داستان هفته
نويسنده:اكبر رضي زاده
منبع:راسخون
منبع:راسخون
آسمان دودي
زاينده رود آرام وخموش پلها را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت و مي گذشت. غروبي سرد و حزن انگيز بر پنجره قهوه خانه ي مشتي سايه انداخته بود. آدم هاي عابربودند وسرما وسکوت ونم نم باران بر امواج ملايم وساکت رود. فقط صداي گرم آوازه خوان شبگردي از ميان بيشه زارها، سکوت ساحلي را شکسته بود:
«زمستونه هوا سرده
دلم از غصه پر درده
عزيز من ولم کرده دلم گرم وتنم سرده...»
اما فضاي قهوه خانه گرم وصميمي بود:
«مشتي صابر رو عشق است.»
- شما رو هم.
انگار حال و حوصله درست وحسابي نداشت. استکان چاي را جلويم روي ميز گذاشت.نگاه سردي درگوشه چشمهايم جاي داد ورفت سر ميز ديگري. سراغ مشتري ديگر، قليان دسته نقره اي را از روي ميزش برداشت و به پشت پيشخان برد. همين که خواست استکان خالي را از ميز جلو من بردارد، مچش را چنگ زدم:
«تحويل نمي گيري مشتي !...مطلبي پيش اومده؟»
- مهندس!..
- مشتي، مهندس بي مهندس ، با ما هم؟!...
سعي کرد دستش را از دستم بيرون آورد، ولي به زور روي صندلي کنار خود نشاندمش:
«خيلي توخودتي؟ تحويل نگرفتن تو مرام مشتي صابر نيست!...اتفاقي؟....حادثه اي ؟...
-مهندس!...
- اولاً من مهندس نيستم. نويسنده هم چه عرض کنم!؟ در ثاني...
انگار چيزي نشنيد، با حوصله شنيدن نداشت. نگاهش را از پشت پنجره بخار گرفته قهوه خانه، به قطره هاي باران کف رودخانه ونيزارهاي حاشيه آن دوخته بود.
«مهندس!...»
-مشتي گفتم که من...
به جايي درست در وسط رودخانه اشاره کرد.
«اونجا.... وسط رودخونه!...»
-وسط رودخونه؟...خب که چي؟
-ولمون کن مهندس. حوصله داري ها!..
- به جون مشتي تانگي، دست از سرت بر نمي دارم.
-حيف که جرأت وشهامتش رو ندارم!..
-شهامت؟... چي داري مي گي مشتي؟ از کي حرف مي زني؟!
پاکت سيگاراشنو را از جيب جليفه اش بيرون آورد. مي دانست من نمي کشم.حتي تعارف هم نکرد. آتش زد. هاله ي سفيد رنگي تمام صورتش را پر کرد. سه چين عميق بر پيشاني اش نشست، پک دوم را محکمتر از قبل زد. دودش را از ميان لب هاي غنچه شده اش بيرون داد وچشمهايش را بست.
«خاتون..»
- کي؟... خاتون!....آهان يادم اومد. همون نوه زيباي کوچولوت.
-آره مهندس، همون طفلکي...
-خب که چي؟... انگاري چند وقته تو قهوه خونه نمي بينمش؟
اولين نگاه عميق اش را به چهره من دوخت. چشمهايش به قرمزي مي زد. با گوشه آستري روي شانه اش ، چشمهايم را ماليد. دنبال بهانه اي مي گشت تا از چنگ من خلاص شود. اما ياراي مقابله با چشم هاي کنجکاو مرا درخود نديد.
«هر روز که از مدرسه برمي گشت، قبل از رفتن به خونه، از حاشيه بيشه زارهاي کنار رودخونه مي گذشت وسر راهش سري به من مي زد...»
«- آره...آره...تا حالا چند بار ديدمش.چه دختر زيبا وبانمکي است!...
...خدا به شما ببخشدش.»
مثل اين که از حرفم بر آشفت واز کنارم برخاست. چرا؟...
مگر حرف بدي زدم!...نگاهي به دور واطرافش انداخت. استکان هاي خالي را از روي ميز برداشت و دوباره يک سري کامل چاي براي همه مشتري ها ريخت. روي ميزها گذشت. يکي هم براي من.
«قليون سيبه...طالبي؟»
-نه مشتي. نيستم!... جمالت رو عشق است.
-اوه!... مهندس... تو هم که امشب بدجوري به ما گير دادي! نشست. خسته وگرفته. پاي چپش را روي پاي راستش انداخت.
«به جون مشتي صابر من مهندس...»
-اَ...که....هه....توهم ما رو گرفتي ها !...مگه نويسنده بودن...
-آره عشقي. با هم توفير داره. کلامت روعشق است.
دوباره پاکت سيگار را از جيب جليقه اش بيرون آورد وبعد کبريت را.
آستري را از روي شانه اش برداشت وچند بار بر پيشاني اش کشيد. دود بود وباران وخاطره واندوه وزندگي.
«کم کم بارون هم داره پشت مي گيره، انگاري دل آسمون هم پر از دوده !.... خب مشتي، بالاخره خاتون...»
دوباره آن سه چين عميق سرراه پيشاني اش را بست. به سمت نيزارها وبيشه هاي ساحلي اشاره کرد.
«گوش کن...لامصب عجب صداي گرم وپرسوزي داره!...هر شب همين موقع ها پيداش مي شه و درحاشيه رودخونه مي زنه زير آواز.دل آدمو مي لرزونه. بشنو.
«هوا سرد وزمستونه - دلم از غصه پرخونه-
سر ووضعم پريشونه - همه جا برف وبارونه...»
-بيا تو خودمون مشتي!... قضيه خاتون به کجا کشيد؟!
-هيچي... وقتي خبر شهادت پدرش رو از جبهه آوردند، من همه دنياي اون شده بودم. اوهم ، همه دنياي من. هميشه هر وقت به قهوه خونه مي اومد اول کيفش رو مي پروند روي يپشخان. بعد کمي با ني قليونها بازي مي کرد. بعد مي رفت سراغ او قوري کوچيکه. يکي براي خودش مي ريخت ، يکي هم براي من. اگه نمي خوردم گوشم رو مي کشيد ومي گفت: «ِا...ِا....ِا...ي.»
وقتي کنارم مي نشست، اول يه ماچ از صورتم مي کرد و بعددندان هاي کوچکش را محکم به هم مي چسباند وبا شيطنت هميشگي اش مي گفت: «پدر بزرگ، امروز هم دوباره بيست گرفتم. اونم از رياضي..»
- خب...بعد؟!
-حدود دوهفته پيش، موقع هر روز چشم به در قهوه خونه دوخته بودم تا پيدايش بشه، ولي....
-ولي چي؟!
-ده ، بيست دقيقه از اومدنش گذشت.هيچ وقت اين قدرديرنکرده بود! کم کم دلواپس شدم.هرچه به در ورودي چشم دوختم، خبري ازش نشد. هميشه هر وقت که مي خواست به قهوه خونه نياد، حتماً روز قبلش به من خبر مي داد.
-خب؟!
دوباره چشمهايش را بست. از خود کنده شده بود. نمي دانم چرا حال وحوصله حرف زدن نداشت و درمقابل اصرار من هم ياراي مقاومت.
«بيشترازبيست وچند دقيقه نتونستم تأخيرش را تحمل کنم. پريشون وآشفته از قهوه خونه زدم بيرون.»
- چي شد؟! ديديش؟
نفسي از ژرفاي وجود بيرون داد که از جنس هزاران دشنام بود. پاي چپش را از زير پاي راستش بيرون کشيد. دوباره آن سه چين عميق سراغ پيشاني اش را مي گرفت. سيگار جديدي روشن کرد ودودش را به چشم هاي من پخش نمود. همه جا پر از دود شد.
«آره ديدمش. اما...زخمي وخون آلود.افتاده در پشت درخت هاي بيشه زارهاي خلوت کنار رودخونه!..»
- آ... و...خ..مگه؟!
- مي دونم چي مي خواي بگي!... اما براي خود من و مادرش هم هنوز هيچي روشن نيست.
...يکي مي گفت: در اون ساعت چند تا از اراذل مست و مخمور رو اونجا ديده که وحشت زده، عربده کشان درحال فرار بودند!... يکي ديگه مي گفت: يک سگ هار خطخالي رو ديده که با چشماني وق زده وقيافه اي غضبناک در لابلاي نيستان مخفي مي شده است!... يکي ديگه هم مي گفت: من تقريباً درفاصله دويست، سيصد متري، مشغول ماهي گيري با قلاب بودم که ناگهان رودخانه طغيان کرد وقرقره و چوب و قلاب مرا بلعيده ، سراپاي مراخيس کرد.
شايد!؟.....يکي هم مي گفت...اوه...نه نه... اين ديگه غير ممکنه. آخه اون طفلکي فقط هشت سال داشت!...
نيروي انتظامي هم هنوز به هيچ سرنخي نرسيده است. از اون روز تا حالا يه چشم مادرش اشکه ويکيش خون...اي نفرين بر اين سرنوشت!...
باران بود يا اشک؟!... سخن بود يا خنجر؟!... دود بود يا زندگي؟!
لرزش نيزارها موسيقي حزن آوري را بر زاينده رود کف آلود، تحميل کرده بود. انگار رودخانه هم طاقتش طاق شده بود که اين سان خشمگين وخروشان از کنار قهوه خانه مي گذشت وباران را به خروش آورده بود.
نواي دلکش آوازه خوان شبگرد، نيستان ها و بيشه زارهاي ساحلي را در مي نورديد وبر ژرفاي وجود انسان مي نشست:
«خدايا خونه ام امشب چه دوره -
زمين برف وهمه جا لخت و عوره-
تو دنياي غريب وبي نشونه-
دلم داره مي سوزه عين کوره...»
/ج
زاينده رود آرام وخموش پلها را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت و مي گذشت. غروبي سرد و حزن انگيز بر پنجره قهوه خانه ي مشتي سايه انداخته بود. آدم هاي عابربودند وسرما وسکوت ونم نم باران بر امواج ملايم وساکت رود. فقط صداي گرم آوازه خوان شبگردي از ميان بيشه زارها، سکوت ساحلي را شکسته بود:
«زمستونه هوا سرده
دلم از غصه پر درده
عزيز من ولم کرده دلم گرم وتنم سرده...»
اما فضاي قهوه خانه گرم وصميمي بود:
«مشتي صابر رو عشق است.»
- شما رو هم.
انگار حال و حوصله درست وحسابي نداشت. استکان چاي را جلويم روي ميز گذاشت.نگاه سردي درگوشه چشمهايم جاي داد ورفت سر ميز ديگري. سراغ مشتري ديگر، قليان دسته نقره اي را از روي ميزش برداشت و به پشت پيشخان برد. همين که خواست استکان خالي را از ميز جلو من بردارد، مچش را چنگ زدم:
«تحويل نمي گيري مشتي !...مطلبي پيش اومده؟»
- مهندس!..
- مشتي، مهندس بي مهندس ، با ما هم؟!...
سعي کرد دستش را از دستم بيرون آورد، ولي به زور روي صندلي کنار خود نشاندمش:
«خيلي توخودتي؟ تحويل نگرفتن تو مرام مشتي صابر نيست!...اتفاقي؟....حادثه اي ؟...
-مهندس!...
- اولاً من مهندس نيستم. نويسنده هم چه عرض کنم!؟ در ثاني...
انگار چيزي نشنيد، با حوصله شنيدن نداشت. نگاهش را از پشت پنجره بخار گرفته قهوه خانه، به قطره هاي باران کف رودخانه ونيزارهاي حاشيه آن دوخته بود.
«مهندس!...»
-مشتي گفتم که من...
به جايي درست در وسط رودخانه اشاره کرد.
«اونجا.... وسط رودخونه!...»
-وسط رودخونه؟...خب که چي؟
-ولمون کن مهندس. حوصله داري ها!..
- به جون مشتي تانگي، دست از سرت بر نمي دارم.
-حيف که جرأت وشهامتش رو ندارم!..
-شهامت؟... چي داري مي گي مشتي؟ از کي حرف مي زني؟!
پاکت سيگاراشنو را از جيب جليفه اش بيرون آورد. مي دانست من نمي کشم.حتي تعارف هم نکرد. آتش زد. هاله ي سفيد رنگي تمام صورتش را پر کرد. سه چين عميق بر پيشاني اش نشست، پک دوم را محکمتر از قبل زد. دودش را از ميان لب هاي غنچه شده اش بيرون داد وچشمهايش را بست.
«خاتون..»
- کي؟... خاتون!....آهان يادم اومد. همون نوه زيباي کوچولوت.
-آره مهندس، همون طفلکي...
-خب که چي؟... انگاري چند وقته تو قهوه خونه نمي بينمش؟
اولين نگاه عميق اش را به چهره من دوخت. چشمهايش به قرمزي مي زد. با گوشه آستري روي شانه اش ، چشمهايم را ماليد. دنبال بهانه اي مي گشت تا از چنگ من خلاص شود. اما ياراي مقابله با چشم هاي کنجکاو مرا درخود نديد.
«هر روز که از مدرسه برمي گشت، قبل از رفتن به خونه، از حاشيه بيشه زارهاي کنار رودخونه مي گذشت وسر راهش سري به من مي زد...»
«- آره...آره...تا حالا چند بار ديدمش.چه دختر زيبا وبانمکي است!...
...خدا به شما ببخشدش.»
مثل اين که از حرفم بر آشفت واز کنارم برخاست. چرا؟...
مگر حرف بدي زدم!...نگاهي به دور واطرافش انداخت. استکان هاي خالي را از روي ميز برداشت و دوباره يک سري کامل چاي براي همه مشتري ها ريخت. روي ميزها گذشت. يکي هم براي من.
«قليون سيبه...طالبي؟»
-نه مشتي. نيستم!... جمالت رو عشق است.
-اوه!... مهندس... تو هم که امشب بدجوري به ما گير دادي! نشست. خسته وگرفته. پاي چپش را روي پاي راستش انداخت.
«به جون مشتي صابر من مهندس...»
-اَ...که....هه....توهم ما رو گرفتي ها !...مگه نويسنده بودن...
-آره عشقي. با هم توفير داره. کلامت روعشق است.
دوباره پاکت سيگار را از جيب جليقه اش بيرون آورد وبعد کبريت را.
آستري را از روي شانه اش برداشت وچند بار بر پيشاني اش کشيد. دود بود وباران وخاطره واندوه وزندگي.
«کم کم بارون هم داره پشت مي گيره، انگاري دل آسمون هم پر از دوده !.... خب مشتي، بالاخره خاتون...»
دوباره آن سه چين عميق سرراه پيشاني اش را بست. به سمت نيزارها وبيشه هاي ساحلي اشاره کرد.
«گوش کن...لامصب عجب صداي گرم وپرسوزي داره!...هر شب همين موقع ها پيداش مي شه و درحاشيه رودخونه مي زنه زير آواز.دل آدمو مي لرزونه. بشنو.
«هوا سرد وزمستونه - دلم از غصه پرخونه-
سر ووضعم پريشونه - همه جا برف وبارونه...»
-بيا تو خودمون مشتي!... قضيه خاتون به کجا کشيد؟!
-هيچي... وقتي خبر شهادت پدرش رو از جبهه آوردند، من همه دنياي اون شده بودم. اوهم ، همه دنياي من. هميشه هر وقت به قهوه خونه مي اومد اول کيفش رو مي پروند روي يپشخان. بعد کمي با ني قليونها بازي مي کرد. بعد مي رفت سراغ او قوري کوچيکه. يکي براي خودش مي ريخت ، يکي هم براي من. اگه نمي خوردم گوشم رو مي کشيد ومي گفت: «ِا...ِا....ِا...ي.»
وقتي کنارم مي نشست، اول يه ماچ از صورتم مي کرد و بعددندان هاي کوچکش را محکم به هم مي چسباند وبا شيطنت هميشگي اش مي گفت: «پدر بزرگ، امروز هم دوباره بيست گرفتم. اونم از رياضي..»
- خب...بعد؟!
-حدود دوهفته پيش، موقع هر روز چشم به در قهوه خونه دوخته بودم تا پيدايش بشه، ولي....
-ولي چي؟!
-ده ، بيست دقيقه از اومدنش گذشت.هيچ وقت اين قدرديرنکرده بود! کم کم دلواپس شدم.هرچه به در ورودي چشم دوختم، خبري ازش نشد. هميشه هر وقت که مي خواست به قهوه خونه نياد، حتماً روز قبلش به من خبر مي داد.
-خب؟!
دوباره چشمهايش را بست. از خود کنده شده بود. نمي دانم چرا حال وحوصله حرف زدن نداشت و درمقابل اصرار من هم ياراي مقاومت.
«بيشترازبيست وچند دقيقه نتونستم تأخيرش را تحمل کنم. پريشون وآشفته از قهوه خونه زدم بيرون.»
- چي شد؟! ديديش؟
نفسي از ژرفاي وجود بيرون داد که از جنس هزاران دشنام بود. پاي چپش را از زير پاي راستش بيرون کشيد. دوباره آن سه چين عميق سراغ پيشاني اش را مي گرفت. سيگار جديدي روشن کرد ودودش را به چشم هاي من پخش نمود. همه جا پر از دود شد.
«آره ديدمش. اما...زخمي وخون آلود.افتاده در پشت درخت هاي بيشه زارهاي خلوت کنار رودخونه!..»
- آ... و...خ..مگه؟!
- مي دونم چي مي خواي بگي!... اما براي خود من و مادرش هم هنوز هيچي روشن نيست.
...يکي مي گفت: در اون ساعت چند تا از اراذل مست و مخمور رو اونجا ديده که وحشت زده، عربده کشان درحال فرار بودند!... يکي ديگه مي گفت: يک سگ هار خطخالي رو ديده که با چشماني وق زده وقيافه اي غضبناک در لابلاي نيستان مخفي مي شده است!... يکي ديگه هم مي گفت: من تقريباً درفاصله دويست، سيصد متري، مشغول ماهي گيري با قلاب بودم که ناگهان رودخانه طغيان کرد وقرقره و چوب و قلاب مرا بلعيده ، سراپاي مراخيس کرد.
شايد!؟.....يکي هم مي گفت...اوه...نه نه... اين ديگه غير ممکنه. آخه اون طفلکي فقط هشت سال داشت!...
نيروي انتظامي هم هنوز به هيچ سرنخي نرسيده است. از اون روز تا حالا يه چشم مادرش اشکه ويکيش خون...اي نفرين بر اين سرنوشت!...
باران بود يا اشک؟!... سخن بود يا خنجر؟!... دود بود يا زندگي؟!
لرزش نيزارها موسيقي حزن آوري را بر زاينده رود کف آلود، تحميل کرده بود. انگار رودخانه هم طاقتش طاق شده بود که اين سان خشمگين وخروشان از کنار قهوه خانه مي گذشت وباران را به خروش آورده بود.
نواي دلکش آوازه خوان شبگرد، نيستان ها و بيشه زارهاي ساحلي را در مي نورديد وبر ژرفاي وجود انسان مي نشست:
«خدايا خونه ام امشب چه دوره -
زمين برف وهمه جا لخت و عوره-
تو دنياي غريب وبي نشونه-
دلم داره مي سوزه عين کوره...»
/ج