سرم خاک مستان فرخنده پي

سرم خاک مستان فرخنده پي شاعر : امير خسرو دهلوي که شويند نقش خرد را به مي سرم خاک مستان فرخنده پي جهان خرد را به جام شراب فروشم چو من مست باشم خراب خوشا وقت مستي و ديوانگي چو فتنه است فرهنگ فرزانگي نياري که يک شربه افزون خوري هر آبي کز اندازه بيرون خوري هم از خوردن پر گراني بود وگر شربت زندگاني بود ني سير چندان که مي‌نوشيش بجز مي که بر بوي بيهوشيش به عاشق نوازي فرو ريز مي بيا ساقي اندر قدح پي به پي ز تشويش خويشم رهايي دهد مي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرم خاک مستان فرخنده پي
سرم خاک مستان فرخنده پي
سرم خاک مستان فرخنده پي

شاعر : امير خسرو دهلوي

که شويند نقش خرد را به ميسرم خاک مستان فرخنده پي
جهان خرد را به جام شرابفروشم چو من مست باشم خراب
خوشا وقت مستي و ديوانگيچو فتنه است فرهنگ فرزانگي
نياري که يک شربه افزون خوريهر آبي کز اندازه بيرون خوري
هم از خوردن پر گراني بودوگر شربت زندگاني بود
ني سير چندان که مي‌نوشيشبجز مي که بر بوي بيهوشيش
به عاشق نوازي فرو ريز ميبيا ساقي اندر قدح پي به پي
ز تشويش خويشم رهايي دهدمي کوبه عشق آشنايي دهد
کزو گشت پوسيده عقل سليمبيا مطرب آن پرده‌هاي حکيم
شود رسته زين عقل ناسودمندنوازش چنان کن که جان نژند
که شد قرة العين مستانش نامبيا ساقيا درده آن خون خام
که بيرون رود پند دانا ز گوشچنان گوش من پر کن از بانگ نوش
چو طفلان ببر گير و به نواز خوشبيا مطرب آن جره‌ي طفل وش
بزن چوب تا باز گويد درستنوايي که تعليم کرد از نخست
که بنياد غم را در آرد ز پايبيا ساقي آن جام شادي فزاي
ز خونابه‌ي دهر امانم دهدبه من ده که راحت به جانم دهد
که بي مغزيش مغز را شد دوابيا مطرب آن بر بط خوش نوا
به دل جان نوريزد از راه گوشبزن تا که بر بايد از مغز هوش
که شيريني عيش ريزد به کامبيا ساقي آن باده‌ي تلخ فام
که تلخي بسي ديدم از روزگاربده تا به شيريني آرم به کار
دماغ مرا تر کن از ساز تربيا مطر با برکش آواز تر
از آن دست چون ابر باران آبروان کن که خشک است رود رباب
کزو بزم گردد چو خرم بهاربيا ساقي آن شربت خوش گوار
گل زرد من زو شود ارغوانبده تا چو در تن در آرد توان
بدان ار غنون ساز طنبور نامبيا مطرب اسباب مي کن تمام
مي پر دهد از کدوي تهيکه گر چون عروسانش در بر نهي
که هم کوثرش نام شد هم رحيقبيا ساقي آن باده‌ي چون عقيق
خراباتي از وي بهشتي شودفرو ريز تا چون بکشتي شود
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوحبيا مطرب آن چاشني بخش روح
دل و جان مي خوارگان تازه کنفرو گوي و مجلس پر آوازه کن
که محتاج جرعه است مرده به خاکبه جام طرب زنده کن جان پاک
که انديشه را در نوردد بساطبيا ساقي آن گنج دان نشاط
و زو مجلس آراي خسرو کنيمبده تا نشاط سخن نو کنيم
به نالش درار آن پر آهنگ رابيا مطربا ساز کن چنگ را
حريفان نگردند محتاج ميزهي گير کز ذوق آواز وي
که تا اندوه و غم نهم بر کناربيا ساقي آن باده‌ي خوش گوار
که محراب زرتشتيان شد ز باببيا ساقيا ارمغاني شراب
کشم آتش غم بدان آب خوشبده تا به مستي کنم خواب خوش
کند زاهدان را به کوي مغانبيا مطرب آن چفته کز يک فغان
ز سر نو کند داغ ديرينه راچنان زن که آتش زند سينه را
که شويد همه تيرگيها ز ذاتبيا ساقي آن سلسبيل حيات
ز آلايش خاک پاکم کشدبده تا چو منزل به خاکم کشد
که روشن کند جان تاريک رابيا مطرب آن علم باريک را
که دستار عالم ربايد زسرفرو گوي زانگونه سوزان و تر
که بي همتان را در آرد به جودبيا ساقي آن کيمياي وجود
ز گنج سخن در فشاني کنمبه من ده که تا شادماني کنم
ز موي کمانچه نوايي چو مويبيا مطربا مو به مو باز جوي
گوارا شود مي ز آواز اوکه تا چون به مستان رسد ساز او
کزو گوهر مردم آيد برونبيا ساقي آن جام در يا درون
برو سنگ و گوهر برون آردمبده تا نشاطي برون آردم
که صوفي کند زو ملامت کشيبيا مطرب آن مايه‌ي دل خوشي
به مي دلق خود را نمازي کنمبگو تا دمي خرقه بازي کنم
فرو شوي زين جان خاکي غباربيا ساقي آن باده‌ي بي‌خمار
نريزد کسي جرعه بر خاک منکه چون گم شود جان غمناک من
برون بر غم از سينه‌هاي نژندبيا مطرب آواز بر کش بلند
به غلغل در آرا اين کهن طاق راز سر نو کن آيين عشاق را
يکي جرعه بر خاک خسرو بريزبيا ساقي آن ساغر گرم خيز
به من ده که در خورد جام من استبيا ساقي آن مي که کام من است
حريفان بد را فراموش بادمرا با حريفان من نوش باد
بسوز اين دل عشق پرورده رابيا مطربا ساز کن پرده را
به يک زخمه کن کار او را تمامرسيد از بتان جان خسرو به کام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.