
ابوذر غفاری؛ ثابت قدم و استوار
جایگاه ابوذر غفاری چگونه است و نوع رابطه او با امیرمؤمنان (علیه السلام) چگونه بود؟جُندب بن جُناده[1] یا همان ابوذر غفاری، که پیش از اسلام نیز از پرستش بت ها کناره می گرفت، با نزول دین اسلام بدان گروید[2] و تا آخر عمر بر صراط مستقیم استوار ماند. ابوذر را در پارسایی، راستگویی، علم و عمل سرآمد همگان دانسته اند. او حق را بیان می کرد و در راه خدا از سرزنش نکوهندگان نمی هراسید.[3]
پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در وصف ابوذر می فرمود:
«هر کس دوست دارد سیرت و صورتی همانند عیسی پسر مریم ببیند، به ابوذر بنگرد».[4]
ابوذر غفاری، پس از رحلت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم) از راه آن حضرت منحرف نشد؛ بر دفاع از ولایت علی (علیه السلام) پای فشرد و هرگز از وی جدا نگردید.[5] پایبندی بر سنت پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و پیروی از امیر مومنان (علیه السلام) ویژگی محوری ابوذر تا پایان حیات او بود که در قطعات ذیل آن را مرور می کنیم:
ابوذر آشکارا از امام دفاع می کرد، علی (علیه السلام) را «قوام دین» می دانست[6] و می گفت: از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شنیدم که فرمود: پس از این فتنه ای خواهد بود؛ اگر گرفتارش شدید، «فعلیکم بکتاب اللّه و علی»؛ و «علی اوّل مؤمن به من است و نخستین کسی است که روز قیامت با من مصافحه خواهد کرد».[7]
در دوران خلافت عثمان، خلیفه ابوذر را از فتوا نهی کرد؛ اما او گفت: اگر تیغ بر گلویش گذارند، از نقل سخنان رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خودداری نخواهد کرد.[8] یاور پاکدل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خطاب به مردم می گفت: ای امتی که پس از رسول متحیر مانده اید، اگر کسی را که خدا مقدم داشته بود، مقدم و کسی را که خدا مؤخر داشته بود، مؤخر می داشتید و ولایت و وراثت را در اهل بیت پیامبرتان می نهادید، از همه نعمت ها از هر سوی بهره مند می شدید.[9]
ابوذر کوشید عثمان را از اسراف باز دارد. خلیفه او را به فتنه گری متهم کرد و گفت: دوست داری میان ما فتنه افکنی.[10] ابوذر، با استناد به آیه کنز،[11] بر عثمان سخت می تاخت.[12] عثمان نیز درباره مسائل مالی خود با ابوذر درگیر شد.[13] عثمان، در پرتو فتوای کعب الاحبار، چنان می اندیشید که بیت المال مِلک خلیفه است و او می تواند هر کار بخواهد با آن انجام دهد.[14]
عثمان، برای خاموش ساختن فریاد یار نامی پیامبر، او را به شام فرستاد. ابوذر در آن جا نیز از اعتراض و انتقاد باز نایستاد و تصرفات معاویه در اموال عمومی را نادرست خواند. معاویه، چون عثمان،[15] اموال بیت المال را «مال اللّه » می خواند تا تصرف در آن را به خود اختصاص دهد. ابوذر در اعتراض به او گفت: چرا «مالالمسلمین» را «مال اللّه » می خواند.[16] او معتقد بود که معاویه قصد آن دارد نام مسلمانان را از همه چیز محو سازد.[17]
معاویه از اعتراضات ابوذر به خشم آمد و به عثمان چنین نگاشت: ابوذر ولایت شام را تباه کرد و دل های مردمان را از دوستی ات بگردانید. او گفتار و کردارت را نادرست می شمارد. حضورش در ولایت شام و مصر و عراق عرب مصلحت نیست. عثمان چنین پاسخ داد: او را بر مرکبی درشت روی بر نشان و با راهنمایی خشن گسیل دار. راهنما، ابوذر را که دراز بالا و نحیف و کهنسال بود، بر شتری بی جهاز نشاند و شتابان سمت مدینه برد؛ به گونه ای که ران هایش مجروح شد.[18]
در مدینه عثمان در حضور اصحاب، ابوذر را، به سبب نقل حدیثی که خوشایندش نبود، دروغگو خواند. حضرت علی (علیه السلام) به دفاع برخاست و از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چنین نقل کرد: آسمان سبز بر هیچ کس سایه نیفکند و زمین تیره هیچ کس را برنگیرد که راستگوی تر از ابوذر باشد.[19]
سخن امام علی (علیه السلام) خشم عثمان را برانگیخت. او به امام جسارت کرد[20] و دستور داد ابوذر را، بی آن که کسی بدرقه اش کند، به ربذه تبعید سازند. امام، پس از اطلاع از این ستم، بر ابوذر گریست؛[21] همراه فرزندانش و یارانی چون عمّار و عقیل و عبداللّه جعفر، به بدرقه اش[22] شتافت و فرمود:
ابوذر، همانا تو برای خدا به خشم آمدی؛ پس امید به کسی بَند که به خاطر او خشم گرفتی. این مردم بر دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دینِ خویش از آنان ترسیدی. پس آن را که به خاطرش از تو ترسیدند، بدیشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسیدی رو به گریز در آر. بدان چه آنان را از آن بازداشتی، چه بسیار نیاز دارند و چه بی نیازی تو بدان چه از تو باز می دارند. به زودی می دانی فردا سود برنده کیست و آن که بیش تر بر او حسد بَرَند، چه کسی است. اگر آسمان ها و زمین بر بنده ای ببندد و او از خدا بترسد، برای وی میانِ آن دو برون شوی (محل خروج) نهد. جز حق مونس تو مباشد و جز باطل تو را نترساند. اگر دنیای آنان را می پذیرفتی، تو را دوست می داشتند و اگر از آن به وام می گرفتی، امینت می انگاشتند.[23]
ابوذر گفت: وقتی تو و فرزندانت را می بینم به یاد سخن رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) درباره شما می افتم و می گریم.[24]
عثمان از بدرقه ابوذر توسط علی (علیه السلام) ناخشنود شد و از امام توضیح خواست. امیر مومنان (علیه السلام) فرمود: آیا هر چه تو دستور می دهی، حتی اگر مخالف حکم خدا و حق باشد، باید پیروی کنیم؟! به خدا سوگند، چنین نیست.[25] چون امام به تبعید ابوذر و برخورد ناشایست خلیفه با وی اعتراض کرد. عثمان به او گفت: تو خود سزاوار تبعیدی و نخست باید تو را از شهر بیرون کرد![26]
ابوذر در سال 32 هجری در ربذه وفات یافت[27] و توسط نیک مردانی چون مالک اشتر که از آن محل می گذشتند به خاک سپرده شد. مالک، پس از دفن ابوذر، چنین گفت: خدایا، او بر جاده اسلام ثابت قدم بود و شعائر شرع تو را دگرگون نساخت. چیزی خلاف طریق سنّت و جماعت دید و انکار کرد. او را آزردند، حقیر شمردند، از دولت همسایگی دوستت محروم ساختند و از شهر بیرونش کردند تا در غربت وفات یافت.[28]
.jpg)
سلمان فارسی؛ همراه امین
سلمان در دوره پس از رحلت پیامبر چه نقشی ایفا کرد؛ در این مقطع رابطه اش با امیر مومنان (علیه السلام) چگونه بود؟ابو عبدالله سلمان فارسی، از تبار ایرانی با اصالت اصفهانی است[29] که همواره در جستجوی حقیقت بود و در مدینه به حضور پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) رسید و اسلام آورد[30] و تمام توان خود را برای پیشرفت دین و دفاع از کیان آن صرف کرد. پیشنهاد حفر خندق در جنگ احزاب از این صحابی بزرگ، دستاورد خوبی برای مسلمانان برای جلوگیری از ورود مشرکان به شمار می آمد. [31]
سلمان به دانش و دانشمندان محبت می ورزید[32] و دانش او را نیز پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) اینگونه توصیف می فرمود:
«سلمان دریای علم است که نمی توان به عمق آن رسید.»[33]
سلمان فارسی در نهایت زهد می زیست و فقرا را دوست می داشت و آنان را بر صاحبان ثروت و قدرت ترجیح می داد[34]، او خانه ای نداشت و برای تهیه آن نیز دست و پا نزد، خود، کار می کرد؛ حصیر و زنبیل می بافت و از تلاش خویش روزی کسب می کرد. وقتی کسی به او اعتراض کرد که چرا تو کار می کنی در حالی که امیری، و رزق و روزی برایت سرازیر است، گفت: من می پسندم که از دست رنج خود ارتزاق کنم.[35]
سلمان پس از رحلت رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بر حفظ حریم حق پای فشرد و بر محوریت امیر مومنان (علیه السلام) و جایگاه ممتاز ایشان تأکید داشت و این ویژگی را تا پایان عمر (سال 35 هجری)[36] حفظ کرد؛ نکات ذیل، گواه همراهی سلمان با امیر مومنان (علیه السلام) است:
سلمان، بهترین فرد این امت را علی (علیه السلام) می دانست.[37] او پس از رحلت پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، در شمار اصحاب علی (علیه السلام) و از مؤمنان به جانشینی او بود و در واکنش به غصب خلافت، در دفاع از حق، ایستاد و در مسجد نبوی لب به سخن گشود و از حق خلافت امیر مومنان (علیه السلام) دفاع کرد.[38]
سلمان در مسجدالنبی (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به اعتراض برخاست و نخست به فارسی گفت «کردید و نکردید»[39] و با این دو کلمه به آنان یادآور شد تصمیمی برای خلافت گرفتید اما خطا کردید و به بیراهه رفتید؛ سپس به عربی اعتراض خود را به ابوبکر رساند. سلمان فارسی قبل از آمدن به مسجد به دلیل خودداری از بیعت با ابوبکر به شدت مضروب شده بود. [40]
سلمان در روزهای سخت هجوم به خانه وحی، همراهی امین برای امیر مومنان (علیه السلام) و همسر گرامیشان بود؛ او از افراد نادری بود که توفیق حضور در خانه پیامبر و زهرا (سلام الله علیها) را یافت و بر پیکر مطهر آن بانو شهیده نماز خواند و در خاکسپاری ایشان در نیمه های شب شرکت جست.[41]
سلمان به علی (علیه السلام) عشق می ورزید و بر این ویژگی شهره بود و در پاسخ فردی که درباره علت این شدت محبت پرسیده بود، به این سخن پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) استناد کرد که: «هرکس علی را دوست بدارد همانا مرا دوست داشته و هرکس او را دشمن دارد، همانا مرا دشمن داشته است»[42]
امام صادق(علیه السلام) در پاسخ منصور بزرج، یکی از رازهای ماندگاری سلمان را برخورداری وی از این خصلت می دانست؛ آن که او خواسته امیر مومنان (علیه السلام) را بر هوای نفس خود ترجیح می داد.[43]
سلمان در خلافت عمر، به حکومت مدائن منصوب شد؛ پذیرش مسئولیت از سوی او و برخی از یاران برجسته دیگر امیر مومنان (علیه السلام) همچون حذیفه و عمار، برای خواص مایه دل گرمی و برای عوام، آرامش آفرین بود. هر چند که با محنت، شماتت، محدودیت، توبیخ و حتی برکناری همراه بود زیرا در آن عصر، هیبت و شوکت امارت افرادی چون معاویه دوام داشت و سلوک ساده و عدالت محور سلمان، به توبیخ می انجامید؛ چون از سلمان پرسیدند چرا دیگر کار نمی کنی؟ در پاسخ به ممانعت خلیفه اشاره کرد؛ آن که به او نوشتم بگذار به حال خود باشم، او دوبار نهی کرد و بار سوم به تهدیدم پرداخت![44]
امیر مومنان (علیه السلام)، همواره از سلمان و شخصیت ممتاز او یاد می کرد و او را لایق نگهداری اسرار می دانست[45] و سلمان را دریایی می دانست که قعرش دست نایافتنی است.[46]
.jpg)
عمّار یاسر؛ نشان اهل ولاء
عمار به هنگام صفین شاخصی برای حق و باطل به شمار می رفت؛ درباره تاریخ زندگی و جایگاه او در صفین توضیح دهید؟عمّار از پیشگامان پذیرش اسلام است و مادرش سمیه نخستین شهید اسلام به شمار می آید.[47] او با رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) و خاندانش ارتباطی نزدیک داشت. این پیوند پس از رحلت حضرت نیز حفظ شد. عمار تا پایان عمرش در کنار امام باقی ماند[48] و همراه حضرت بر پیکر مطهر زهرا (سلام الله علیها) نماز گزارد.[49]
عمّار، در عهد عمر، مدتی بر شهر کوفه حکم راند و در فتح برخی از مناطق شرکت جست.[50] او در ماجرای شورای شش نفره گزینش خلیفه، در جهت اصلاح افکار عمومی و هدایت آن به سوی علی (علیه السلام) بسیار کوشید حتی در برابر عبدالرحمان بن عوف که در پی خلافت عثمان بود، فریاد زد: ای مردم، خداوند ما را به پیامبر کرامت بخشید و با دین او عزیز گرداند. چرا خلافت را از «اهل بیت» او دور می سازید؟![51] عمّار رفتار ناشایست خلیفه سوم را برنتابید و به مخالفت با او برخاست.[52] به فرمان عثمان، آن قدر وی را زدند که از هوش رفت.[53]
ابن اعثم می گوید: جمعی از اصحاب پیامبر نامه ای به خلیفه نوشتند و تخلف ها و ضعف هایش را برشمردند. عمّار، نامه را به دست عثمان داد، و گفت: نیکخواه تواَم و هدفم نصیحت است. خلیفه خشمگین شد؛ عمّار را دشنام داد و به غلامانش گفت گوشمالی اش دهند. عمّار زیر ضربات آن ها بر زمین فرو افتاد. آن گاه خود پیش آمد و با پای افزار بر شکم وی زد. عمّار رنجور و بی هوش شد.[54]
پس از رحلت ابوذر، عثمان از اعتراض عمّار خشمگین شد و دستور داد او را به ربذه، تبعیدگاه ابوذر، گسیل دارند. علی (علیه السلام) عثمان را از این اقدام بازداشت و فرمود: این طریق نیکو نیست. از خدای بترس و دست از عمّار بدار و صحابه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را چنین مرنجان.[55]
عمار یاسر که پس از رحلت پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) همواره در خدمت امیر مومنان (علیه السلام) قرار داشت در مقطع خلافت امام نیز در رکاب حضرت قرار گرفت؛ بندهای ذیل بخشی از لحظه های حیات و جایگاه اوست:
- پس از قتل عثمان، عمّار در مسجد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فریاد زد: ای جماعت انصار و ای گروه مهاجر! عثمان را نیکو نگریستید که در میان شما چگونه زیست. خویشتن را دریابید که با چون اویی مواجه نگردید. اینک علی مرتضی (علیه السلام) در میان شما است. قربت او را با رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شناخته اید و سبقت او را در اسلام دانسته اید. از تفرقه جماعت بپرهیزید و در بیعت او سرعت کنید.[56]
- عمّار در جنگ جمل حضوری پر شکوه داشت و حضورش در صفین نیز برای بسیاری نشان تشخیص حق به شمار می آمد؛ زیرا رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) درباره او فرموده بود:
«تقتلک الفئة الباغیة»[57]؛ «تو به دست فرقه ای تجاوزپیشه کشته خواهی شد».
ماجرای ذیل نشان از جایگاه شکوهمند او در صفین است؛ اسماء بن حکیم فزاری گوید: ما در صفین در صف علی (علیه السلام) و زیر پرچم عمار بن یاسر بودیم، نزدیک ظهر زیر یک پارچه سرخ قرار گرفته بودیم که مردی نزدیک آمد و صف ها را از هم شکافت و گفت: کدام یک از شما عمار بن یاسر هستید؟ عمار خود را معرفی کرد و گفت من عمار هستم منظور شما چیست؟
مرد سائل گفت: من کاری با شما دارم آن را علنی بگویم و یا مخفی، عمار گفت: اختیار دست خودت می باشد هرگونه می خواهی انجام بده، گفت: پس آشکارا خواهم گفت، او بعد از این اظهار داشت: من از میان خاندان خود با بصیرت و شناخت حق بیرون شدم، و یقین داشتم که ما بر حق هستیم و اینان در گمراهی و ضلالت می باشند. امشب برای من تردید حاصل شده من امشب در خواب مشاهده کردم منادی آمد و اذان گفت و به حقانیت خداوند و رسالت حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گواهی داد، و مردم را به طرف نماز فراخواند، و از طرف آنها هم همین عمل تکرار شد و آنها هم مانند ما نماز گذاردند و بعد هم مانند یک دیگر قرآن تلاوت کردیم و یک نظر داشتیم.
در اینجا برای من شکی حاصل شد و من شب را تا روز در شک و تردید بودم، صبح خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) رسیدم و داستان خود را با او در میان گذاشتم، علی (علیه السلام) فرمودند: آیا تاکنون عمار را دیده ای؟ گفتم: خیر او را تاکنون ندیده ام، فرمودند نزد عمار بروید و این مطلب را با او در میان گذارید، هرچه او گفت قبول کن.
اینک آمده ام تا پاسخ مرا بدهی. عمار گفت: صاحب این پرچم سیاه را می شناسی که اکنون در مقابل ما قرار گرفته است، او پرچم عمرو بن عاص است، من با این پرچم سه بار در کنار رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم) جنگ کرده ام، و اینک چهارمین بار است که با آن جنگ می کنم، و این بار هم مانند گذشته است، و از آنها بهتر نیست، بلکه اکنون از آن سه بار بدتر است. آیا شما خود جنگ بدر، احد و حنین را دیدی و یا پدرانت آنها را برایت تعریف کرده اند، گفت: خیر چیزی در این باره نشنیده ام و خود نیز در آن جنگ ها نبوده ام.
عمار بن یاسر گفت: جایگاه ما امروز همان جایگاه رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم) می باشد. امروز همان روز بدر، احد و حنین است، صاحبان پرچم ها همان ها هستند که آن روز بودند اینک شما این لشکر را مشاهده می کنی، به خداوند سوگند جماعتی که اکنون در مقابل ما قرار گرفته اند و با ما جنگ می کنند و با عقیده ما مخالف می باشند، اگر به صورت یک انسان بودند من او را سر می بریدم و پاره پاره اش می کردم. به خداوند سوگند خون همه آنها نزد من حلال تر از خون یک گنجشک می باشد، آیا اگر کسی خون گنجشکی را بریزد کار حرام کرده است؟
گفت: خیر حلال است، عمار گفت: خون این جمعیت نیز حلال است، آیا متوجه شدی برایت چه گفتم و مقصود مرا دریافتی؟ مرد گفت: آری روشن کردی فرمود: اکنون هر کاری می خواهی انجام بده. او به طرف پایگاه خود رفت عمار او را صدا کرد و گفت: آنها به زودی با شمشیرهای خود شما را مضروب خواهند کرد، در این هنگام اهل باطل به شک و تردید گرفتار خواهند شد و خواهند گفت: اگر آنها بر حق نبودند بر ما پیروز نمی شدند، به خداوند سوگند آنها به اندازه دیدگان یک پشه هم اهل حق نیستند، به خداوند سوگند اگر آنها با شمشیرهای خود ما را بزنند و تا نخلستان های بصره هم ما را تعقیب کنند، ما علم داریم که حق با ما است و آنها باطل می باشند.[58]
عمّار در میدان کارزار صفین به شهادت رسید. امیر مومنان (علیه السلام) بر بالین عمّار آمد؛ سرش را بر زانو نهاد و فرمود: خدای بر عمّار رحمت کند آن ساعت که او را از خاک برانگیزند.[59]
امام علی (علیه السلام) هنگام بی وفایی یاران می گریست و از عمّار و دیگر شهیدان چنین یاد می کرد: کجاست عمّار؟ کجایند همانندان ایشان از برادرانشان که با یکدیگر به مرگ پیمان بستند و سرهای آنان را به فاجران هدیه کردند؟![60]
.jpg)
کمیل بن زیاد؛ محرم راز
وقتی نام کمیل را می شنویم ذهن ما به دعای کمیل راهنمایی می شود؛ راستی کمیل کیست و چه ارتباطی با امام علی (علیه السلام) داشت و این دعا را چگونه آموخت؟کمیل بن زیاد نَخَعی از تابعیان بود[61] هر چند که در دوره رحلت پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) او جوانی هیجده ساله بود[62] اما به دلیل حضور نداشتن نزد پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و ندیدن ایشان، وی را صحابی نمی شمارند. او از نَخَعیان یمن بود؛ گروهی منشعب از قبیله «مذحج» که در کوفه اقامت داشتند.[63]
در سال 33 کمیل به همراه جمعی از بزرگان کوفه مانند مالک اشتر و عمرو بن حمق در اعتراض به عثمان و والی او، به سمت شام رانده شدند؛ معاویه حضور آنان را تاب نیاورد و آنان را بازگرداند و آن گاه ایشان را به حمص تبعید کردند.[64]
کمیل از بزرگان و رؤسای شیعیان به شمار می رفت[65] و در خاندان و قبیله خود فرمان روا بود.[66]
از روزهای نخست خلافت امیر مومنان (علیه السلام) در صف یاران او قرار گرفت و یکی از نامورترین اصحاب محسوب می شد.[67] درباه جلوه های حضور کمیل در کنار مراد خود، به نکات ذیل اشاره می شود:
کمیل در ماه های نخست خلافت، در مدینه حضور داشت و به هنگام جنگ افروزی پیمان شکنان، امام همگان را در رفع این فتنه دعوت کرد و کمیل نخعی را نزد عبدالله بن عمر فرستاد تا همراه سپاه گردد که سران پسر عمر به شام فرار کردند.[68]
موقعیت ویژه کمیل نزد امیر مومنان (علیه السلام) به گونه ای بود که او را از نزدیک ترین یاران امام شمرده اند[69]؛ او یکی از ده نفری بود که به عنوان افراد مورد اعتماد امام به شمار می آمدند.[70]
کمیل را محرم اسرار امام می شمارند و خود وی چنین نقل می کند که: با علی (علیه السلام) در مسجد کوفه بودم. نماز عشاء را به جای می آوردیم که حضرت دست مرا گرفت و از مسجد خارج شدیم. او راه را در پیش گرفت تا اینکه به بیرون شهر رسیدیم. در این مدّت، حضرتش هیچ سخنی با من نگفت. چون به بیابان رسیدیم، حضرت نفسی تازه کرد و فرمود: ای کمیل! این قلب ها ظروفی هستند و بهترینشان با ظرفیت ترین آنهاست. آنچه را می گویم به خاطر بسپار! مردم بر سه قسمند: دانشمندانِ هدایت یافته از جانب خداوند، فراگیرندگان دانش که راه نجات را در پیش گرفته اند و افراد نادانی که به هر سو متمایل و هر بانگی را پیروی می نمایند. آنها، هم جهت بادند و هرگز به فروغ علم، نورانی نگشته و به ملجأ مورد اعتمادی نیز پناه نبرده اند...
ای کمیل! علم از مال بهتر است؛ چرا که دانش، تو را حفظ می کند؛ امّا تو نگهبان ثروت هستی. مال با پرداخت، کاسته می گردد؛ ولی علم با انفاق، افزون می شود... آن گاه اشاره به سینه مبارک خود کرد و فرمود: آه! آه! در اینجا علوم فراوانی است؛ ولی حاملی برای آنها نمی یابم...[71]کمیل در سه پیکار مهم جمل، صفین و نهروان شرکت جست،؛ حکایت ذیل نشان از رمز گشایی امیر مومنان (علیه السلام) از سیمای واقعی اهل نهروان است.
شبی علی (علیه السلام) به همراه کمیل از مسجد کوفه عازم منزل بودند؛ در میان راه به در خانه مردی رسیدند که در آن وقت از شب با صدایی زیبا و محزون این آیات قرآن را تلاوت می کرد: «آیا کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت می ترسد و به رحمت پروردگار خود امیدوار است [با ارزش تر است یا کسانی که کفر نعمت می ورزند...]؟! بگو آیا عالمان و جاهلان یکسانند؟! تنها خردمندان متذکر می گردند.»[72]
کمیل بدون آن که سخنی بگوید، صدا و حالت خوش آن مرد، بسیار او را تحت تأثیر قرار داده بود؛ در این هنگام، علی (علیه السلام) رو به کمیل کرد و فرمود: صدای این مرد تو را متعجّب نسازد؛ چرا که او اهل آتش است و من در آینده تو را آگاه خواهم نمود!» کمیل که هم از اطلاع حضرت از باطن خود و هم دوزخی بودن آن مرد، بسیار شگفت زده شده بود، در فکر فرو رفت و ساکت ماند. مدّت زیادی گذشت تا آن که ماجرای «نهروان» پیش آمد و خوارج که بسیاری حافظ قرآن بودند، به جنگ امیر مومنان (علیه السلام) پرداختند و این داستان با پیروزی حضرت خاتمه یافت.
پس از پایان نبرد، کمیل همراه علی (علیه السلام) در میان کشتگان خوارج قدم می زدند تا آنکه حضرت، نوک شمشیر را روی سر یکی از آنها گذاشت و فرمود: «یا کمیل! اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً»؛ یعنی «این، همان شخصی است که آن شب با چنان حالتی مشغول تلاوت قرآن بود و تو را به تحسین واداشت». در این هنگام، کمیل بر قدم های حضرت افتاد و پاهای مبارکش را بوسید و از خداوند طلب مغفرت نمود.[73]
دعای معروف به کمیل، یکی از یادگارهای انس و ارادت او با امیر مومنان (علیه السلام) است؛ کمیل بن زیاد می گوید: با مولایم علی (علیه السلام) در مسجد بصره نشسته بودیم و جمعی از اصحاب آن حضرت نیز حضور داشتند. یکی از آنها خطاب به علی (علیه السلام) راجع به این آیه مبارکه «فِیهَا یفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ»[74] سؤال کرد. حضرت فرمود: مقصود، شب نیمه شعبان است. آن گاه فرمود: قسم به کسی که جان علی به دست اوست، هیچ بنده ای نیست مگر اینکه جمیع مقدّراتی که تا سال آینده بر او جاری می شود از خیر و شر، در شب نیمه شعبان برای او تقدیر می گردد. و هیچ بنده ای نیست که این شب را احیا بدارد و دعای خضر (علیه السلام) را بخواند مگر آن که دعایش مستجاب شود.
مجلس پایان یافت و حضرت به منزل تشریف برد. من شبانه درِ خانه علی (علیه السلام) را زدم. حضرت فرمود: چه چیز (در این وقت شب) تو را به اینجا آورده؟ عرض کردم: ای امیرمؤمنان، دعای خضر. فرمود: بنشین ای کمیل، اگر این دعا را حفظ کنی و هر شب جمعه، یا در ماه، یا در سال، یا در عمرت یک مرتبه بخوانی، کفایت و یاری می شوی و مشمول رزق قرار می گیری و مغفرت الهی شامل حالت خواهد شد. ای کمیل، مصاحبت طولانی تو با ما، سبب گردید تا پاسخ تو را بگویم. حضرت سپس فرمود: بنویس:
«اللّهمّ انّی اسألک برحمتک الّتی وسعت کلّ شی ء...»[75]
کمیل مدتی والی هیت بود؛ شهری در کنار فرات که میانه عراق و شام قرار داشت. پس از نبرد صفین، و به سال 38 هجری به دستور معاویه برخی از شهرهای عراق هدف دستبرد سپاهیان شام قرار می گرفت وقتی کمیل خبر یافت که جمعی از شامیان برای یورش به هیت راهی آن شهر شده اند؛ مردی از اصحاب خویش را با پنجاه پیاده در هیت بگذاشت و بیرون رفت که جلو لشکر شام را بگیرد.
چون کمیل از شهر هیت برفت، سفیان بن عوف در رسید و هیت و اطراف آن را غارت کرد. زمانی که امیر مومنان (علیه السلام) از این بی تدبیری و شکست خبردار شد؛ این نامه را برای او ارسال کرد:
«پس از یاد خدا و درود! سستی انسان در انجام کارهایی که بر عهده اوست، و پافشاری در کاری که از مسؤولیت او خارج است، نشانه ناتوانی آشکار، و اندیشه ویرانگر است. اقدام تو به تاراج مردم «قرقیسا» در مقابل رها کردن پاسداری از مرزهایی که تو را بر آن گمارده بودیم و کسی در آنجا نیست تا آنجا را حفظ کند، و سپاه دشمن را از آن مرزها دور سازد، اندیشه ای باطل است. تو در آنجا پلی شده ای که دشمنان تو از آن بگذرند و بر دوستانت تهاجم آورند، نه قدرتی داری که با تو نبرد کنند، و نه هیبتی داری که از تو بترسند و بگریزند، نه مرزی را می توانی حفظ کنی، و نه شوکت دشمن را می توانی در هم بشکنی، نه نیازهای مردم دیارت را کفایت می کنی، و نه امام خود را راضی نگه می داری»[76]
در یورش بعدی شامیان، کمیل با تعقیب دشمن بر آنان ظفر یافت و پس از مراجعت، امیرالمومنین (علیه السلام) را از کیفیت حال با خبر کرد. امام هم در نامه ای به کمیل بن زیاد چنین مرقوم فرمود:
«مددی که تو مسلمانان را دادی و معونتی که کردی و طریق فرمان برداری امام و مقتدای خویش مسلوک داشتی معلوم شد، همیشه گمان من به تو همین بوده و هر حساب که در انتظام مهمّات از تو گرفته ام، لایق بوده است. خدای تعالی جزای تو خیر کناد و جماعتی که به یاری تو آمدند و بذل جان نمودند خدا آنها را جزای نیکو دهد. این نوبت که بی اجازت و استیذان من آن کار کفایت کردی، خود نیکو بود امّا می باید که بعد از این هر مهمّ که پیش آید و هر کاری که در آن قدم خواهی نهاد نخست مرا از کیفیت آن خبر دهی و دستوری خواهی تا آنچه صلاح کار باشد بازگویم و از نیک و بد آن تو را خبر دهم».[77]
کمیل بن زیاد در سال 83 هجری و 90 سالگی به شهادت رسید. امیر مومنان (علیه السلام) از شهادت کمیل توسط حجاج ثقفی و کیفیت آن، خبر داده بود.[78]
.jpg)
مالک اشتر؛ سردار بی مانند
آیا مالک اشتر نخعی از اصحاب پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به شمار می رفت؛ از چه زمانی در زمره یاران امیر مومنان (علیه السلام) قرار گرفت و تاریخ درباره موقعیت ممتاز او چه روایت می کند؟مالک فرزند حارث نخعی از تابعان به شمار می رفت و او را از صحابه پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نمی شمارند. او در کوفه می زیست. نخستین حضور ثبت شده او، جنگ یرموک و فتح دمشق است. در این نبرد، تیری گوشه چشم وی[79] را مجروح ساخت و از آن پس «اشتر» شهرت یافت.[80] او قامتی بلند، سینه ای فراخ و زبانی گویا داشت و از هیبت، ابهت، حیا و مزایای اخلاقی بسیار بهره می برد.[81]
مالک در دوران خلافت عثمان، در برابر گزافهگویی ها و فزونخواهی های سعید بن عاص، حاکم کوفه، برآشفت و چنین گفت: تو را نرسد که عراق را بوستان خویش سازی. سعید بی درنگ به عثمان چنین نگاشت: با حضور مالک اشتر، در کوفه کاری پیش نمی رود. خلیفه مالک را به شام تبعید کرد. مالک همچنین به دستور معاویه مدتی در حبس به سر برد.[82] او با این که در قیام علیه عثمان رهبری کوفیان معترض را به عهده داشت[83] امّا، به فرمان امام (علیه السلام)، کوشید عثمان را از محاصره نجات دهد، ولی توفیق نیافت.[84]
درباره ابعاد شخصیتی مالک در دوران خلافت امیر مومنان (علیه السلام) نکات ذیل ارائه می شود:
مالک پس از قتل عثمان، مردم را به بیعت با علی (علیه السلام) دعوت کرد و گفت: ای مردم، او وصی اوصیا و وارث علم انبیا است.[85] آن گاه تمام توان خود را در خدمت امام (علیه السلام) قرار داد.
امام مالک را بسیار دوست می داشت؛ دیدگاه هایش را محترم می شمرد و حتی به توصیه او، ابوموسی اشعری را بر حکومت کوفه ابقا کرد.[86]
هنگام بسیج مردم برای شرکت در جنگ جمل، چون ماجرای سستی و کارشکنی اشعری به گوش مالک رسید، بی درنگ به کوفه شتافت؛ مرکز حکومت را تصرف کرد و ابوموسی را از آن جا برون راند.[87] فرزند حارث در جنگ جمل دلاوری های بسیار نشان داد. نقش وی چنان بود که وقتی با عبداللّه بن زبیر درگیر شد و او را تا مرز هلاکت پیش برد، عبداللّه به دوستانش گفت: ما را با هم بکشید.[88]
پس از پایان جنگ جمل، مالک به دستور امام به جزیره[89] رفت و با ضحاک بن قیس، حاکم منصوب از سوی معاویه، درگیر شد و بر این منطقه چیرگی یافت.[90]
امیر مومنان (علیه السلام)، در آستانه جنگ صفین، فرمان امیری به مالک داد و به دو تن از فرماندهان سپاهش چنین نگاشت:
«من، مالک اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهیانی که در فرمان شماست، امیر کردم. گفته او را بشنوید و از وی فرمان برید. او را چون زره و سپر نگهبان خود کنید که مالک را نه سستی است و نه لغزش؛ و نه کندی کند آن جا که شتاب باید و نه شتاب گیرد آن جا که کندی شاید».[91]
فرزند حارث، محور جنگجویان صفین بود و نبردش روح حماسه در سپاهیان می دمید.[92] نقش او در تشویق و ترغیب سپاه استثنایی بود. چون سپاه معاویه قرآن ها را بر نیزه ها آویختند و فریب خوردگان با تهدید از امام خواستند اشتر را بازخواند، مالک که نزدیک خیمه فرماندهی معاویه شمشیر می زد، به فرستاده امام گفت: آثار فتح پدید آمده، همین لحظه ظفر خواهیم یافت، توقف فرمای و مرا باز مخوان. سرانجام به وی چنان خبر دادند که امنیت جانی امیر مومنان (علیه السلام) به خطر افتاده است.
مالک شمشیر افکند و گفت: «واللّه که من همه جهان در زیر فرمان خویش نخواهم، چون امیرالمومنین (علیه السلام) را نخواهم دید». آن گاه بازگشت و به اشعث و هوادارانش که خیمه امام را محاصره کرده بودند، گفت: «افسوس که شما را بفریفتند و شما فریفته شدید. شما را در کار این جنگ به حق در غلط انداختند و شما را موافق افتاد ترک جنگ گفتن! ما پنداشتیم که آثار سجود بر پیشانی شما آثار زهادت است در دنیا و شما را بدین شرفی خواهد بود در آخرت و موجب رضای باری تعالی خواهد بود؛ لیکن امروز چون آفتاب معلوم گشت که شما طالبان دنیایید و در دست شهوت گرفتار. لعنت بر شما باد که میان ما و شما دوری افتاد».[93]
پس از طغیان جمعی از سپاه برای پذیرش حکمیت، مالک همراه گروهی از یاران اعلام وفاداری کرد و به امام چنین گفت: «جایی که تو باشی، ما را نرسد که رأیی بزنیم و مصلحتی بیندیشیم. اگر این قضیه را که می گویند قبول می کنی، تو امامی رشید و خلیفه ای بزرگوار؛ حُکم تو را است و اگر آن را کراهیت می داری، شمشیر می زنیم و از خدای مدد و معاونت می خواهیم و با ایشان جنگ می کنیم و می نگریم تا حکم باری تعالی چه باشد.»[94]
مالک، پس از بازگشت از صفین، دیگر بار به حکومت جزیره گماشته شد. چون کار بر محمد بن ابی بکر در مصر تنگ شد، امام مالک را فراخواند:
«تو از کسانی هستی که من به کمک آنان دین را به پای می دارم و نخوت سرکشان را قلع و قمع می کنم و خلأهای هولناک را پر می کنم. هر چه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را که باید انجام گیرد، بررسی کنیم؛ و فرد مورد اعتمادی را جانشین خود قرار ده».[95]
با آمدن فرزند اشتر، امیر مومنان (علیه السلام) بی درنگ فرمان معروف «عهدنامه مالک» را به او داد و وی را به حکومت مصر منصوب کرد. افزون بر این، حضرت به مردم مصر چنین نوشت:
«من بنده ای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم که در روزهای بیم نخوابد و در ساعت های ترس از دشمن روی برنتابد. بر بدکاران، تندتر بود از آتش سوزان. او مالک پسر حارث مَذْحجی است. آن را که حق بود سخن او را بشنوید و او را فرمان برید که او شمشیری از شمشیرهای خداست. نه تیزی آن کند شود و نه ضربت آن بی اثر بود. اگر شما را فرمان کوچیدن دهد، کوچ کنید و اگر گوید بایستید، بر جای مانید که او نه بر کاری دلیری کند و نه باز ایستد و نه پس آید و نه پیش رود، جز که من او را فرمایم. در فرستادن او، من شما را بر خود برگزیدم چه او را خیرخواه شما دیدم و سرسختی او را برابر دشمنانتان پسندیدم».[96]
چون معاویه از خبر انتصاب مالک آگاه شد، به مسؤول خراج ناحیه قلزم نوشت مالک را از میان بردارد و در برابر، باقی مانده خراج را نپردازد. او نیز مالک را به وسیله عسل مسموم ساخت.[97] وقتی خبر شهادت مالک به کوفه رسید، حضرت بسیار اندوهناک شد؛ با صدای بلند گریست و تا چند روز آثار غم بر چهره اش نمایان بود:
«خداوند چه نیکی ها که به مالک داده بود! مالک، چه مالکی! اگر کوه می بود، کوهی عظیم بود؛ اگر سنگ می بود، سنگی سخت بود. آری، به خدا سوگند ای مالک! مرگ تو بسیاری را لرزانید و بسیاری را خوشدل کرد. گریندگان باید بر چونان تویی بگریند. اینَ مثلُ مالک؟ آیا مردی چونان مالک هرگز توان یافت؟»[98]
امیر مومنان (علیه السلام)، بر فراز منبر، از مصیبت بزرگ شهادت مالک چنین یاد کرد:
«انّا للّه و انّا الیه راجعون؛ ستایش خداوندی را سزا است که پروردگار جهانیان است. خدایا، من مصیبت اشتر را در راه تو حساب می کنم؛ زیرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. رحمت خدا بر مالک باد. او به پیمان خود وفا کرد و عمر خود را به پایان رساند و پروردگار خود را ملاقات کرد. با این که پس از پیامبر خود را آماده ساخته بودیم بر هر مصیبتی صبر کنیم، با این حال می گوییم مصیبت مالک از بزرگ ترین مصیبت ها است».[99]
امام از مالک خشنود بود و می فرمود:
«خدایش بیامرزد، روزگارش را به سر آورد و با مرگ خود دیدار کرد و ما از او خشنودیم. خدا خشنودی خود را نصیب او کند و پاداشش را دو چندان گرداند».[100]
معاویه پس از شنیدن خبر قتل مالک گفت: علی دو دست داشت. یکی را در صفین قطع کردیم که عمّار بود و دیگری مالک که اینک قطع شد.[101]
.jpg)
عبداللّه بن عباس؛ خادم سیاستمدار
سیمایی که از عبدالله بن عباس ترسیم شده است؛ مبهم و غیرشفاف است؛ درباره شخصیت او به خصوص در دوران خلافت امیر مومنان (علیه السلام) توضیح دهید؟عبداللّه بن عباس عموزاده امیر مومنان (علیه السلام) سه سال پیش از هجرت در مکه زاده شد. او در سال هشتم هجرت به مدینه رفت و با عنایت پیامبر روبه رو شد.[102] پس از رحلت رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، به خلیفه دوم گفت: قریش، به سبب حسد و ستم، خلافت را از علی (علیه السلام) دور کردند.[103]
عبداللّه، در برابر این سخن عمر «سبب عدم انتخاب علی (علیه السلام) این بود که قریش کراهت داشت خلافت و نبوت در یک خاندان باشد»، گفت: آن ها آنچه را خدا نازل کرده بود، کراهت داشتند.[104]
ابن عباس به دلیل شاگردی مکتب علی (علیه السلام) در تفسیر، حدیث و فقه به مرتبه ای والا دست یافت.[105] او در دوران خلافت علی (علیه السلام) در دو حوزه سیاست و جنگ خدمت کرد. ابن عباس در جنگ جمل شرکت داشت و از سوی امام، برای مذاکره نزد طلحه و زبیر و عایشه گسیل شد.[106]
عبدالله بن عباس با تمام توان در خدمت امام بود و پس از شهادت حضرت نیز تلاش نمود بر خط استوار امیر مومنان (علیه السلام) باقی بماند. درباره این شخصیت بزرگ چند نکته لازم به یادآوری است:
ابن عباس پس از پایان جنگ جمل، حاکم بصره گردید.[107] امیر مومنان (علیه السلام)، رفتار نیک حاکم با قبایل نامی بصره را مهم می دانست و به ابن عباس چنین نگاشت:
«بدان که بصره فرود آمدنگاه شیطان است و رستنگاه آشوب و عصیان. پس، دل مردم آن را با نیکویی روشن ساز و گره بیم را از دل آنان باز. به من خبر داده اند با تمیمیان درشتی کرده ای و به آنان سخن سخت گفته ای، حال آن که مهتری از بنو تمیم در نگذشت جز آن که مهتری به جای او نشست و در جاهلیت و اسلام کسی هماوردشان نگشت و آنان با ما هم پیوندند و نزدیک و خویشاوند. ما در رعایت این خویشاوندی پاداش داریم و در بریدن آن گناهکار. پسر ابوالعباس، خدایت بیامرزد در آنچه بر زبان و دست تو جاری گردد، خوب باشد یا بد. کار به مدارا کن که من و تو در آن شریک خواهیم بود. چنان کن که گمانم به تو نیکو گردد و اندیشه بد درباره ات نرود».[108]
برخی از تاریخ نگاران چنان نگاشته اند که ابن عباس به بیت المال دستاندازی کرد و با تصرف دو میلیون از بیت المال بصره، سمت مکه رهسپار شد.[109] این سخن با شأن و جایگاه این یار نامی علی (علیه السلام) سازگار نمی نماید و گویا ساخته و پرداخته امویانی است که از محبت ابن عباس به امام خشمگین بودند. بی تردید اگر این ادعا درست بود، امام او را از حکومت بصره برکنار می کرد؛ چنانکه بدون مصلحتاندیشی کارگزاران دیگر را کنار زد. ابن عباس تا هنگام شهادت امیر مومنان (علیه السلام) بر بصره حکم می راند.[110]
چنانکه به نوشته برخی از تاریخ نویسان، امام (علیه السلام) گزارشی دریافت کرد که نشان می داد ابن عباس دست اسراف به بیت المال دراز کرده است. بنابراین، نامه ای نگاشت و ماجرا را جویا شد. حاکم بصره گزارش را «دروغ و بهتان» خواند و چنین تصریح کرد: «به خدا که اگر جمله زر و سیم که در روی زمین است به دست من باشد و در آن تصرف نامشروع کنم و (حال آن که) در عرصه قیامت از عهده حساب آن بیرون باید، تا این زمان و غایت، چنان که توانستم بدین عمل که مرا فرموده بودید، قیام نمودم؛ اکنون نمی توانم که شرایط این عمل را به جای آرم».
امیر مومنان (علیه السلام) در پاسخ وی چنین نگاشت:
«اما بعد، ما این قدر که نوشته بودیم از غایت اعتمادی بود که بر کمال شفقت و حُسن اخوّت و صدق مناصحت تو می داشتیم. بدین قدر در خشم نبایست شد و ترک عمل بصره نباید گفت. ما را چون آفتاب معلوم است که آن سخن که نوشته بودند و تقریری که کرده بودند، دروغ محض است. دل فارغ باید داشت و بر قرار معهود بر سر شغل و عمل خویش می باید بود که ما را در جهان، رضای تو باید. والسلام».[111]
عبداللّه بن عباس در صفین فرماندهی کوشا بود و چون جنگ به حکمیت انجامید، امام (علیه السلام) او را نماینده خود، خواند و فرمود: «سینه عمرو عاص را با مشت گره کرده عبداللّه بن عباس بشکنید».[112] اشعث و همراهان طغیان گرش عبداللّه را چون علی (علیه السلام) شمردند؛ [113] پیشنهاد حضرت را نپذیرفتند و ابوموسی اشعری را برگزیدند.
با شکل گیری خوارج و غوغای نهروانیان، ابن عباس بارها به نمایندگی از سوی امام، در نهروان حاضر شد و با سران آنان به گفت وگو پرداخت.[114]
پس از شهادت امیر مومنان (علیه السلام)، ابن عباس مردم را به سوی امام مجتبی (علیه السلام) فراخواند و گفت: او فرزند پیامبر شما و وصی امام شما است؛ با وی بیعت کنید.[115]
عبداللّه بن عباس به وقت حماسه امام حسین (علیه السلام) از همراهی با امام معذور بود؛ او هر چند همچون عبدالله بن جعفر و محمد حنفیه، امام را از رفتن به عراق برحذر می داشت[116]؛ اما در قیام کربلا، گویا مشکل بینایی و حتی نابینایی، توفیق همراهی را از او سلب کرد.[117]
ابن عباس در سال 68 در طائف به سرای جاودانگی پر کشید.[118] او هنگام وفات این دعا را زمزمه می کرد: «اللّهم انّی أتقرب الیک بولایة علی بن ابی طالب»[119]؛ «پروردگارا، به وسیله ولایت علی (علیه السلام) به تو تقرب می جویم».
.jpg)
میثم تمار؛ یار سر به دار
میثم تمار نزد امیر مومنان (علیه السلام) چه جایگاهی داشت و زندگی او پس از امام چگونه بود؟میثم بن یحیی، برده زنی از بنی اسد بود که توسط امیر مومنان (علیه السلام) در کوفه خریداری و آزاد شد. او به دلیل پیشه خرما فروشی خود، به تمار معروف بود. میثم در میان یاران صمیمی و وفادار امام شاخص بود؛ آن گونه که او را از حواریون علی (علیه السلام) می دانستند[120] و حضرت اسرار و علوم بسیار به او آموخت و از برخی امور غیبی و حتی کیفیت شهادتش آگاه ساخت.[121]
میثم به گونه ای در مکتب امام تربیت یافت که بعدها به ابن عباس می گفت: پسر عباس، هر آنچه درباره تفسیر قرآن می خواهی، از من بپرس؛ همانا من تنزیل قرآن را در مکتب امیر مومنان (علیه السلام) آموخته ام و او مرا با تأویل آن آشنا ساخته است. ابن عباس نیز بی درنگ قلم و کاغذی تهیه کرد و گفته های وی را نگاشت.[122]
میثم پس از شهادت امیر مومنان (علیه السلام)، در رمضان سال 40 هجری، پیروی از ولایت را در اطاعت از امام حسن(علیه السلام) و سپس امام حسین (علیه السلام) به اثبات رساند و سرانجام به دستور عبیداللّه بن زیاد در شهر کوفه به دار آویخته شد.[123] او در نزد اهل بیت جایگاه ممتازی داشت و به گفته فیض کاشانی، امام باقر میثم تمار را بسیار دوست می داشت. [124]
جلوه هایی از همراهی میثم با امام به قرار ذیل است:
نام میثم، پیشتر سالم بود و وقتی امیر مومنان (علیه السلام) به نام واقعی او که پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از آن خبر داده بود؛ اشاره کرد، وی شگفت زده، آن را تصدیق کرد. امام از وی خواست که نام سالم را ترک گوید و نام میثم را برای خود بازگرداند؛ همان نامی که پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بدان اشاره نموده بود[125].
علی (علیه السلام) میثم را نزد خود فرا خواند و فرمود: ای میثم چه خواهی کرد هنگامی که عبید الله بن زیاد، زنازاده بنی امیه، تو را نزد خود طلب کند، و از تو بخواهد که از من برائت حاصل کنی، او گفت: یا امیرالمؤمنین من هرگز از تو برائت نخواهم کرد، امام فرمودند: در این هنگام تو را خواهند کشت، و به دارت خواهند آویخت، میثم عرض کرد: من صبر خواهم کرد، فرمود: در این صورت در مقام من با من خواهی بود.[126]
میثم تمار به عمرو بن حریث می گفت من به زودی با تو همسایه خواهم شد و با من به نیکی رفتار کن! عمرو خیال می کرد میثم در نظر دارد نزدیک منزل او خانه ای خریداری کند، عمرو می گفت امیدوارم نزد ما بیایی، بعد از آن که میثم از سفر حج سال 60 هجری به کوفه برگشت، ابن زیاد او را دستگیر کرد.
او از میثم پرسید: از علی بن ابی طالب (علیه السلام) تبری کن، گفت: اگر از وی برائت نجویم چه می کنی؟
ابن زیاد گفت: تو را خواهم کشت، میثم گفت: علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من فرمود: تو مرا خواهی کشت و در کنار خانه عمرو بن حریث مرا به دار خواهی زد، و روز چهارم از دماغ من خون تازه خواهد آمد، ابن زیاد دستور داد او را در کنار منزل عمرو بن حریث مصلوب کردند، میثم فریاد زد:
ای مردم بیایید و سخنان تازه از من بشنوید. مردم پیرامون او جمع شدند، او آن چه را که از حضرت امام علی (علیه السلام) شنیده بود برای مردم گفت: و از حوادث و جریان ها مطالبی اظهار داشت، و از فتنه هایی که پدید خواهد آمد مردم را مطلع ساخت، در این هنگام از طرف ابن زیاد آمدند و دهان او را لجام بستند تا سخن نگوید، و او نخستین کسی است که لجام بر دهانش نهاده شد؛ ابن زیاد ابتدا وی را مصلوب ساخت و بعد دستور داد او را به شهادت برسانند، میثم تمار ده روز قبل از ورود حضرت امام حسین (علیه السلام) به عراق در کوفه به شهادت رسید و جنازه مطهرش مدت ها بر سر دار بود.[127]
پینوشتها:
[1]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 378.
[2]. ابونعیم اصفهانی: حلیة الاولیاء، ج 1، ص 158؛ ابن اثیر: اسد الغابه، ج 1، ص 563.
[3]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 379.
[4]. محمد بن سعد: الطبقات الکبری، ج 4، ص 228.
[5]. شیخ مفید: الاختصاص، ص 6.
[6]. محمود بن عمر زمخشری: الفائق فی غریب الحدیث، ج 2، ص 108.
[7]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 118؛ ابن شهر آشوب: مناقب آل ابی طالب، ج 2، ص 315.
[8]. ر.ک: رسول جعفریان: تاریخ خلفا، صص 163 و 164.
[9]. ابوسعید آبی: نثر الدرر، ج 5، ص 77.
[10]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 322.
[11]. «وَالذّینَ یکنِزُونَ الذّهَبَ و الفِضّة و لاینفِقُونَها فی سبیلِ اللّه فبَشِّرهُم بِعذَابٍ ألیم؛ و کسانی که زر و سیم را گنجینه می کنند و آن را در راه خدا هزینه نمی کنند، ایشان را از عذابی دردناک خبر ده». (توبه، آیه 34).
[12]. ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 8، ص 255.
[13]. جلال الدین سیوطی: الدرر المنثور، ج 3، ص 232.
[14]. رسول جعفریان، تاریخ خلفا، ص 151.
[15]. همان، ج 4، ص 580.
[16]. محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 83.
[17]. رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 152.
[18]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 321.
[19]. همان، ص 322.
[20]. همان، ص 323.
[21]. شیخ مفید: الامالی، ص 165.
[22]. احمدبن محمدبن خالد برقی: المحاسن، ج 2، ص 94.
[23]. نهج البلاغه، خطبه 130.
24]. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 173.
[25]. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 341؛ ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 324.
[26]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 328.
[27]. محمدبن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 397.
[28]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 325 و 326.
[29]. تاریخ مدینه دمشق، ج 21، ص 376؛ سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 515.
[30]. تاریخ مدینه دمشق، ح 21، ص 383.
[31]. در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهی می خواست سلمان با آنها باشد؛ مهاجران می گفتند: سلمان از ما است. انصار می گفتند: او از ما است. پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: «سلمان منا اهل البیت ؛ سلمان از اهل بیت ما است. (مجمع البیان، ج 8، ص 534). البته این پیوند نسبی نیست بلکه بر اساس صفات عالی انسانی است. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 18، ص 36).
[32]. بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[33]. اختصاص شیخ مفید، ص 222.
[34]. بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[35]. الاستیعاب، ج 2، ص 193.
[36]. همان، ج 2، ص 197
[37]. اعیان الشیعه، ج 7، ص 287.
[38]. الخصال، ص 463.
[39]. بلاذری این عبارت را اینگونه ضبط کرده است: «کرداذ و ناکرداذ». (انساب الاشراف، ج 1، ص 591). در عبارت مجلسی این جمله نیز وجود دارد: «و ندانید که چه کردید». (بحار الأنوار، ج 28، ص 193).
[40]. الشافی فی الإمامة، ج 3، ص 257؛ شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج 6، ص 43؛ طبرسی، الاحتجاج، ج1، ص 76.
[41]. خصال، ص 361.
[42]. «من احب علیا فقد احبنی و من ابغض علیا فقد ابغضنی». المستدرک علی الصحیحین، ج3، ص 141.
[43]. محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[44]. سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 342.
[45]. بحار، ج 22، ص 331.
[46]. سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 342.
[47]. محمدبن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 252.
[48]. ابومنصور احمدبن علی طبرسی: الاحتجاج، ج 1، ص 195.
[49]. شیخ طوسی: الخصال، ص 361.
[50]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 1، ص 185؛ محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 41 و 90.
[51]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 2، ص 929.
[52]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 43، ص 473.
[53]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 580.
[54]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 320.
[55]. همان، ص 328.
[56]. همان، ص 389.
[57]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 2، ص 312.
[58]. وقعه صفین، ص 321.
[59]. انساب الاشراف، ج 2، ص 645.
[60]. نهج البلاغه، خطبه 182.
[61]. تاریخ مدینة دمشق، ج 50، ص 251.
[62]. «فیکون قد أدرک من الحیاة النبویة ثمانی عشرة سنة». الإصابة، ج 5، ص 486.
[63]. الانساب، سمعانی، ج 5، ص 473.
[64]. المنتظم، ج 5، ص 40؛ تاریخ مدینة دمشق، ج 11، ص 305.
[65]. «کمیل بن زیاد هو من رؤساء الشیعة». تاریخ مدینة دمشق، ج 50، ص 251.
[66]. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 6، ص 217 ؛ ج 8، ص 299.
[67]. مزی، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال، ج 24، ص 218.
[68]. تاریخ ابن خلدون، ترجمه متن، ج 1، ص 595.
[69]. «کان خصیصا بعلی بن أبی طالب». نهایة الأرب فی فنون الأدب، ج 21، ص 246.
[70] وسایل الشیعه، شیخ حرّ عاملی، ج 30، ص 235؛ فیض کاشانی، نوادر الأخبار فی ما یتعلق بأصول الدین، ص193.
[71]. الامالی، شیخ مفید، صص 250 – 247.
[72]. «امَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً یحْذَرُ اْلاخِرَةَ وَ یرْجُو رَحمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ یسْتَوی اَلّذینَ یعْلَمُونَ وَ الّذینَ لایعْلمُونَ اِنَّما یتَذَکَّرُ اُولُواْلاَلْبابِ». زمر، آیه 9.
[73]. ارشاد القلوب، حسن بن محمد الدّیلمی، ج 2، ص 226.
[74]. دخان، آیه 4.
[75]. اقبال الاعمال، سید بن طاووس، ص 707. شیخ طوسی از کمیل بن زیاد نقل می کند که وی مشاهده کرد امیر مومنان (علیه السلام) در سجده این دعا را می خواند. (طوسی، مصباح المتهجّد، ص 774).
[76]. نهج البلاغه، نامه 61.
[77]. الفتوح، ترجمه، ص 716.
[78]. شیخ مفید، الارشاد، ج 1، ص 328؛ تاریخ مدینة دمشق، ج 12، ص 127.
[79]. همان، ص 144.
[80]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 56، ص 380.
[81]. نصربن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 255؛ شمس الدین ذهبی: تاریخ الاسلام، ج 3، ص 594.
[82]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، صص 339 - 335.
[83]. یوسف المزّی: تهذیب الکمال، ج 27، ص 127؛ احمد بن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 6، ص 219.
[84]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 3، ص 1313.
[85]. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 179.
[86]. همان.
[87]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 487؛ شیخ مفید: الجمل، ص 253.
[88]. ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 150.
[89]. شامل موصل، نصیبین، دارا، سنجار، آمد، هیت و انات. ر.ک: رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 279.
[90]. نصر بن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 13.
[91]. نهج البلاغه، نامه 13.
[92]. نصر بن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 196 و 430.
[93]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، صص 675 - 677.
[94]. همان، ص 692.
[95]. جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص 679.
[96]. نهج البلاغه، نامه 38.
[97]. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 420.
[98]. ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی: الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ج 1، ص 265.
[99]. ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 77.
[100]. نهج البلاغه، نامه 34.
[101]. ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی: الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ج 1، ص 264.
[102]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 439 و 440.
[103]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 223.
[104]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 53.
[105]. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج 12، ص 301.
[106]. شیخ مفید، الجمل، ص 313؛ و ر.ک: نهج البلاغه، خطبه 31.
[107]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 39؛ نهج البلاغه، نامه 76.
[108]. نهج البلاغه، نامه 18.
[109]. ر.ک: محمدبن عمرکشی: رجال الکشی، ج 1، ص 279.
[110]. شیخ مفید: الارشاد، ج 2، ص 9؛ محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج5، ص 141.
[111]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، صص 732 - 735.
[112]. نهج البلاغه عبده، خطبه 233؛ جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص 589.
[113]. ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 192.
[114]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 742 و 743.
[115]. شیخ مفید: الارشاد، ج 2، ص 8.
[116]. معالی السبطین، محمد مهدی حائری، ج 1، ص 246.
[117]. تنقیح المقال، ج 2، ص 191؛ طبسی، الامام الحسین (علیه السلام) فی مکة المکرمة، ج 2، ص 244 و 245.
[118]. ابوعبداللّه حاکم نیشابوری: المستدرک علی الصحیحین، ج 3، ص 626؛ محمد بن احمد ذهبی: سیراعلام النبلاء، ج 4، ص 456.
[119]. ابوجعفر طبری: بشارة المصطفی، ص 239.
[120] الوافی، ج 11، ص 79.
[121]. الارشاد، ج 1، ص 321؛ تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 214.
[122]. منتهى الامال، ج 1، ص 400.
[123]. بحار الانوار، ج 41، ص 343.
[124]. الوافی، ج 11، ص 79.
[125]. الإصابة، ج 6، ص 250.
[126]. الغارات، ج 2، ص 797.
[127] الإصابة، ج 6، ص 250؛ الغارات، ج 2، ص 797؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 230.
منبع: تاریخ و سیره امام علی علیه السلام، محمدباقر پورامینی، سیدمحمدمهدی حسینپور، قم؛ دفتر نشر معارف، چاپ اول، تابستان 1394 ش.