عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود

عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود شاعر : خواجوي کرماني تا ز خون دل من مرحله تر مي‌نشود عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود گر چه از خاطر من هيچ بدر مي‌نشود خاطرم در پي او مي‌رود از هر طرفي کز برم رفت و هنوزم ز نظر مي‌نشود آنچنان در دل و چشمم متصور شده است چاره‌ئي نيست چو دستم بتو در مي‌نشود دست داديم ببند تو و تسليم شديم گر بتيغش بزني جاي دگر مي‌نشود صيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمت وين عجب‌تر که ترا هيچ خبر مي‌نشود هر شب از ناله من مرغ بافغان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود
عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود
عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود

شاعر : خواجوي کرماني

تا ز خون دل من مرحله تر مي‌نشودعجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود
گر چه از خاطر من هيچ بدر مي‌نشودخاطرم در پي او مي‌رود از هر طرفي
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مي‌نشودآنچنان در دل و چشمم متصور شده است
چاره‌ئي نيست چو دستم بتو در مي‌نشوددست داديم ببند تو و تسليم شديم
گر بتيغش بزني جاي دگر مي‌نشودصيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمت
وين عجب‌تر که ترا هيچ خبر مي‌نشودهر شب از ناله من مرغ بافغان آيد
چکنم بي تو مرا کار بسر مي‌نشودعاقبت در سر کار تو کنم جان عزيز
وين شب هجر تو گوئي که سحر مي‌نشودروز عمرم ز پي وصل تو شب شد هيهات
دل برگشته‌ي خواجو بسفر مي‌نشودکاروان گر به سفر مي‌رود از منزل دوست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط