درباره ي «هوش مصنوعي» استيون اسپيلبرگ
نويسنده: مسعود نظري
هوش مصنوعي (2001) فيلم برجستهاي است كه پيوندي عميق و دوجانبه با داستان ماجراهاي پينوكيو برقرار ميكند، چرا كه هم ديويد، قهرمان داستان، همانند پينوكيو خواستار تحول و تبديل شدن به يك انسان واقعي است، و هم اين كه شنيدن قصه ي پينوكيو او را به جستوجوي پري آبي برميانگيزد. در اين فيلم، مسألهاي مطرح ميشود كه كمتر در فيلمهاي علمي خيالي كه به مسائلي مانند تسلط ماشين بر انسان ميپردازند، مطرح شده است.
زمان شروع داستان، سالهايي است كه غفلت و جاهطلبي و ناداني انسان در كنار پيشرفت دانش و تكنولوژي، باعث آب شدن يخهاي قطبي بر اثر گازهاي گلخانهاي و فرو رفتن شهرهاي ساحلي در زير آب شده و بسياري از شهرها براي هميشه از بين رفتهاند، ميليونها انسان آواره شدهاند، فضاي حياتي و منابع به شدت محدود شده و به دنبال آن، زاد و ولد انسانها قانوناً محدود شده و انسانها به دنبال «مكا»ها يا رباتهاي مكانيكياند كه غذا مصرف نميكنند. تيتراژ فيلم نيز با موسيقي نگرانكنندهاي آغاز ميشود.
تا اين زمان، مكاهاي بسياري در عرصههاي گوناگون مشغول خدمت شدهاند: مكاهاي پرستار، مكاهاي كارگر و حتي مكاهاي عاشقپيشه ي نر و ماده براي لذات جسماني. اما پروفسورهايي در جمع كاركنان شركت سازنده ي رباتهاي هوشمند، موضوع نياز به روباتي را مطرح ميكند كه بتواند دوست داشته باشد؛ دوستياي صميمانه، همان محبتي كه يك بچه ي واقعي به پدر و مادرش دارد، و شايد حتي شديدتر، چرا كه اين محبت پايانناپذير خواهد بود. و اين نيت، مسألهاي اخلاقي را ايجاد ميكند كه مسئوليت انسان در مقابل آفريدههاي شبيهسازي شده ي خودش است، و اين همان موضوعي است كه تفاوتي كلي با موضوع ديگر فيلمهاي علميخيالي دارد كه در آن ها مسائلي مانند تسلط ماشينهاي بيرحم و بياحساس، با قدرتي مقاومتناپذير، و ناشي از يادگيري، اطلاعات فراوان و ... بر انسان مطرح ميشود. در اين فيلم حتي رباتهاي نسل پيش از ديويد نيز دوستداشتني و مظلوماند. در فيلم بسيار كم به رباتهاي سالم هوشمند در حال خدمت برميخوريم و در عوض رباتهاي آهنقراضه ي فراري فراواناند و با اين كه در انبوه زبالهها به دنبال اعضايي جايگزين براي خود ميگردند، هم چنان چهرههايي جذاب دارند كه از اين كه مورد ظلم واقع شدهاند، انسان را به همدردي واميدارند. در اين ميان، نابودگران مكاها هر چند از انحطاط انسانيت به خاطر جايگزيني رباتها در بسياري از جنبههاي زندگي شكايت ميكنند و ادعاي نجات انسانها را دارند، چهرهاي بسيار خشن دارند و شكار رباتها با موتورسيكلتهاي گرگمانند و صحنههاي نابودكردن وحشيانه ي آن ها، يادآور جنايتهاي ناشي از عقدههاي مهارنشده ي انسانها و نسلكشيهاست. مكاها حتي در آخرين لحظهها، صادقانه در پي انجام خدمتاند. مانند مكاي پرستاري كه در قفس از ديويد مراقبت ميكند، يا جو كه به ياري ديويد در جستوجوي هيجانانگيزش ميآيد، هرچندكه براي كار ديگري ساخته شده است. اما كم تر چهره ي مثبتي از انسان در فيلم هست. بهترين آن ها مونيكا است كه سرانجام بر عواطف مادرانهاش غلبه ميكند ولي از آن جاكه اين امر، ناشي از بروز دو سوءتفاهم جدي است تاحدي قابل اغماض است. پروفسور هابي ظاهراً مهري پدرانه به ديويد پيدا كرده اما بيش تر تحت تأثير عظمت آفرينش خود است و با قرار دادن خود در جايگاه خدا، ديويد را براي اين درست كرده تا دوستش داشته باشد و گويا به خاطر همين شباهت و احساس، مسئوليتي براي خود در برابر موجودات هوشمند حساسي كه ميآفريند، نميشناسد.
بچهها نيز بيشتر موذي و بدجنساند و هر دو سوءتفاهم به وجود آمده، از شيطنت آن هاست. هنري (پدر) كه ايجاد موقعيت شغلي بهتر، يكي از دلايل اصلي او در پذيرش ديويد است، به راحتي به خاطر خطرهاي احتمالي از او دل ميكند. صاحبكاران جو نيز از او سوءاستفاده ميكنند و قتلي را به گردنش مياندازند. خلاصه هيچ چهره ي مثبتي از انسان در فيلم ديده نميشود، در صورتيكه حتي تدي، خرس عروسكي كه به گفته ي مارتين حالا ديگر يك اسباببازي احمق است، همانموقع كه ديويد با تحريك شيطنتآميز مارتين، براي بهرهمند شدن از مهر مادر، موي مونيكا را ميچيند، در صحنهاي زيبا و طنزآميز موي او را كه به زمين ريخته برميدارد و در درزهاي خود پنهان ميكند، چراكه او هم محبت مونيكا را ميطلبد. همه ي اين ها باعث ميشود فكر كنيم كه موضوع اصلي و آگاهانه ي فيلم، همان مسئوليت انسان در برابر چيزهايي است كه درست ميكند: آيا وقتي چيزي يا ماشيني درست كنيم كه رنج را احساس كند مجازيم كه - تنها از آنرو كه ما او را ساختهايم و مالك او هستيم - آزارش دهيم؛ يا وقتي چيزي ميسازيم كه عاطفه دارد مجازيم آن را يا او را آزرده كنيم، و سرانجام، آيا وقتي اين چيزها را هوشمند كرديم حق داريم پس از اين كه كهنه شدند با آن ها مانند آهنقراضه رفتار كنيم؟
شگفت اين كه رباتها يا مكاها همه صفاتي دارند كه آن ها را اصطلاحاً انساني ميناميم؛ مانند خدمت به همنوع (ربات كارگر)، پرستاري (ربات پرستار)، محبت (ديويد)، و در نازلترين گونهاش سرگرم كردن (تي) و قابليت جنسي (جو)، و در عاليترين گونهاش شاعري و نقاشي (ديويد). و برعكس، انسانها همه صفاتي دارند كه آن ها را غيرانساني ميناميم؛ مانند جاهطلبي (پروفسور هابي)، موذيگري (بچهها)، حسادت (مارتين)، فريب (مارتين و كارفرماي جو و پروفسور هابي)، حسابگري (هنري)، قتل (كارفرماي جو)، وحشيگري (افراد حاضر در «جشنواره») و ... خوبي انسانها در فيلم بسيار زودگذر است: كارمندي كه در جمع كاركنان، همين مسأله ي اخلاقي را مطرح ميكند راحت از آن ميگذرد و خودش هم در آفرينش ديويد نقش دارد. شخصي كه دخترش وجود ديويد در قفس را به او خبر ميدهد به نابود كردن ديويد اعتراض دارد و ميگويد كه نميتوانند با او مانند آشغال رفتار كنند، اما با گرفتن پول راضي ميشود؛ افراد حاضر در «جشنواره» رباتكشي فقط در لحظهاي هيجاني عواطف انسانيشان گل ميكند و ... اين تصادفي نيست، چراكه حتي موتورسيكلتهاي گرگمانند شكارچيان رباتهاي قراضه، صرفاً موتور هستند و نه مثلاً رباتهاي هوشمند شكارچي.
رباتها خواستار رفتاري انسانياند: ربات معترض در قفس به رفتار ناعادلانه ي انسانها اعتراض ميكند؛ ديويد حتي قبل از رابطه ي مادري از مونيكا ميخواهد كه لباسش را به تنش كند؛ و حتي رباتهاي همانند خودش را كه شاهدي بر ماشين بودن او هستند، نابود ميكند؛ وقتي مونيكا با شنيدن بوي ادوكلن هنري به او ميگويد كه دوستداشتني شده او تمام ادوكلن را به خودش ميمالد.
ترديد انسان در چگونگي رفتار با اين ماشينها به گونهاي نمادين در چند جاي فيلم نمايش داده شده است: در اولين مشاجره ي مونيكا و هنري بر سر پذيرش ديويد كه فرانسيس اوكانر بسيار عالي از عهده ي ايفاي نقشش برآمده و طنزي عالي در آن گنجانده شده؛ بر سر ميز شام براي اولينبار؛ هنگام تقاضاي ديويد براي پوشيدن لباس خوابش؛ در كلافگي مونيكا و ديويد هنگام برخوردهاي مكرر؛ هنگام خواندن شعرهاي زيباي او؛ هنگام وداع مونيكا و ديويد در جنگل و تنها گذاشتن ديويد؛ هنگام خواندن شورش هيجاني و لحظهاي جمعيت حاضر در جشنواره. اين ترديد به صورت مستقيم نيز در ملاقات ديويد و پروفسور هابي مطرح ميشود.
اين ترديدها مسأله ي فلسفي بسيار مهم ديگري را مطرح ميكنند كه ارتباط تنگاتنگي با مسائل قبلي دارد: تفاوت ميان انسان و غيرانسان چيست؟ يا به زباني ديگر مرز انسانيت كجاست؟ آيا در جسم اوست كه در آن با حيوانات اشتراك دارد و شايد از بعضي جنبهها از آنان پستتر باشد؟ يا در ذهن او، كه به لحاظ بعضي تواناييها از ماشين كم تر است و روزبهروز بخشي از قلمروي خود را واميگذارد؟ يا در عواطفي كه آن ها را انساني ميناميم و مكاها در فيلم هوش مصنوعي، بسيار بيش تر، از آن ها بهره بردهاند؟ اين مسأله روزبهروز اهميت بيشتري مييابد، هم از نظر فلسفي ناب و هم به سبب نتايج عملي آن. و با همان سرعت، مرز انسانيت نيز روزبهروز كمرنگتر و محوتر ميشود. به گونهاي كه اگر تا ديروز تشخيص يك كاراكتر مجازي از واقعي در صفحه ي كامپيوتر يا بر پرده ي سينما براي بيننده ي عام مشكل بود، امروز تشخيص يك انسان واقعي از يك انسان شبيهسازي شده، در جلوي چشم و زير دستان يا زير تيغ جراحي يك متخصص، غيرممكن شده است.
فيلم داستاني جذاب، منسجم و پويا، و تدويني عالي با ايجاز و گاه اطنابهاي سخت آموزنده دارد و بازيهاي عالي فرانسس اوكانر در نقش مونيكا، هيلي جويل آزمنت در نقش ديويد، و جود لا در نقش جو ربات عاشقپيشه (با بازي مكانيكي شده)، و ويليام هارت در نقش پروفسور هابي - وراي مفاهيم موجود در فيلم - تماشاگر را از لذت زيباييشناختي ناب فراواني بهرهمند ميكند. صحنههاي دراماتيك و عاطفي بسيار مؤثر و زيبايي نيز در فيلم هست كه تماشاگر را به شدت درگير ميكند. با اينحال، همين درگيري به مخاطب كمك ميكند تا مسائل فلسفي مطرح شده و اهميت آن ها را بهتر درك كند تا شايد در پي پاسخي برآيد. كيفيت بينظير و انسجام عالي عناصر، وحدتي به فيلم ميبخشد كه آن را از سطحي قراردادي به سطحي نمادين برميكشد و به هر كسي اين امكان را ميدهد تا مفاهيمي فراخور ظرفيت ذهني خود - علاوه بر مسائل مستقيماً مطرح شده در فيلم كه در اين گفتار به آن ها اشاره شد - را در آيينه ي آن ببيند.
منبع:ماهنامه ي سينمايي فيلم، شماره ي 402.
/ج
زمان شروع داستان، سالهايي است كه غفلت و جاهطلبي و ناداني انسان در كنار پيشرفت دانش و تكنولوژي، باعث آب شدن يخهاي قطبي بر اثر گازهاي گلخانهاي و فرو رفتن شهرهاي ساحلي در زير آب شده و بسياري از شهرها براي هميشه از بين رفتهاند، ميليونها انسان آواره شدهاند، فضاي حياتي و منابع به شدت محدود شده و به دنبال آن، زاد و ولد انسانها قانوناً محدود شده و انسانها به دنبال «مكا»ها يا رباتهاي مكانيكياند كه غذا مصرف نميكنند. تيتراژ فيلم نيز با موسيقي نگرانكنندهاي آغاز ميشود.
تا اين زمان، مكاهاي بسياري در عرصههاي گوناگون مشغول خدمت شدهاند: مكاهاي پرستار، مكاهاي كارگر و حتي مكاهاي عاشقپيشه ي نر و ماده براي لذات جسماني. اما پروفسورهايي در جمع كاركنان شركت سازنده ي رباتهاي هوشمند، موضوع نياز به روباتي را مطرح ميكند كه بتواند دوست داشته باشد؛ دوستياي صميمانه، همان محبتي كه يك بچه ي واقعي به پدر و مادرش دارد، و شايد حتي شديدتر، چرا كه اين محبت پايانناپذير خواهد بود. و اين نيت، مسألهاي اخلاقي را ايجاد ميكند كه مسئوليت انسان در مقابل آفريدههاي شبيهسازي شده ي خودش است، و اين همان موضوعي است كه تفاوتي كلي با موضوع ديگر فيلمهاي علميخيالي دارد كه در آن ها مسائلي مانند تسلط ماشينهاي بيرحم و بياحساس، با قدرتي مقاومتناپذير، و ناشي از يادگيري، اطلاعات فراوان و ... بر انسان مطرح ميشود. در اين فيلم حتي رباتهاي نسل پيش از ديويد نيز دوستداشتني و مظلوماند. در فيلم بسيار كم به رباتهاي سالم هوشمند در حال خدمت برميخوريم و در عوض رباتهاي آهنقراضه ي فراري فراواناند و با اين كه در انبوه زبالهها به دنبال اعضايي جايگزين براي خود ميگردند، هم چنان چهرههايي جذاب دارند كه از اين كه مورد ظلم واقع شدهاند، انسان را به همدردي واميدارند. در اين ميان، نابودگران مكاها هر چند از انحطاط انسانيت به خاطر جايگزيني رباتها در بسياري از جنبههاي زندگي شكايت ميكنند و ادعاي نجات انسانها را دارند، چهرهاي بسيار خشن دارند و شكار رباتها با موتورسيكلتهاي گرگمانند و صحنههاي نابودكردن وحشيانه ي آن ها، يادآور جنايتهاي ناشي از عقدههاي مهارنشده ي انسانها و نسلكشيهاست. مكاها حتي در آخرين لحظهها، صادقانه در پي انجام خدمتاند. مانند مكاي پرستاري كه در قفس از ديويد مراقبت ميكند، يا جو كه به ياري ديويد در جستوجوي هيجانانگيزش ميآيد، هرچندكه براي كار ديگري ساخته شده است. اما كم تر چهره ي مثبتي از انسان در فيلم هست. بهترين آن ها مونيكا است كه سرانجام بر عواطف مادرانهاش غلبه ميكند ولي از آن جاكه اين امر، ناشي از بروز دو سوءتفاهم جدي است تاحدي قابل اغماض است. پروفسور هابي ظاهراً مهري پدرانه به ديويد پيدا كرده اما بيش تر تحت تأثير عظمت آفرينش خود است و با قرار دادن خود در جايگاه خدا، ديويد را براي اين درست كرده تا دوستش داشته باشد و گويا به خاطر همين شباهت و احساس، مسئوليتي براي خود در برابر موجودات هوشمند حساسي كه ميآفريند، نميشناسد.
بچهها نيز بيشتر موذي و بدجنساند و هر دو سوءتفاهم به وجود آمده، از شيطنت آن هاست. هنري (پدر) كه ايجاد موقعيت شغلي بهتر، يكي از دلايل اصلي او در پذيرش ديويد است، به راحتي به خاطر خطرهاي احتمالي از او دل ميكند. صاحبكاران جو نيز از او سوءاستفاده ميكنند و قتلي را به گردنش مياندازند. خلاصه هيچ چهره ي مثبتي از انسان در فيلم ديده نميشود، در صورتيكه حتي تدي، خرس عروسكي كه به گفته ي مارتين حالا ديگر يك اسباببازي احمق است، همانموقع كه ديويد با تحريك شيطنتآميز مارتين، براي بهرهمند شدن از مهر مادر، موي مونيكا را ميچيند، در صحنهاي زيبا و طنزآميز موي او را كه به زمين ريخته برميدارد و در درزهاي خود پنهان ميكند، چراكه او هم محبت مونيكا را ميطلبد. همه ي اين ها باعث ميشود فكر كنيم كه موضوع اصلي و آگاهانه ي فيلم، همان مسئوليت انسان در برابر چيزهايي است كه درست ميكند: آيا وقتي چيزي يا ماشيني درست كنيم كه رنج را احساس كند مجازيم كه - تنها از آنرو كه ما او را ساختهايم و مالك او هستيم - آزارش دهيم؛ يا وقتي چيزي ميسازيم كه عاطفه دارد مجازيم آن را يا او را آزرده كنيم، و سرانجام، آيا وقتي اين چيزها را هوشمند كرديم حق داريم پس از اين كه كهنه شدند با آن ها مانند آهنقراضه رفتار كنيم؟
شگفت اين كه رباتها يا مكاها همه صفاتي دارند كه آن ها را اصطلاحاً انساني ميناميم؛ مانند خدمت به همنوع (ربات كارگر)، پرستاري (ربات پرستار)، محبت (ديويد)، و در نازلترين گونهاش سرگرم كردن (تي) و قابليت جنسي (جو)، و در عاليترين گونهاش شاعري و نقاشي (ديويد). و برعكس، انسانها همه صفاتي دارند كه آن ها را غيرانساني ميناميم؛ مانند جاهطلبي (پروفسور هابي)، موذيگري (بچهها)، حسادت (مارتين)، فريب (مارتين و كارفرماي جو و پروفسور هابي)، حسابگري (هنري)، قتل (كارفرماي جو)، وحشيگري (افراد حاضر در «جشنواره») و ... خوبي انسانها در فيلم بسيار زودگذر است: كارمندي كه در جمع كاركنان، همين مسأله ي اخلاقي را مطرح ميكند راحت از آن ميگذرد و خودش هم در آفرينش ديويد نقش دارد. شخصي كه دخترش وجود ديويد در قفس را به او خبر ميدهد به نابود كردن ديويد اعتراض دارد و ميگويد كه نميتوانند با او مانند آشغال رفتار كنند، اما با گرفتن پول راضي ميشود؛ افراد حاضر در «جشنواره» رباتكشي فقط در لحظهاي هيجاني عواطف انسانيشان گل ميكند و ... اين تصادفي نيست، چراكه حتي موتورسيكلتهاي گرگمانند شكارچيان رباتهاي قراضه، صرفاً موتور هستند و نه مثلاً رباتهاي هوشمند شكارچي.
رباتها خواستار رفتاري انسانياند: ربات معترض در قفس به رفتار ناعادلانه ي انسانها اعتراض ميكند؛ ديويد حتي قبل از رابطه ي مادري از مونيكا ميخواهد كه لباسش را به تنش كند؛ و حتي رباتهاي همانند خودش را كه شاهدي بر ماشين بودن او هستند، نابود ميكند؛ وقتي مونيكا با شنيدن بوي ادوكلن هنري به او ميگويد كه دوستداشتني شده او تمام ادوكلن را به خودش ميمالد.
ترديد انسان در چگونگي رفتار با اين ماشينها به گونهاي نمادين در چند جاي فيلم نمايش داده شده است: در اولين مشاجره ي مونيكا و هنري بر سر پذيرش ديويد كه فرانسيس اوكانر بسيار عالي از عهده ي ايفاي نقشش برآمده و طنزي عالي در آن گنجانده شده؛ بر سر ميز شام براي اولينبار؛ هنگام تقاضاي ديويد براي پوشيدن لباس خوابش؛ در كلافگي مونيكا و ديويد هنگام برخوردهاي مكرر؛ هنگام خواندن شعرهاي زيباي او؛ هنگام وداع مونيكا و ديويد در جنگل و تنها گذاشتن ديويد؛ هنگام خواندن شورش هيجاني و لحظهاي جمعيت حاضر در جشنواره. اين ترديد به صورت مستقيم نيز در ملاقات ديويد و پروفسور هابي مطرح ميشود.
اين ترديدها مسأله ي فلسفي بسيار مهم ديگري را مطرح ميكنند كه ارتباط تنگاتنگي با مسائل قبلي دارد: تفاوت ميان انسان و غيرانسان چيست؟ يا به زباني ديگر مرز انسانيت كجاست؟ آيا در جسم اوست كه در آن با حيوانات اشتراك دارد و شايد از بعضي جنبهها از آنان پستتر باشد؟ يا در ذهن او، كه به لحاظ بعضي تواناييها از ماشين كم تر است و روزبهروز بخشي از قلمروي خود را واميگذارد؟ يا در عواطفي كه آن ها را انساني ميناميم و مكاها در فيلم هوش مصنوعي، بسيار بيش تر، از آن ها بهره بردهاند؟ اين مسأله روزبهروز اهميت بيشتري مييابد، هم از نظر فلسفي ناب و هم به سبب نتايج عملي آن. و با همان سرعت، مرز انسانيت نيز روزبهروز كمرنگتر و محوتر ميشود. به گونهاي كه اگر تا ديروز تشخيص يك كاراكتر مجازي از واقعي در صفحه ي كامپيوتر يا بر پرده ي سينما براي بيننده ي عام مشكل بود، امروز تشخيص يك انسان واقعي از يك انسان شبيهسازي شده، در جلوي چشم و زير دستان يا زير تيغ جراحي يك متخصص، غيرممكن شده است.
فيلم داستاني جذاب، منسجم و پويا، و تدويني عالي با ايجاز و گاه اطنابهاي سخت آموزنده دارد و بازيهاي عالي فرانسس اوكانر در نقش مونيكا، هيلي جويل آزمنت در نقش ديويد، و جود لا در نقش جو ربات عاشقپيشه (با بازي مكانيكي شده)، و ويليام هارت در نقش پروفسور هابي - وراي مفاهيم موجود در فيلم - تماشاگر را از لذت زيباييشناختي ناب فراواني بهرهمند ميكند. صحنههاي دراماتيك و عاطفي بسيار مؤثر و زيبايي نيز در فيلم هست كه تماشاگر را به شدت درگير ميكند. با اينحال، همين درگيري به مخاطب كمك ميكند تا مسائل فلسفي مطرح شده و اهميت آن ها را بهتر درك كند تا شايد در پي پاسخي برآيد. كيفيت بينظير و انسجام عالي عناصر، وحدتي به فيلم ميبخشد كه آن را از سطحي قراردادي به سطحي نمادين برميكشد و به هر كسي اين امكان را ميدهد تا مفاهيمي فراخور ظرفيت ذهني خود - علاوه بر مسائل مستقيماً مطرح شده در فيلم كه در اين گفتار به آن ها اشاره شد - را در آيينه ي آن ببيند.
منبع:ماهنامه ي سينمايي فيلم، شماره ي 402.
/ج