اي گشاينده‌ي خزاين جود

اي گشاينده‌ي خزاين جود شاعر : امير خسرو دهلوي نقش پيوند کارگاه وجود اي گشاينده‌ي خزاين جود يک رقم زان جريده‌ي جبروت همه هستي ز ملک تا ملکوت توئي و جز ترا نشايد گفت هست بي نيست آشکار و نهفت بنده را از کرم نوازنده اي به صد لطف کارسازنده با خودم دار بي خودم مگذار آمدم بر در تو بي‌خودوار بنده‌ام خوان و بندگي آموز به کرم رخت خواجگيم بسوز پر کن از خاک بندگي بصرم دور کن باد خسروي ز سرم کز تو با ديگري نپردازم آن چنان ره به خويش کن...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي گشاينده‌ي خزاين جود
اي گشاينده‌ي خزاين جود
اي گشاينده‌ي خزاين جود

شاعر : امير خسرو دهلوي

نقش پيوند کارگاه وجوداي گشاينده‌ي خزاين جود
يک رقم زان جريده‌ي جبروتهمه هستي ز ملک تا ملکوت
توئي و جز ترا نشايد گفتهست بي نيست آشکار و نهفت
بنده را از کرم نوازندهاي به صد لطف کارسازنده
با خودم دار بي خودم مگذارآمدم بر در تو بي‌خودوار
بنده‌ام خوان و بندگي آموزبه کرم رخت خواجگيم بسوز
پر کن از خاک بندگي بصرمدور کن باد خسروي ز سرم
کز تو با ديگري نپردازمآن چنان ره به خويش کن بازم
بود از نعمت خواجه‌ي دو سرايسخن آن به که بعد حمد خداي
آسمان دايره است او پرگاربهترين نقطه‌ي رسل بشمار
چهار رکن و چهار صفه‌ي دينچار يارش بچار سوي يقين
روشن از پرتو يقين ويندآن بزرگان که همنشين ويند
از لب لعبت فسانه سرايگويم افسانه‌هاي طبع فزاي
دور مستي و بلک داروي خوابهر فسانه صراحيي ز شراب
حور و کوثر درو تمام کنمهر يکي را بهشت نام کنم
نام اين هشت خانه هشت بهشتپس نويسم به کلک مشک سرشت
بي قيامت بهشت دريابدتا کسي کاندرو گذر يابد
از خزينه چنين گشايد درگنج پيماي اين خزينه‌ي پر
چو شد از نور در جهان ناميکافتاب جمال بهرامي
او به جاي پدر به تخت نشستپدرش رخت زندگاني بست
داد با شغل دولتش خويشيهر کرا ديد در خود پيشي
جز خردمند و راستکار و امينکاردارش نشد به روي زمين
خود بفارغدلي به باده نشستعهده‌ي ملک چو بر ايشان بست
باده مي خورد و گنج مي افشاندعيش مي کرد و کام دل مي راند
آنچه بي مي توان شد از وي مستجستي از مطربان چابک دست
گشته همتاش در کمان و کمندحاضر خدمتش غلامي چند
افتي در ته سپهر کبودخاص‌تر ز آن همه کنيزي بود
به دلارا ميش برآمده نامبس که کردي بهر دلي آرام
هوس انگيزتر ز عشق مجازقامتي در خوشي چو عمر دراز
سخت رسته ز صحبت دل سختبر چو نارنج نو به شاخ درخت
برده صد ره رونده را از راهچو به دنبال چشم کرده نگاه
کرده تعليم دزدي عجبشنيم دزديده خنده زير لبش
مرگ را داده چاشني ز حياتسختي تلخ در لبي چو نبات
داده بر دست فتنه رشته درازگيسوي پيچ پيچش از سرناز
پاي تا سر همه لطافت و زيبتني از نازکي درونه فريب
همچو جمشيد در نظاره‌ي جامدر تماشاش روز و شب بهرام
آهوي شير گير همراهشره سوي صيدگاه بي گاهش
گور صد شير کنده بود به تيرداشت ميلي تمام در نخچير
با دگر وحشيانش زور نبودرغبتش جز به صيد گور نبود
که شدي پشته‌ها چون گنبد گورگور چندان فکندي از سر شور
مشک شب را نهفت در کافوربا مدادان که اين غزاله‌ي نور
توسنان شکار جست به پيششاه بهرام هم به عادت خويش
لرزه در باد مهرگان آورداشقر خاص زير ران آورد
کرد همراه ناشکيبي خويشنازنين را به همرکيبي خويش
کرده صيدش بصد دلاراميشاه بهرام و ترک بهرامي
صيد جويان به صيدگاه شدندهر دو پويه زنان به راه شدند
آهوئي چند پيش شاه گذشتزين ميان ناگه از کرانه‌ي دشت
کاهو آمد به سوي شير فرازگفت با شه غزال شير انداز
کانچنان افگني که من گويمهر يکي را ز تو چنان جويم
که شود ماده نر نرش مادهناوکي زن بر آهوي ساده
تاخت مرکب به هم عناني اوشاه دريافت خورده داني او
برد زانگونه کو نداشت خبربه خدنگي دو شاخ از آهوي نر
که ازو تا به ماده فرق نماندضربه فرق او از انسان راند
سوي ماده که نر کند در تاختکار نر چو به مادگي پرداخت
بس بر آهو روانه کرد ز شستدو يک انداز را بهم پيوست
که دو شاخ پديد کرد ز فرقهر دو در سر چنان نشاندش غرق
کرد نر ماده ماده را نر کردزان دو شرط هنر که در خورد کرد
از وي انصاف آن هنر درخواستکرد چون خواهش صنم همه راست
کي کمال تو عقده بند زبانپاسخش داد ماه نوش لبان
جادويي بود ني هنرمندياين هنر قدت خداوندي
دستها را ز دستها پيشي استليک از انجا که راست انديش است
بينش خويش را به بينش خويشبين که تا نفگي ز بينش پيش
نيز ازين نغز تر تواند بودکانج ازين گرده‌هات نغز نمود
زعفران گشت رنگ گلنارششاه را طيره کرد گفتارش
اين چه گستاخيست و بي خرديگفت کاي در خور جفا بدي
ديگري به ز من چگونه بودمن که کارم همه نمونه بود
او فگندش زين و مرکب برداين سخن گفت و پي به کين افشرد
تشنه و غرق آب و از جان سيرماند بي خويشتن صنم تا دير
راه صحرا گرفت و مي شد راستبس به صد خستگي ز جا برخاست
مي گذشتش چو سوزني ز حريراز کف پاي خارهاي چو تير
چون شود چون به زير خار شودپا که از برگ گل فکار شود
سايه در زير و آفتاب ز برکس نه همراه و رهنماش مگر
گفته و کرده را پشيمانيمي‌نمود اندران پريشاني
گذر اندر سواد ديهي يافتقدري چو برين نمط بشتافت
کادمي هيچ از آن طرف نگذشتآن دهي بود بر کرانه‌ي دشت
همچو مهتاب کوفتد به خرابآمد آن مه دران خرابه شتاب
در سفال شکسته ريحانيدر شد اندر تريچ دهقاني
هم هنرمند و هم ملک زادهبود دهقان جواني آزاده
دست چون ابر و برق بر سر رودطرفه بر بط زني گزيده سرود
مضحک و مبکي و منوم سازباز دانسته پرده‌ها را راز
روي گل رنگ و زلف مشکين راچون نگه کرد سرو سيمين را
وندرين دشتش از کجا گذر استماند حيران که اين چه جانور است
ور پري نيست چون رسيد اينجااين پري از کجا پريد اينجا
کيستي تو بدين لطافت و نورگفت کاي چشم بد ز روي تو دور
خبري ده که با خبر گردمملکي با پري و يا مردم
داد بيرون دمي به صد خجليصنم تن گدل ز تنگ دلي
قصه‌ي خويش و غصه‌ي بهرامگفت يک يک ز جان بي آرام
شرف ما به بارنامه‌ي تستگفت ز آنجا که کارنامه‌ي تست
من پذيرفتمت به فرزنديچون تو شايسته خداوندي
حاضر خدمتم به ماحضريگر قناعت کين به خشک و تري
بر زمين بوسه داد چون سايهخواجه زان اختر فلک مايه
از دل خويش ريخت در دل اواز هنرها که بود حاصل او
خاصه در پرده بريشم ونايکرد استاد در همه جاي
که بکشتي و زنده کردي بازچند گه جادوئي شد اندر ساز
کز جهان جادوئي برامد طاقاين خبر شهره گشت در آفاق
کشد و باز زنده گرداندکاهو از دشت سوي خود خواند
غلغلي در همه جهان افتادگفت و گويي بهر کران افتاد
يافت داراي دولت آگاهياز پژوهندگان در گاهي
زين خبر در دلش نماند آرامزان هوسها که بود در بهرام
سرو را باد و باد را پا دادبامدادان عنان به صحرا داد
رفت جائي که آن تمنا داشتچون تمناي آن تماشا داشت
که هنرهات پيش چشم آريمگفت بهرام کارزو داريم
بود بهر شکنجه‌ي بهرامنازنين را که آن همه رم و رام
جاي جولان خويشتن دريافتزان تمناي شه که در خور يافت
نازند راه آوان زان راهگشت همراه شير گيري شاه
لحن آهو نواز را بنواختچو زد آهو بسي و گور انداخت
پاي کوبان درامدند ز پيشآهوان رميده با دل ريش
پرده خواب راست کرد به رودچو سوي خويش خواندشان به سرود
همه خفتند گوئيا مردنددر زمان کان نفس فرو بردند
ساخت آن جسته را که برجستندچون دمي ديده‌ها بهم بستند
زنده را کشت و کشته را جان دادزان نمونه که شرح نتوان داد
بست چشمش ز چشم بندي اوديد شه نيز سحرمندي او
بر گهر طعنه‌ي خريدارانليکن آورد همچو طراران
هر کسي دارد از طلسمي بهرکاين چنين‌ها بسي است اندر دهر
که ازو کار دانتري نبودکارداني به کشوري نبود
گفت آري از ان ما همه ايندر شکر خنده شد بت شيرين
ليک بهتر زمانه از بهرامزيرکان در هنر بوند تمام
ناوکش را نشانه‌ي جان ساختشاه آواز آشنا بشناخت
در برآورد چون به غلطاقشداد منزل به جان مشتاقش
عذرهاي گذشته خواست بسيزد ز عذر گناه خود نفسي
باز بردش به تخت بهراميبس به صد شادي و دلارامي
پيش از ان شد که پيش از ان بودشدل کزان پيش مهربان بودش
آيد اندر نمونه‌ي تمثالشاه فرمود کان دو صورت حال
در خور نق نگاشته و سريرنقش بندان بخانه‌ي تصوير
در سبق هم جريده‌ي بهرامپور منذر که بود نعمان نام
وز بزرگي و کارداني اوشه ز بس دانش و معاني اور
دستگاه و زارتش دادهدر همه ملک اشارتش داده
مصلحت را گسسته ديد عنانچون ز صحرا نوردي بهرام
تجربت يافته ز چرخ بلندجست داناي کار مردي چند
در خور پيشگاه تاجوراندادشان يادگارهاي گران
هفت دختر ز هفت صاحب تختکاورند از براي خلوت بخت
آوريدند هفت ماه تمامرهروان بعد هفت ماه خرام
کرد نعمان بناي ديگر سازچون قوي شد بناي پرده‌ي راز
کز بهشتش نمونه بود درستبر لب جوي مرغزاري جست
باز گفتش خيال خاطر خويشخواند معمار کاردان را پيش
هفت گنبد برآوري چو سپهراز زمين تا فراز گنبد مهر
کز زمين آسمان بنا کرديبود بناي کاردان مردي
خلق را زان نمونه شيدا کردشيده نامي که هر چه پيدا کرد
جا در و هفت ماه روي گرفتهفت گنبد چو رنگ و بوي گرفت
جامه را رنگ داده بر تن خويشهر يکي هم به رنگ مسکن خويش
باز گفتند قصه با بهرامچون شد اسباب هفت خانه تمام
زاد مي زادگان نيايد راستکانچه نعمان کاردان آراست
ميل طبعش عنان ز دست ربودشاه کاين مژده‌ي نشاط شنود
گشت بر لاله کرد و بر شمشادچون رسيد اندران خجسته سواد
مغزش از بوي گل معطر گشتبوي گلهاش مغز پرور گشت
ميوه بر ميوه ديد شاخ به شاخبيشتر شد به بوستان فراخ
ديد هر سو نگار خانه نوچون درامد به کار خانه نو
جان ز نظاره ناشکيبا ديدجنتي بر ز جور زيبا ديد
با حريفان نو نوشت به جاممجلسي يافت پر ز نعمت و کام
کش ز عيش گذشته نامد يادآن چنان شد به روي خوبان شاد
بخششي کردش از نهايت بيشخواند نعمان کاردان را پيش
که بر آراست آن چنان جائيآفرين گفت بر چنان رائي
شد به دامان صبح غاليه بيزروز شنبه که باد مشک انگيز
خانه زو همچو نافه چين شدشه به گنبد سراي مشکين شد
خاست از خوابگاه ناز به مهرماه هند و نژاد رومي چهر
نقل ريزي و مجلس آرائيکرد چون ساقيان برعنائي
عشرت و عيش بود و باده و جامز اول بامداد تا گه شام
هم ز گل مست بود و هم ز شرابشه ز مستي نمود رغبت خواب
مستي نقلش از مي افزون بودجانش از ذوق بوسه مفتون بود
خواست کافسانه‌ي سرايد خوشزان پري پيکر بهشتي وش
بود شاهي به شهر ياري چستگفت وقتي به روزگار نخست
قدم آدم افسر بختشدر سر انديب پايه تختش
در چه کار دانش آموزيهوسي بودش از دل افروزي
ميل با زيرکان دانايانداشت پيوسته چون نکو رايان
هم توانگر به علم و هم بتوانسه پسر داشت هوشمند و جوان
هر يکي را جدا به پرسش کارخواند روزي نهاني از اغيار
که مرا شد بنفشه سرو بلندگفت اول به اولين فرزند
رونق ماه تا به ماهي راقرعه بر تست پادشاهي را
که جهان خوش بود خدا خشنودآن بنا نو کني به داد و به جود
با توانا کني توانائيناتوان را برفق پيش آئي
گوسپند ان به گرگ نگذاريبه شباني رمه نگهداري
گفت جاويد باد دولت شاهپور دانا به خاک سود کلاه
بي تو خود زيستن ز بهر چراستتا توئي ملک بر کسي نه سزاست
کي سليمان تخت گير شودمور با آنکه در سرير شود
چون پسنيده ديد گفتارششه دران آزمايش کارش
واشکارش به خشم بيرون رانددر دلش صد هزار تحسين خواند
خاص کردش به آزمايش خويشخواند فرزند دومين را پيش
ماجراي گذشته بيرون دادبا فسونگر زبان به افسون داد
کرد پرسنده را زبان بنديپسر زيرک از خردمندي
کردني شد هر آنچه فرمائيگفت ما را به جان و بينائي
عيب باشد ز بنده عيب مگيرليک پيشت حديث تاج و سرير
ديگري کي نهد به مسند پايديرمان تو که تا توئي بر جاي
با تو نيز آن کند که با دگرانوان زمان کاين زمانه گذران
بار سر جز به دوش نتوان بردمهتري هست آخر از من خرد
وز حضور خودش به يک سو کردشاه زو هم گره در ابرو کرد
خرده‌يي باز در ميان آوردروي در خرد کاردان آورد
که ز طفلان نکو نيايد پاسداد پاسخ جوان کارشناس
مي‌شناسند گوهر از خاشاکشاه چون ديد کان سه گوهر پاک
سود بر خاک بندگي رخ خويششادمان شد ز بخت فرخ خويش
با جگر گوشگان شد اندر شورليکن از پيش بيني و پي غور
پيش گيرنده ره ز پيش سريرداد فرمان که هر سه بدر منير
هر که ماند گناهکار بودتا حد ملک شهريار بود
توشه بستند و ره گراي شدندزين سخن هر سه تن ز جاي شدند
تا شدند از ديارشان بيرونره نوشتند بي شکيب و سکون
که از آن بود ملکشان نيميدر رسيدند تا به اقليمي
مي نوشتند سوي شهري راهروزي از گردش ستاره و ماه
تک زنان سويشان گذشت چو نيرتا که از پيش زنگي چون قير
شتري ديد کس روان زين سويگفت کاي رهروان زيبا روي
نقش ناديده را روان بگشادزان سه برنا يکي زبان بگشاد
يک طرف کور هست گفتا هستگفت کان گمشده که رفت از دست
گفت او را کمست يک دنداندومين باز کرد لب خندان
گفت يک پاي لنگ دارد نيزسومين هوشمند با تميز
بايدم ره به هم عناني اوگفت چون راست شد نشاني او
که همين راه گير و رو بشتابباز گفتند هر يکيش جواب
رفت و دنبال کار خويش گرفتمرد پوينده راه پيش گرفت
مي نمودند نرم نرم خرامآن جوانان براه گام به گام
موج آتش فشاند چشمه مهرتا زمانيکه گرم گشت سپهر
کش دو پرتاب بود سايه فراخزير عالي درخت انبه شاخ
ميل کردن سوي آب و گياهدر رسيدند رنجديده ز راه
بر گل و سبزه خوابگه جستندچشمه ديدند دست و پا شستند
نرگس مستشان شد اندر نازچون ز ياد خوش درونه نواز
با زباني چو خنجر پولادساربان باز در رسيد چو باد
پايم از تاختن نداشت درنگگفت اين سوي تا بيک فرسنگ
گرد چه بود که آفريده نديدديده گردي از آن رميده نديد
هر چه ديديم چون توانش نهفتگفت ازيشان يکي که بشنو گفت
روغن اين سوي و انگبين آن سويهست بارش دو سوي روياروي
هست گفتا زني سوار بر اودومين کرد روي کار بر او
وز گرانيش کار دشوارستسومين گفت زن گرانبار است
گرد شک را ز پيش خاطر شستساربان زانهمه نشان درست
چنگ در زد سبک بدامنشانآگهي چون نداشت از فن شان
گرد گشتند خلق از چپ و راستزان نفير و فغان کزو برخاست
که ببايد شدن چو کار افتادتا نهايت بران قرار افتاد
راه انصاف را نظر کردنملک عهد را خبر کردن
وانهمه پاسخ و سوال که بودساربان ماجراي حال که بود
که بمان تا بود سپيد و سياهگفت اول دعاي دولت شاه
در تک و پويه زاري و خورد نصيبماسه بر نامسافريم و غريب
نارسيديم بر در اين شهرمي‌بريديم ره ز گرش دهر
تازه کرديم نقش او را داغاو شتر جست و ما به لابه و لاغ
کانچه پيداست چون توانش نهفتشد ملک گرم از اين حکايت و گفت
خويشتن را به بد نشانه مکنبرده را بازده بهانه مکن
بندشان کرد چون گنهکاراناين سخن گفت و چون ستمکاران
سوي زندان شدند با دل تنگآن جوانان نغز با فرهنگ
بر در ساربان رسيد فرازشتر ياوه گشته با همه ساز
بر درختيش مانده بود مهارمردي آمد که در فلان کهسار
ديدم و کردمش مهار کشيمن بران سو شدم بخار کشي
تا من آوردمش بر تو کشانزن که بالاش بود گفت نشان
بس به سوي ملک روان شد زودساربان دادش آنچه واجب بود
يافتم هر چه ياوه و گشت ز راهگفت باشد که من ز دولت شاه
وان عروسي که بد سوار براوشتر و هر چه بود بار بر او
بنديان را ز بند بگشايدشه نظر سوي عدل فرمايد
از جگر بر کشيد آهي چندشه ز آزار به گناهي چند
نرم دل کردشان به پرسش نرمخواندشان با هزار خجلت و شرم
خلعتي داد هر يکي را خاصوانگهي دادشان ز بند خلاص
باز پايد نمودن از کم و بيشپس بپرسيدشان که قصه خويش
چون نشاني دهد ز جوهر اوکانچه مردم نديد پيکر او
خواسته بي کران دهم بي خواستماجرا گرد رست باشد و راست
سر شمشير در زبان آيدور کم و بيش در ميان آيد
گفت بادي هميشه خرم و شادپس يکي زان سه تن زبان بگشاد
بينشم ره نمود زان گفتممن که کوريش را نشان گفتم
خوردنش از درخت و خاره گياههمه يک سوي ديدم اندر راه
من بيک پاي ازانش گفتم لنگدومين گفت کز ره فرهنگ
که به يک پاي رفته بود کشانکانچنان ديدمش براه نشان
ديدم افتاده نمي خورد اوبرگ و شاخي که خورد کرده او
برگ يک يک درست بود در اوهر چه ناخورده مي نمود در او
هر چه گفتيد راست بود و درستشاه گفتا که آن سه چيز نخست
روشن وراست گفت بايد نيزسه ديگر بدانش و تميز
وانچه درپرده بود باز گشادبازيکتن زبان راز گشاد
ماجرا ز انگبين و روغن رفتگفت کاول دمي که از من رفت
ديدم آلايشي چکيده به خاکوان چنان بد که در خس و خاشاک
سوي ديگر قطار لشکر مورمگس افکنده بود يک سو شور
حکم کردم که روغن است نه شهدهر چه در وي دويد مور به جهد
به فراست شد انگبين معلوموانچه سويش مگس نمود هجوم
اثر زانو شتر به زمينآن چنان ديدمش که گشت يقين
نقش نعلين‌هاي کدبانوگشت پيدا ز پهلوي زانو
زان سبب حامل و گرانش گفتگفت سوم که راي من بنهفت
بر جمازه سوار شد ز زمينکاندران جاي کان جمازه نشين
کزمين خاستنش دشوار استگفتم اين حامل گرانبار است
بنده شد زان فراستي به صوابشاه کز هر سه تن شنيد جواب
ساخت برگي چنان که بايد ساختهر يکي را به صد نوا و نواخت
کرد رغبت به همنشيني‌شانزان نمو دارد ور بيني‌شان
تا بود نزدشان به خلوت جايمنزلي دادشان درون سراي
تازه کردي نشاط را بازاردل چو گشتيش فارغ از همه کار
باده خوردي به مجلس آرائيبا حريفان تو و به تنهائي
بهره جستي ز کارداني‌شانگوش کردي دم نهاني شان
کافرين بر شما خردمندانآنگهي گفت جمله را خندان
يافتم بهره‌مندي از همه چيزبا شما دوستان با تميز
هر چه پيش است سود بيشتر استبا شما عيش موجب هنر است
نتوان بند کرد در يک جايليک گردنده‌ي جهان پيماي
بس بهر يک سپرد صد دينارازين نمط خواست عذرها بسيار
\Nهر سه از بخت شادمانه‌ي خويش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.