آرامش در نماز
ساختمان سپاه سوسنگرد، قبل از عمليات آزادسازي بستان، مقر گردانهاي اعزامي از كرمان شده بود يك روز در نمازخانه سپاه نمازجماعت ميخوانديم. به ركوع كه رفتيم، گلوله توپ كنار نمازخانه به زمين آمد و منفجر شد. صفهاي جماعت به هم خورد، بچهها از هرطرف فرار كردند. سقف قسمتي از نمازخانه فرو ريخت، وقتي گرد و خاك تمام شد، چشمم به اكبر افتاد؛ همچنان با آرامش نماز ميخواند، مثل كوه ايستاده بود.(1)
براي نماز
به اتفاق اكبر و يكي از برادران، براي شناسايي ارتفاعات صعبالعبور منطقه حركت كرديم. مدّتها راه رفتيم، از كمين عراقيها گذشتيم، نزديك ظهر حسابي خسته شديم. سربازان عراقي بالاي سرمان بودند. ناگهان ايستاد، به آسمان و به ساعتش نگاه كرد و گفت: وقت نماز است. گفتم: خيلي خسته هستيم، بعداً نماز ميخوانيم، الآن وسط عراقيها هستيم.با تندي گفت: ما فقط براي نماز خواندن، سختي جنگ را تحمل ميكنيم و اكنون همه باهم نماز ميخوانيم. وسط عراقيها ايستاديم و نماز خوانديم.(2) $اولين نماز جماعت
وقتي وارد مهاباد شد، بلافاصله يكي از اتاقها را به عنوان نمازخانه درنظر گرفت. اتاق را تزئين كرد. تعدادي حديث با خط خوش نوشت و به ديوار زد. خودش به عنوان امامجماعت ايستاد و اولين نماز جماعت را در سپاه مهاباد اقامه كرديم.(3)
نماز شب
ساده لباس ميپوشيد؛ اين موضوع براي ما كه ميدانستيم مدّتها در آمريكا زندگي كرده است تعجبآور بود. عقيده داشت بايد ساده، ولي تميز بود تا بتوان با مردم ارتباط برقرار كرد. تا پاسي از شب كار ميكرد بعد نماز شب ميخواند. روي موكت ميخوابيد. كارهايش را روي زمين انجام ميداد و گاهي از يك ميز كوچك استفاده ميكرد. باوجود مشغله زياد، خواندن قرآن و نهجالبلاغه را از ياد نميبرد. اهل برنامهريزي بود. حداكثر استفاده را از زمان ميبرد. هميشه لبي خندان داشت و با خوشرويي با همكاران و ارباب رجوع برخورد ميكرد. اولين فردي بود كه بچهها را نيمهشب بيدار ميكرد تا نمازشب بخوانند.(4)
اول، نماز
به نماز اولوقت خيلي اهميت ميداد. هميشه با شنيدن صداي اذان، دست از كار ميكشيد. يك روز پارچه نوشتهاي را به اتاق آورد. از من و يكي از همكاران خواست دو طرف پارچه را بگيريم و آن را روي ديوار اتاق ثابت نگه داريم. ظاهراً قصد داشت اصلاحاتي روي نوشتههاي پارچه انجام دهد، خيلي هم عجله داشت. دو طرف پارچه را گرفتيم. براي آوردن رنگ از اتاق بيرون رفت، همان موقع صداي اذان به گوش رسيد. مدّتي به همانحال مانديم، كمكم دستهايمان خسته شد. پارچه را به همكارم دادم و از اتاق بيرون آمدم. محمد به نماز ايستاده بود. بعد از آن همه عجله و شتاب، اينك به آرامي نماز ميخواند.(5)
نماز در هر شرايطي
سوار كاميون شديم. چادر را كشيدند و حركت كرديم. نميدانستم به كجا ميرويم. همه چيز در نهايت دقت، محرمانه بود. بعد از اذان صبح، كاميونها ايستادند. ابتدا تصور كردم براي اقامه نماز توقف كردهاند، ولي اجازه خروج از كاميون را به كسي ندادند. بعداً معلوم شد چرخ يكي از كاميونها در گلولاي چسبناك كنار جاده فرو رفته و راه بسته است. مدّتي درون كاميون نشستيم. وقت نماز صبح ميگذشت، بچهها اعتراض كردند. حسين از همه بيشتر معترض بود. نه قادر به وضوگرفتن بوديم، نه جهت قبله را ميدانستيم، چيزي نمانده بود كه نمازصبح قضا شود. در آن شرايط نمازش را خواند؛ مثل هميشه با وضو سوار شده بود.(6)
ناشناس
شخص ناشناسي كه با چفيه صورتش را پوشانده بود، در نمازخانه گردان نماز شب ميخواند. هيچكس او را نميشناخت. بچهها وقتي قبل از نماز صبح وارد نمازخانه ميشدند، همگي باتعجب به او و به يكديگر نگاه ميكردند. يك روز خودم را به چند قدمياش رساندم و از صداي نالههايش او را شناختم؛ غلامحسين خزاعي بود.(7)
نماز شب در آب
گردان 410 در سد دز تمرين ميكرد. هوا و آب سرد بود. با اينكه روحاني كاروان بودم، براي اينكه در حال و هواي كار و فعاليت بچهها قرار بگيرم با آنها وارد آب ميشدم. موقعيكه شناكنان با تمرين ميرفتيم، اگر سؤالي ميكردم بچهها پاسخ ميدادند، ولي هنگام برگشتن کسي جوابم را نميداد و نميدانستم چرا؟ بعداً فهميدم بچهها هنگام بازگشت، جهت را به گونهاي انتخاب ميكنند كه رو به قبله باشند و همانطور كه برميگردند، نمازشب ميخواندند. برنامه تمرين به شكلي تنظيم شده بود كه بچهها نزديك اذان صبح برميگشتند و براي اينكه نماز شب را ازدست ندهند، هنگام مراجعت، نماز ميخواندند.(8)
نماز شب و عمليات
نزديك عمليات كربلاي 4 بود. سعي ميكرديم زمان عمليات مخفي بماند. يك روز مهدي حسنزاده گفت: من ميدانم عمليات چه موقع انجام ميشود. پرسيدم چه موقع انجام ميشود؟ پاسخ داد: امشب يا فرداشب. تعجب كردم، با عصبانيت فرياد زدم: از كجا ميداني؟ چه كسي گفت؟ با چهرهاي خندان گفت: هيچكس نگفت. از نماز شبي كه بچهها ميخواندند متوجه شدم همه نماز شب ميخواندند آن هم با گريه.(9)
نماز اول وقت
به نماز اول وقت اهميت ميداد. شب عروسي، ميهمانها نشسته بودند كه صداي اذان به گوش رسيد. احمد كه با لباس دامادي كنارم نشسته بود، خيلي مؤدبانه گفت با اجازه شما به مسجد ميروم، نمازم را ميخوانم و برميگردم. درمقابل چشمان حيرتزده مهمانهايي كه هنوز ايشان را نميشناختند، بلند شد، وضو گرفت و به مسجد رفت. وقتي به مجلس عروسي برگشت، نمازش را به جماعت خوانده بود.(10)
وقت نماز
به اتفاق گروهي از دوستان جهت توجيه منطقه عملياتي كربلاي4 به خرمشهر رفته بوديم. احمد هم همراه ما بود. هنگام برگشت، وقت نماز فرا رسيد. به چهره احمد نگاه كردم. نگراني در چشمهايش موج ميزد. به قدري اضطراب داشت كه گفتم اگر ناراحت هستي توقف كنيم تا شما نماز اول وقت بخوانيد. گفت: اگر اين كار را بكنيد خيلي خوب است. ايستاديم و همه باهم نماز خوانديم.(11)
نماز شب در روز
علاوه بر شب، گاهي روزها هم نماز شب ميخواند. يكبار از او پرسيدم: نمازشب را كه شب ميخوانند، تو چرا روز ميخواني؟ با افسوس گفت: وقتي نوجوان بودم، نماز شب نخواندهام. حالا قضاي آن را ميخوانم.(12)
نمازجماعت
از بهشت زهرا برگشتيم، وسط شهر به ترافيك برخورديم. صف طويلي از ماشينها پشت سرهم ايستاده بودند. حركت به كندي صورت ميگرفت. گاهي چند متر جلوتر ميرفتيم و دوباره مجبور به توقف ميشديم. تقريباً بيست دقيقه گذشت. هنوز نتوانسته بوديم بيش از صدمتر جلو برويم. اكبر با نگراني به ساعتش و به اطراف نگاه ميكرد. پرسيدم چيه؟ چرا نگراني؟ هنوز پاسخ نداده بود كه صداي اذان گلدسته مسجدي كه همان نزديكيها بود شنيده شد. با شادماني گفت: مثل اينكه مسجد نزديك است. من رفتم نماز بخوانم. در ماشين را باز كرد و بدون توجه به فريادهاي من كه اينجا نميتوانم توقف كنم به سوي مسجد دويد. چنان با شتاب رفت كه گمان كردم اگر به نمازجماعت نرسد دنيا را از او خواهند گرفت.(13)
پی نوشت ها :
1. عباس ميرزايي، حماسه سابله، ص44، خاطره محمد صادقي از شهيد اكبر محمد حسيني.
2. همان، ص28، خاطره رضا محمدي از شهيد اكبر محمدحسيني.
3. عباس ميرزايي، افطار سرخ، ص56، خاطره سيد احمد مهدوي از شهيد محمد طائي.
4. همان، ص40، خاطره رضا ايرانمنش از شهيد محمد طائي.
5. همان، ص54، خاطره سيد محمد واعظينژاد از شهيد محمد طائي.
6. عباس ميرزايي، زنجيرها، ص46، خاطره حسين رضايي از شهيد غلامحسين خزاعي.
7. همان، ص23، خاطره ايرج منوچهري از شهيد غلامحسين خزاعي.
8. عباس ميرزايي، گردان غواص، ص23. خاطره محمدحسين جلالي از گردان غواص گردان410.
9. عباس ميرزايي، انفجار دژ، ص57. خاطره مرتضي حاجباقري از واحد تخريب لشگر41 ثارالله.
10. عباس ميرزايي، احمدآقا، ص18. خاطره طاهره علوي از شهيد احمد عبداللهي.
11. همان، ص38، خاطره حميد شفيعي از شهيد احمد عبداللهي.
12. همان، ص39، خاطره رضا فتحي از شهيد احمد عبداللهي.
13. همان، حماسه سابله، ص32. خاطره مهين خواجه جوپاري از شهيد اكبر محمدحسيني.
منبع:نشريه گلبرگ- ش117 .