آموزه هاى سياسى قرآن در اشعار اقبال

مسإله انتظار بشر از دين، از دير باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. برخى، دين را امرى خودى و مشتمل بر اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند؛ عده اى ديگر معتقدند حوزه نفوذ دين، اجتماع و سياست را نيز شامل مى شود. بنابراين نسبت دنيا و دين، بنابر تعبيرى عرفانى، همان ظاهر و باطن است. مقاله حاضر، به بررسى موضوع فوق با توجه به اشعار اقبال لاهورى مى پردازد.
دوشنبه، 26 ارديبهشت 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آموزه هاى سياسى قرآن در اشعار اقبال

آموزه هاى سياسى قرآن در اشعار اقبال
آموزه هاى سياسى قرآن در اشعار اقبال


 

نويسنده: قادر فاضلى




 
مسإله انتظار بشر از دين، از دير باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. برخى، دين را امرى خودى و مشتمل بر اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند؛ عده اى ديگر معتقدند حوزه نفوذ دين، اجتماع و سياست را نيز شامل مى شود. بنابراين نسبت دنيا و دين، بنابر تعبيرى عرفانى، همان ظاهر و باطن است. مقاله حاضر، به بررسى موضوع فوق با توجه به اشعار اقبال لاهورى مى پردازد.

مقدمه
 

مسإله ((نقش دين در انسان و اجتماع)) از دير باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. عده اى دين را امرى فردى و درونى و مشتمل بر يك رشته اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند و عده اى ديگر معتقدند دنيا و آخرت دو روى يك سكه اند و هيچ گاه از هم جدا نمى شوند. به تعبيرى عرفانى، آخرت باطن دنياست و باطن هر چيزى به دور از ظاهر آن نيست، بلكه ظاهر و باطن تشكيل دهنده يك حقيقت هستند.
مقاله حاضر به بررسى اين موضوع از ديدگاه علامه اقبال لاهورى مى پردازد.

نقش دين و انتظار ما از آن
 

آنچه تحت عنوان انتظار ما از دين مطرح مى شود، در واقع برخاسته از نقشى است كه در دين نهفته است.
در اين جا به بررسى برخى ازنقش هاى دين و انتظارات حاصل از آن مى پردازيم.

1. آزادى
 

يكى از نقش هاى دين، به ويژه اسلام، آزاد سازى مردم از غل و زنجيرهاى گوناگون فردى و اجتماعى است.
الذين يتبعون النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورئه و الانجيل يإمرهم بالمعروف و ينههم عن المنكر و يحل لهم الطيبت و يحرم عليهم الخبئث و يضع عنهم اصرهم و الاغلل التى كانت عليهم2؛ آنان كه پيروى مى كنند از پيامبر امى كه در نزد آنان و در تورات و انجيل پيامبرى وى ثابت و ثبت شده بود، امر به معروف و نهى از منكر كرده و پاكى ها را برايشان حلال و پليدىها را حرام كرده و بار سنگين و زنجيرهاى اسارت را از گرده آنها بر مى دارد.
اقبال لاهورى با توجه به اين قبيل تعاليم قرآنى، مسلمان را آزاد دانسته و افتادن در دام زنجيرهاى اسارت را از نظر دين مردود مى شمارد.
هر كه پيمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
ما سوى الله را مسلمان بنده نيست
پيش فرعونى سرش افكنده نيست3
صورت ماهى به بحر آباد شو
يعنى از قيد مقام آزاد شو
هر كه از قيد جهات آزاد شد
چون فلك در شش جهت آباد شد4
جان نگنجد در جهات اى هوشمند
مرد حر بيگانه از هر قيد و بند
حر زخاك تيره آيد در خروش
زانكه از بازان نيايد كار موش5
انتظارى كه اقبال از يك مسلمان دارد، آن است كه او با پيروى از قرآن و پيامبر و على و ساير تربيت يافتگان دين، خود را از قيد و بند هر آنچه مقبول دين نيست رهاسازد تا جايى كه با استفاده از قدرت معنوى و الهى بر قوانين اسباب و علل نيز چيره گردد.
گر به الله الصمد دل بسته ئى
از حد اسباب بيرون جسته ئى
بنده حق بنده اسباب نيست
زندگانى گردش دو لاب نيست
مسلم استى بى نياز از غيرشو
اهل عالم را سراپا خير شو
پيش منعم شكوه گردون مكن
دست خويش از آستين بيرون مكن
چون على در سازبانان شعير
گردن مرحب شكن خيبر بگير
منت از اهل كرم بردن چرا
نشتر لاو نعم خوردن چرا
رزق خود را از كف دونان مگير
يوسف استى خويش را ارزان مگير
گرچه باشى مور هم بى بال و پر
حاجتى پيش سليمانى مبر
راه دشوار است سامان كم بگير
در جهان آزاد زى آزاد مير
سبحه اقلل من الدنيا شمار
از تعش حرا شوى سرمايه دار
ناتوانى كيميا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو
اى شناساى مقام بوعلى
جرعه ئى آرم زجام بوعلى
پشت پازن تخت كيكاوس را
سربده از كف مده ناموس را
خودبخود گردد در ميخانه باز
بر تهى پيمانگان بى نياز6
آزاديى كه اقبال مطرح مى كند، معادل طغيان يا بى بند وبارى نيست، بلكه آزادى توإم با شخصيت انسانى و استغناى ذاتى و اشراف بر شخصيت و خود رشد يافته است، يعنى در عين اين كه هيچ چيز ندارد به هيچ چيز هم وابسته نيست.
نه به امروز اسيرم نه به فردا نه به دوش
نه نشيبى نه فرازى نه مقامى دارم7
برخلاف افرادى كه وقتى چيزى ندارند به همه چيز دلبسته مى شوند و وقتى هم به دلخواه خود مى رسند اسير آن مى گردند.
آزادى در انديشه اقبال، مولود عشق پاك است كه از معشوق حجازى دستور گرفته و خاك يثرب را به جهانى نمى دهد؛ از اين رو نه تنها به بارگاه سلاطين نمى رود، بلكه آنها را به حـلقه درس خود مى خواند.
گفت مالك8 مصطفى را چاكرم
نيست جز سوداى او اندر سرم
من كه باشم بسته فتراك او
برنخيزم از حريم پاك او
زنده از تقبيل خاك يثربم
خوشتر از روز عراق آمد شبم
عشق مى گويد كه فرمانم پذير
پادشاهان را به خدمت هم مگير
تو همى خواهى مرا آقاشوى
بنده آزاد را مولا شوى
بهر تعليم تو آيم بر درت
خادم ملت نگردد چاكرت
بهره ئى خواهى اگر از علم دين
در ميان حلقه درسم نشين9
آزادى مومن از نظر اقبال، از حق جويى و حق گويى او سرچشمه مى گيرد، و حق گويى و حق جويى وى نيز از تعاليم دين اوست كه جز حق همه چيز لاشىء است.
((له دعوه الحق10؛ براى اوست دعوت حق))،
((و بالحق انزلناه11؛ و آن را به حق نازل كرديم))،
((الله يهدى للحق12؛ خدا به سوى حق هدايت مى كند))،
((فماذا بعد الحق الا الضلال13؛ پس بعد از حق آيا چيزى غير از گمراهى هست؟!))، ((حقيق على ان لااقول على الله الا الحق14؛ بر من مى سزد كه در خصوص خداوند جز حق چيزى نگويم)).
((ولاتقولو على الله الا الحق15؛ و شما در خصوص خدا جز حق چيزى نگوييد)).
حفظ قرآن عظيم آئين تست
حرف حق را فاش گفتن دين تست
تو كليمى چند باشى سرنگون
دست خويش از آستين آور برون
سرگذشت ملت بيضا بگوى
با غزال از وسعت صحرا بگوى
فطرت تو مستنير از مصطفى است
بازگو آخر مقام ما كجاست
مرد حق از كس نگيرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذيرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جايى دگر
هر زمان او را چو حق شإنى دگر
رازها با مرد مومن بازگوى
شرح رمز كل يوم باز گوى
جز حرم منزل ندارد كاروان
غير حق در دل ندارد كاروان16
حق ببين حق گوى و غير از حق مجوى
يك دو حرف از من به آن ملت بگوى17
بنده حق بى نياز از هر مقام
نى غلام او را نه او كس را غلام
بنده حق مرد آزاد است و بس
ملك و آئينش خداداد است و بس
رسم وراه و دين و آئينش زحق
زشت و خوب و تلخ و نوشينش ز حق
عقل خودبين غافل از بهبود غير
سود خود بيند نبيند سود غير
وحى حق بيننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
غير حق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زير گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ماسوالله كافرى است18
در منطق اقبال، مسلمان هنگامى نزد رسول اكرم (ص) سربلند است كه بند غلامى غير را از پاى خود گسسته و حصارهاى محكوميت حاكمان زور را شكسته و بربام بلند آزادى نشسته باشد. اگر چنين نباشد ادعاى پيروى حضرت محمد نشايد و از چنين ادعايى نيز كار نآيد.
تا غلامم در غلامى زاده ام
زآستان كعبه دور افتاده ام
چون به نام مصطفى خوانم درود
از خجالت آب مى گردد وجود
عشق مى گويد كه اى محكوم غير
سينه تو از بتان مانند دير
تا ندارى از محمد رنگ و بو
از درود خود ميالا نام او
از قيام بى حضور من مپرس
از سجود بى سرور من مپرس
جلوه حق گرچه باشد يك نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مرد آزادى چوآيد در سجود
در طوافش گرم رو چرخ كبود
ما غلامان از جلالش بى خبر
از جمال لازوالش بى خبر
از غلامى لذت ايمان مجو
گر چه باشد حافظ قرآن مجو
مومن است و پيشه او آزرى است
دين و عرفانش سراپا كافرى است19
حقيقت ايمان در اعتقاد راسخ به تعاليم قرآن و سيره پيامبر اكرم (ص) و جانشينان وى است. مومن اگر علوى صفت و حسينى سيرت نباشد نمى تواند خود را پيرو واقعى پيامبر اكرم بداند. آزادى حقيقى در عمل رسول خدا و على و اولاد وى متجلى است.
از دم سيراب آن امى لقب
لاله رست از ريگ صحراى عرب
حريت پرورده آغوش اوست
يعنى امروز امم از دوش اوست
او دلى در پيكر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
گرمى هنگامه بدر و حنين
حيدر و صديق و فاروق و حسين20

2. استغنا و استقلال
 

يكى از درس هاى مهمى كه جناب اقبال از دين گرفته و انتظار دارد كه مومنان نيز چنين باشند، درس استغنا و استقلال است. از نظر او انسانى كه در دامن دين تربيت يافته باشد به مقام استغنا در عين فقر، و استقلال در عين وابستگى مى رسد. فقر قرآنى و نبوى كه ((انتم الفقرإ الى الله و الله هو الغنى الحميد21؛ شما فقيران به سوى خداوند و خداوند تنها بى نياز ستوده هست)).
اين چنين فقرى موجب فخر افتخار عالم يعنى حضرت ختمى مرتبت (ص) است: ((الفقر فخرى22؛ فقر موجب فخر من است)).
اما اين فقر به همراه استغناست نه وابستگى به غيرخدا. اين فقر چشم پوشى از ما سوى الله و اتصال به حقيقت عالم يعنى حضرت بارى تعالى است.
چشم پوشى نه به معناى و انهادن و از دست دادن بلكه به معناى به دست آوردن و اسير خود كردن و خود را مافوق آن قرار دادن است.
طبع بلندى كه بند بندگى غيرخدا را از دست و پاى خود بگسلد و پلاس بندگى را به خلعت شهريارى ندهد.
طبع بلند داده اى بند زپاى من گشاى
تا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را23
فقرى كه مسلمان را جهانگير مى كند نه دلگير، زيرا،
دل سراى توست پاكش دارم از آلودگى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى
فقرى كه اقبال مطرح مى كند، ((فقر دينى)) است كه موجب استغنا و استقلال مى گردد كه ((هر كس كه آن ندارد حقا كه اين ندارد)).
فقر دينى، نان جو خوردن و قلعه خيبر گشودن است؛
فقر دينى، با سلاطين ظالم جهان در افتادن است؛
فقر دينى، رها كردن خلق از دام جبر و قهر است؛
فقر دينى، از شيشه، الماس تراشيدن است؛
فقر دينى، خود را بى نياز ديدن از غيرخداى بى نياز است؛
فقر دينى، رستن از ((لا)) و پيوستن به ((الا)) است؛
فقر دينى، ساختن با بوريا و از بين بردن رياست؛
فقر دينى، وارستن از آب و گل و پيوستن به جان و دل است؛
فقر دينى، گرمى بدر و حنين است و گرمى تكبير حسين؛
فقر دينى، آبروى استغنا و عمود استقلال است؛
فقر دينى، زمين را سجده گاه كردن و بر آسمان باليدن است.
فقر كار خويش را سنجيدن است
بر دو حرف لااله پيچيدن است
فقر خيبر گير با نان شعير
بسته فتراك او سلطان و مير
فقر ذوق و شوق و تسليم و رضاست
ما امينيم اين متاع مصطفى است
فقر بر كروبيان شبخون زند
بر نواميس جهان شبخون زند
بر مقام ديگر اندازد تو را
از زجاج الماس مى سازد تو را
برگ و ساز او زقرآن عظيم
مرد درويشى نگنجد در گليم
گرچه اندر بزم كم گويد سخن
يك دم اوگرمى صد انجمن
بى پران را ذوق پروازى دهد
پشه را تمكين شهبازى دهد
با سلاطين درفتد مرد فقير
از شكوه بوريا لرزد سرير
از جنون مى افكند هوئى به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مى نگيرد جز به آن صحرا مقام
كاندرو شاهين گريزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوك
پيش سلطان نعره او لاملوك
آتش ما سوزناك از خاك او
شعله ترسد از خس و خاشاك او
بر نيفتد ملتى اندر نبرد
تا درو باقيست يك درويش مرد
آبروى ما ز استغناى اوست
سوز ما از شوق بى پرواى اوست
خويشتن را اندر اين آيينه بين
تا تو را بخشند سلطان مبين
حكمت دين دل نوازىهاى فقر
قوت دين بى نيازىهاى فقر24
مومنان را گفت آن سلطان دين
مسجد من اين همه روى زمين
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مومن به دست ديگران؟!
سخت كوشد بنده پاكيزه كيش
تا بگيرد مسجد مولاى خويش
اى كه از ترك جهان گويى مگو
ترك اين دير كهن تسخير او
راكبش بودن از و وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صيد مومن اين جهان آب و گل
باز را گويى كه صيد خود بهل؟
فقر قرآن احتساب هست و بود
نى رباب و مستى و رقص و سرود
فقر مومن چيست؟ تسخير جهات
بنده از تإثير او مولا صفات
فقر كافر خلوت دشت و در است
فقر مومن لرزه بحر و بر است
زندگى آن را سكون غار و كوه
زندگى اين را زمرگ باشكوه
آن خدا را جستن از ترك بدن
اين خودى را برفسان حق زدن
فقر چون عريان شود زير سپهر
از نهيب او بلرزد ماه و مهر
فقر عريان گرمى بدر و حنين
فقر عريان بانگ تكبير حسين
فقر را تا ذوق عريانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند25
از نظر اقبال، مومن اگر چه در ظاهر بى خيل و سپاه باشد، ولى در باطن بالاتر و غنى تر از صد شاه باشد. جمال و جلال مومن در بى پناهى از پادشاهان دنيا و آرامش در سايه بى پيرايه استغناى ايمانى خود است كه در آن حال ((دو هزار جم به جامى)) 26نمى ارزد.
مسلمان گرچه بى خيل و سپاهى است
ضمير او ضمير پادشاهى است
اگر او را مقامش باز بخشند
ضمير او ضمير پادشاهى است27
سرمايه مسلمان، ارثى است كه از نياكان وى بدو رسيده است كه همان فقر مقدس يا فقر دينى است ((سرش به دنيا و عقبى فرو نمىآيد)) و ((نگاهش را از مه و پروين بلند مى سازد)).
به خلوت نى نوازىهاى من بين
به خلوت خود گدازىهاى من بين
گرفتم نكته فقر از نيان
زسلطان بى نيازىهاى من بين28
نم و رنگ از دم بادى نجويم
زفيض آفتاب تو برويم
نگاهم از مه و پروين بلند است
سخن را بر مزاج كس نگويم29
يكى از وجوه استغناى دينى تشابه به حضرت ايزدى است؛ او بى نياز مطلق است و مومن بى نياز مقيد. مومن از باب ((تخلقوا باخلاق الله)) سعى دارد كه خود را به صفت قدرت و غنى متصف سازد و جز به ((الف قامت يار)) به چيزى نپردازد.
فقر ايمانى از نظر جناب اقبال آن است كه آدمى را به سوى خداگونه شدن سوق دهد.
قماش و نقره و لعل و گهر چيست
غلام خوشگل و زرين كمر چيست
چو يزدان از دو گيتى بى نيازند
دگر سرمايه اهل هنر چيست30
استغناى دينى به دنبال خود استقلال دينى دارد. مراد از استقلال دينى بريدن از همه چيز و همه كس در همه حال نيست، بلكه بريدن از هر آنچه مخالف حق و متضاد با احكام اسلامى هست مى باشد. تصور اين استقلال به نحو تمام و كمال در وجود مقدس اميرالمومنين (ع) متجلى است كه در ميدان جنگ از كوه استوارتر است و در مقابل كودك يتيمى از برگ بيد لرزان تر، مرحله كامل ((اشدإ على الكفار رحمإ بينهم31؛ بركافران سخت و در ميان خود نرم و مهربان هستند)). رسيدن به اين مرحله در گرو خودشناسى دينى و ضبط نفس است.

مراحل استقلال دينى
 

الف) مقاومت در مقابل اطاعت و غلبه بر تن پرورى و پيروى از احكام دينى؛
ب) خودشناسى حاصل از اطاعت و بندگى كه همان مرحله ضبط نفس است؛
ج) رسيدن به خداشناسى و مقام خليفه اللهى كه مرحله رهبرى است.
مرحله اول، مرحله حركت و راهروى، مرحله دوم، مرحله پيروى و مرحله سوم، مرحله رهبرى است.
مرحله اول:
تو هم از بار فرائض سرمتاب
برخورى از عنده حسن المآب
در اطاعت كوش اى غفلت شعار
مى شود از جبر پيدا اختيار
ناكس از فرمان پذيرى كس شود
آتش ارباشد زطغيان خس شود
هر كه تسخير مه و پروين كند
خويش را زنجيرى آيين كند
قطره ها درياست از آئين وصل
ذره ها صحراست از آئين وصل
باطن هرشى زآئينى قوى
تو چرا غافل از اين سامان روى
باز اى آزاد دستور قديم
زينت پاكن همان زنجير سيم
شكوه سنج سختى آئين مشو
از حدود مصطفى بيرون مرو32
مرحله دوم:
نفس تو مثل شتر خود پروراست
خود پرست و خود سوار و خودسرست
مرد شو آور زمام او به كف
تا شوى گوهر اگر باشى خزف
هر كه بر خود نيست فرمانش روان
مى شود فرمانپذير از ديگران
تا عصاى لااله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شكست
هر كه حق باشد چوجان اندر تنش
خم نگردد پيش باطل گردنش
خوف را در سينه او راه نيست
خاطرش مرعوب غيرالله نيست
هر كه در اقليم ((لا)) آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
مى كند از ما سوى قطع نظر
مى نهد ساطور بر حلق پسر
با يكى مثل هجوم لشكر است
جان به چشم او زياد ارزان تر است
لااله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در كف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغى و منكر است
روزه برجوع و عطش شبخون زند
خيبر تن پرورى را بشكند
مومنان را فطرت افروز است حج
هجرتآموز و وطن سوز است حج
طاعتى سرمايه جمعيتى
ربط اوراق كتاب ملتى
حب دولت را فنا سازد زكات
هم مساوات آشنا سازد زكات
دل ز ((حتى تنفقوا)) محكم كند
زر فزايد الفت زر كم كند
اين همه اسباب استحكام تست
پخته محكم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد يا قوى
تا سوار اشتر خاكى شوى33
مرحله سوم:
گر شتربانى جهانبانى كنى
زيب سر تاج سليمانى كنى
تا جهان باشد جهانآرا شوى
تاجدار ملك لايبلى شوى
نايب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حكمران بودن خوش است
نايب حق همچو جان عالم است
هستى او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و كل آگه بود
در جهان قائم به امراله بود
خيمه چون در وسعت عالم زند
اين بساط كهنه را برهم زند
فطرتش معمور و مى خواهد نمود
عالمى ديگر بيارد در وجود
صدجهان مثل جهان جزو و كل
رويد از كشت خيال او چوگل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بيرون كند اصنام را
نوع انسان را بشير و هم نذير
هم سپاهى هم سپهگر هم امير
مدعاى علم الاسماستى
سر سبحان الذى اسراستى
زندگى بخشد زاعجاز عمل
مى كند تجديد انداز عمل
زندگى را مى كند تفسير نو
مى دهد اين خواب را تعبير نو
هستى مكنون او راز حيات
نغمه نشنيده ساز حيات34
رمز رسيدن به مراحل مذكور، گوش جان دادن به پيام حضرت مصطفى (ص) است و آن امر ((فارغ از ارباب دون الله)) شدن است كه در قرآن كريم چنين آمده است:
إإرباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار35؛ آيا ارباب هاى متفرق به سود شماست يا خداوند واحد قهار.
... و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله36؛ و اين كه هيچ كدام از ما بعض ديگر را ارباب خود قرار ندهد و تنها خدا را به خدايى بپذيريم.
تا كجا طوف چراغ محفلى
زآتش خود سوز اگر دارى دلى
چون نظر در پرده هاى خويش باش
مى پر و اما به جاى خويش باش
در جهان مثل حجاب اى هوشمند
راه خلوت خانه بر اغيار بند
فرد فرد آمد كه خود را وا شناخت
قوم قوم آمد كه جز با خود نساخت
از پيام مصطفى آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو37
آن كه از ارباب متفرق برهد و دل به قهار بدهد زير بيرق هيچ ابر قدرتى نرود و طبق سنت لايتغير الهى، از بذر استقلال يقينا ثمره سرورى درود.
خدا آن ملتى را سرورى داد
كه تقديرش به دست خويش بنوشت
به آن ملت سروكارى ندارد
كه دهقانش براى ديگران كشت38
حاجتى پيش سلاطين نبرد مرد غيور
چه توان كرد كه از كوه نيايد كاهى39
غيرت و سرورى د راستقلال و استغنايى كه اقبال مطرح مى كند، غير از آن است كه سلاطين دنيا و ارباب زر و زور و تزوير در پى آنند، بلكه سرورى در دين اسلام همان خدمت گرى است، آن هم نه خدمتى كه نيرويش به زور انواع و اقسام اطعمه و اشربه تقويتى حاصل شده باشد، بلكه نان جوين خوردن و قلعه خيبر از جا بردن است.
سرورى در دين ما خدمت گرى است
عدل فاروقى و فقر حيدرى است
آن مسلمانان كه ميرى كرده اند
در شهنشاهى فقيرى كرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حكمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت40

3. دين و دليرى
 

يكى از خصوصيات ديگر دين و نقش سازنده آن، قدرت بخشيدن به پيروان خود و دلير پرورى آن است. دليرى لازمه دين دارى است، زيرا افق هايى كه دين در آموزه هاى خود پيش روى دين داران مى نهد آنها را شجاع بار آورده و جز خوف خدا در دل آنها نپرورده است. انسان دين دار اولين درسى كه از دين مى گيرد، شهامت و شجاعت در مقابل غيرخدا و تكيه بر قدرت لايزال الهى است.
و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين41؛ و سست و محزون نشويد كه شما برترين هستنيد اگر مومن باشيد.
بدين جهت اگر تمام دنيا عليه مومن بسيج شود، نه تنها نمى ترسد، بلكه بر ايمان وى مى افزايد و خدا را دركمك گرفتن كافى مى داند.
الذين قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل42؛ كسانى كه مردم به آنها گفتند دشمنانتان عليه شما بسيج شده اند پس از آنها بترسيد. آنها نه تنها نترسيدند، بلكه ايمانشان زياد شد و گفتند خداوند ما را بس است كه او بهترين يارى دهنده ما مى باشد.
فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون43؛ هر كه از هدايت من پيروى كند، پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمى گردند.
ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون44؛ يقينا آنان كه گفتند پروردگار ما خداست، سپس استقامت كردند، هيچ خوفى براى آنها نبوده و محزون نمى شوند.
با توجه به اين آيات، يكى از انتظارات اساسى از دين دلير پرورى آن است.
اقبال كه از اقبال پرورش در دامن دين بهره مند بوده و آن گونه سخن مى گويد و عمل مى كند كه دين از او مى خواهد، و دين وى به گونه اى است كه وى انتظار دارد؛ در اشعار زير كه ترجمه ادبى آيات فوق و ساير آيات مربوط به موضوع بحث است مى گويد:
ملت از آيين حق گيرد نظام
از نظام محكمى خيزد دوام
قدرت اندر علم او پيداستى
هم عصا و هم يد بيضاستى
با تو گويم سر اسلام است شرع
شرع آغاز است و انجام است شرع
اى كه باشى حكمت دين را امين
با تو گويم نكته شرع مبين
چون كسى گردد مزاحم بى سبب
با مسلمان در اداى مستحب
مستحب را فرض گردانيده اند
زندگى را عين قدرت ديده اند
سر اين فرمان حق دانى كه چيست
زيستن اندر خطرها زندگيست
شرع مى خواهد كه چون آيى به جنگ
شعله گردى و اشكافى كام سنگ
آزمايد قوت بازوى تو
مى نهد الوند پيش روى تو
بازگويد سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
شارع آيين شناس خوب و زشت
بهر تو اين نسخه قدرت نوشت
از عمل آهن عصب مى سازدت
جاى خوبى در جهان اندازدت
خسته باشى استوارت مى كند
پخته مثل كوهسارت مى كند
هست دين مصطفى دين حيات
شرع او تفسير آيين حيات
گر زمينى آسمان سازد تو را
آنچه حق مى خواند آن سازد تو را
صيقلش آيينه سازد سنگ را
از دل آهن ربايد زنگ را45
اقبال با توجه به آيات قرآن كريم، قهر و غلبه را دستور شرع مى داند. قرآن مى گويد:
انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون و من يتول الله و رسوله و الذين امنوا فان حزب الله هم الغالبون46؛ يقينا ولى شما خدا و رسول خدا مومنانى است كه نماز را برپاداشته و زكات را در حال ركوع مى پردازند و هر كه ولايت خدا و رسول خدا و مومنان را قبول كند. پس حتما فقط حزب خدا غالب و پيروز است.
از نظر قرآن كريم كسى كه ولايت خدا و رسول و خاندان رسول را پذيرفته و داخل حزب الله شده است نبايد ولايت غيرآنان را پذيرفته و اطاعت كند. غلبه مخصوص حزب خداست؛ پس مومن بودن با مغلوب شدن نمى سازد. بارى اين كه مغلوب نشويم هر چه در توان داريم بايد فراهم كرده و قدرت غلبه به دست آوريم: ((و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه47؛ و هر چه در توان داريد براى مقابله با دشمنان آماده كنيد))، ((خذوا ما اتيناكم بقوه48؛ و هر چه را به شما داديم با توان و قدرت بگيريد)).
وحى حق بيننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لايراعى لايخاف
غيرحق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زير گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ما سوالله كافرى است
قاهر آمر كه باشد پخته كار
از قوانين گرد خود بندد حصار
جره شاهين تيز چنگ و زودگير
صعوه را در كارها گيرد مشير
قاهرى را شرع و دستورى دهد
بى بصيرت سرمه با كورى دهد49
مومنان زير سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نى از خواب خورد
مى ندانى عشق و مستى از كجاست؟
اين شعاع آفتاب مصطفى است
زنده يى تا سوز او در جان تست
اين نگه دارنده ايمان تست
دل زدين سرچشمه هر قوت است
دين همه از معجزات صحبت است50
همه ارزش هاى انسانى از قبيل استقلال و استقامت و قدرت و سربلندى در گرو پيروى از شعار مصطفى است. امت اسلام تا قولا و فعلا پيرو پيامبر خود بودند ((امت نمونه، وسط)) و ((شهيد و شاهد)) امت هاى ديگر بودند؛ اما وقتى تن پرورى و تنبلى بر آنها چيره شد از آن وقت چشم هاى آنها به دست ديگران خيره شد. آن كه تا ديروز بانگ تكبيرش دل سنگ را آب مى كرد، اكنون از ناله بلبل بى تاب مى شود.
همه اين بدبختى ها در اثر برگشتن از دين است. همان گونه كه همه خوشبختى ها در سايه عمل به احكام دين بوده و هست.
تا شعار مصطفى از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرايى اشتر سوار
پاى تا در وادى بطحا گرفت
تربيت از گرمى صحرا گرفت
آنچنان كاهيد از باد عجم
همچو نى گرديد از باد عجم
آنكه كشتى شير را چون گوسفند
گشت از پامال مورى دردمند
آنكه از تكبير او سنگ آب گشت
از صفير بلبلى بى تاب گشت
آن كه عزمش كوه را كاهى شمرد
با توكل دست و پاى خود سپرد
آنكه ضربش گردن اعدا شكست
قلب خويش از ضرب هاى سينه خست
آنكه گامش نقش صدهنگامه بست
پاى اندر گوشه عزلت شكست
آنكه فرمانش جهان را ناگزير
بردرش اسكندر و دار فقير
كوشش او با قناعت ساز كرد
تا به كشكول گدائى نازكرد51
از نظر اقبال همه ارزش ها در سايه قدرت معنا مى يابد. اگر علم ارزش است، در صورتى اين ارزش را حفظ خواهد كرد كه از روى آزادى و توانايى حاصل شده باشد نه از روى ناچارى. علم ارزشمند، علمى است كه به آدم قدرت سيطره بر آفاق و انفس مى دهد. بدين جهت اگر جنگ و جهادى پيش آيد، عالم را از كنج مدرس بيرون مى سازد و در مقتل و مشهد غازيان بر دشمنان مى تازد، و الا صدبار شتر كتاب، به تكبير يك مجاهد در عهد شباب نمى ارزد.
من آن علم و فراست با پركاهى نمى گيرم
كه از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازى را
به هر نرخى كه اين كالا بگيرى سودمند افتد
به زور بازوى حيدر بده ادراك رازى را52
اقبال براى اين كه فرهنگ دليرى و دين دارى را به طور ملموس به مسلمانان نشان دهد، به معرفى نمونه عينى و خارجى آن پرداخته، تا مردم با توجه به او خود را همانند او ساخته و بدين طريق رمز دليرى و دين دارى را به دست آوردند. از نظر اقبال حضرت على بن ابى طالب ـ صلوات الله عليه و آله ـ نمونه كامل و عينى يك انسان دين دار و دلير است كه خدا و پيامبر (ص) و دوست و دشمن بدان اذعان دارند.
اقبال مى گويد همان گونه كه اميرالمومنين (ع) در عين ((دروازه شهر علوم)) بودن ((زير فرمانش حجاز و روم)) است، امت اسلام همه بايد به وى اقتدا كنند. عظمت اخروى حضرت على، وى را از وظايف دنيوى غافل نساخته و ((قسيم كوثر)) بودن را با ((شكوه خيبر)) جمع كرده است.
علمى كه دين توصيه مى كند نه تنها آدمى را از دنيا جدا نمى كند، بلكه او را بر دنيا محيط كرده و موجب ((خودآگاهى)) مى گردد. خود آگاهيى كه به دنبال خود ((يداللهى)) و ((شهنشاهى)) دارد. در عين حال دل به دنيا نسپرده و در عين شهنشاهى به ((ابوترابى)) بسنده كرده است.
مسلم اول شه مردان على
عشق را سرمايه ايمان على
از ولاى دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
از رخ او فال پيغمبر گرفت
ملت حق از شكوهش فرگرفت
قوت دين مبين فرموده اش
كائنات آئين پذير از دوده اش
مرسل حق كرد نامش بوتراب
حق يداله خواند در ام الكتاب
هر كه داناى رموز زندگيست
سر اسماى على داند كه چيست
شير حق اين خاك را تسخير كرد
اين گل تاريك را اكسير كرد
مرتضى كز تيغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقليم تن است
مرد كشورگير ازكرارى است
گوهرش را آبرو خوددارى است
هر كه زين بر مركب تن تنگ بست
چون نگين بر خاتم دولت نشست
زير پاش اينجا شكوه خيبر است
دست او آنجا قسيم كوثر است
از خود آگاهى يداللهى كند
از يداللهى شهنشاهى كند
ذات او دروازه شهر علوم
زيرفرمانش حجاز و چين و روم
حكمران بايد شدن بر خاك خويش
تا مى روشن خورى از تاك خويش
خاك گشتن مذهب پروانگيست
خاك را آب شو كه اين مردانگيست
سنگ شو اى همچو گل نازك بدن
تا شوى بنياد ديوار چمن
از گل خود آدمى تعمير كن
آدمى را عالمى تعمير كن53

4. انقلاب دينى
 

دليرى دينى در صورت لزوم به دنبال خود انقلاب دينى مىآورد. مراد از انقلاب دينى غير از شورش، كودتا يا دگرگونى هاى اجتماعى است كه بر پايه خواستگاه هاى اقتصادى، سياسى، فلسفى و... به وجود مىآيد، بلكه مقصود ديگر شدن عموم ملت بر پايه افكار دينى است؛ به عبارت ديگر، علت وقوع انقلاب، مغايرت نظام حاكم با دين و خواستگاه هاى دينى مردم است كه آيين نامه انقلاب دينى كتاب مقدس قرآن كريم است.
نقش قرآن تا درين عالم نشست
نقش هاى پاپ و كاهن را شكست
فاش گويم آنچه در دل مضمر است
اين كتابى نيست چيزى ديگر است
چون به جان در رفت جان ديگر شود
جان چو ديگر شد جهان ديگر شود. 54
شير مردان عالم شجاعت خودشان را از قرآن وام دارند، حيدرى و صفدرى و فتح قلعه خيبرى در سايه سرمدى كتاب خداوند ازلى است. هر قدرتى كه از غير قرآن باشد محكوم به بطلان است و هر استغنايى عين فقر، هر كه دامن قرآن گرفت از دام غير رهيد و به كام دل رسيد.
اى به تقليدش اسير آزاد شو
دامن قرآن بگير آزاد شو55
گر تو مى خواهى مسلمان زيستن
نيست ممكن جز به قرآن زيستن
از تلاوت بر تو حق دارد كتاب
تو ازو كامى كه مى خواهى بياب56
از يك آيينى مسلمان زنده است
پيكر ملت زقرآن زنده است57
جز به قرآن ضيغمى روباهى است
فقر قرآن اصل شاهنشاهى است58
مومن وقتى خود را با تعاليم قرآن كريم پرورش داد، استغنا پيدا مى كند كه در فرهنگ دينى عزت متعلق به خدا و رسول و مومنان است: ((و لله العزه و لرسوله و للمومنين59؛ عزت مخصوص خدا و رسول خدا و مومنان است)).
غيرت دينى با اين جهان كهنه نسازد و هر دم طرحى نو اندازد و جان در راه جانان بازد تا جهات را به وفق مراد سازد.
دل ز غير الله به پرداز اين جوان
اين جهان كهنه در باز اى جوان
تا كجا بى غيرت دين زيستن
اى مسلمان، مردن است اين زيستن
مرد حق باز آفريند خويش را
جز به نور حق نبيند خويش را60
مسلمانانى كه با فرهنگ فقر دينى آشنا بودند و جبين بر خاك عبوديت سودند ساجدان شب بودند و شيران روز. تاج ((الفقر فخرى)) بر سر نهادند و گربيان شاهان دريدند و جز خدا را مالك خود نديدند.
فقيران تا به مسجد صف كشيدند
گريبان شهنشاهان دريدند
چون آن آتش درون سينه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزيدند61
تاريخ شاهد بوده است كه جامعه اسلامى تا وقتى درخت دين دارى در دلش شكوفا بود آتش انقلاب در سينه اش شعله ور بود؛ اما آن گاه كه شاخ و برگ اين درخت افسرده شد، حرارت انقلاب از سينه ها برده شد و حركت و سازندگى افسرد و آزادى مرد. آن كه در آسمان عظمت و سربلند مى پريد اكنون به كنج عزلت و ذلت خزيد.
اقبال با زنده نگهداشتن ياد ياران صدر اسلام، خصوصا آيين حيدرى و كرارى و شهامت شبيرى و شهادت حسينى سعى دارد كه مسلمانان را انقلابى به بار آورده و فكر انقلاب را در افكار آنها زنده نگه دارد.
انقلابى دين دار در نظر اقبال ((لذت تخليق)) را در لباس عمل مى بيند. جهان تازه ساختن و خليل آوازه بودن جز و آيين زندگى دينى است. دين دار اگر جهان به مزاجش نسازد با آن نسازد و عليه آن تازد تا به خواسته خود دست يازد.
در عمل پوشيده مضمون حيات
لذت تخليق قانون حيات
خيز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بركن خليل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در ميدان سپر انداختن
مرد خوددارى كه باشد پخته كار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
مى شود جنگ آزما به آسمان
بركند بنياد موجودات را
مى دهد تركيب نو ذرات را
گردش ايام را بر هم زند
چرخ نيلى فام را بر هم زند
مى كند از قوت خود آشكار
روزگار نو كه باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زيست
همچو مردان جان سپردن زندگيست
آزمايد صاحب قلب سليم
زور خود را از مهمات عظيم
عشق با دشوار ورزيدن خوش است
چون خليل از شعله گلچيدن خوش است
ممكنات قوت مردان كار
گردد از مشكل پسندى آشكار
هر كه در قعر مذلت مانده است
ناتوانى را قناعت خوانده است
ناتوانى زندگى را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مكارم اندرون او تهى است
شيرش از بهر ذمائم فربهى است
با توانايى صداقت توإم است
گر خود آگاهى همين جام جم است
زندگى كشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوت است
مدعى گر مايه دار از قوت است
دعوى او بى نياز از حجت است62
يكى از مختصات انقلاب دينى، هنرى بودن آن است، هنرى كه از ((سر شمشير و نوك قلم)) حاصل مى شود؛ قلمى كه خداى دين بدان سوگند ياد مى كند: ((ن والقلم و ما يسطرون63؛ قسم به ((ن ـ مركب)) و هر آنچه كه مى نويسد)).
شمشيرى كه گاهى يك ضربه اش از عبادت ثقلين ثقيل تر ميگردد:
ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين64؛ يك ضربه شمشير على در روز جنگ خندق برتر از عبادت جن و انس است.
پس همان طور كه قلم دينى و شمشير دينى با ساير قلم ها و شمشيرها فرق مى كند، هنر دينى و انقلاب دينى نيز با هنر و انقلاب غيردينى فرق دارد.
از سر شمشير و از نو ك قلم زايد هنر
اى برادر همچو نور از نار و نار از نارون
بى هنر دان نزد بى دين هم قلم هم تيغ را
چون نباشد دين نباشد كلك و آهن را ثمن
دين گرامى شد به دانا بنادان خوار گشت
پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن
همچو كرپاسى كه از يك نيمه زو الياس را
كرته آيد و زدگر نيمه يهودى را كفن65
خصوصيت ديگر انقلاب دينى عبور از مرحله نفى ((لا)) و رسيدن به مرحله اثبات ((الا)) است.
مرحله ((لا)) نفى سلطنت و شكستن بت زر و زور و تزوير، جهل و عناد، ظلم وفساد است. مرحله ((الا)) اعتقاد به حكومت الله و تحقق ارزش هاى الهى و برقرارى حكومت دينى و شعاير آن از قبيل، عدل، تقوا و نوع دوستى است.
بسيارى از انقلاب هاى دنيا در مرحله اول باقى مى مانند بدين جهت بعد از مدتى از بين مى روند. اما قرآن روش ديگرى دارد.
منزل و مقصود قرآن ديگر است
رسم و آيين مسلمان ديگر است
در دل او آتش سوزنده نيست
مصطفى در سينه او زنده نيست
بنده مومن زقرآن برنخورد
در اياغ او نه مى ديدم نه درد
خود طلسم قيصر و كسرى شكست
خود سرتخت ملوكيت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دين او نقش از ملوكيت گرفت
از ملوكيت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم ره گردد دگر
اقبال مى گويد مسلمانان بعضى از كشورهاى اسلامى در طول تاريخ گاهى با ملوكيت و سلطنت مبارزه كرده و آن را ساقط كرده اند، ولى بعد از مدتى خودشان به سلطنت پرداخته اند، يعنى به راهى رفتند كه خود پيش تر عليه آن قيام كرده بودند. اين كج روى به واسطه دورى از تعاليم قرآن و سيره پيامبراكرم (ص) است. مسلمان به جاى اين كه به ملوكيت رنگ دينى بدهد به دين نقش ملوكيت داده است. غافل از اين كه وقتى جسم به مال و جاه دنيا آلوده شود، جان و دل را نيز آلوده كرده و فكر و انديشه را عوض مى كند. اين گونه قيام و انقلاب، انقلاب منفى است در حالى كه انقلاب بايد جهت مثبت نيز داشته باشد.

5. انقلاب ((لايى)) و انقلاب ((الايى))
 

همان طور كه گفته شد، انقلاب دو چهره يا دو بعد دارد. بعد ((لايى)) و ((الايى)) كه بخش اول آن نفى و بخش دوم آن اثبات است. انقلابيون موفق تاريخ كسانى بودند كه به هر دو بعد توجه داشته و از ((لا)) شروع كرده و به ((الا)) رسيده اند.
شعار انقلابى اسلام نيز با كلمه اى شروع شد كه هر دو بعد را همزمان با هم داشت.
جمله مقدس ((لااله الا الله)) در بردارنده همه ابعاد اسلام است؛ بعد عرفانى، اعتقادى، اجتماعى، سياسى و....
فلاحت و پيروزى در اعتقاد به اين پيام مقدس و تحقق آن است؛ از اين رو پيامبر اسلام فرمود: ((قولوا لااله الا الله تفلحوا؛ بگوييد خدايى جز خداى يگانه نيست تا رستگار شويد)).
در عظمت و وسعت مضامين اين جمله شريفه همين بس كه شعار همه پيامبران الهى بوده است. روايات زيادى در فضيلت اين پيام آسمانى وارد شده است كه به ذكر چند مورد آن بسنده مى شود.
قال رسول الله (ص) ما قلت و لاقال القائلون قبلى لااله الا الله66؛ پيامبر اكرم (ص) فرمود: نه من و نه پيامبران قبل از من مثل لااله الا الله چيزى نگفته ايم.
در حديث ديگر فرمود:
قال الله جل جلاله لموسى: يا موسى لو ان السماوات و عامريهن و الارضين السبع فى كفه و لا اله الا الله فى كفه مالت بهن لا اله الا الله67؛ خدا به موسى فرمود: اين موسى، اگر همه آسمان ها و ملايكه آسمانى و زمين هاى هفت گانه در يك كفه ترازو قرار گيرد و لا اله الا الله در كفه ديگر، لااله الاالله سنگينى خواهد كرد.
با توجه به اين دو حديث شريف معلوم مى گردد كه عظمت لا اله الا الله ما سوى الله را احاطه كرده است؛ بنابراين آن كه به لااله الا الله توجه كند، در واقع به عظمت هستى توجه كرده است كه در اين صورت همه چيزى نزد وى كوچك جلوه خواهد كرد. عشق به لا اله الا الله و توجه به نقش سازنده آن در سراسر ديوان جناب اقبال به چشم مى خورد.
اقبال از ابعاد گوناگون به بررسى اين جمله شريف پرداخته است. در اين جا به بخشى از اشعار وى كه بيشتر جنبه انقلابى و اجتماعى دارد استناد مى شود. او در يك جا اول مضمون حديث شريف را با زبان شعر بيان كرده سپس به بيان نقش انقلابى اجتماعى لااله الا الله پرداخته است.
نكته يى مى گويم از مردان حال
امتان را لاجلال الا جمال
لا و الا احتساب كائنات
لا و الا فتح باب كائنات
هر دو تقدير جهان كاف و نون
حركت از لا زايد از الا سكون
تا نه رمز لااله آيد به دست
بند غير الله را نتوان شكست
در جهان آغاز كار از حرف لاست
اين نخستين منزل مرد خداست
ملتى كز سوز او يك دم تپيد
از گل خود خويش را باز آفريد
پيش غير الله لا گفتن حيات
تازه از هنگامه او كائنات
از جنونش هر گريبان چاك نيست
در خور اين شعله هر خاشاك نيست
جذبه او در دل يك زنده مرد
مى كند صدره نشين را ره نورد
بنده را با خواجه خواهى در ستيز
تخم لا در مشت خاك او بريز
هر كه را اين سوز باشد در جگر
هولش از هول قيامت بيشتر
لا مقام ضرب هاى پى به پى
اين غو رعد است نى آواز نى
ضرب او هر بود را سازد نبود
تا برون آيى زگرداب وجود68
برخور از قرآن اگر خواهى ثبات
در ضميرش ديده ام آب حيات
مى دهد ما را پيام لا تخف
مى رساند بر مقام لاتخف
قوت سلطان و مير از لا اله
هيبت مرد فقير از لا اله
تا دو تيغ لا و الا داشتيم
ما سو الله را نشان نگذاشتيم69
البته منظور از لا اله الله، تكرار لفظ آن نيست، بلكه تحقق بخشيدن به مضمون آن است، كه اقبال به چند مورد از آن اشاره كرده است:
1 ـ اعتقاد به اين كه عالم حركت و سكون از تقدير لا اله است،
2 ـ رها شدن از بندگى غيرخدا؛
3 ـ هر كارى با استمداد از لا اله باشد؛
4 ـ خودشناسى و خداشناسى؛
5 ـ نه گفتن به همه جباران و ظالمان؛
6 ـ قوت گرفتن از لا اله به طورىكه يك انسان در مقابل يك جهان بايستد.
پس مراد از حرف لا اله، گفتار نيست بلكه كردار طبق فرهنگ لا اله است.
اين دو حرف لا اله گفتار نيست
لا اله جز تيغ بى زنهار نيست
زيستن با سوز او قهارى است
لا اله ضرب است و ضرب كارى است
مهر و مه گردد زسوز لا اله
ديده ام اين سوز را در كوه و كه
لا اله گويى بگو از روى جان
تا ز اندام تو آيد بوى جان
اى پسر ذوق نگه از من بگير
سوختن در لا اله از من بگير70
تا عصاى لا اله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شكست71
اعتبار از لا اله داريم ما
هر دو عالم را نگه داريم ما72
ملت بيضا تن و جان لا اله
ساز ما را پرده گردان لا اله
لا اله سرمايه اسرار ما
رشته اش شيرازه افكار ما
حرفش از لب چون به دل آيد همى
زندگى را قوت افزايد همى
نقش او گر سنگ گيرد دل شود
دل گر از يادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختيم
خرمن امكان ز آهى سوختيم
آب دل ها در ميان سينه ها
سوز او بگداخت اين آيينه ها
شعله اش چون لاله در رگ هاى ما
نيست غير از داغ او كالاى ما
اسود از توحيد احمر مى شود
خويش فاروق و ابوذر مى شود73
نقطه ادوار عالم لا اله
انتهاى كار عالم لا اله
چرخ را از زور او گردندگى
مهر را پايندگى رخشندگى
خاك از موج نسيمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگ هاى تاك از سوز او
خاك مينا تابناك از سور او
نغمه هايش خفته در ساز وجود
جويدت اى زخمه سوز ساز وجود
صد نوا دارى چون خون در تن روان
خيز و مضرابى به تار او رسان
زانكه در تكبير راز بود تست
حفظ و نشر لا اله مقصود تست74
تيغ لا در پنجه اين كافر ديرينه ده
بازبنگر در جهان هنگامه الاى من75
اقبال نه تنها موفقيت هاى انقلابى ملل مسلمان را در تحقق فرهنگ لا اله الا الله مى داند، بلكه به جهت فطرى بودن محتواى اين جمله شريفه، هر حركت ملى اجتماعى را نيازمند به مطابقت آن با فرهنگ نفى و اثبات مى داند. اقبال مى گويد ملت به يك اندازه به بشير و نذير محتاجند. انذار تنها يا تبشير محض قافله انسانى را به مقصد نمى رساند؛ بدين جهت پيامبر اكرم (ص) به هر دو صفت متصف است؛ نفى تنها يا اثبات تنها راه به جايى نمى برد.
اقبال در پيامى كه به ملت روسيه مى دهد آنها را به اين نكته حساس و ظريف متوجه مى سازد و در نصيحتى از آنها مى خواهد كه در نفى، زياده روى نكرده و با شكستن بت سلطنت به دام بت ديگر نيفتد.
تو كه طرح ديگرى انداختى
دل زدستور كهن پرداختى
همچو ما اسلاميان اندر جهان
قيصريت را شكستى استخوان
تا برافروزى چراغى در ضمير
عبرتى از سرگذشت ما بگير
پاى خود محكم گذار اندر نبرد
گرد اين لات و هبل ديگر مگرد
ملتى مى خواهد اين دنياى پير
آنكه باشد هم بشير و هم نذير
باز مىآئى سوى اقوام شرق
بسته ايام تو با ايام شرق
تو به جان افكنده يى سوزى دگر
در ضمير تو شب و روزى دگر
كهنه شد افرنگ را آيين و دين
سوى آن دير كهن ديگر مبين
كرده يى كار خداوندان تمام
بگذار از لا جانب الا خرام
درگذر از لا اگر جوينده يى
تا ره اثبات گيرى زنده يى
اى كه مى خواهى نظام عالمى
جسته يى او را اساس محكمى؟76
اما اين نصيحت اقبال در گوش رهاشدگان از دام تزارها كارگر نشد و آنها از دام تزارها خلاص شده و به دام گسترده تر و بت بزرگ ترى يعنى سوسياليزم گرفتار شدند، يعنى فقط در مرحله لا ماندند، نه سلطنت، نه كليسا، نه مسجد، نه خدا. از اين رو سوسياليزم مساوى شد با انبانى پر از نه (لا). غافل از اين كه،
در مقام لا نياسايد حيات
سوى الا مى خرامد كائنات77
كهنه را در شكن و باز به تعمير خرام
هر كه در ورطه لا ماند به الا نرسيد78
اقبال با توجه به فطرى بودن پيام لا اله الا الله و تحقق سنن الهى، آينده روسيه را پيش بينى كرد و بعد از گذشت حدود نيم قرن داورى وى در خصوص سرانجام سوسياليزم روسيه محقق شد و هم اكنون (يعنى سال 1380 خورشيدى) بيش از دوازده سال از تاريخ فروپاشى سوسياليزم شوروى مى گذرد و ده ها ميليون نفر در آن جا و صدها ميليون نفر در دنيا اين شكست را جشن گرفتند.
كلام اقبال در خصوص آينده روسيه زمانش چنين است.
هم چنان بينى كه در دور فرنگ
بندگى با خواجگى آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گرديده خون
از ضميرش حرف لا آمد برون
آن نظام كهنه را بر هم زده است
تيز نيشى بر رگ عالم زد است
كرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطين، لاكليسا، لا اله
فكر او در تندباد لا بماند
مركب خود را سوى الا نراند
آيدش روزى كه از زور جنون
خويش را زين تندباد آرد برون
در مقام لا نياسايد حيات
سوى الا مى خرامد كائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفى بى اثبات مرگ امتان
در محبت پخته كى گردد خليل
تا نگردد لا سوى الا دليل
اى كه اندر حجره ها سازى سخن
نعره لا پيش نمرودى بزن
اين كه مى بينى نيرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر كه اندر دست او شمشير لاست
جمله موجودات را فرمانرواست79

پي نوشت ها:
 

1. حجه الاسلام والمسلمين قادر فاضلى مدرس حوزه و دانشگاه.
2. اعراف (7) آيه 157.
3. كليات، ص 74 و 75.
4. همان، ص 77.
5. همان، ص 304.
6. همان ص 106.
7. همان، ص 250.
8. مالك بن انس.
9. كليات، ص 107.
10. رعد، (13) آيه 14.
11. اسرإ (17) آيه 105.
12. يونس (10) آيه 35.
13. همان، آيه 32.
14. اعراف (7) آيه 105.
15. نسإ (4) آيه 171.
16. كليات، ص 314. تلميح ((كل يوم اشاره دارد به آيه شريفه كل يوم هو فى شإن)).
17. همان، ص 315.
18. همان، ص 310.
19. همان، ص 406 و 407.
20. همان، ص 407.
21. فاطر (35) آيه 15.
22. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج69، ص 30، ح 26 (چاپ بيروت).
23. كليات، ص 297.
24. همان، ص 396.
25. همان، ص 397.
26. اشاره است به شعر شهريار: كه بود به پادشاهان زمن گداپيامى كه به كوى مى فروشان دو هزار جم به جامى
27. كليات، ص 445.
28. همان، ص 451.
29. همان، ص 447.
30. همان، ص 482.
31. فتح (48) آيه 29.
32. كليات، ص 29.
33. همان، ص 30 و 31.
34. همان، ص 31 و 32.
35. يوسف (12) آيه 39.
36. آل عمران (3) آيه 64.
37. كليات، ص 109.
38. همان، ص 455.
39. همان، ص 256.
40. همان، ص 191 و 192.
41. آل عمران (3) آيه 139.
42. همان، آيه 173.
43. بقره (2) آيه 38.
44. احقاف (46) آيه 13.
45. كليات، ص 76 و 77.
46. مائده (5) آيه 55 و 56.
47. انفال (8) آيه 60.
48. بقره، (2) آيه 63.
49. كليات، ص 310.
50. همان، ص 422.
51. همان، ص 87 و 88.
52. همان، ص 148.
53. همان، ص 33 و 34 و 35.
54. همان، ص 317.
55. همان، ص 311.
56. همان، ص 84.
57. همان، ص 86.
58. همان، ص 316.
59. منافقون (63) آيه 8.
60. كليات، ص 398.
61. همان، ص 444.
62. همان، ص 35 و 36.
63. قلم (68) آيه 1.
64. دلائل الصدق، ج 2، ص 175، به نقل از: محمد ابرهيم آيتى، تاريخ پيامبر اسلام، ص 395.
65. كليات، ص 368.
66. محمد بن على بن بابويه، (شيخ صدوق) التوحيد، باب اول، ص 18 (چاپ جامعه مدرسين).
67. همان، ص 30.
68. كليات، ص 394.
69. همان، ص 431.
70. همان، ص 381.
71. همان، ص 30.
72. همان، ص 52.
73. همان، ص 63.
74. همان، ص 94.
75. همان، ص 257.
76. همان، ص 315.
77. همان، ص 395.
78. همان، ص 144.
79. همان، ص 395.
 

منبع:فصلنامه - علوم سياسي - شماره 15
ارسال توسط کاربر محترم:j133719



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما