نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار

نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار شاعر : سنايي غزنوي کو هنوز اندر صفات خويش ماندست استوار نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار پرده‌داران کي دهندت بار بر درگاه يار تا بوي در زير بار حلق و خلق و جلق و دلق مرد معني باش و گام از هر دو کشور در گذار تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي نه عباي خويش داند نه قباي شهريار بنده‌ي فضل خداونديست و آزاد از همه بي زوال ملک صورت ملک معني در کنار هيچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق از پي اين کيميا خالي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار
نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار
نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار

شاعر : سنايي غزنوي

کو هنوز اندر صفات خويش ماندست استوارنيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار
پرده‌داران کي دهندت بار بر درگاه يارتا بوي در زير بار حلق و خلق و جلق و دلق
مرد معني باش و گام از هر دو کشور در گذارتا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
نه عباي خويش داند نه قباي شهرياربنده‌ي فضل خداونديست و آزاد از همه
بي زوال ملک صورت ملک معني در کنارهيچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
از پي اين کيميا خالي شد از زر عيارصدهزاران کيسه‌ي سوداييان در راه عشق
چار تکبيري کند بر ذات او ليل و نهارهر که در ميدان عشق نيکوان گامي نهاد
دان که روز مرگ ايشان هم نگردد سوگوارو آنکه او اندر شکر ريز بتان شادي نکرد
عدت عدت نداري دل ز شاهان بر مدارطلعت زيبا نداري لاف مه رويي مزن
چون به زير يک ردا فرعون داري صد هزارطيلسان موسي ونعلين هارونت چه سود
بر سوي تو عز منبر خوشترست از ذل داررو که در بند صفات و صورت خويشي هنوز
زخم حکم لااباليت از همه جانها دماراي برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهر
تا که يابد بر در کعبه‌ي قبولت بر بارعالمي در باديه‌ي قهر تو سرگردان شدند
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيارهرکجا حکم تو آمد پاي بند آورد جبر
مر فرشته‌ي مرگ را با ما نباشد هيچ کاريارب ار فاني کني ما را به تيغ دوستي
ياد فضل تست يارب غمکشان را غمگسارمهر ذات تست يارب دوستان را اعتقاد
کيسه‌ي اميد از آن دو زد همي اميدواردست مايه‌ي بندگانت گنج خانه‌ي فضل تست
هم ز لطف خود نکردي در از لشان اختيارآب و گل را زهره‌ي مهر تو کي بودي اگر
هست يکسان نزد ايشان نوش نحل و زهر ماردوستان حضرتت را تا چو تو ساقي بوي
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمارهر که از جام تو روزي شربت شوق تو خورد
کش بدست از آتش شوق تو يکساعت قرارکيست آنکو ساعتي در بحر مهرت غوطه خورد
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عارهرکه او نام از تو جويد ايمنست از نام و ننگ
پيش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگارهر که از درگاه عزت يافت توقيع قبول
کوشد اندر صدر دين در چشم کس يک روزخارکيست آنکو عز خويش از خاک درگاه تو ديد
پتک حجت بر سر اعداي دين حدادوارچون جمال گوهر حداديان يوسف که زد
چون دم آخر نيابي در همه گيتيش يارآن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دين
و آن ز توجيه و ديانت شرع را انديشه خوارآن ز ترفيه و صيانت ملک را خيرات بخش
سنت همنام خود را هست دايم جانسپارپيشوا و واعظ دين محمد کز ورع
اين چنين شاخي ازو پيدا نگشتي در ديارگر نبودي باغ رايش را نهالي بس قوي
کز چنان چرخي چنين خورشيد دين گشت آشکارآنکه خاک تيره را بر چرخ فضل آمد بدو
بنگر از چرخ زمين اندر زمستان نوبهارگر ز چرخ آسمان آمد زمستاني چنين
آمد از چرخ زمين درياي مرواريد بارور ز چرخ آسمان آيد سحاب برف ريز
ليک پنهان نيست شاه ذوالفقار از ذوالخمارهر کسي جزوي امامت نيز دعوي مي‌کند
نص قرآن دارد آنرا از درستي استوارفتويي کز خانه‌ي حداديان آمد برون
هيچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعارهيچ جاهل در جهان مفتي نگشته‌ست از لباس
معجزي باري ببايد تا شود آن چوب مارخود گرفتم هر کسي برداشت چوبي چون کليم
دور دور يوسف‌ست اي پادشا پاينده‌داردور مشتي مدعي نامعنوي اندر گذشت
گر غذاي تن شدي بي زور ماندي روزه‌دارلفظ شيرينش غذاي جان ما شد بهر آنک
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوي باراز چنين شاخي چنين باري پديد آمد به شهر
از سخن چشم عدوي احمد مختار تاراحمد محمود خصلت خواجه اي کامروز کرد
جبرئيل از سدره و حوران ز کنگرها نظاردر چنين مجلس که او کردست آنک کرده‌اند
اختران ثابت آرند اندرين مجلس نثاراز پي اين تهنيت را عاملان آسمان
نقش ماني بايدت رو معتکف شو در بهارزيب معني بايدت اينک شنيدي اي پسر
بالله ار ديدش رسد هرگز به در شاهوارچشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
جان خصمان را همي چون دارد اندر اضطرارقد و منظر چنگري بنگر که در علم نظر
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگارهر که مردست او بود در جستجو معني پرست
ورنه در هر کوي بوبکرست و در هر کوه غارکار صدق و معني بوبکر دارد در جهان
هيچ کاري نايد از نقش علي و ذوالفقارکار کردار علي دارد وگرنه روز جنگ
وي چو باد اندر لطافت وي چو خاک اندر وقاراي چو آتش در بلندي وي چو آب اندر صفا
باش تا خورشيد اقبالت برآرد روزگاراينهمه حشمت ز يک تاثير صبح بخت تست
چرخ چون پيشت کمر بندد به رسم افتخارتا ببيني کز براي عشق خاک درگهت
هر که بالا زود گيرد زود ميرد چون شرارنيز دولت را بسي شادي نبايد کرد از آنک
روزگار آن را تواند کرد در شاهوارقطره‌ي آبي که آن را از هوا گيرد صدف
تا چو دستنبوي بر دست شهان گيري قراربستر از خار و خسک ساز اي پسر اکنون چو گل
هر که پيمايد ز ديده قامت شبهاي تارروزها چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع
گرمي و سردي کشد در باغها يکسال خاراز پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
تا حواس و طبع باشد پيش دانا پنج و چارتا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
دانشت جفت يمين و دولتت جفت يساريمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.