زبان، عمل و اجتهاد در فقه سياسي (1)
نويسنده: منصور ميراحمدي*
چکيده:
واژگان کليدي:
مقدمه
فهم سرشت اجتهاد و مولفه هاي آن، مستلزم نمايان ساختن پيوندهاي مفهومي آن با ديگر مفاهيم مرتبط است. از اين ميان، به نظر مي رسد، پيوند اجتهاد با دو مفهوم "زبان" و "عمل" از اهميت خاصي برخوردار مي باشد. بر اين اساس، دستيابي به سرشت اجتهاد، مستلزم فهم چگونگي پيوند دوگانه آن با زبان و عمل است. مقاله حاضر، با اشاره به اين پيوندها و پي کاوي سرشت اجتهاد، تاثير آن را بر ماهيت و جايگاه فقه سياسي مورد بررسي قرار مي دهد. بدين منظور، اين مقاله در دو بخش تنظيم و ارائه مي گردد. در بخش نخست، چارچوب مفهومي و در بخش دوم، بر اساس آن پيوندهاي دوگانه اجتهاد با زبان و عمل به منظور فهم سرشت اجتهاد و تاثير آن بر ماهيت و جايگاه فقه سياسي توضيح داده مي شود.
1- چارچوب مفهومي: فهم، زبان و عمل
سقراط و افلاطون که دغدغه حقيقت يابي را در سر مي پروراندند، اگرچه نه به صراحت، اما در روش عملي خود رسيدن به اين هدف را از طريق بکارگيري زبان ميسرمي دانستند. افلاطون همين روش را مبناي سبک نگارش مهم ترين اثر خود، "جمهور" قرار مي دهد. پيش فرض اساسي سقراط و افلاطون در بکارگيري اين روش اين است که به دليل خصلت تاملي زبان و ظرفيت آگاهي بخشي و قانع کنندگي گفتگو، اين روش مي تواند به رغم اختلاف نظر شديدي درباره موضوع مورد گفتگو، مي تواند طرفين آن را به حقيقت برساند. در واقع اين زبان و گفتگوي زباني است که حقيقت را به تدريج در فرايند گفتگو آشکار مي سازد. در اين روش همچنين، به رغم عدم تعيين مسير گفتگو از قبل، حرکت طولاني و نامتعين گفتگو حقيقت را آشکار خواهد ساخت. گفتگوهاي طولاني و احياناً از قبل نامتعين سقراط که افلاطون با تغييرات و ابتکار خاص خود در کتاب جمهور گزارش مي کند، بر اساس چنين پيش فرض هايي صورت گرفته است. به عنوان نمونه، در آغاز کتاب ششم افلاطون اين چنين مي نويسد:
"گفتم اي گلاوکن اين گفتگوي طولاني که خالي از اشکال هم نبود بر ما آشکار نمود که چه نوع مردماني فيلسوفند و چه نوع اشخاص فيلسوف نيستند." (افلاطون، 1360: 335).
اين سخنان به وضوح بر نقش گفتگوي زباني براي رسيدن به فهم و شناخت صحيح به باور آنان، دلالت مي کند. اين گفتگو، مي تواند مهم ترين عامل رسيدن به اين فهم و شناخت تلقي است. بر اساس اين روش، انسان ها در ارتباط بين الاذهاني و از طريق گفتگوي ديالکتيکي مي توانند به کمک يکديگر گستره ناداني اش را کاهش و ظرفيت دانايي شان را افزايش دهند. (سيد محمود نجاتي حسيني، 1386: 159)
اگرچه در روش سقراط و افلاطون هدف اساسي رسيدن به شناخت و فهم درست است، اما اين فهم و شناخت خود مقدمه اي براي رفتار درست تلقي مي گردد. به عبارت ديگر، در اين روش فهم و شناخت في نفسه مورد توجه قرار نمي گيرد، بلکه پيش شرط عمل در نظر گرفته مي شود. در واقع مفروض اصلي گفتگو اين است که به شرط شناخت موضوع، رفتار درست مرتبط با موضوع بحث شکل مي گيرد. (همان: 161) بدين ترتيب، فهم علاوه بر ارتباط با زبان و گفتگوي زباني، با رفتار و عمل نيز ارتباط برقرار مي کند. اما اين ارتباط به گونه تنگاتنگي ميان فهم و عمل در انديشه و روش ارسطو برقرار مي شود.
در انديشه ارسطو "فهم" با "عمل" گره مي خورد و با حکمت عملي ارتباط پيدا مي کند. از نظر وي، موضوع فهميدن نه موجود سرمدي و تغييرناپذير است و نه موجود دستخوش صيرورت، بلکه اموري است که آدمي را به ترديد و تفکر وادار مي توانند ساخت و بدين جهت فهميدن به همان موضوعات حکمت عملي ارتباط دارد. (ارسطو، 1378: 239) به همين دليل ارسطو بحث خود را از عمل آغاز مي کند و درست عمل کردن را مورد بازکاوي قرار مي دهد. از نظر وي، درست عمل کردن در پرتو درست فهميدن حاصل مي شود. بدين ترتيب، براي وي، سه مفهوم "فهميدن"، "درست فهميدن" و "کج فهميدن" مطرح مي شود. درست فهميدن به درست عمل کردن مي انجامد و کج فهميدن به کج عمل کردن.
فهم از نظر ارسطو در سه حوزه معرفتي حکمت نظري، هنر (فن) و حکمت عملي شکل مي گيرد. از اين ميان به دليل دغدغه خاص ارسطو نسبت به درست عمل کردن، فهم در حوزه حکمت عملي از اهميت بيشتري برخوردار مي باشد. در اين حوزه، فهم به عمل و عمل کردن تعلق مي گيرد. حکمت عملي در نظر ارسطو حالتي است که بيانگر استعداد انسان در عمل کردن است. اما عمل کردني که پيوسته با تفکر درست همراه باشد. (همان: 216) بنابراين در اين حوزه معرفتي، متعلق فهم، عمل است. نکته مهم در اين حوزه معرفتي اين است که موضوع فهم در واقع امور تغييرناپذير است. اين نکته را با توجه به ديدگاه ارسطو نسبت به حکمت عملي مي توان توضيح داد.
حکمت عملي از نظر ارسطو، فضيلت بخشي از نفس است که عقيده را بوجود مي آورد زيرا عقيده با امور تغيير ناپذير سروکار دارد و حکمت عملي نيز چنين است. (همان:217) از اين رو، موضوع فهم در حکمت عملي امور تغيير ناپذير، يا به عبارتي عمل است. مفهوم "پراکسيس" در انديشه ارسطو دقيقاً بيانگر چنين مقصودي از متعلق فهم در حکمت عملي است. از نظر وي، پراکسيس، همراه با فهم است اما نوعي فهم عملي است که در تعقل ناب خلاصه نمي شود و از نفس عمل جدايي ناپذير است. (ديويد کوزنز هوي، 1371: 149).
با توجه به آنچه که به اختصار بيان گرديد، مي توان ارتباط و پيوند دوسويه فهم با زبان و عمل را با مراجعه با افکار و انديشه هاي سقراط، افلاطون و ارسطو دريافت. بر اين اساس، مي توان سرشت فهم را با توجه به اين دو سويه توضيح داد. فهم از سويي امري زباني است و حاصل گفتگوي زباني تلقي مي گردد. از سوي ديگر، امري عملي است و قابل جداسازي از عمل نيست. زباني بودن فهم خصلتي تأملي به فهم مي بخشد و فهم را در حوزه معرفت شناسي جاي مي دهد. عملي بودن آن نيز خصلتي انعطاف پذير به فهم داده، آن را سرشتي متغير مي بخشد. اين دو خصلت اساسي، سرشت فهم را شکل داده، بر اساس آنها مي توان به سرشت فهم راه يافت. در بخش دوم مقاله، با استخدام اين نتايج مهم در حوزه فهم و معرفت و سريان آنها به حوزه "اجتهاد" تلاش مي کنيم، به سرشت اجتهاد راه پيدا کرده، الزامات و پيامدهاي روش شناختي آن را مورد بررسي قرار دهيم.
2- اجتهاد، زبان و عمل در فقه سياسي
اجتهاد فرايندي است که از "فهم" آغاز مي شود و به "استنباط" حکم شرعي ختم مي گردد. اين فرايند حاصل تلاش فقيهانه اي است که مجتهد در راه دستيابي به حکم شرعي انجام مي دهد. به همين دليل محقق حلي (602-676 ق) در تعريف اجتهاد مي نويسد:
"و آن [اجتهاد] در عرف فقها نهايت سعي و کوشش در به دست آوردن احکام شرعيه است و به اين اعتبار به دست آوردن احکام از دلايل شرع اجتهاد خوانده مي شود." (محقق حلي، 1403: 179)
دقت در اين تعريف- که يکي از قديمي ترين تعاريف درباره اجتهاد است - نشان مي دهد که اجتهاد تلاشي فقيهانه است که با مراجعه به دلايل شرعي، احکام شرعي را بدست مي آورد. اين تلاش، تلاشي فکري است و از اين رو، با فهم سروکار دارد و هم نهايتاً به استنباط ختم مي شود و در نتيجه فهم حکم شرعي را به دنبال دارد. بر اين اساس، مي توان از اجتهاد به مثابه فهم سخن گفت. شايد بتوان به اين نکته اشاره کرد که از زماني که چنين برداشتي از اجتهاد در ميان فقهاي شيعه رايج گرديد، موضع گيري سلبي آنان نسبت به اجتهاد کنار رفته، آنان اجتهاد را به رسميت شناختند. همان طوري که برخي از صاحب نظران در اين زمينه بر اين باورند که:
"علماي شيعه تا آن وقت (قرن پنجم) در کتب خود "باب الاجتهاد" را مي نوشتند، براي اينکه آن را رد کنند و باطل بشمارند و آن را ممنوع اعلام نمايند. مثل شيخ طوسي در "عده"، ولي تدريجاً معناي اين کلمه از اختصاص بيرون آمد و خود علماي ا هل تسنن ... به معناي مطلق جهد و کوشش براي بدست آوردن حکم شرعي به کار بردند ... از اين وقت علماي شيعه نيز اين کلمه را پذيرفتند" (مرتضي مطهري، 1377: 101-100).
بنابراين مي توان اجتهاد را فهمي فقهي دانست که با بکارگيري اصول روش شناختي خاصي به استنباط احکام شرعي مي انجامد. بي ترديد اين فهم از سويي با زبان و الفاظ بکار رفته در متون ديني سروکار دارد و از سوي ديگر حاصل تلاش عملي مجتهد و ممارست و فعاليت فکري وي است که در طول زمان نيز تقويت مي گردد. به همين دليل برخي از علماي متاخر علم اصول در تعريف اجتهاد از واژه "ملکه" استفاده نموده اند. آخوند خراساني در بخش پاياني کتاب خود "کفايه الاصول" پس از ذکر برخي از تعاريف درباره اجتهاد از جمله "ملکه و استعدادي که به وسيله آن مي توان به استنباط حکم شرعي فرعي از يک اصل پرداخت"، چنين مفهومي را مورد اتفاق همه علما معرفي مي کند. (محمد کاظم خراساني، 1412: 463)
به هر روي، خواه اجتهاد را صرفاً تلاشي فقيهانه بدانيم و خواه ملکه و استعدادي فقيهانه، بالمآل معطوف به استنباط حکم شرعي بوده، ايده اجتهاد به مثابه فهم را نمايان مي سازد. در اين صورت مي توان بر اساس مباحث مفهومي و نظري گذشته در بخش نخست، پيوند دوگانه اجتهاد را مورد بررسي قرار داد و تاثيرات آن را بر فقه سياسي بيان مي کنيم.
2,1- اجتهاد و زبان در فقه سياسي
منصوصات بر اساس اين تعريف، يا به شکل صريح در متون و منابع ديني بيان شده اند که در اين صورت، اجتهاد تنها به مفهوم "کشف" حکم پس از مراجعه به اين منابع بکار مي رود؛ و يا به صورت غير صريح (اجمال يا ابهام) بيان شده اند که در اين صورت، اجتهاد به مفهوم "تفسير" و رفع اجمال و ابهام از ادله و "استنباط" حکم خواهد بود. اگرچه در صورت نخست نيز اجتهاد با زبان ارتباط مستقيم برقرار مي کند و مجتهد با مراجعه مستقيم به زبان و الفاظ زباني، حکم شرعي را کشف مي کند اما پر واضح است که در اين مراجعه به مفهوم دقيق "کشف" صورت نمي گيرد چرا که حکم از قبل نيز به شکل صريح در منابع وجود داشته است. در نتيجه درگيري مجتهد با متن و گفتگوي زباني وي با متن، به معناي دقيق صورت نمي گيرد و از اين رو ارتباط زباني در اين صورت اندک مي باشد. اما در صورت دوم اين ارتباط تنگاتنگ به نظر مي رسد. در اين صورت، مجتهد با تکيه بر قواعد زباني و با بهره گيري از انواع دلالت هاي زباني، تلاش مي کند اجمال و ابهام مذکور را برطرف ساخته، حکم شرعي را استنباط نمايد. در اينجاست که قواعد اصول فقه از اهميت خاصي برخوردار مي گردند. اين قواعد، مجتهد را کمک مي کند تا مقصود شارع را فهميده، بر اساس فهم خود، حکم شرعي را استنباط نمايد.
نکته بسيار مهمي که به نظر مي رسد در هر دو صورت مذکور و به ويژه در صورت دوم، بر سرشت فهم اجتهادي تاثيرگذار مي باشد، "زباني" شدن فهم است. فهم مجتهد فهمي زباني است و از اين رو، ويژگي هاي زبان بر فهم مجتهد تاثير گذاشته، نوع ارتباط زباني، فهم وي را رقم مي زند. مهمترين پيامد اين تاثيرگذاري و تاثير پذيري را مي توان "معرفت شناختي" شدن فهم اجتهادي در پرتو ارتباط زباني آن دانست. مقصود از معرفت شناختي شدن فهم اجتهادي، پذيرش ايده "معرفت بخشي" زبان و ضرورت بکارگيري درست قواعد زباني به منظور فهم درست است. در نتيجه مفروض مجتهد امکان فهم درست است و دغدغه او رسيدن به چنين فهمي از طريق بکارگيري درست قواعد زباني است. به همين دليل، مباحث "الفاظ" در علم اصول اهميت اساسي پيدا مي کند. اين مباحث به مجتهد ابزارهاي معرفت شناختي لازم را براي فهم درست غرض و مقصود شارع در اختيار وي قرار مي دهند. اگرچه ديدگاه هاي مختلفي درباره ماهيت "وضع" و انواع دلالت هاي الفاظ در علم اصول فقه ارائه شده است، (به عنوان نمونه رک: محمد حسين نائيني، 1409؛ محمدباقر صدر، 1417؛ ابوالقاسم موسوي خوئي،1422) مي توان نتيجه بکارگيري قواعد زباني مذکور را رسيدن به فهم معتبر غرض شارع از ديدگاه مذکور دانست. اين نتيجه گيري، قرابت و همسويي دستگاه معرفتي "حکمت نظري" با دستگاه معرفتي "فقه" و بويژه "فقه سياسي" را نشان مي دهد. همانطوري که در حکمت نظري، حکيم دغدغه دستيابي به "فهم درست" به منظور دستيابي به "حقيقت" را دارد، در دستگاه فقه و فقه سياسي نيز، فقيه دغدغه "فهم درست" مقصود شارع به منظور دستيابي به "حقيقت (شريعت به مثابه امر حقيقي)" دارد. از اين رو هر دو دغدغه حقيقت يابي دارند، حکيم حقيقت مکنون در هستي و فقيه حقيقت مکنون در شريعت. به همين دليل، مي توان پيش فرض معرفت شناختي مشترک اين دو را امکان رسيدن به حقيقت دانست. حکمت و فقه بدين ترتيب، انسان را به حقيقت مي رسانند. اين نتيجه گيري، به وضوح تمايز جوهري اين دو دانش را با دانش هاي ديگر، به ويژه دانش هاي مدرن نشان مي دهد.
"نص گرايي" ديگر پيامد مهم معرفت شناختي ارتباط زباني فقه و اجتهاد است. از آنجا که فقيه با سازوکار روش شناختي اجتهاد، فهمي زباني از متون ديني بدست مي آورد، فقه و اجتهاد وي مبتني بر دريافت از "نص" مي گردد و "نص" گرايي ويژگي مهم آن تلقي مي گردد. مقصود از نص گرايي، ابتناي فقه و اجتهاد بر نص و محوريت نص (قرآن کريم و سنت) در فعاليت علمي فقهاي و مجتهدين است. نص گرايي، بر اين اساس، دانش فقه را در زمره دانش هايي قرار مي دهد که هدف آنها فهميدن متن است. چنين دانش هايي، به وضوح بسيار تحت تاثير مختصات زباني متن قرار گرفته و بدون توجه به آنها فهم درست آن متن امکان پذير نمي باشد. بي ترديد، عربيت يکي از مهم ترين ويژگي هاي مورد نظر است. اگرچه برخي از فقهاي اهل سنت همچون ابواسحاق شاطبي در تأکيد بر عربيت نوعي افراط را پيش گرفته و آن را اصالت بخشيده و از مقاصد شريعت معرفي مي کنند، به نظر مي رسد، مي توان با اين گفته آنان مبني بر اينکه "قرآن به زبان عربي نازل شده است، پس فهم آن از اين طريق امکان دارد"، (ابواسحاق الشاطبي، بي تا: 64) موافقت نمود. اين گفته در واقع بيانگر اهميت زبان عربي به عنوان ابزار و معرفت شاختي قرآن کريم و سنت گفتاري پيامبر (ص) و امامان معصوم (از ديدگاه شيعه) است و از اين رو، معقول به نظر مي رسد.
با توجه به آنچه گذشت، مي توان معرفت شناختي شدن فهم اجتهادي و نص گرا بودن آن را مهم ترين پيامدهاي ارتباط زبان و اجتهاد دانست. بر اين اساس، فقه به عنوان دانشي که حاصل چنين اجتهادي تلقي مي شود، نيز دانشي "معرفت زا" و "نص گرا" مي گردد. بر اين اساس، هويت فقه به عنوان يک دانش، هويت معرفتي مبتني بر پيوند تنگاتنگ با نص خواهد بود و به همين دليل معرفتي که از اين دانش انتظار مي رود، معرفتي برگرفته از نص و تعامل با آن است.
بي ترديد، تعميم اين دو ويژگي- معرفت زايي و نص گرايي - به عنوان پيامدهاي زباني بودن اجتهاد، از فقه به فقه سياسي امکان پذير بوده، با چنين تعميمي مي توان فقه سياسي را نيز دانشي معرفت زا و نص گرا دانست. فقه سياسي نيز برخوردار از خصلت معرفت بخشي بوده، اين معرفت با مراجعه به نصوص و متون ديني به دست مي آيد. با اين وجود، به نظر مي رسد، اين دو ويژگي را در صورتي مي توان به عنوان ويژگي هاي خاص فقه سياسي به رسميت شناخت که پيش فرض خاص فقه سياسي را در اين باره پذيرفت. فقه سياسي دانشي است که مبتني بر اين پيش فرض اساسي شکل گرفته است که قرآن و سنت به عنوان مهمترين متون و نصوص ديني حاوي گزاره هاي "سياسي" مي باشد. بديهي است که در چنين صورتي مي توان مرجعيت نص قرآني و سنت را در زندگي سياسي به عنوان مهم ترين پيش فرض معرفت شناختي فقه سياسي پذيرفت و از هويت فقه سياسي دفاع کرد و آن را به عنوان يک شاخه از شاخه هاي سه گانه فقه و يا به عنوان يک دانش سياسي مستقل تلقي نمود. بي ترديد، ديدگاه غالب و رايج درباره فقه سياسي اين است که فقه سياسي در واقع همان "فقه السياسات" است که از قديم به عنوان يکي از شاخه هاي فقه تلقي گرديده است. اگرچه اين ديدگاه با توجه به سنت فقهي رايج قابل قبول و دفاع مي باشد، به نظر مي رسد، بتوان از ضرورت ارتقاء جايگاه معرفتي فقه سياسي به عنوان يک دانش سياسي اسلامي با توجه به ظرفيت مکنون در آن و با توجه به الزامات عمل سياسي و نيازهاي جديد سخن گفت. اگرچه مقاله حاضر، در صدد اثبات اين ديدگاه نيست اما با اشاره به برخي از مختصات معرفت شناختي فقه سياسي در اينجا و به ويژه در بخش پاياني مقاله، در صدد تمهيد مقدمات طرح چنين ديدگاهي درباره فقه سياسي است.
پي نوشت ها :
* استاديار دانشکده علوم اقتصادي و سياسي دانشگاه شهيد بهشتي
ادامه دارد...
/ج