالي که کاملاً سردرگم است، پشتش را به آنها مي کند. نگاهش به ساموئل مي افتد. او به آرامي ساموئل را به بيرون از اتاق هدايت مي کند:
ريچل: ساموئل برو به لوي کمک کن.
ريچل بعد از رفتن ساموئل، در را مي بندد و بعد به طرف ايلاي و اشتولتسفوس برمي گردد.
ريچل(ادامه): نه، اون بايد همين جا بمونه.
اشتولتسفوس ناباورانه به ايلاي نگاه مي کند و ...
ايلاي: نشنيدي اشتولتسفوس چي گفت؟ اگه بميره چي؟ اون وقت پاي کلانتر به اينجا باز مي شه. بعد اونا مي گن ما قانونشونو زير پا گذاشتيم.
ريچل: همه ما دعا مي کنيم که اون نميره! اما اگه مرد، يه راهي پيدا مي کنيم که کسي از مرگش باخبر نشه!
ايلاي: ريچل، صحبت از زندگي يه انسانه، الان زندگي اون توي دست ماست.
ادامه
ريچل: من مي دونم که خدا کمکم مي کنه، مي دونم ايلاي. (کمي مکث) اما بايد بهتون بگم اگه اون اينجا پيدا بشه، آدمهايي که اين بلا رو سر اون آوردن، سراغ ساموئل هم ميان.
ريچل نوميدانه به آنها التماس مي کند.
ريچل (ادامه مي دهد): کار ديگه اي هم هست که بتونيم انجام بديم؟
56. خارجي- راه منتهي به مزرعه لپ
ريچل
او را مي بينيم که در بزرگ طويله را باز نگه داشته و منتظر ورود ماشين است. به محض اين که قاطرها ماشين را به داخل طويله مي آورند، او در را مي بندد.
57. داخلي- اتاق نشيمن خانه روستايي لپ
ريچل: متشکرم.
اشتولتسفوس به طرف ايلاي برمي گردد.
اشتولتسفوس: من بايد راجع به اين موضوع با رهبر مذهبيمون صحبت کنم.
ايلاي (سرتکان مي دهد): هر طور خودت صلاح مي دوني، اشتولتسفوس.
58. داخلي - اتاق بيمار- مزرعه لپ- شب
ريچل کنار تخت مي نشيند، ملحفه را که از عرق خيس شده کنار مي زند و چشمش به تن برهنه بوک مي افتد. از حالت ريچل مي توان فهميد که ديدن بدن برهنه بوک با ديدن تن برهنه يک حيوان نر برايش تفاوت چنداني ندارد، چون کاملاً عادي و راحت، شروع به ماليدن ضماد مي کند.
زاويه اي ديگر
بوک نيمه هشيار است، دچار هذيان شده و مرتب حرفهايي را تکرار مي کند.
ريچل: خيلي خب...! تو بايد آروم بخوابي.
بوک بدون آن که ريچل را بشناسد، به او چشم مي دوزد، اما حرفهاي ريچل روي او تأثير گذاشته و او دوباره آرام مي شود.
ريچل (با لحني آرامش بخش ادامه مي دهد): آها، خيلي بهتر شد...
زاويه اي ديگر
بوک به خواب فرو مي رود. ريچل هنوز دستش را از روي سينه بوک برنداشته. ناگهان به خود مي آيد و دستش را پس مي کشد.
او نمي داند اين مرد که کمي آن سوتر روي تخت خوابيده و حالا بخشي از زندگي او شده، کيست. حالا توجه او کم کم به جزئيات جلب مي شود: کبوديها، جاي زخمها، عضله هاي قوي و زمخت مرد و خالکوبي روي شانه اش. او در همين خيالات است که آن پليس فيلادلفيايي زخمي، يک بار ديگر هذيان گفتن را شروع مي کنم. اول حرفهايش نامفهوم به نظر مي رسند، اما کم کم کلمات واضحتر شده و معلوم مي شود که مشغول فحش دادن به اين و آن و گفتن کلمات زشت است.
ريچل که صورتش از شنيدن اين حرفهاي زشت سرخ شده، به سرعت از جا بلند شده، از اتاق بيرون مي رود و در را پشت سرش مي بندد.
59. داخلي - دفتر شافر- روز
شافر:فکر مي کنم به کمک شما در اون ناحيه احتياج داشته باشيم.
60. داخلي- دفتر کلانتر منطقه لنکستر- روز
افسر زير دست: ما مي خوايم هر طور شده به شما کمک کنيم... اما قربان، شما هم بايد بدونيد که ما اينجا بيش از هفت هزار آميش داريم و البته اين تعداد فقط مربوط به ناحيه ي لنکستر مي شن.
61. ميان برش به شافر
شافر: کلانتر، من اسم اون زن رو مي دونم. ريچل لپ. اين حتماً کار شما رو راحت مي کنه.
افسر زيردست چهره درهم مي کشد. او ترجيح مي دهد که طرف اين گفت و گو نباشد.
افسر زيردست: نشونيش رو هم دارين؟
شافر: آخ ... نه.
افسر زيردست (با ناراحتي): حتي شماره خيابون يا جاده؟
شافر: خيلي متأسفم، نداريم.
افسر زيردست اصلاً از شنيدن اين حرف تعجب نمي کند.
افسر زيردست: قربان، مشکل اينه که اينجا از هر سه نفر آميش، فاميلي يکيشون لپه. بقيه هم يا يودر (Yoder) هستن يا هوخستتلر.
ادامه
افسر زيردست (ادامه مي دهد): قربان، اگه اون آميش يکي از نيروهاي شما رو دزديده، من نمي خوام براي پيدا کردنش خودم رو به زحمت بندازم. بهتره خودتون دنبالش بگردين.
زاويه اي ديگر
شافر براي فرو خوردن خشمش، لبهايش را به هم فشار مي دهد.
شافر: ممنونم کلانتر، اطلاعات خوبي به ما دادين.
شافر گوشي را مي گذارد. چند لحظه سکوت برقرار مي شود. او در حال فکر کردن است، سپس سرش را بلند مي کند و به مقابلش چشم مي دوزد.
زاويه اي ديگر
دو پليس لباس شخصي که قبلاً آنها را در مواجهه با کارتر ديده بوديم، در آستانه در اتاق ايستاده اند. و...
62. خارجي- مزرعه لپ- روز
ساموئل
او مشغول هدايت چند اسب به داخل اصطبل است. در پس زمينه چند کالسکه خالي را مي بينيم که در محوطه مقابل اصطبل توقف کرده اند. عيادت کنندگان بوک داخل خانه هستند.
63. زاويه اي از اتاق بيمار
مردان روحاني از چشمديده بوک
با حرکت پن چهار مرد روحاني سياهپوش را مي بينيم که بالاي سربوک ايستاده و به زبان آلماني با هم صحبت مي کنند.
ادامه
يکي از آنان شانتز (Tschantz)، اسقف منطقه است با بيني عقابي و نگاهي سخت و نافذ، ديگري اشتولتسفوس، خادم کليسا و شفادهنده ي محلي است و دو نفر ديگر سخنرانان مذهبي هستند به نامهاي ارب (Erb) و هرشبرگر (Hershberger)، ايلاي کمي دورتر از آنها در گوشه اي ايستاده است.
زاويه اي ديگر
پس از چند لحظه سکوت، بوک چشمانش را باز مي کند. شانتز به زبان آلماني و با حالتي پر هيبت صحبت مي کند. (روي تصوير ترجمه حرفهاي او زيرنويس مي شود.) شانتز: خب اشتولتسفوس. يه موفقيت بزرگ ديگه به نام تو ثبت شد.
اشتولتسفوس: دست خدا اونو شفا داد.
شانتز زير لب چيزي مي گويد و به طرف دو مرد روحاني ديگر که کنارش ايستاده اند، برمي گردد.
ريچل سرخوش و خندان با يک فنجان چاي داغ وارد اتاق مي شود.
ريچل: سلام.
بوک نگاهي به ريچل مي اندازد و سپس به مردان روحاني چشم مي دوزد.
بوک(درحالي که چشمانش را مي بندد): اينا ديگه کي ان؟
ريچل: رهبران مذهبي منطقه مون... اوني که سرش مو نداره اسقف شانتزه. خودشون تصميم گرفتن بيان اينجا و تو رو از نزديک ببينن. البته به جز اشتولتسفوس. اون روز اول هم اومد اينجا. فکر مي کنم اون جون تو رو نجات داد.
بوک: مي شه يه نوشيدني به من بدي؟
ريچل چاي را براي او مي آورد.
بوک (ادامه مي دهد): کس ديگه اي هم مي دونه من اينجام؟
ادامه
ريچل: فقط بزرگترهاي قوم مي دونن.
بوک: چند وقته؟
ريچل: چي؟
بوک: چند وقته که من اينجام؟
ريچل: دو روز.
بوک (مکثي مي کند): ببين، ازت متشکرم. به خاطر همه چيز ممنونم، اما من بايد برم.
ريچل(اخم مي کند): اما تو نمي توني .
بوک سعي مي کند بلند شود، اما دوباره بي حال شده و روي تخت مي افتد. ريچل ملحفه ها را مرتب مي کند.
ريچل(ادامه مي دهد): نگاه کن، تو که لباس تنت نيست. تازه اسقف شانتزهم مي خواد بعد از خوب شدنت باهات صحبت کنه.
بزرگان قوم که به نظر مي رسد از تجمع خود نتيجه لازم را گرفته اند، اتاق را ترک مي کنند. اشتولتسفوس نزديک بوک مي ايستد.
اشتولتسفوس: آقاي بوک، استراحت کنين. بليت رفتن شما استراحته. البته بايد چايي منو هم بخورين.
اشتولتسفوس بعد از گفتن اين جملات از اتاق خارج مي شود. سرگيجه هنوز بوک را آزار مي دهد. ريچل فنجان چاي را به لبهاي او نزديک مي کند.
بوک: بهش بگو چايي ش بوي گند مي ده.
ريچل: هر وقت حالت خوب شد، خودت بهش بگو.
به نظر مي رسد که بوک دوباره بي حال شده است. ريچل از جايش بلند مي شود.
ريچل (در آستانه ي در): جان بوک، همه ما خوشحاليم که تو زنده موندي. اگه مي مردي، واقعاً نمي دونستيم باهات چي کار کنيم.
بوک قبل از اين که به خواب برود،حرف او را مي شنود و از شنيدن آن تعجب مي کند.
64. داخلي - اتاق نشيمن خانه لپ - روز
هرشبرگر:... اما اون تير خورده، موضوع خيلي جديه.
شانتز: اين اولين بار نيست که ما همچين کاري کرديم. در جنگ انگليسيها بر عليه انقلابيون هم، پدربزرگ ميلر چند انگليسي زخمي رو به اينجا آورد. (با لحني غرورآميز ادامه مي دهد) ما اونها رو هم نجات داديم.
همه حاضران سر تکان مي دهند، چون به خوبي از اين ماجرا خبر دارند. سپس:
ارب: به هر حال اون بايد بين مردم خودش باشه.
ريچل همزمان بااين جمله ارب، وارد اتاق مي شود.
ريچل: اون هر وقت بتونه از اينجا مي ره، ديدي که الان هم مي خواست بره.
هرشبرگر با ناراحتي به ريچل نگاه مي کند و بعد به اشتولتسفوس رو مي کند.
هرشبرگر: اشتولتسفوس، اون کي خوب مي شه؟
اشتولتسفوس (شانه هايش را بالا مي اندازد): به مدد عشق شفابخش الهي، يک ماه، شايد هم کمتر.
65. خارجي- خانه خواهر بوک- فيلادلفيا- روز
الين (تا حدي ترسيده است): پيداش کردين؟
شافر: هنوز نه.
ناگهان چشمان الين برقي مي زند و مي رود تا در را ببندد.
الين: پس برو گمشو پست فطرت.
شافر خيلي سريع اما مؤدبانه مانع بستن در مي شود.
شافر: من اومدم که از شما به خاطر حرفهاي ستوان مک الروي عذرخواهي کنم. اون يه کم در تشريح وضعيت اداره پليس مبالغه کرده.
الين (به تلخي): اون جان رو به رشوه گرفتن متهم کرده، در حالي که تو و همه ي کساني که جان رو مي شناسن، مي دونين که اين يه دروغ باور نکردنيه.
شافر (به آرامي): البته، الين. اما تا وقتي اين سؤال باقيه، بهتره که جاني بياد و از خودش رفع اتهام کنه.
الين (حرف او را قطع مي کند): بهتره تا نرفتم چوبم رو بيارم، از جلوي خونه م بري گم شي!
شافر: الين، دوست ندارم مجبور بشم که تو رو براي سؤال و جواب ببرم، در حالي که ماشين اون پيش توئه و تو آخرين نفري هستي که اونو ديدي...
الين ( خيلي تند و کوتاه): نمي دونم کجاست.
شافر: اما ... اگه مجبور بشي حدس بزني، چي؟
66. زاويه اي ديگر- ماشين شافر
زاويه ديد آنها- در مقابل در ورودي خانه
مي بينيم که آخرين جملات بين الين و شافر رد و بدل مي شود و بعد الين در را محکم مي بندد. شافر برمي گردد و آرام به طرف ماشين به راه مي افتد.
67. داخلي- ماشين شافر
مک الروي: مي گه اون کجاست؟
شافر: فکر کنم چيزي نمي دونه.
شافر بي حرکت نشسته و به مقابل خود خيره شده است.
شافر: درباره ي کارتر چي فکر مي کني؟
مک الروي: حرف نمي زنه، ولي دارم روش کار مي کنم.
شافر: بهش فشار بيار.
68. خارجي- مزرعه لپ- منطقه لنکستر- شب
69. داخلي - اتاق بيمار
ساموئل لگن را روي زمين مي گذارد،بعد نگاهي مي کند تا از خواب بودن بوک مطمئن شود. سپس به سرعت به سراغ صندوقچه لباس که در پاي تخت قرار دارد،مي رود ودر آن را باز مي کند.
زاويه اي ديگر
رولور بزرگ 38 بوک داخل غلاف و روي لباسهاي تاشده او ديده مي شود. ساموئل با هيجاني خاص آن را به دست مي گيرد و با تحسين به لوله سنگين و بلند آن نگاه مي کند. ساموئل که از خود بي خود شده، سعي مي کند رولور را از غلاف بيرون بياورد و دزدکي آن را ورانداز مي کند.
بوک
چشمانش را باز مي کند و با ديدن اسلحه در دست ساموئل از ترس خشکش مي زند. نگاه تند بوک، ساموئل را به خود مي آورد و او دستپاچه مي شود.
بوک: اونو بده به من.
ساموئل دست دراز مي کند و بدون هيچ حرفي رولور را به بوک مي دهد. بوک اسلحه را از غلاف خارج مي کند. ساموئل شاهد اين صحنه است. سپس بوک نگاه تند ديگري به ساموئل مي کند و بعد با باز کردن خشاب و تکان دادن آن، گلوله هاي سنگين مس اندود را کف دست خود مي ريزد. او خشاب را بعد از خالي شدن مي بندد و به طرف ساموئل سر تکان مي دهد.
بوک (ادامه): بيا اينجا.
پسر با احتياط نزديک مي شود.
بوک ( ادامه): ساموئل تا حالا از اين تفنگها دستت گرفتي؟
ساموئل (آب دهانش را قورت مي دهد): نه، هيچ وقت.
بوک: بذار يه چيزي بهت بگم، مي خوام اجازه بدم که به اين تفنگ دست بزني. اما بايد قول بدي که به مادرت چيزي نگي. احساس مي کنم که اون از اين کار خوشش نمياد.
ادامه
ساموئل (زير لب): باشه آقاي بوک.
بوک لبخند مي زند. بعد مي بينيم که اين مرد مغرور و از خود راضي از خود شکلک درآورده و چشمکي به ساموئل مي زند و بعد اداي شليک کردن را درمي آورد. بالاخره بعد از چند لحظه، رولور را به دست ساموئل مي دهد، اما اول لوله آن را در دست ساموئل مي گذارد.
بوک: به من بگو جان.
ساموئل سعي مي کند تا مثل بوک تفنگ را با يک دست بگيرد، اما دستهاي او هنوز براي اين کار کوچک است. بوک مي خندد.
ساموئل بالاخره موفق مي شود تا با کمک دو دستش تفنگ را بگيرد. بوک که مي بيند لوله تفنگ درست به طرف او نشانه رفته، سر آن را به طرف ديگر برمي گرداند.
بوک (ادامه مي دهد): تو که نمي خواي به کسي که تازه باهاش رفيق شدي و داري به اسم کوچيک صداش مي زني، شليک کني؟
ساموئل لوله تفنگ را به طرف در نشانه مي رود و درست در لحظه اي که ماشه را مي کشد، ريچل از در وارد مي شود. او با ديدن پسرش که با اسلحه به طرف او نشانه رفته، وحشت زده برجا مي ماند. رنگ ساموئل مي پرد و بوک از ترس جا مي خورد. او دريافته که بعد از اين اتفاق اوضاع توفاني خواهد شد.
ريچل (با تحکم): ساموئل...!
ساموئل فوراً تفنگ را به بوک مي دهد و بوک آن را در غلاف مي گذارد.
ريچل (ادامه مي دهد): برو طبقه پايين تا بيام.
ساموئل به سرعت از اتاق خارج مي شود. ريچل با عصبانيت به طرف بوک مي رود.
ريچل (ادامه مي دهد): جان بوک، خيلي ممنون مي شم اگه توي اين مدتي که با ما هستي، تا جايي که ممکنه با ساموئل کاري نداشته باشي.
ادامه
بوک: کسي قصد آزار و صدمه زدن نداشت. فقط پسره خيلي کنجکاوي کرد، من هم فشنگهاي اسلحه رو خالي کردم...
ريچل: موضوع سر تفنگ نيست. انگار نمي فهمي ... موضوع خود تويي و اون چيزي که نماينده ي اون هستي ... (و) اين دنيا، دنياي ساموئل نيست.
بوک غرق در فکر به ريچل خيره مي شود.
ريچل کمي آرامتر مي شود.
ريچل: خواهش مي کنم، اين کار اصلاً براي تو سخت نيست.
بوک اسلحه غلاف شده و گلوله هاي آن را به ريچل مي دهد.
بوک: اينا رو يه جايي بذار که ساموئل نتونه پيدا کنه.
بعد از چند لحظه مکث، ريچل تفنگ و فشنگها را مي گيرد و به راه مي افتد. بوک او را صدا مي کند.
بوک (ادامه مي دهد): آشتي؟!
ريچل برمي گردد و به بوک لبخند مي زند. سپس سرش را تکان مي دهد و ...
قطع به:
70. داخلي - آشپزخانه- خانه لپ - شب
ايلاي مي داند که گفت و گوهاي اين بحث مي تواند مهمترين مطالبي باشد که بين او و نوه اش رد و بدل خواهد شد. زيرا به طور کلي گفت و گو و ارشاد يکي از ارکان اعتقادات آميش هاست.
ايلاي: اسلحه- اون اسلحه دستي -وسيله اي براي گرفتن جون آدماست. تو دوست داري کسي رو بکشي؟ ها؟
ساموئل به اسحله خيره مي شود. او جرئت نگاه کردن به چشمهاي پدربزرگش را ندارد. ايلاي به جلو خم مي شود و انگار که مشغول وعظ و خطابه اي رسمي است، دستهايش را از هم باز مي کند.
ايلاي (ادامه مي دهد): وقتي چيزي رو توي دستت بگيري، اون رو به قلبت وارد کردي.
چند لحظه سکوت برقرار مي شود. بعد ساموئل همه قدرتش را جمع مي کند تا به پدربزرگش جواب بدهد.
ساموئل: اما من فقط آدمي رو که بد باشه، مي کشم.
ايلاي: فقط آدمي که بد باشه؛ فهميدم. بگو ببينم تو باطن اين آدم بد رو هم ديدي؟ تو مي توني توي قلب اين آدم بري و بدي ش رو ببيني؟
ساموئل: من مي تونم کارهاي اونا رو ببينم.
حالا ديگر ساموئل جرئت پيدا کرده و به چشمهاي ايلاي چشم دوخته.
ساموئل (ادامه مي دهد): من کارهاي بدشون رو ديدم.
ايلاي آه عميقي مي کشد. سپس:
ايلاي: مي خواي بگي که با ديدن بديهاشون، يکي از اونا شدي؟ (حرفهاي او با حرکات دست و صورتش همراه مي شود تا منظورش را بهتر بيان کند) چرا نمي خواي بفهمي؟ بازو دست رو هدايت مي کنه، شونه بازو رو، سرشونه رو... و همه اينا رو قلب هدايت مي کنه. در واقع همه اينا با هم ارتباط دارن... حالا تو با رفتن به ميون اين آدما، تغيير کردي...
او در هم مي شکند و براي چند لحظه سرش را پايين مي اندازد. بعد با نگاهي نافذ به ساموئل خيره مي شود و مشتش را محکم روي ميز مي کوبد:
ايلاي (ادامه مي دهد): «خداي من! چرا اين پسر با رفتن ميون اين آدما، آنقدر عوض شده!»
ادامه
ايلاي (ادامه مي دهد و به تفنگ اشاره مي کند و آيه 17 سوره ششم از انجيل قرنتي را مي خواند):« و هيچ گاه چيزهاي ناپاک را مس نکنيد!»
قدرت ايلاي که اکنون با خشمي پرهيزکارانه همراه شده، به او ابهتي وصف ناشدني بخشيده است.
70 (الف). رختشويخانه - کنار آشپزخانه- شب
70 (ب). خارجي - طويله- مزرعه لپ- روز
70 (پ). داخلي - اتاق خواب بوک - روز
لحظه اي بعد، بوک با بي قراري به طرف تختخوابش مي رود، روي آن مي نشيند و نسخه اي از نشريه ي «گاودار آمريکايي »را برمي دارد. تعداد زيادي مجله کهنه و قديمي کشاورزي و چند نسخه از روزنامه «هزينه» (که يک روزنامه مخصوص آميش هاست) کنار ميز به چشم مي خورد.
ضربه اي به در نواخته مي شود. ريچل در حالي که يک بغل لباس همراه دارد، وارد اتاق مي شود.
ريچل: از مطالعه لذت مي بري؟
بوک: عاليه. دارم کلي چيز درباره ي کود ياد مي گيردم (به لباسها نگاه مي کند) اون چيه؟
ريچل: لکه هاي خون هنوز از روي بلوز و کتت پاک نشده، براي همين من لباسات رو خيس کردم. مي توني اينا رو بپوشي.
ريچل لباسها را به بوک مي دهد.
ادامه
بوک: مال شوهرته؟
ريچل: آره، خيلي خوبه که حالا يه نفر مي تونه از اونا استفاده کنه. علاوه بر اين، اگه لباسهاي خودت رو بپوشي، معلوم مي شه که يه غريبه اي.
ريچل با خنده ادامه مي دهد:
ريچل (ادامه): بايد برات توضيح بدم که لباساي ما دگمه ندارن. (لباس را نشان مي دهد) مي بيني؟ قلاب و قزن دارد.
بوک: مگه دگمه چه اشکالي داره؟
ريچل: دگمه ها آدم رو غره مي کنن.
بوک: غره؟
ريچل: يعني مغرور، خودبين، کسي که از دگمه استفاده مي کنه آدم مغروريه. اون بي ريا و ساده نيست.
بوک (با تعجب سر تکان مي دهد): در مورد زيپ نظر خاصي ندارين؟
ريچل (از خجالت سرخ مي شود):تو هم داري مسخره م مي کني، درست مثل توريستها. اونايي که هميشه ميان اينجا و بدون اجازه وارد حياط خونه ي ما مي شن. خيلي بي ادبن، فکر مي کنن انگار ما موجودات عجيب و غريبي هستيم.
بوک: عجيب و غريب؟ اصلاً نمي فهمم چرا همچين فکري مي کنن.
ريچل لبخند مي زند.
بوک (ادامه مي دهد): نزديکترين تلفن به اينجا کجاست؟
ريچل: تلفن؟ گانترهاي نزديک جاده ي اصلي تلفن دارن. اونا منونيت (عقل گرا) هستن. ماشين دارن، يخچال دارن، حتي توي خونه هاشون تلفن هم دارن.
بوک: نه. يه تلفن عمومي مي خوام.
صورت ريچل درهم مي رود.
ريچل: خب... يه مغازه توي سالتزبورگ هست که ... (به سرعت ادامه مي دهد) اما تو که نمي توني تا يه مدتي به سالتزبورگ بري.
بوک: همين امروز صبح مي رم.
ريچل: اما اشتولتسفوس گفت که...
بوک(حرف او را قطع مي کند): مي دونم چي گفته.
ريچل: مي توني با ايلاي بري. اون داره ساموئل رو مي بره مدرسه. پس بهتره عجله کني.
ريچل در حال ترک کردن اتاق است که بوک او را صدا مي زند.
ادامه
بوک: ريچل.
ريچل به طرف او برمي گردد. اولين باري است که بوک او را به اسم صدا مي زند.
بوک (ادامه مي دهد): متشکرم.
ريچل لبخند مي زند و از اتاق خارج مي شود.
70(ت). خارجي- خانه روستايي - روز
ايلاي: جان بوک، زود باش، عجله کن!
70(ث). داخلي - آشپزخانه- روز
ريچل: بهتره که بري.
بوک خجالت مي کشد.
بوک: اگه ممکنه... !!... تفنگم؟!
خنده از روي صورت ريچل محو مي شود. او به طرف قفسه اي مي رود، آن را باز مي کند و اسلحه و غلاف را به بوک مي دهد. او اسلحه را به کمرش مي بندد. تصوير متناقضي که بوک از يک «مرد آميش مسلح» ارائه مي کند، فضاي ناراحت کننده اي را بين آن دو ايجاد مي کند. بوک به ريچل پشت کرده و اسلحه اش را امتحان مي کند، سپس با لبخندي عجيب به طرف ريچل برمي گردد.
بوک: فشنگها؟
ريچل: اوه... فشنگها.
ريچل فشنگها را از داخل يک ظرف بدون استفاده قهوه بيرون آورده و به بوک مي دهد.
بوک (سعي مي کند حرف خنده داري بزند): اسلحه بدون اينا که به درد نمي خوره.
70(ج). داخلي - کالسکه- جاده اي در حومه شهر- روز
70(چ). خارجي- مدرسه تک معلمه آميش ها- روز
70(ح). داخلي- فروشگاه - سالتزبورگ
کارتر: بله؟
چند لحظه سکوت.
بوک: منم.
کارتر: جاني! کدوم گوري بودي؟
بوک: مهم نيست. مي خوام بيام کار رو دنبال کنم. موضوع من هنوز داغه؟
کارتر: خيلي زياد. اين کار رو نکن. نبايد بياي.
بوک: مي خوام بيام.
ادامه
کارتر: گوشن کن جاني، کار احمقانه اي نکن. الان حتي نبايد تا يه فرسخي شافر هم آفتابي بشي. پس هر جا هستي بمون... فقط با من در تماس باش. هر وقت وقتش شد بهت خبر مي دم.
بوک چند لحظه اي سکوت کرده و به حرف کارتر فکر مي کند.
کارتر (با لحني عصباني حرفش را ادامه مي دهد): شنيدي چي گفتم؟
بوک (بالاخره حرف مي زند): آره شنيدم. باشه باهات تماس مي گيرم.
کارتر: اين طوري خيلي بهتره... حالا کجا هستي؟
بوک در شيشه فروشگاه نگاهي به تصويرش که حالا شبيه يک آميش شده، مي اندازد و لبخندي مي زند.
بوک: فکر مي کنم توي سال 1890 باشم.
کارتر (متوجه منظور او نشده): يه بار ديگه بگو!
بوک: شايد هم 1790.
بوک گوشي را مي گذارد و بعد از مکثي به طرف در فروشگاه مي رود.
70(خ). داخلي - طويله- روز
ايلاي در آستانه در طويله ايستاده و او را تماشا مي کند. اين بار هم در نگاه او نشانه هايي از نارضايتي را مي توان ديد.
ايلاي: اگه حالت آنقدر خوب شده که مي توني از اين کارا بکني، پس مي توني براي من هم يه کارايي بکني.
ادامه
بوک که از اين وضعيت واقعاً ناراحت شده، سعي مي کند از ايلاي عذرخواهي کند.
بوک: حتماً، خيلي متأسفم، اميدوارم از اين که داشتم از باتري کالسکه ت استفاده مي کردم، ناراحت نشده باشي... حالا بگو من چه کمکي مي تونم بکنم؟ چه کاري از من برمياد؟
ايلاي: شايد دوشيدن شير.
بوک (به ايلاي نگاه مي کند): دوشيدن؟
ايلاي: دوشيدن گاوها. گاو که مي دوني چيه؟
بوک: عکسش رو ديدم.
ايلاي: خوبه. از فردا کارتو شروع مي کني.
70(د). داخلي - اتاق بوک - مزرعه لپ - شب
ايلاي (با صداي بلند): وقت شير دوشيه.
بوک به سختي از خواب بيدار مي شود و ايلاي را در حال خروج از اتاق مي بيند. او دنبال ساعتش مي گردد و نگاهي به آن مي اندازد.
اينسرت از صفحه ساعت
ساعت 4:30 صبح است.
بازگشت به بوک
بوک ناباورانه به ساعت خيره شده است.
70(ذ). داخلي - طويله
ساموئل
اورا مي بينيم که براي گاوها در آخورهايشان، يونجه و علف خشک مي ريزد.
بوک و ايلاي
پيرمرد به بوک نشان مي دهد که چطور با دست شير بدوشد. ريچل را مي بينيم که در آستانه در ايستاده و آنها را تماشا مي کند. (پشت سر او ظرفهاي شيرداغ قرار گرفته و بخار از آنها بلند مي شود.)
ايلاي: خوبه، محکم فشار مي دي و مي کشي، خب؟ ... درسته، حالا تو امتحان کن. بوک نگاهي به ايلاي مي اندازد و سپس چهار پايه شيردوشي را جلو مي کشد. گاو برمي گردد و از بالاي شانه اش نگاهي به بوک مي اندازد. بوک خم مي شود تا کارش را شروع کند.
ايلاي (ادامه مي دهد): بوک مثل اين که اصلاً به حرفام گوش نکردي؟ گفتم بکش! [...]
زاويه اي ديگر-ريچل
او آرام مي خندد و براي اين که کسي صدايش را نشنود، دستش را جلوي دهانش مي گيرد. بوک را مي بينيم که سطلي پر از شير را داخل يک ظرف بزرگ استيل خالي مي کند.
70(ر). خارجي- طويله
افق از چشمديد بوک
نخستين اشعه هاي روز، نوک تپه ها را روشن کرده. نور خورشيد به ناقوسي که در زير سقف ناقوسخانه کوچک پشت خانه آويزان است،تابيده و بازتاب آن منظره اي تماشايي ايجاد کرده است.
ادامه
بازگشت به بوک
هر چند او چندان با اين صحنه ها آشنا نيست، اما زيبايي اين فضا را درک مي کند.
چند لحظه بعد، او براي غلبه بر خنکاي مطبوع صبحگاهي، دستهايش را به هم مي مالد و دوباره داخل طويله مي شود.
70(ز). خارجي - خانه روستايي لپ- روز
زاويه اي ديگر- طويله
ايلاي و بوک در آستانه دري باز ايستاده و داخل طويله را تماشا مي کنند.
70(ژ). داخلي - طويله
بوک و ايلاي
ساموئل لوک را از آخور بيرون مي آورد. ايلاي مشغول بستن بقيه قاطرها به يک دستگاه بزرگ کود پخش کني است. وقتي لوک از کنار بوک مي گذرد،چشمهايش را از هم مي درد و رم مي کند. چيزي نمانده که ساموئل روي زمين کشيده شود.
بوک (با نگراني): پسرم، مواظب باش...
بوک براي کمک به طرف ساموئل مي رود، اما خيلي زود متوجه اشتباه خود مي شود. لوک شيهه اي مي کشد و با سرعت مي دود. ساموئل- که پيش از اين نيز صحنه هاي مشابهي ديده- با چابکي روي قاطر مي پرد. اين حرکت ساموئل، بوک را به شدت متحير مي کند.
ايلاي به سرعت خود را مي رساند و بوک را از وسط اين معرکه دور مي کند. او به زبان آلماني و با لحني عصباني سر حيوان فرياد مي زند. نهايتاً او ضربه محکمي به سر لوک مي زند که به نظر مي رسد در آرام کردن حيوان تأثير زيادي دارد.
زاويه اي ديگر
ساموئل نگاهي به بوک مي کند. بوک از ترس در حال لرزيدن است.
ساموئل: اسمش لوکه، از غريبه ها خوشش نمياد.
بوک (هنوز مي لرزد): قبلاً بهم نگفته بودي.
ايلاي قاطر را که حالا آرام و سر به زير شده به طرف بقيه قاطرها مي برد و غرغرکنان به بوک مي گويد:
ايلاي: فکر کنم کار کردن با قاطرها رو هم بهت ياد بدم.
قطع به :
70(س): خارجي- مزرعه مجاور خانه روستايي - روز
هوخستتلر: صبح به خير. تو بوک هستي، درسته؟ همون يانکي اي که ازش حرف مي زنن؟
بوک: تا حالا فکر مي کردم انگليسي ام.
هوخستتلر: انگليسي يا يانکي فرقي نمي کنه، هر دو مثل هم هستن. اسم من دانيله؛ دانيل هوخستتلر. (دانيل نگاهي به لباسهاي بوک مي اندازد) بوک، تو آدم ساده اي به نظر مياي. ( مي خندد) خيلي ساده.
معلوم است که بوک خيلي از ادامه صحبت خوشحال نيست.
هوخستتلر (ادامه مي دهد): اومدم ريچل لپ رو ببينم.
بوک: بايد توي خونه باشه.
هوخستتلر ضربه محکمي به شانه بوک مي زند.
هوخستتلر به طرف خانه به راه مي افتد. بوک مشتاقانه رفتن او را تماشا مي کند.
ادامه
زاويه اي ديگر
ريچل براي استقبال از دانيل ، از خانه خارج مي شود. در مزرعه چشمش به بوک مي افتد و مکثي مي کند. براي لحظه اي سايه ترديد و سردرگمي چهره ريچل را فرا مي گيرد. هوخستتلر کاملاً به اين حس ريچل پي مي برد.
ريچل به خود مي آيد، به خواستگار آينده اش صميمانه لبخند مي زند و به اين ترتيب به او خوشامد مي گويد.
70(ش). آغل خوکها
بوک که همه قطعات شکسته لانه پرنده را جمع کرده، در حالي که از کنار آغل خوکها رد مي شود، نگاهي به طرف خانه مي اندازد.
70(ص). بالکن پشتي خانه از چشمديد بوک
ريچل و هوخستتلر روي يک تاب نشسته و مشغول نوشيدن ليموناد هستند.
70(ض). بازگشت به بوک
او به فکر فرو مي رود... به ماده خوک درشتي که فرياد مي کشد و با عصبانيت خوکهاي جوان را از آخور دور مي کند تا فقط خودش غذا بخورد، نگاهي مي اندازد.
71. داخلي - کارگاه نجاري - مزرعه لپ - روز
بوک
او خيلي با مهارت يک قطعه چوب دو در چهار را رنده مي کند.
ريچل: ايلاي نجار ماهريه. توي کل منطقه از همه بهتره. اون و پدرش 40 سال پيش خودشون اين خونه رو ساختن.
بوک: اوه؟! .... هوخستتلر چي شد؟
ريچل: ما يه کم ليموناد خورديم و بعدش اون رفت.
بوک: چه سريع، عين يه شهاب.
ريچل لبخند مي زند. بوک به طرف ميز کار مي رود و وسيله ديگري برمي دارد.
ريچل: تو نجاري بلدي؟
بوک: وقتي مدرسه مي رفتم، تابستونا يه کم نجاري مي کردم.
ريچل: ديگه چه کاري بلدي؟
بوک: (کاملاً ناراحت به نظر مي رسد): مي تونم مردم رو هم کتک بزنم، کتک زدنم حرف نداره.
ريچل: اما توي مزرعه کتک زدن خيلي به کار نمياد.
بوک: همين جا تمومش کن. خيلي از مردم هم فکر مي کنن که پليس شدن يه شغل آبرومند و به دردبخوره.
ريچل: متأسفم. حتماً همين طوره که مي گي.
او در حال خارج شدن از کارگاه برمي گردد و به لباسهاي عاريه اي بوک نگاهي مي اندازد:
ريچل (ادامه مي دهد): امشب شلوارت رو برات بلند مي کنم.
بعد لبخندش را فرو مي خورد و پس از نگاهي کوتاه به بوک، از کارگاه بيرون مي رود.
قطع به:
72. داخلي - خانه روستايي لپ- اتاق غذاخوري
ايلاي: بوک،بخور ديگه.چه بلايي سر اشتهات اومده؟
بوک: فکر مي کنم به خوردن اين همه غذا عادت ندارم.
ايلاي (غر مي زند): نه خير، به کار زياد عادت نداري. کار زياد، اشتها رو باز مي کنه. بوک به سختي لقمه ديگري فرو مي دهد. ريچل پادرمياني مي کند:
ريچل: ايلاي، جان نجار خوبيه (کمي فکر مي کند و بعد با لحني آشتي جويانه ادامه مي دهد) همون طور که پليس خوبي هم هست!
ايلاي: جدا؟ خوبه، شايد بتونه براي ساختن طويله ي زوک (Zook) با ما بياد. اونجا معلوم مي شه که نجار خوبي هست يا نه.
بوک هيچ جمله اي پيدا نمي کند تا در دفاع از خودش به زبان بياورد:
بوک: حتماً ميام.
ريچل:اما ... تو هنوز کاملاً حالت خوب نشده.
بوک: يه کم از چاييهاي اشتولتسفوس بيشتر مي خورم.
72(الف).خارجي / داخلي -طويله- شب
با ورود ريچل، بوک سر بلند مي کند.
بوک: سلام...
ريچل فانوس خود را درست کنار فانوس بوک مي گذارد.
ريچل (مکثي مي کند): کي از اينجا مي ري؟
بوک: خيلي طول نمي کشه... چند روز ديگه مي رم.
ريچل چند لحظه اي او را تماشا مي کند... بوک مشغول امتحان برق باتري است. او باتري را به راديو وصل مي کند و ناگهان صداي يکي از مهمترين پديده هاي قرن بيستم - يعني موسيقي راک اند رول - از راديو به گوش مي رسد. صداي موسيقي تمام فضاي طويله را پر مي کند، اما با اين وجود بوک صداي راديو را کمي بلندتر مي کند. او در حالي که به ريچل چشم دوخته، همراه با ضربات موسيقي، شروع به حرکت مي کند. اين موسيقي، صداي فرهنگ بوک است که بلند و رسا شنيده مي شود و با هيچ يک از مظاهر فرهنگ آميش که اين پليس فيلادلفيايي را در خود محصور کرده، سازگاري ندارد. ريچل با بوک همراهي نمي کند، اما مي خندد... بوک که متوجه تمايل ريچل شده، او را دعوت مي کند و آن دو در زير نور فانوسها حرکتي موزون را آغاز مي کنند. ريچل در حالتي ميان امتناع و شادي سرگردان است.
بوک (ادامه مي دهد): خوشت اومده... مگه نه؟
ريچل، از دادن پاسخ امتناع مي کند و سعي مي کند خود را عقب بکشد.
ريچل: نه... ديگه بس کن.
او در حالي اين جمله را ادا مي کند که خواسته قلبي اش خلاف آن است. بوک اخم مي کند.
بوک (با مسخره بازي): حتماً بعدش هم آبجو خوردن و موتورسواري ياد مي گيري. حالت دوگانه و متناقض ريچل همچنان ادامه دارد... او گاه مي خندد و گاه خود را عقب مي کشد.
زاويه اي ديگر - در طويله
ناگهان ايلاي در آستانه در ظاهر مي شود. او لحظه اي به روبه رويش خيره مي شود، تعجب مي کند و سپس فرياد مي زند:
ايلاي: ريچل...!
صحنه
بوک و ريچل با شنيدن صداي، دفعتاً از حرکت باز مي مانند و به ايلاي نگاه مي کنند. ريچل سرش را پايين مي اندازد، اما نشاني از ترس و وحشت در چهره او به چشم نمي خورد. بوک کمي دستپاچه به نظر مي رسد، به طرف راديو مي دود و آن را خاموش مي کند.
ايلاي (با لهجه خاص آميش ها به حرف زدن ادامه مي دهد): اين ديگه چيه؟ اين موسيقي؟
بوک مردد است که چيزي بگويد يا نه. بالاخره شروع به حرف زدن مي کند:
بوک: تقصير اون نبود. من...
اما ايلاي چنان نگاه تندي به او مي اندازد که او ديگر طاقت نياورده و از طويله خارج مي شود.
ايلاي ( با لهجه): چطور همچين چيزي ممکنه؟ چطور تونستي يه همچين کاري بکني؟ آيا اين کار مطابق دستورات آيين ماست؟
ريچل: من کاري نکردم که بر خلاف آيين آميش ها باشه.
ايلاي (با لهجه): جدا؟ هيچ کاري نکردي؟ ريچل، تو اين مرد رو به خونه ي ما آوردي! با يه تفنگ توي دستش. تو ترس رو به اين خونه آوردي. ترس از انگليسي اي که با خودش يه تفنگ هم آورده. تو خون و زمزمه هايي رو که راجع به خونريزيهاي بعدي بين مردم افتاده، به اين خونه آوردي. حالا هم که موسيقي انگليسي... و تازه خودت هم داري با اين موسيقي انگليسي مي رقصي! تو به اين همه کار مي گي هيچي؟
ريچل: من گناهي مرتکب نشدم.
ايلاي (به زبان انگليسي): گناهي نکردي؟ شايد هنوز گناهي نکرده باشي. اما ريچل، تو نمي بيني. (لحنش آرام مي شود و صحبتش را با لهجه آميش ها ادامه مي دهد) مي دوني که مردم چه حرفايي مي زنن؟ پشت سر تو؛ نه پشت سر اون انگليسي. اونا مي خوان برن پيش اسقف... تا تو رو طرد کنن!
ريچل: اين حرفا همه ش چرنده.
ايلاي (با التماس و به زبان انگليسي): ريچل، اين موضوع رو سرسري نگير، اونا اگه بخوان مي تونن خيلي سريع اين کار رو بکنن! بعد از اون... من ديگه نمي تونم با تو سر يه ميز بشينم... نمي تونم چيزي از دستت بگيرم... من... من... نمي تونم با تو به جاهاي مختلف برم! (پيرمرد از شدت اندوه درهم مي شکند. سپس حرفهايش را با همان لهجه ادامه مي دهد) ريچل! ريچل خوب، تو نبايد خيلي از من دور بشي! بچه عزيزم! هر چند ريچل کاملاً متوجه معناي کلام پيرمرد شده، اما از حرفهاي او عصباني شده و لحن تضرع آميز او، آزارش مي دهد.
ريچل: من بچه نيستم.
ايلاي (دوباره حالت عصباني به خود مي گيرد): اما داراي مثل بچه ها رفتار مي کني!
ريچل: من خودم درباره ي درستي کارام تصميم مي گيرم.
ايلاي (مثل يک پيغمبر حالت عتاب و خطاب به خود مي گيرد): نه! اونا درباره تو تصميم مي گيرن! من هم همين طور... البته اگه از من خجالت بکشي!
ريچل (اشک در چشمهاي او حلقه زده، اما چشم از ايلاي برنمي دارد): تو خودت بايد از خودت خجالت بکشي.
ريچل از شدت ناراحتي مي لرزد،اما با اين وجود مغرور و سربلند از ايلاي دور مي شود.
73. داخلي- دفتر شافر- شب
شافر: تو مي دوني اون کجاست.
کارتر: اشتباه مي کني.
شافر: دروغ مي گي تا به اين وسيله از کارتر برنمي دارد.
کارت(آرام و خونسرد): شايد.
شافر به قدم زدن ادامه مي دهد و چشم از کارتر برنمي دارد.
شافر: پس قبول داري که دروغ مي گي؟
کارتر (سرش را به علامت نفي تکان مي دهد): من فقط گفتم که نمي دونم اون کجاست.
شافر: تو حتماً اولين کسي هستي که اون باهاش تماس مي گيره.
کارتر (آه مي کشد): به هر حال اون شماره ي منو داره.
شافر درست مقابل کارتر مي ايستد و نفس عميقي مي کشد... ناگهان بي مقدمه لبخند مي زند. حالا او باز هم همان مرد مهربان و مؤدب هميشگي شده. او دوباره خنده کوتاهي کرده و شروع به صحبت مي کند.
شافر: مسخره س. من مي دونم که اون يه جايي بين آميش ها مخفي شده، مي دونم. (او نگاه تندي به کارتر مي اندازد) مي توني جان بوک رو توي مراسم دعا خوندن تصور کني؟ جان بوک خودمون رو؟
شافر دوباره مي خندد و اميدوارانه به کارتر نگاه مي کند. کارتر با نگاهي خشک و بي حالت به شافر خيره مي شود. شافر دوباره تغيير حالت مي دهد... اما لحن حرف زدنش همچنان آرام است.
شافر: التون، تو بالاخره يا از ما هستي يا نيستي. (سرش را تکان مي دهد و ادامه مي دهد) هر چي مي دوني به من بگو...
کارتر: پل، من فقط مي دونم که ... (سر تکان مي دهد) اون مي خواد تو رو از ميدون به در کنه...
73(الف). خارجي - مزرعه لپ - منطقه لنکستر- روز
73(ب). کالسکه از چشمديد بوک
73(پ). بازگشت به بوک - داخلي / خارجي - طويله
بوک: خيلي خب، عوضي بدترکيب. فرقي نمي کنه که خوشت بياد يا نه. ما بايد با هم دوست بشيم.
بعد به آرامي و با احتياط در اصطبل لوک را باز مي کند تا مشکل را حل کند.
زاويه اي ديگر
لوک با چشمهايي پراندوه به بوک نگاه مي کند. بوک دست در جيبش مي برد و چند حبه قند بيرون مي آورد.
بوک (ادامه مي دهد): ببين... قنده. حتماً قند دوست داري، تو رو خدا دوست نداري؟ بالاخره لوک با نگاهي بدبينانه به بوک، شروع به خوردن قند مي کند. بوک با رضايت سرش را تکان مي دهد.
زاويه اي ديگر
ريچل وارد طويله شده و با تعجب به حرکات بوک خيره شده است.
ريچل (با تعجب): خب...
بوک برمي گردد و با احساس پيروزي به او لبخند مي زند.
بوک: به همين سادگي بهش غلبه کردم.
ريچل: فهميدم... اما اميدوارم خيلي قند داشته باشي (سپس به راه مي افتد) ايلاي براي رفتن به خونه ي زوک آماده شده.
در اين لحظه لوک بي قرار شده و به جست و خيز مي پردازد... بوک با حالتي عصبي به او نگاه مي کند، بعد در آخور را مي بندد و مي رود.
بوک: بعداً به حساب تو مي رسم.
74. خارجي- مزرعه زوک - منطقه لنکستر-روز
کمي آن سوتر، ميزهاي بلندي گذاشته اند و زنها مشغول انداختن روميزي روي آنها و چيدن ظرفهاي بزرگ قهوه داغ و ليموناد خنک براي مردها هستند.
کالسکه لپ
ايلاي، بوک، ريچل و ساموئل از کالسکه پياده مي شوند و بوک به محل ساخت بناي نگاه مي کند.
ايلاي: همين جا وايسا تا ببينم با کدوم گروه مي توني کار کني.
ايلاي مي رود... بوک نگاهي به اطرافش مي اندازد و مي بيند که کالسکه هاي ديگري از راه مي رسند. سرنشينان اين کالسکه ها، کارگراني هستند که همراه با خانواده هايشان براي کمک آمده اند.
ايلاي برمي گردد و هوخستتلر را با خود مي آورد. صورت پهن هوخستتلر ، با خنده اي از هم باز مي شود:
هوخستتلر: بوک! ازديدنت خوشحالم!
او مثل هميشه با قدرت دست بوک را مي فشارد و با لبخندي گرم و مهربان، به ريچل خوشامد مي گويد. به نظر مي رسد ريچل از اين وضع راضي است. هوخستتلر نگاهي به ريچل مي اندازد. از حالت نگاه او مي توانيم بفهميم که کاملاً مي داند که حضور بوک در اين جمع کار ريچل بوده و اتفاقي نيست. بوک هم خود به خوبي به اين موضوع واقف است.
هوخستتلر (ادامه مي دهد): بوک، ايلاي مي گه تو نجاري.
بوک: خيلي وقت پيش نجاري مي کردم.
هوخستتلر: مهم نيست. با من بيا. يه نجار خوب هميشه مي تونه به ما کمک کنه .
هوخستتلر بعد از گفتن اين حرف، دستش را دور شانه بوک مي اندازد و او را با خود از آنجا مي برد. ريچل آنها را صدا مي کند.
ريچل: موفق باشيد.
بوک/هوخستتلر
آنها را در حال دور شدن مي بينيم.
هوخستتلر: انگار زخمات خوب شده؟
ادامه
بوک (نگاهي به او مي اندازد): تقريباً.
هوخستتلر با رضايت سر تکان مي دهد.
ديزالو به:
57. يک فصل مونتاژي
... بوک و هوخستتلر شديداً مشغول اندازه گيري واره کردن الوارهاي سنگين هستند. به نظر مي رسد که در جو رقابت آميز ميان دو مرد،هيچ جايي براي اشتباه کردن وجود ندارد. تلاش آن دو براي درست کار کردن و پرهيز از هر گونه اشتباهي، ازديد ديگر مردان جوان گروه، مخفي نمي ماند.
... ريچل هم متوجه اين موضوع شده؛درحقيقت با کنار هم قرار گرفتن اين دو مرد و گذشت زمان، او علي رغم بي توجهي به آنها دقيقتر آن دو را با هم مقايسه مي کند و تواناييهاي هر يک را زير نظر مي گيرد.
... ايلاي ودو مرد مسن ديگر، چند برگه نقشه دستي را زير بغل گرفته اند و در محوطه ي ساخت طويله رفت و آمد مي کنند. آنها بر روند ساخت بنا نظارت دارند. ساخت و ساز با سرعت بالايي در حال انجام شدن است.
ساخت و ساز با سرعت بالايي درحال انجام شدن است.
... ريچل را مي بينيم که به زنها در آماده کردن غذاي ظهر کمک مي کند. زنهاي ديگري هم در پس زمينه، روي نيمکتها نشسته و مشغول بافتن لباس و انجام کارهاي معمولي هستند.
... کمي آن طرفتر، ساموئل و چند پسربچه همسن و سال او مشغول چکش کاري هستند. در جاي ديگري دختر بچه ها مشغول بازي خاصي هستند که در آن با ملوديهاي خاص آلماني کف مي زنند.
... پيرترها روي چمن يا روي صندليهاي چرخدارشان نشسته اند و پيشرفت کار را تماشا مي کنند. پيرمردها آرام به زبان آلماني حرف مي زنند و پيرزنها غيبت مي کنند. تا اين که...
نماي باز
ظهر شده و خورشيد در بالاترين نقطه آسمان قرار گرفته. حداقل صد و پنجاه مرد در اطراف محل بنا پرسه مي زنند و به کار مشغول اند.
ادامه
... بعضيها تيرهاي خرپا را نگه داشته اند،بعضيها الوارها را به طرف محل بنا مي برند، ديگران مشغول اره کردن، چکش زدن، سوراخ کردن، ميخ زدن، نقشه کشي و ديگر کارهاي مربوط به ساخت طويله اند... اکنون به نظر مي رسد که قسمت زيادي از طويله برپا شده و همه اين کارها، بدون وجود هيچ وسيله برقي اي انجام شده است.
تجمع زنان
همان گونه که ريچل به نيمکتها نزديک مي شود، ما مي توانيم زنان ديگر را ببينيم که او را نظاره مي کنند. آنها چيزهايي را در گوش يکديگر زمزمه مي کنند و برخي پوزخند مي زنند. اما ريچل توجهي به آنها ندارد.
او به کنار زني خوش خلق و درشت اندام به نام يودر (Yoder)مي رود که پيشتر او را در فصل تشييع جنازه ديده ايم. اين پيرزن را مي بينيم که از درون يک ماهيتابه بزرگ، جوجه هاي سرخ شده را داخل ديسهاي روي ميز مي گذارد. او به ريچل لبخند مي زند و معلوم است که او را دوست دارد.
خانم يودر: همه يه چيزايي راجع به تو و اون مرد انگليسي مي گن.
ريچل: من مطمئنم که همه شون آدماي خيرخواهي ان.
خانم يودر: بعيده که اين جوري باشه.
زاويه اي ديگر- شاه تير طويله
بوک و هوخستتلر در قسمت انتهاي بام روبه روي هم نشسته اند و بين آنها شاه تير طويله برافراشته شده است. آنها را مي بينيم که بر شاه تير طويله ميخ کوب مي کوبند. ناگهان در حالي که هوخستتلر چکش خود را بالا مي آورد، ميخها از دستش رها مي شود و بيم آن مي رود که هر دو به پايين بيفتند. هوخستتلر چکش را رها مي کند و با قدرتي ناباورانه و وحشيانه به هر دو سوي شاه تير چنگ مي زند و آن را به سوي خود مي کشد. بوک به هوخستتلر خيره مي شود؛ بي آن که در نگاهش شگفتي و تعجب ديده شود. هوخستتلر در حالي که فشار وارده بر خود را تحمل مي کند، مي خندد و بعد به بوک نگاه مي کند.
هوخستتلر: ميخ بزن!
بوک: بله قربان.
ادامه
هوخستتلر شاه تير را نگه مي دارد و در حالي که مي خندد، به بوک نگاه مي کند. بوک بر آن ميخ مي کوبد.
ديزالو به:
76. نمايي باز
زاويه اي از بوک
بوک مردد است. صورتش رنگ پريده و خيس از عرق است. يک روز سختکوشي و تلاش،عوارضي بر جاي گذاشته است. در ارتفاعي چهل پايي از زمين، خطر غش کردن او را تهديد مي کند. اما او مصمم است که اين اتفاق نيفتد و مصمم است که از سقوط خود جلوگيري کند. او قصد ندارد با کمک خواستن از ديگران، خود را تحقير کند. هوخستتلر شرايط و اوضاع او را حدس مي زند. او به کنار بوک مي رود و دستش را به طرف او مي برد. اما چيزي نمي گويد، حتي به او نگاهي نيز نمي کند. از پايين، بعضيها آنها را صدا مي زنند که عجله کنند. هوخستتلر با فرياد مي گويد:
هوخستتلر: داريم از کارمون لذت مي بريم.
لحظاتي چند بر بوک مي گذارد، اما حال او خوب به نظر مي رسد. هوخستتلر دست خود را از او جدا مي کند. بوک به چشمان او خيره مي شود و به شکلي تقريباً نامحسوس سرش را به علامت سپاسگزاري تکان مي دهد. اما هوخستتلر به دنبال تشکر او نيست و اين چيزي است که بوک از آن آگاه است. هوخستتلر ضربه پرطنيني بر پشت او مي زند و از تير پايين مي رود. بوک او را دنبال مي کند.
77. خارجي - مزرعه زوک- منطقه لنکستر- عصر
جماعت
دوربين بر چهره آدمها پن مي کند. آنها به کلمات سنگيني گوش مي دهند که از دهان آن اسقف آلماني بيرون مي آيد. هنوز عصر است. بوک با کمي فاصله از يک آميش ايستاده است. اما او نمي تواند خود را در دعاي آنها شريک کند. ريچل از حال و روز او آگاه است و مي تواند احساسش را درک کند. ريچل به او نگاه مي کند و بعد نگاهي عميقتر به او مي اندازد. سپس نگاهش را از او مي گيرد و به دعاهاي آرام بخش شانتز گوش مي دهد.
قطع به:
78. خارجي - مزرعه لپ - شب
79. خارجي - ايوان - خانه - شب
زاويه اي ديگر - در
ساموئل آنجا با لباس خواب ايستاده است.
بازگشت به صحنه
بوک همچنان به صندلي لم داده است.
بوک: هي سام...
ساموئل: مي خواستم يه چيزي بگم.
ادامه
بوک(در حالت نشسته): چي شده سام؟
ساموئل مردد است و لحظه اي بي حرکت بر جا مي ماند. بعد ناگهان به طرف بوک مي رود و دستانش را به دور او حلقه مي کند و محکم او را بغل مي کند... سپس از او جدا مي شود و برمي گردد و به طرف خانه مي دود. در پشت او باز مي ماند.
زاويه اي ديگر - بوک
در حالي که رفتن ساموئل را نظاره مي کند، مختصر تکاني مي خورد. چند لحظه بعد، او به آرامي مي گويد:
بوک: سام منم همين رو مي خواستم بگم.
سپس از جا برمي خيزد و خود را به دري مي رساند که پشت ساموئل بازمانده است.
زاويه اي ديگر - بوک
در جايي بيرون از خانه که تاريک، روشن است. قرار گرفته ايم. بوک به در خانه نزديک مي شود. بوک مردد است، اما به داخل و به جايي که نور از آن بيرون مي آيد، نگاه مي کند. سپس نگاهش را به راهرو مي اندازد. نور آشکارا از آشپزخانه بيرون مي آيد. او آرام حرف مي زند:
بوک: سام؟
پاسخي شنيده نمي شود. بوک داخل خانه مي شود و در را پشت خود مي بندد و با گذشتن از راهرو ، وارد آشپزخانه مي شود...
80. خارجي - جاده روستايي - منطقه لنکستر- روز
81. داخلي - کالسکه (در حال حرکت)
بوک: فکر کنم بايد ياد بگيرم که چطوري مي شه اينو هدايت کرد.
ريچل چيزي نمي گويد.
بوک (ادامه، تکان مي خورد): يه کار مفيد ديگه رو بايد به مهارتهام اضافه کنم.
حالا ريچل ديگر نمي تواند جلوي خود را بگيرد و مي خندد. ريچل به او نگاه مي کند. و ...
82. خارجي - زاويه اي ديگر
83. داخلي - کالسکه لپ
ريچل: ساموئل، اون کيه؟
ساموئل کالسکه را وارسي مي کند.
ساموئل: شبيه ماديان هوخستتلره.
ادامه
84. خارجي- زاويه اي ديگر
85. داخلي - کالسکه لپ
بوک (خيره به ريچل): اوه، اونا از ما جلو زدن.
ريچل به او نگاهي مي اندازد و بعد با مهار کالسکه بر اسب ضربه اي مي زند. مسابقه شروع مي شود.
يک فصل مونتاژي از مسابقه
هوخستتلر يک زوج پير آميشي را در کالسکه اش سوار کرده؛ خواهر جوان او نيز جزو مسافران کالسکه است. در شروع مسابقه، آنها متوجه اين موضوع نمي شوند تا اين که ديگر دانيل نمي تواند جلوي هيجان خود را بگيرد و بر سر اسب خود مدام فرياد مي کشد. هر دو کالسکه شانه به شانه هم حرکت مي کنند و اکنون زوج پير با فرياد اعتراض مي کنند.
همه کاري که بوک مي تواند انجام دهد اين است که مهار کالسکه را از ريچل بگيرد؛ اما ريچل کالسکه ران قابلي است و دوباره آن را به دست مي گيرد و کالسکه هوخستتلر را پشت سر مي گذارد و اين باعث خوشحالي بوک و ساموئل مي شود.
86. خارجي - فروشگاه سالتزبورگ - روز
زن: مي شه من... مي دونين که ...؟
ادامه
بوک (خنده کنان): ببين خانوم، اگه بخواي از من عکس بگيري، لباساتو در ميارم و با اونا خفه ت مي کنم.
زن جا مي خورد و با ناباوري به او خيره مي شود. خنده يخ زده اي روي صورت او نشسته است. بعد او از همان جايي که به طرف بوک آمده بود، برمي گردد.
87. داخلي - فروشگاه
بوک: لطفاً ستوان التون کارتر.
لحظه اي سکوت مي شود. بعد به اداره پليس فيلادلفيا وصل مي شود. صدايي صاف شنيده مي شود.
صدا: شما يکي از فاميلاشين؟
بوک: چي؟ من دوستشم.
صدا: متأسفم. گروهبان کارتر ديشب حين انجام وظيفه کشته شد...
بوک گوشي را مي گذارد. از شنيدن اين خبر شوکه شده و به نفس نفس مي افتد، بعد چند نفس عميق مي کشد و کنترل خود را دوباره به دست مي آورد. او مردد است و نسبت به حرکت بعدي خود اطميناني ندارد. بالاخره قدم برمي دارد و برمي گردد. او چند سکه پيدا مي کند و يک شماره ديگر مي گيرد.
87 (الف). داخلي - هال خانه شافر - روز
خانم شافر: جان، حالت چطوره؟
پل شافر ظاهر مي شود. او از اين که بازي بعد از ظهر شنبه اش خراب شده، کمي عصباني به نظر مي رسد.
خانم شافر (جلوي دهني تلفن را مي گيرد): جان بوکه!
شافر: از توي اتاق مطالعه باهاش حرف مي زنم.
87 (ب). داخلي - اتاق مطالعه/ فروشگاه - روز
شافر: عزيزم حالا مي توني گوشي رو بذاري.
صداي گذاشتن گوشي تلفن شنيده مي شود.
بوک: پل، تو اشتباه کردي. نبايد التون رو مي کشتي.
شافر (مکث مي کند): مک به تو خيلي بد کرد؟ ما چيزاي خيلي بدي شنيديم.
بوک: من حالم خوبه. الان هم دارم زندگي مي کنم. به خاطر همينه که باهات تماس گرفتم.
شافر (به سرعت): جاني...
بوک: انگار تو دوست داري همه چي رو گردن مک بندازي .
شافر (با التماس): گوش کن جاني. دست بردار!... تو الان ديگه تنها شدي. ما داريم بهت نزديک مي شيم... خيلي هم نزديک... اگه يه دقيقه بهم گوش بدي، شايد بتونم با هم کنار بيايم...
بوک: براي من همه چي تموم شده... مواظب خودت باش.
بوک گوشي را مي گذارد. صداي گذاشتن گوشي روي چهره شافر شنيده مي شود. بوک گوشي تلفن را محکم در دستش گرفته است و زمان نسبتاً زيادي طول مي کشد تا مشت خود را باز کند. بعد احساس مي کند براي اين که آرام شود، چيزي را خرد کند و همين کار را هم مي کند. حالا او کنترلش را به دست آورده و مي تواند با اين موقعيت عاقلانه برخورد کند.
ادامه
او ژاکت خود را مرتب مي کند، عرقهاي روي صورت خود و اشکهاي داخل چشمانش را پاک مي کند و برمي گردد. سپس آرام به سوي فروشگاه عمومي سالتزبورگ قدم برمي دارد.
88. داخلي - کالسکه - خيابان اصلي - سالتزبورگ - روز
88 (الف). خارجي - خياباني باريک - سالتزبورگ - روز
88(ب). داخلي - کالسکه لپ - روز
ريچل: نبايد کاري بکني. هميشه همين اتفاق مي افتد.
او دست بوک را سخت مي چسبد و بوک را دعوت به آرامش مي کند.
ريچل (ادامه): جان اين روش ما نيست. ما با خشونت سرو کار نداريم! جان!
بوک دست خود را رها مي کند، از کالسکه پياده مي شود و آرام آرام به جلو قدم برمي دارد.
88(پ). خارجي - کالسکه هوخستتلر - روز
جوان: يکيشون داره مياد!
جوان راه را بر بوک سد مي کند. جوان کلاه بوک را به زمين مي اندازد.
بوک (آرام): داري حسابي اشتباه مي کني.
هوخستتلر از داخل کالسکه او را صدا مي زنه.
هوخستتلر: جان همه چي روبه راهه.
بوک (به جوان): اون کلاه رو بردار.
لحن حرف زدن بوک باعث مي شود که جوان يه لحظه خود را ببازد، اما بعد کلاه را از روي زمين برمي دارد، آن را مچاله مي کند و به شکلي کج و معوج روي سر بوک مي گذارد. بوک لحظه اي صبر مي کند و بعد منفجر مي شود.
ادامه
آنها نمي فهمند که بوک قدرتش را چگونه به دست آورده؛ چرا که پيش از اين، هرگز با چنين چيزي در اين جاده روبه رو نشده بودند. يکي از جوانها، بوک را از پشت مي گيرد؛ اما اين کار، اشتباه اوست. بوک با مشت بر صورت او مي کوبد. رگه اي از خون از بيني او پايين مي ريزد و روي گونه اش سرازير مي شود. بوک به سختي او را کتک مي زند. بوک احساس مي کند در حال کتک زدن شافر است. هوخستتلر سعي مي کند او را از جوان جدا کند. ريچل نيز همان جاست. جماعتي به دور آنها جمع مي شوند. دعوا به همان اندازه که ناگهاني شروع شده،ناگهاني نيز تمام مي شود. بوک هوخستتلر را کناري هل مي دهد، کلاهش را بر سر مي گذارد و با کمي بهت و گيجي، به طرف کالسکه لپ قدم برمي دارد.
جوانها زخمهايشان را تميز مي کنند. به آنها کمک مي شود تا به کاميون خود برگردند. يک پيرمرد محلي ريچل را صدا مي زند.
پيرمرد: توي اين چند سال ما هيچ وقت همچين چيزي رو نديده بوديم.
ريچل (لاپوشاني مي کند): اون از اوهايو اومده، پسرعمومه.
پيرمرد: يعني آميش هاي اهل اوهايو بايد با شما فرق داشته باشن؟ (خطاب به جمعيت) برادران لنکستري، اونا توي خودشون با هم يه اختلافاتي دارن.
ريچل: جان کنترل خودشو از دست داد... اون حالا حتماً پشيمونه.
پيرمرد (به ريچل): شما بايد ريچل لپ باشين، درسته؟
ريچل: بله. ساموئل، ديگه بايد بريم.
از داخل کاميون يکي از جوانها فرياد مي زند.
جوان: دماغ اون شکسته!
پيرمرد: بايد اونو ببريم بيمارستان... خانم لپ روز خوبي داشته باشين.
ادامه
پيرمرد (با فرياد به ريچل): شما که مي دونين، اين مسئله به ضرر کار و کاسبي جهانگرديمون تموم مي شه. اينو به پسر عموتون بگين.
اما ريچل پيش از حرف او، آنجا را ترک کرده و اکنون دوربين با فاصله اي، جان بوک را دنبال مي کند.
89.خارجي - طويله/کارگاه نجاري - عصر
ريچل: لازم نيست تو زحمت اون لونه پرنده رو بکشي؛ (مکث)... اگه مي خواي فردا از اينجا بري!
بوک: همين امشب مي رم... لباسامو مي خوام. و اسلحه م.
ريچل سرش را تکان مي دهد و نگاهش را از او برمي گرداند. بعد دوباره نگاههايي گذرا به او مي اندازد. به نظر مي رسد که او قصد دارد توأمان بر سر او فرياد بزند يا به گريه بيفتد. بوک منتظر است. ريچل به طرف او برمي گردد و آرام شروع به صحبت مي کند.
ريچل: يه وقتي فکر مي کردم ممکنه اينجا بموني.
بوک(مردد... بعد): يه موقعي آره.
ريچل: يه وقتي دلم مي خواست اين جوري بشه.
بوک(پس از لحظه اي مکث): مي دونم.
ادامه
ريچل (ملتمسانه): يعني احمق بودم؟
بوک : نه ... من آدم واقع بيني نبودم. حتي نمي تونم به زندگي توي اينجا فکر کنم.
ريچل: يعني آنقدر مطمئني؟
بوک: تو نيستي؟ حتي بعد از اتفاق امروز؟
ريچل(تقريباً متقاعد شده، اما با بالا بردن صداي خود، اين مسئله را کتمان مي کند): جان بوک، من بر عکس تو آنقدر به همه چيز مطمئن نيستم. من فکر مي کنم که اگه مي خواستي مي تونستي با راه و روش ما زندگي کني؛ گيرم که نه خيلي خوب! (مکث) هون جوري که من مي تونستم با راه و روش تو زندگي کنم.
بوک (ناله کنان): بس کن ريچل، امکان نداره.
ريچل: هميشه يه راهي هست! ولي تو نمي توني اونو ببيني. تو ترجيح مي دي که به شهر برگردي! نمي خواي هيچ چي داشته باشي! نه زن! نه بچه! نه زمين!
بوک (با عصبانيت): زمين! تو ديوونه شدي؟ من که آميش نيستم! من که کشاورز نيستم! من يه پليسم. اين کاريه که بلدم و دوست دارم انجامش بدم.
ريچل: کاري که تو مي کني انتقام گرفتنه! اونم از نظر خدا گناه حساب مي شه!
بوک: اين راه توئه، نه من.
ادامه
ريچل: اين راه خداونده
بوک: خب توي يه شهري مثل فيلادلفيا، خدا هم به کمک احتياج داره.
بوک کاملاً او را آزرده است و اين چيزي است که خود به سرعت مي فهمد، اما جلوي خود را مي گيرد و نمي خواهد معذرت خواهي کند. ريچل به خود مي آيد و بوک معذرت خواهي اش را قورت مي دهد. ريچل جلو مي آيد و کاملاً موقر حرفش را ادامه مي دهد.
ريچل: من نبايد هرگز عاشق مردي مي شدم که آنقدر کوچيکه.
بوک به او نگاه مي کند. چشمان ريچل غمگين است. اکنون خشم بوک فروکش کرده است. حالا او مي داند که در آينده زني خوبتر از ريچل را نخواهد ديد... هرگز کسي را اين چنين دوست و صميمي نخواهد يافت. او مي خواهد چيزي بگويد، اما حرفي نمي زند.[...]
ريچل لحظه اي مي ايستد و بعد برمي گردد و مي رود.
بوک
بوک رفتن او را نظاره مي کند. چهره او خبر از شکست او مي دهد.
90. داخلي - آشپزخانه - عصر
91. داخلي/ خارجي- چشمديد ريچل- عصر
92. داخلي- آشپزخانه
ريچل: ايلاي، نمي خواي ببيني ساموئل خوابيده؟
پيرمرد نگاهي به ريچل مي اندازد؛ معلوم است که اين کار بين آنها مرسوم نيست. [...]
93. خارجي - کافه سودرزبورگ - منطقه لنکستر - شب
نمايي نزديک از پنجره هايي با نور ضعيف.
94. داخلي - کافه
کلانتر: اونجا... جاده وايت اوک،دو مايل قبل از موقعيت دو- بيست- دو. متوجه شدي؟
شافر: بله، متوجه شدم. کلانتر، ما به شما مديونيم.
کلانتر: اينجا، هولمز هميشه يار و ياور من بوده.افسر خوبيه. اون توي بيمارستان با دکتر صحبت کرده.
شافر: من و معاون هولمز قبلاً تلفني با هم حرف زديم. (هولمز سرش را تکان مي دهد) موفق باشين.
معاون کلانتر: شما مطمئنين که به نيروهاي کمکي احتياج ندارين؟
شافر: اگه کمک بخوايم حتماً بهتون خبر مي ديم. مي خوايم اين کار بي سرو صدا انجام بشه. نمي خوايم قبل از حمله، توجه کسي رو به خودمون جلب کنيم.
95. خارجي - ايوان کافه - روز
هولمز: بد نبود که من دنبالشون مي رفتم.
کلانتر: ولشون کن. بذار به کارشون برسن.
هولمز منتظر مي ماند و مي بيند که ماشين شافر دور مي شود.
96. خارجي - جاده روستايي- منطقه لنکستر- سپيده دم
در پس زمينه، ساختمان اصلي و چند بناي جانبي ديده مي شود. بعد از توقف ماشين، مک الروي و فرجي از آن پياده مي شوند. آنها خشاب اسلحه هاي خود را امتحان مي کنند و راه ورودي به مزرعه را پيش مي گيرند. در واقع به سوي دوربين مي آيند. اشکالي شوم و بدشکل در ميان مه صبحگاهي حرکت مي کنند.
96(الف). زاويه اي ديگر
دوربين همراه اين گروه سه نفره است؛ مرداني تفنگ به دست. مک الروي نفس نفس مي زند و بخار از بيني اش بيرون مي آيد. هوا سرد است. او به دقت همه جا را زير نظر دارد.
مک الروي: عجيبه. اينجا برق نداره. پس فکر مي کنين پريزهاشونو کجا مي زنن؟
شافر: اونا که اصلاً پريز ندارن.
97. داخلي - آشپزخانه - سپيده دم
98. داخلي - طويله - سپيده دم
99. داخلي - آشپزخانه - سپيده دم
شافر (به فرجي): برو بيرون. (به مک) تو خونه رو وارسي کن.
ايلاي در وسط اتاق ايستاده. شافر به طرف او برمي گردد. شافر نشان خود را به طرف او مي گيرد.
ادامه
شافر: ما پليسيم. دنبال يه فراري مي گرديم؛ جان بوک. اون اينجاست؟
ايلاي: چيزي ندارم که بهتون بگم. از خونه من برين بيرون.
شافر: تو مي توني انگليسي حرف بزني! خوبه. پس گوش کن...
ريچل: نه، شما گوش کنين، برين بيرون.
شافر: خانوم، من اومدم اينجا تا به شما کمک کنم. اون مرد خيلي خطرناکه. اون يه جاني مسلحه. (عصباني) اون اسلحه داره، مگه نه؟
ريچل: شما حق ندارين بياين اينجا!
مک الروي دوباره وارد مي شود.
مک الروي: توي اين ساختمون نيست.
شافر (به ايلاي): خب، اون کجاست؟
ايلاي ناگهان فرياد مي کشد. صداي او گوش خراش است. احتمالاً اين بلندترين فريادي است که تا به حال کشيده.
ايلاي: جان بوک!
مک الروي به اطراف نگاهي مي اندازد و بعد با قنداق تفنگ خود بر شقيقه ايلاي مي کوبد. ايلاي روي زمين مي افتد. ريچل جيغ مي کشد و دور ايلاي حلقه مي زند.
100. داخلي - طويله - روز
100(الف). فرجي از چشمديد بوک
او تقريباً مابين طويله و خانه قرار دارد. او يک لحظه با شنيدن فرياد ايلاي به طرف خانه برمي گردد، اما دوباره به طرف طويله مي رود. اسلحه اش کاملاً آماده است.
100(ب). داخلي - طويله - روز
101. داخلي - آشپزخانه - روز
شافر: نگران نباش، زنده مي مونه.
ريچل: پس مي خواستي بکشيش؟
شافر(مک الروي): فرجي رو پيدا کن و با هم طويله رو بگردين. منم مواظب اين دو تا هستم.
مک الروي سر تکان مي دهد و بيرون مي رود. او به طرف طويله مي رود.
102. داخلي - طويله - روز
ساموئل: خودشونن، مگه نه؟
بوک ( طرف او برمي گردد): آره سام، خودشونن. (در برابر ساموئل خم مي شود و شانه هايش را مي گيرد) سام خوب گوش کن ببين چي مي گم. با دقت گوش کن. يه جوري به حرفام گوش کن که قبلاً اين جوري گوش نکردي.
ساموئل (حرفش را قطع مي کند): اونا مي خوان تو رو بکشن؟
بوک : سام گوش کن! مي خوام بري به مزرعه جديد اشتولتسفوس. تا اونجا هم که مي توني بايد سريع بدويي و بعد همون جا واستي.
ادامه
ساموئل: تو مي خواي چي کار کني؟
بوک: اتفاقي براي من نمي افته. تو بايد همون کاري رو که گفتم بکني.
بوک دست ساموئل را مي گيرد و او را تا کنار در هدايت مي کند. بوک خم مي شود و ساموئل را بغل مي کند.
ساموئل: نذار بهت صدمه اي بزنن.
بوک (سام را به طرف در مي کشد): نه نمي ذارم. حالا برو. (سام با تعجب نگاه مي کند) تا اونجا که مي توني سريع بدو.
سام برمي گردد و بيرون مي رود.
103. خارجي - در پشتي - روز
104. خارجي - طويله- روز
104(الف). داخلي - طويله - روز
104(ب). خارجي - طويله - روز
104(پ). داخلي - طويله - تصويري از بوک
بازگشت به فرجي
فرجي چشمهايش را تيز کرده و در سکوت و احتياط، قدم برمي دارد.
همان طور که فرجي به اولين آخور قاطرها نزديک مي شود، دوربين او را همراهي مي کند. او در آخور را باز مي کند. قاطري عصباني برمي گردد و به او نگاه مي کند. قاطر با عصبانيت تکان تکان مي خورد. فرجي برمي گردد و از آخور بيرون مي آيد.
بوک
او گوش تيز کرده. کمي التهاب دارد. صداي پاهاي فرجي بر علفهاي تازه را مي شنود. بوک کنار لوک آرام ايستاده و منتظر است.
بازگشت به فرجي
او به آخور لوک مي رسد و مي بيند که در آن قفل است.
بوک... قطع سريع
وقتي در آخور باز مي شود، بوک فرياد مي کشد و لوک بر تفنگ فرجي ضربه اي وارد مي کند. لوک کاملاً عصبي است و وحشيانه به جنب و جوش افتاده است. او شيهه هاي وحشتناکي سر مي دهد.
فرجي
با باز شدن در آخور و فرياد قاطر او خود را عقب مي کشد و به طور غير ارادي شليک مي کند و ناگهان خود را زير ضربه هاي مهلک يک حيوان 1200پوندي مي بيند. او به عقب پرت مي شود، فرياد مي کشد و دوباره شليک مي کند. لوک با ضربه هايي سنگين بر سر و سينه فرجي مي کوبد و بعد با چند ضربه ديگر، تفنگ او را مثل يک چوب کبريت به دو نيم مي کند.
بوک
از آخور بيرون مي آيد و خود را در قسمت انتهاي طويله پنهان مي کند.
فرجي
روي زمين افتاده و جمجمه اش خرد شده... اکنون لوک پاهايش را خم مي کند و خودش را روي او ولو مي کند.
104(ت). خارجي - طويله - روز
شافر
روي ايوان خانه ايستاده و به طويله نگاه مي کند.
104(ث). خارجي - مزرعه - روز
ساموئل (هيجان زده): آقاي بوک؟
او مردد است. بعد برمي گردد و با عجله به طرف طويله مي دود.
104(ج). خارجي/ داخلي - ايوان آشپزخانه - روز
شافر:برگرد سر جات!
ريچل: پسر من اونجاست.
شافر: هيچ کس با پسر تو کاري نداره.
104(ج). خارجي - طويله - روز
104(ح). داخلي - طويله - روز
مک الروي (آرام): فرجي؟
فقط سکوت حاکم است.
104(خ). خارجي - ايوان جلوي خانه- روز
شافر: چي شده؟
هيچ صدايي شنيده نمي شود. او در حالي که به طويله خيره شده، اسلحه اش را امتحان مي کند. عجله اي ندارد.
104(د). داخلي - آشپزخانه - روز
ريچل در کنار پنجره است و به بيرون نگاه مي کند. شافر در ايوان است.
104(ذ). خارجي - مزرعه- روز
فرجي از چشمديد مک الروي
فرجي روي زمين افتاده و زير يک قاطر تنومند دفن شده است. سر او مثل پوست تخم مرغ خرد شده.
بازگشت به مک الروي
مک الروي به طرف فرجي و قاطر مرده مي رود. پاهاي فرجي به گونه اي آسيب ديده اند که گويي او بر يک زمين مين گذاري شده قدم زده است.
بوک
در انتهاي طويله، کنار يک کپه علف خشک و در جايي تاريک ايستاده است.
مک الروي از چشمديد بوک
به طرف مرکز طويله قدم برمي دارد.
بوک
خودش را عقبتر مي کشد و با طنابي برخورد مي کند که از ديوار پشت او، آويزان شده است. بوک به طناب نگاه مي کند و بعد سرش را بالا مي گيرد.
طناب از چشمديد بوک
طنابي از کنارديوار پايين آمده که يک سر آن به شاه تير ساختمان وصل شده است و در مسير طناب، چنگکي بزرگ به آن آويزان است؛ يک چنگک نعلي شکل که هر دو سر آن بسيار تيز است. نوک چنگک رو به پايين است. اين چنگک معلق حدود هشتاد پوند وزن دارد و در وسط طويله واقع شده.
بازگشت به بوک
او مک الروي را زير نظر دارد و اکنون مي خواهد با احتياط طناب را از جايي که به آن وصل شده، باز کند.
مک الروي
به طرف مرکز طويله قدم برمي دارد. او تقريباً زير چنگک معلق قرار دارد. کمي مي ايستد و گوش تيز مي کند.
بعد به يک سايه متحرک زل مي زند، يا صدايي را مي شنود. مک الروي شليک مي کند. تير اسلحه او به کودپخش کن اصابت مي کند. مک فرياد مي زند.
مک الروي: بوک، کثافت آب زيرکاه! مي دونم که اينجايي. بيا بيرون و بجنگ.
104(ز). خارجي- حياط طويله- روز
شافر
روي ايوان جلوي خانه است. او به جايي نگاه مي کند که صداي ناقوس از آن شنيده مي شود. او به طرف طويله يک قدم برمي دارد و بعد مي ايستد. سپس به طرف خانه نگاه مي کند؛ نگاهش مأيوسانه است.
104(ژ). داخلي - طويله - روز
زاويه رو به پايين - چنگک
وقتي از بالا به پايين نگاه مي کنيم، مي بينيم که مک الروي تقريباً زير چنگک قرار گرفته است. صداي ناقوس همچنان شنيده مي شود.
بوک
منتظر است. طناب را در دست دارد. بعد:
بوک(فرياد مي زند): هي، مک.
بوک طناب را رها مي کند.
مک الروي
به طرف صداي بوک برمي گردد.
چنگک
سقوط مي کند و باعث مي شود که صداي مهيبي فضاي طويله را پر کند؛ صدايي که صداي ناقوس را مي پوشاند.
مک الروي
با وحشت تمام به بالا نگاه مي کند.
چنگک از چشمديد مک الروي
چنگک مستقيم به طرف او مي آيد.
مک الروي
روي زمين پرت مي شود.
زاويه اي ديگر- چنگک
چنگک همچون چنگالي بزرگ در زمين فرو رفته و به نوسان درآمده است. اکنون چنگک تنها يک وجب با سر مک الروي فاصله دارد.
مک الروي
با چشماني از حدقه درآمده به چنگک خيره شده است.
بوک
به سرعت به طرف نردبان مي دود، از آن بالا مي رود و از دريچه اي در سقف طويله بيرون مي رود. اکنون او جلوي ماشين خود است.
مک الروي
بوک را مي بيند. روي يک زانو بلند مي شود، به سرعت هدف گيري کرده و شليک مي کند. تير به شيشه جلوي ماشين اصابت مي کند.
بوک
به سمتي شيرجه مي رود و روي زمين غلت مي خورد . محکم به نردبان مي خورد و از تيررس مک خارج مي شود.
مک الروي
پي در پي به طرف بوک شليک مي کند. اسلحه اش خالي مي شود. در حالي که اسلحه راپر مي کند به بوک بدو بيراه مي گويد. روي پا بلند مي شود و به طرف نردبان مي رود. صداي ناقوس همچنان شنيده مي شود. کاپوت ماشين به آرامي بالا مي رود.
زاويه اي ديگر
مک الروي با بالا رفتن کاپوت به طور ناخودآگاه به طرف آن برمي گردد و دو تير شليک مي کند.
کالسکه لپ از چشمديد مک الروي
يکي از تيرها به قسمت جلوي کالسکه برخورد مي کند.
104(س). خارجي - حياط طويله- روز
شافر
با ترديد به سمت طويله مي رود و به منبع صداي ناقوس توجه دارد. اما دوباره برمي گردد و به خانه نگاه مي کند تا مطمئن شود که ريچل و ايلاي همان جا ايستاده اند. او هنوز نمي تواند ساموئل را ببيند.
ايوان خانه از چشمديد شافر
ريچل چند قدم از ايوان خانه فاصله مي گيرد.
شافر
شافر برمي گردد و فرياد مي زند.
شافر: همون جا بمون.
ريچل
مي ايستد. او نيز نمي تواند ساموئل را ببيند.
شافر
به سمت طويله مي رود و به گوشه اي از طويله مي چرخد. ساموئل آنجاست و طناب ناقوس را در دست دارد. شافر به طرف او مي رود.
104(ش). خارجي - مزارع- روز
104(ص). خارجي - حياط طويله - روز
شافر: بس کن ديگه.
ساموئل به او نگاه مي کند و بعد به کارش ادامه مي دهد. شافر به سرعت به طرف او حمله مي کند و به پشت گردن او چنگ مي اندازد و سعي مي کند طناب رااز دست او بگيرد. ساموئل به طناب آويزان است. شافر چند ضربه به او مي زند و طناب را از دست او خارج مي کند. بعد او را به طرفي هل مي دهد. شافر برمي گردد و به نوک طناب ( محل بستن طناب به ناقوس) شليک مي کند. ناقوس همچنان با چند رشته نخ آويزان است. شافر دوباره شليک مي کند. طناب پاره شده و روي زمين مي افتد. شافر اسلحه خود را پر مي کند و برمي گردد و به ساموئل نگاه مي کند. ساموئل روي پا مي ايستد. شافر مي فهمد که ساموئل همان بچه آميشي است که مک الروي را موقع کشتن زنوويچ ديده است. او يک لحظه فکر مي کند که مي تواند همين جا شاهد را سر به نيست کند. اما وقتي آميش ها نزديک مي شوند، شافر منصرف مي شود. شافر بر سر او فرياد مي زند.
شافر: برو تو ي خونه و همون جا بمون.
ساموئل برمي گردد و به طرف خانه مي دود.
ريچل
تقريباً در نيمه راه طويله است. او به طرف ساموئل مي رود و او را در آغوش مي گيرد و بعد ساموئل را به طرف خانه مي برد.
شافر
برمي گردد و آرام آرام به سمت طويله مي رود.
104(ض). داخلي - طويله - روز
بوک
داخل يکي از آغلها ايستاده و خود را پشت گاوها پنهان کرده است. گاوها غمگنانه به او خيره شده اند. يک گوساله بزرگ دماغش را به او مي مالد و با شاخش بر او ضربه مي زند. بوک منتظر و مراقب است.
مک الروي از چشمديد بوک
وقتي او از نردبان پايين مي آيد، زانوانش ديده مي شود. او روي هر پله کمي مکث مي کند، چرا که مجبور است کفشهايش را از تپاله گاوها که روي پله ها ريخته شده پاک کند.
بازگشت به بوک
او به طرف در عقبي آغل مي رود. بوک قلاب آن را مي کشد و در باز مي شود. سپس داخل مي شود.
زاويه اي ديگر - بوک
اکنون او داخل معبري کوچک شده که به مدخل يک سيلوي تقريباًخالي منتهي مي شود. بالاي مدخل يک نردبان قرار دارد که تا انتهاي ساختمان رفته است. بوک به داخل و به بالا نگاه مي کند. ما بايد احساس کنيم که بوک پيشتر اينجا بوده و منتظر همان چيزي هستيم که او مي بيند.
آن چه او مي بيند:
سيلو چهل پا ارتفاع دارد ودر انتهاي آن روزنه اي قرار دارد که از آنجا مي توان آسمان آبي را ديد.
بازگشت به بوک
او به طرف پايه نردبان مي رود و بعد خودش را داخل سيلو پنهان مي کند. مقداري علوفه کهنه کف زمين ريخته که حدود دو وجب ارتفاع دارد. بوک برمي گردد و به بالا نگاه مي کند؛ به ديوارهاي سفيد.
داخل سيلو از چشمديد بوک
يک نردبان تا بالاي ساختمان.
دريچه فلزي از چشمديد بوک
دريچه، کنار ديوار مدخل قرار دارد. معلوم است به هنگام پر بودن سيلو، آن را جا مي زنند.
بوک
خودش را به سرعت داخل سيلو مي اندازد و آنجا مخفي مي شود. خودش را به در آغل گاوها مي چسباند و خيلي با احتياط همه جا را زير نظر مي گيرد.
آن چه او مي بيند:
مک الروي به پايين ترين پله نردبان رسيده؛ نگاهش را برمي گرداندو به شيردوش خانه خيره مي شود.
بازگشت به بوک
او خيلي با احتياط در آغل گاوها را هل مي دهد. ( در به بيرون باز مي شود). در خيلي آرام عقب و جلو مي رود. بوک به سرعت برمي گردد و به داخل مي رود.
مک الروي
آرام به طرف آغل گاوها برمي گردد... بعد دوباره شليک مي کند و چشمانش را به حرکت عقب و جلوي در مي دوزد. تيرهاي او نيم رديف از ابزار و آلات با ارزش ايلاي را که در مجاورت ديوار قرار دارند، از بين مي برد. مک الروي دوباره اسلحه اش را پر مي کند و به طرف در مي رود.
104(ط). داخلي - آشپزخانه
ايلاي: خدا رو شکر!
ريچل مي ايستد و مي بيند که پيرمرد و ساموئل همديگر را بغل مي کنند؛ طولاني و محکم. ريچل پيرمرد را تماشا مي کند. او به طرف قفسه اي مي رود و انجيل خانوادگي را ازآن بيرون مي آورد. سپس کنار ميز مي ايستد و آن را روي ميز مي گذارد. بعد دست ساموئل را مي گيرد و روي انجيل مي گذارد. ريچل لحظه اي صبر مي کند و نوميدانه به پيرمرد نگاه مي کند. بعد به طرف جايي مي رود که اسلحه بوک را در آن مخفي کرده است. او اسلحه را بيرون مي آورد. دستان لرزان او، چند فشنگ نيز از داخل ظرف قهوه بيرون مي آورند. وقتي سعي مي کند خشاب اسلحه را پر کند، چند فشنگ روي زمين مي افتد در پس زمينه، ايلاي سرش را بلند کرده و اعمال ريچل را نظاره مي کند. او برمي خيزد و به طرف ريچل مي رود. ساموئل از پشت ميز به آنها نگاه مي کند.
ايلاي (با عصبانيت): نه ريچل...
ريچل: من بايد به اون کمک کنم.
ريچل بالاخره خشاب اسلحه را باز مي کند و سعي مي کند فشنگها را داخل آن بگذارد. دستان پينه بسته ايلاي جلوي او را مي گيرند و مانع از رفتنش مي شوند.
ايلاي : اين روش ما نيست!
ريچل به ايلاي خيره مي شودو فشنگها از انگشتان لرزان او رها شده و با سر و صدا روي زمين مي ريزند.
ريچل لحظاتي به پيرمرد خيره مي ماند و بالاخره اسلحه از دست او رها شده و به زمين مي افتد. او چشمانش را مي بندد. ساموئل که اينک برخاسته، به طرف پنجره مي رود و در سکوت به آن دو نگاه مي کند.
ايلا، ريچل را به طرف ميز مي کشاند و دستان او را روي انجيل مي گذارد. دستان خود او نيز زير انجيل است. آنها همان جا مي ايستند و دعا مي خوانند.
104(ظ). داخلي - سيلو- روز
مک الروي
به طرف آغل گاوها مي رود و با احتياط بين گاوها قرار مي گيرد. گوساله اي به او ضربه مي زند و سپس ضربه هايش را محکمتر مي کند. مک الروي نيز با قنداق اسلحه خود بر بدن گوساله مي کوبد و بعد به طرف در مي رود. او در همين حال، صدايي مي شنود؛ صدايي بسيار خفيف. صدا از داخل سيلو بيرون آمده است. او به طرف سيلو مي رود و به درون مدخل سيلو نگاه مي کند. مک الروي مردد است. صداي خفيف ديگري شنيده مي شود. او به طرف پايه نردبان داخل سيلو قدم برمي دارد و به بالا نگاه مي کند.
روزنه سيلو از چشمديد مک الروي
آسمان در ارتفاع چهل پايي پيداست.
بازگشت به مک الروي
اخم مي کند. قدم برمي دارد و پله اي از نردبان را مي گيرد.
104(ع). داخلي - طويله - روز
104(غ).داخلي - سيلو - روز
مک الروي
در حالي که با يک دست اسحله اش را گرفته، به سختي از پله ها بالا مي رود.
بوک
بالا مي رود و خود را به دريچه دوم مي رساند. مکث مي کند و فاصله خود را از زمين بررسي مي کند و دوباره بالا مي رود.
104(ف). حياط طويله - روز
104(ق). داخلي - طويله - روز
104(ک). داخلي - سيلو - روز
مک الروي
او با سر و صدا از يک نردبان بالا مي آيد و به سومين دريچه مي رسد.
بوک
با نگراني گوش مي دهد و متوجه مي شود که مک الروي به آن طرف دريچه رسيده است. بوک با تقلاي زياد، دريچه را به حرکت در مي آورد.
مک الروي
در برابر حرکت او، واکنش نشان مي دهد. روي پايش مي ايستد و به ديوار پشت خود تکيه مي دهد. سپس لوله اسلحه اش را بالا آورده و آن را لاي دريچه مي گذارد. صداي برخورد لوله اسلحه با دريچه شنيده مي شود.
بوک
وقتي صداي برخورد لوله اسلحه را مي شنود، با سرعتي تمام، دريچه را به طرف خود مي کشد و آن را به زمين مي اندازد.
مک الروي- برش سريع
گيج و حيران است. او همه وزنش را به اسلحه داده، اما بوک اسلحه را قاپ مي زند و آن را به طرف خود مي کشد.
زاويه اي ديگر
مک الروي دستش را به طرف دريچه مي برد و بوک را به طرف خود مي کشد. او فرياد مي زند. اسلحه شليک مي کند. مک الروي بر بوک چنگ مي زند. هر دو مرد از ارتفاع سي پايي به انتهاي سيلو فرو مي روند.
بوک
او مستقيم به پايين مي آيد و بر پشت خود مي افتد. بوک گيج و حيران روي زمين دراز کشيده است.
مک الروي
از داخل سيلو به پايين مي آيد و سرش با يک ديوار سفيد آجري برخورد مي کند که پنج پا ارتفاع دارد. خون از سر مک الروي جاري مي شود.
نمايي نزديک از بوک
پس از کمي آه و ناله، خودش را تکان مي دهد.ناگهان دستي داخل قاب مي شود که اسلحه اي را گرفته است. لوله اسلحه روي شقيقه بوک جاي گرفته است.
نمايي بازتر
اسلحه در دست شافر است. او اسلحه را طوري گرفته که گويي هر لحظه مي خواهد شليک کند. صدايي از پشت سر او شنيده مي شود. شافر برمي گردد.
آن چه او مي بيند:
اشتولتسفوس پير و ساموئل کنار دريچه باز ايستاده اند. (شافر وقتي که صدايي را ازداخل سيلو شنيده، خودش را به اينجا رسانده است) آن دو آرام و باوقار ايستاده و به او نگاه مي کنند.
شافر
اسلحه اش را آرام پايين مي آورد و آهسته حرف مي زند.
شافر:خب، جاني، پاشو واستا.
صحنه
بوک سعي مي کند روي پاي خود بايستد. شافر اسلحه اش را محکم به سر بوک مي چسباند. بوک برمي گردد و به ساموئل و اشتولتسفوس نگاه مي کند. شافر، بوک را به جلو هل مي دهد. بوک به طرف ساموئل مي رود و آرام با او حرف مي زند.
بوک: هم چي روبه راهه.
زاويه اي ديگر
بوک و شافر از سيلو بيرون مي آيند و به طرف شيردوش خانه مي روند. سام نگاهي گذرا به شافر مي اندازد. سام و اشتولتسفوس به دنبال آن دو راه مي افتند.
104(گ). خارجي - طويله - روز
شافر: واستا.
آن چه او مي بيند.
آميش ها جمع شده اند؛ خانواده اشتولتسفوس و برادران هوخستتلر. همه به بوک و شافر خيره شده اند.
105. نمايي نزديک ازبوک
شافر: برگردين؛ با شماهام. جاني تکون بخور. (او را هل مي دهد)
بوک دو قدم به جلو برمي دارد. بعد ناگهان مي ايستد. آميش ها به آن دو نزديک مي شوند و مي ايستند. همه خيره خيره نگاه مي کنند و هيچ حرکتي ندارند. اکنون بوک سرش را آرام مي چرخاند و به شافر نگاه مي کند.
بوک: بايد کارمو همين جا تموم کني.
شافر: سعي نکن منو وسوسه کني.
ايلاي جلو مي آيد. او روي سرش يک دستمال خون آلود گرفته است.
ايلاي: پس بيا همه ما رو بکش.
زاويه اي ديگر
چشمان شافر بين بوک و ايلاي در حرکت است. بوک آرام برمي گردد و رو به روي شافر مي ايستد. اکنون اسلحه شافر بين آن دو قرار گرفته و بر سينه بوک فشار مي آورد. بوک خيره به شافر نگاه مي کندو آرام حرف مي زند.
بوک: پل، ديگه همه چي تموم شده.
شافر: تکون بخور وگرنه مي کشمت.
بوک به سرعت دست راستش را بالا مي آورد و مچ دست شافر را مي گيرد. بوک به شدت دست شافر را مي پيچاند. شافر فرياد مي زند. اسلحه از دست او رها مي شود. شافر با فشار دست بوک به زانو درمي آيد.
زاويه اي ديگر
بوک خم مي شود و اسلحه اش را از زمين برمي دارد. شافر را رها مي کند و او را به عقب هل مي دهد. شافر گيج و لنگ زنان در برابر هوخستتلر قرار مي گيرد. هوخستتلر با گرفتن شافر، از افتادن او جلوگيري مي کند و رفتارش به گونه اي است که گويي مي خواهد به شافر به خاطر شکستش تبريک بگويد. او دست پرزورش را روي شانه شافر مي گذارد و سرش را تکان مي دهد.
بوک
برمي گردد و به جمعيت نگاه مي کند. مي خواهد ريچل را پيدا کند. نگاه هر دو براي لحظاتي طولاني، درهم تلاقي مي کند. مي توانيم در چشمان هر دو آرامش را مشاهده کنيم. اکنون موقعيت خطرناک آنها از بين رفته است.
107. خارجي - طويله - روز
108. خارجي - مزرعه لپ - ساعات پاياني بعد از ظهر
در باز مي شود و بوک از آن بيرون مي آيد. اکنون با لباسهاي کار خود ظاهري عجيب پيدا کرده است. او به سام نگاه مي کند. کنار استخر نشسته است.
109. خارجي - استخر
ساموئل: حتماً بايد برگردي؟
بوک: مجبورم سام. من و تو بايد توي دادگاه حاضر بشيم. مي خوايم چند تا آدمو بندازيم پشت ميله ها.
ساموئل: تفنگت رو هم با خودت مي بري؟
بوک: آره سام.
سام نيشخندي مي زند و هر دو همديگر را بغل مي کنند.
110. خارجي - خانه - روز
ريچل: مي خوام اينو با خودت ببري... واسه يادگاري.
بوک: اون شلوار گل و گشادم کجاست؟
ريچل: همين جاست. هر وقت بخواي مي توني بپوشيش.
بوک مي خواهد جلو برود، اما پشيمان مي شود. چشمان هر دو گوياي همه چيز است. ايلاي با فرياد آخرين حرفش را از ايوان خانه مي زند.
ايلاي: جان بوک، بين اون انگليسيها مواظب خودت باش.
بوک به سرعت وارد ماشين مي شود.
111. داخلي - خارجي - جاده - مزرعه لپ - روز
112. داخلي - ماشين بوک
منبع:نشريه فيلم نگار ،شماره 17
/ن