اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک

اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک شاعر : انوري نه يقين بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک بسته گرد موکبت صد پرده بر روي سماک هرکجا عزم تو جنبان جوشي جيشي از ملک هرکجا حزم تو ساکن موج فوجي از ملوک روز هيجا اي سپاهت انجم و ميدان فلک چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک القتال اي حيدر ثاني که النصرة معک قابل تکبير فتح از آسمان گويد که هين کالامان اي فخر دين اينانج بلکا خاصبک شير...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک
اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک
اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک

شاعر : انوري

نه يقين بر طول و عرض لشکرت واقف نه شکاي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمکبسته گرد موکبت صد پرده بر روي سماک
هرکجا عزم تو جنبان جوشي جيشي از ملکهرکجا حزم تو ساکن موج فوجي از ملوک
روز هيجا اي سپاهت انجم و ميدان فلکچون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
القتال اي حيدر ثاني که النصرة معکقابل تکبير فتح از آسمان گويد که هين
کالامان اي فخر دين اينانج بلکا خاصبکشير چرخ از بيم شير رايتت افغان‌کنان
چشمه‌اي ديدي ميان آب و آتش مشترکچشمه‌ي تيغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چون به آتش در حشيش و چون به آب اندر نمکجان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
ايمني را تا قيامت کرد بر تيغ تو چکفتنه را رايت نگون کن هين که اقرار قضا
خصم را گو دفتر تقدير بايد کرد حکگر ترا يزدان بزرگي داد و راضي نيست خصم
زيد از اهل درج شد عمرو از اهل درکعالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دکور به يزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
خود تفاوت در عيار زر که داند جز محکحذ و قدر بندگان نيکو شناسد پادشاه
گفت آنک زآفرينش پاره‌اي آنسوترکپايه‌ي قدرت نشان مي‌خواست گردون از قضا
چون خلافت بي‌علي بودست و بي‌زهر افدکملک بخشاينده در حرمان ميمون خدمتت
تا ز ناکامي نفس در حلق او شد چون خسکآسمان از مجلست بفکندش از روي حسد
زو صبايع در جدل کان جز ولي آن عضو لکاو به تاراج قضا در چون غنيمت در مصاف
مانده در اطوارد و دودم چو ماهي در شبکپاي چون هيزم شکسته دل چو آتش بي‌قرار
دشمنان با يک دهن پر خنده کانک قد هلکدوستان با يک جگر پر خون که اينک قد مضي
در ديش با خيش دارد در تموزش با فنکآسمان خود سال و مه با بنده اين دستان کند
تا کند خار سپهر از پاي بيرون يک به يکشکر يزدان را که اين يک دست بوسش داد دست
تا نباشد همچو شاهين خاصه در قدرت کرکتا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفکجان خصم از تير سيمرغ افکنت بر شاخ عمر
مجلست از ساقيان پر اخطي و راي و يمکساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جرير


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط