کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن

جهاني شدن و گسترش وسايل ارتباط جمعي در سطح جهان به موضوع فرهنگ هاي قومي، ملي و جهاني و وضعيت آنها در آينده بيش از پيش اهميت بخشيده است از يک سو نگاهي سطحي به افزايش مبادلات فرهنگي اين نظر را قوت مي بخشد که در آينده اشکال فرهنگي مختلط و جديدي در فرايند جهاني شدن نمايان مي شود، اما با نگاه عميق تر به
چهارشنبه، 18 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن

 کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن
کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن


 

نويسنده : پال گراومک ميلان
مترجم: عليرضا صادقي



 
جهاني شدن و گسترش وسايل ارتباط جمعي در سطح جهان به موضوع فرهنگ هاي قومي، ملي و جهاني و وضعيت آنها در آينده بيش از پيش اهميت بخشيده است از يک سو نگاهي سطحي به افزايش مبادلات فرهنگي اين نظر را قوت مي بخشد که در آينده اشکال فرهنگي مختلط و جديدي در فرايند جهاني شدن نمايان مي شود، اما با نگاه عميق تر به اين مبادلات و پرده گشايي از جريان نابرابر کالاهاي فرهنگي در جهان، که به شکلي يک سو به تحت سلطه شرکت هاي چند مليتي و چند کشور غربي ، است بايد در انتظار غلبه فرهنگ مصرف گرايي غربي بر جهان بود. با توجه به اهميت اين موضوع مقاله پيش رو که نويسنده کوشيده است پيامدهاي فرهنگي جهاني شدن و ابعاد ان را بررسي کند. در اينجا آورده شده است.
***
دوره معاصر را اغلب چرخشي فرهنگي تلقي مي کنند. معاني، زبان، هويت و گسترش رسانه ها همگي موضوع هايي محوري تلقي مي شوند که وضعيت جهاني و پست مدرن ما را نشان مي دهند. اين چرخش فرهنگي را مي توان در اين نظر فردريک جيمسون مشاهده کرد که امروزه حتي امر اقتصادي نيز به امر فرهنگي تبديل شده است. روشن است که مباحث فرهنگي، محوري اند و در مباحث جهاني شدن مطرح مي شوند. به عبارت ديگر، همان گونه که تاملينسون بيان کرده است:«جهاني شدن در کانون فرهنگ مدرن قرار دارد؛ هم چنان که فعاليت هاي فرهنگي در کانون جهاني شدن قرار دارند.»
در دوره قبل از مدرن، جهاني شدن فرهنگ تا اندازه بسياري به جهاني شدن اديان- از جمله بوديسم، مسيحيت و اسلام-مربوط بود . در دوره مدرن، که از ويژگي هاي آن، روشنگري و رشد سريع سرمايه داري، صنعتي شدن و دموکراسي بود، جهاني شدن فرهنگ بيشتر با جنبش هاي ايدئولوژيک و سکولار-از جمله ناسيوناليسم، ليبراليسم و سوسياليسم-عجين شده است. امروزه مسئله جهاني شدن فرهنگ ، همان مسئله تأثير روز افزون مبادلات محصولات فرهنگي، قدرت صنايع فرهنگي، رواج و شيوع فرهنگ عامه پسند غرب و نتايج اين موضوعات براي هويت است. در نتيجه، اگر بخواهيم فرايندهاي معاصر را در جهاني شدن بفهميم، بي درنگ در مي يابيم که مفهوم«جهاني شدن» اغلب بدين مسئله اشاره مي کند که اهميت منطقه و کشورها، همچنين رابطه «طبيعي»فرهنگ با مناطق جغرافيايي و اجتماعي از دست رفته است.

کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن

● توليد فرهنگي و صنايع فرهنگي
 

کالاهاي فرهنگي را مي توان«کالاهاي مصرفي اي تعريف کرد که ايده ها، نمادها و شيوه هاي زندگي را منتقل مي کنند. آنها اطلاعاتي را درباره هويت و فرهنگ ارائه مي دهند و در ساختن هويت نقش دارند و بر فعاليت هاي فرهنگي تأثير مي گذارند». در دو يا سه دهه اخير، انتشار جهاني کالاهاي فرهنگي، مانند کالاهاي ورزشي، بازي ها، هنرهاي تجسمي، سينما، تلويزيون، مدها و ..رشد بسياري کرده است. حجم واردات و صادرات فرهنگي در بين سال هاي 1970و1980.، شش برابر شده و سطح تجارت در زمينه کالاهاي فرهنگي بيش از 387ميليون دلار گشته؛ يعني افزايش چهار برابري يافته است. تجارت جهاني در موسيقي به تنهايي از 27ميليون دلار در سال 1990م به 38ميليون دلار در 1998م افزايش يافته است. در کل مي توان گفت که تجارت در زمينه کالاهاي فرهنگي 2/8درصد واردات کل کشورها در سال 1997م بوده است، همين رقم در سال 1980م،2/5درصد بود. افزون براين، رشد صنايع فرهنگي اي که از حق کپي رايت برخوردار بودند در امريکا، انگلستان، چين المان، و فرانسه در خور توجه بوده است؛ بنابراين، به نظر بعضي از مفسران، توليد فرهنگي، که ابتدا جنبه اي فرعي در تجارت جهاني داشت، اکنون به امري اساسي و بنيادي تبديل شده است. يکي از نشانه هاي مهم اين رشد تبديل شدن محصولات فرهنگي به بزرگ ترين کالاي صادراتي امريکا در سال 1996م بوده است. همچنين اهميت مصرف فرهنگي را مي توان در ميزان بالاي هزينه هايي که خانوار به چنين کالاهايي اختصاص مي دهند، حداقل در کشورهاي شمال، مشاهده کرد: براي مثال، يونسکو ارزيابي کرده که هزينه خانوارهاي فرانسوي براي محصولات فرهنگي ، به ميزان 3/5درصد در آمدشان است
سياست هاي تمرکز زدايي در دهه 1990م و گسترش اطلاعات و فناوري هاي اطلاعات و ارتباطات در اين رشد مؤثر بوده اند؛ براي مثال، تعداد کانال هاي تلويزيوني و تعداد کاربران اينترنت به شدت افزايش يافته است؛ تعداد اين کاربران از سي ميليون نفر در سال 1996م به 508ميليون نفر در 2002م رسيده است. چنين رشدي در خور توجه است؛ زيرا چنين رشدي در زمينه ميزان استفاده کنندگان از راديو 38سال، و براي کساني که از تلويزيون استفاده مي کردند سيزده سال طول کشيد.
به نظر عده اي ، از جمله مارشال مک لوهان در دهه 1960م، اين فناوري هاي اطلاعات و ارتباطات، و حجم فزاينده مبادلات فرهنگي به معناي امکان به وجود آمدن «دهکده جهاني » است. بدين دليل است که مک لوهان گفته است: زمان بر محدوديت هاي مکان چيره گشته است . روايت خوش بينانه از اين نظريه آن است که فناوري هاي جديد در زمينه اطلاعات و ارتباطات و ادغام فرهنگي در سطح وسيع تر، به امکان هماهنگي و فهم جهاني بيشتر منجر مي گردد. به نظر عده اي از نظريه پردازان منتقد، در قلمرو جهاني شدن فرهنگ، به جاي مشاهده دهکده جهاني، بيشتر غارت فرهنگي را شاهديم که به وسيله کشورهاي ثروتمند و قدرتمند رخ مي دهد و تاوان و هزينه چنين غارتي بر دوش توده عظيم و ناتوان است.
يکي از ويژگي هاي مهم توليد فرهنگي، تسلط و قدرت يافتن موضوعي است که صنايع فرهنگي ناميده مي شود. صنايع فرهنگي عموما نهادهايي تلقي مي شوند که در توليد معناي اجتماعي ، تبليغات، بازاريابي، پخش ، فيلم، انتشار، صنايع موسيقي ، بازي هاي رايانه اي، و ..سهم تعيين کننده و بي واسطه اي دارند. اصطلاح«صنعت فرهنگ»را نظريه پردازان منتقد مکتب فرانکفورت مطرح کرده اند. در مدت قامت آدورنو و هورکهايمر در امريکا، آنها به قدرت، گستره و نفوذ محصولات فرهنگي، که شرکت ها آنها را انتشار مي دادند، پي بردند. براي آنها، صنعتي شدن فرهنگ، مصيبت بار بود. صنعت فرهنگ، فرهنگي نازل و سطحي را بر توده وسيعي از مردم تحميل مي کند و آنها را در رابطه اي يک سويه قرار مي دهد که ضد روشنگري است. آنها استدلال مي کنند که مردم بايد با نگاهي شکاکانه به انتخاب چنين محصولاتي دست زنند؛ زيرا رفتار مردم شبيه رفتار زنداني اي است که عاشق سلولش است؛ چون هيچ چيز ديگري براي عاشق شدن وجود ندارد .
به نظر نظريه پردازان مکتب فرانکفورت، صنعت فرهنگ به اين معناست:1.اصالت فردي از دست مي رود؛2.احساس نياز به آثار هنري اصيل و درک آن کاهش مي يابد؛3.به طور روز افزون تصور وجود امکان هاي ديگر ناممکن مي شود؛4.عقايد ، ذوق و رفتار نيز همگون مي گردد.
اصطلاح صنعت فرهنگ بعدها در دهه 1960م به صنايع فرهنگي تبديل شد تا به پيچيدگي هايي اشاره کند که در درون اين صنايع وجود دارد، اما نگاه اجمالي به اين صنايع فرهنگي، قدرت و گستره آنها را نشان مي دهد و مطالعه و بررسي اين قدرت براساس تأکيد انديشمندان مکتب فرانکفورت سودمند خواهد بود؛ براي مثال، فقط پنج مؤسسه خبري جديد در غرب، 80درصد اخبار جهان را توليد مي کنند. به طور کلي تر، شرکت چند مليتي بزرگ، کنترل بخش عظيمي از توليد اطلاعات و برنامه هاي تفريحي را در سراسر جهان در اختيار دارند اين شرکت ها در آمدهاي سالانه بسيار زيادي دارند.
بن بگديکيان(1997م) در کتاب خود با نام «انحصار رسانه ها» اين استدلال را مطرح کرده که قدرت تمرکز يافته کنوني رسانه هاي همگاني به شدت نگران کننده است. وي با نگاهي به بازار رسانه هاي گروهي در امريکا و تحليل تعداد شرکت هايي که 50درصد سهام بازار را در روزنامه ها، مجلات، نشر کتاب و فيلم هاي سينمايي در اختيار دارند به اين نتيجه رسيده که با گذشت زمان، شمار شرکت هاي کنترل کننده کاهش يافته و از پنجاه شرکت در سال 1984م به 23شرکت در سال 1990م، و شش شرکت در سال 2000م رسيده است . به نظر نويسنده اين کتاب، قدرت اين کارتل ها به معناي تسلط و چيرگي بي سابقه در توزيع و محتواي محصولات فرهنگي است . همچنين اين امر به معناي توانايي براي تسلط برجامعه است؛ زيرا عمل رسانه به گونه اي است که به فهم و عمل انسان ها در جامعه جهت مي دهد. به نظر نويسنده، چنين مسئله اي ، براي دموکراسي خطرناک است . ايدئولوژي حاکم بر چنين شرکت هايي، کسب سود در بازار است و بدين ترتيب آگهي دهندگان اجازه مي يابند محتواي رسانه ها را کنترل کنند. بدين ترتيب فقط اهداف تجاري اهميت دارند(مثلاً کودکان صرفاً مخاطباني در نظر گرفته مي شوند که به غذاهاي حاضري، لباس ها، و اسباب بازي ها علاقه مندند ؛ نه به صورت کودکان که شهروندان مسئول آينده هستند).
بدين ترتيب، به نظر بعضي از منتقدان، نتيجه تمرکز قدرت و تأثيرگذاري اين است که بسياري از محصولات فرهنگي تابع تبليغات مي شوند و هدف دستيابي به حقيقت، دموکراسي، آزادي، برابري و فهم بين المللي فراموش يا نابود مي گردد؛ براي مثال نوام چامسکي درباره خبرها اين گونه اظهار نظر کرده است: مطبوعاتي که به اشتباه مطبوعات آزاد ناميده شده اند در امريکا بيشتر به صورت ابزاري براي تبليغات به نفع سودبرندگان از شرکت ها و نخبگان دولتي به کار مي روند . ادوارد هرمن و چامسکي در کتاب «توليد محتوا»(1988م) نوعي مدل از فعالتي صنعت خبر ارائه مي دهند که به برخي فيلترها وابسته است :1.اندازه ، تمرکز و مالکيت رسانه ها. بسياري از رسانه ها داراي روابط به هم پيوسته با صنايع ديگرند و براي مثال برآنچه اين صنايع را تحت پوشش قرار مي دهند تأثير مي گذارند ؛2.تبليغات؛ يعني اينکه منبع اصلي درآمد رسانه ها تبليغات است و آگهي دهندگان درباره محتواي خبرها و برنامه هاي ديگري که رسانه ها نمايش مي دهند فشار ايجاد مي کنند؛3.وابستگي رسانه ها به حکومت، تجارت و متخصصان؛ يعني اينکه رسانه ها نبايد اين عوامل مهم را ناديده بگيرند؛4.انتقاد؛يعني ميزان اعتراض صاحب منصبان و قدرتمندان تأثير مهمي بر برنامه هاي رسانه ها دارد؛5.برنامه هاي ضد کمونيستي (و در حال حاضر برنامه هاي ضد اسلامي؛ يعني اينکه رسانه ها براي اينکه بتوانند ايدئولوژي ملي را تبليغ کنند برنامه هايي را تهيه مي کنند که در مخالفت با ايدئولوژي هاي رقيب است. پس اين فيلترها براي ايجاد نوعي از اخبار به کار مي روند که درک افراد را براساس منافع قدرتمندان نسبت به جهان تحريف مي کنند.
به طور خلاصه، استدلال بسياري از نظريه پردازان منتقد اين است که ميزان، گستره و تمرکز اين صنايع فرهنگي، براي دموکراسي، آزادي بيان، اصالت فرد و عدالت مصيبت بار است. در واقع، فقط چند شرکت قدرتمند هستند که بر بسياري از آنچه مشاهده مي کنيم کنترل دارند. اين شرکت ها تمايل اندکي دارند تا اطلاعاتي را بيان کنند که با منافع آنها هماهنگي ندارد و محصولات فرهنگي نيز مروج صرف برداشتي سياسي اند که با علايق طبقه نخبگان همخواني و سنخيت دارد. اين امر به ترويج و عموميت يافتن فرهنگ سطحي مصرف گرايي منجر مي شود که نيازهاي کاذب را پرورش مي دهد، هم رنگي و تبعيت را به وجود مي آورد و توجه افراد عادي را از مباحث مهم به سمت مسائلي منحرف مي کند که سطحي و پيش پا افتاده هستند.

کالاهاي فرهنگي:تراژدي دنياي مدرن

● امپرياليسم فرهنگي
 

همان گونه که خاطرنشان شد، صنايع فرهنگي طي دو ، سه دهه اخير از قدرت و تسلط بيشتري برخوردار شده است. يکي از ويژگي هاي مهم اين صنايع فرهنگي تعلق داشتن بيشترين ميزان آنها به چند کشور ، از جمله آمريکا، انگلستان، آلمان و فرانسه، است . يکي از تفسيرهايي که درباره جهاني شدن فرهنگي مطرح مي شود و هماهنگ با انديشه هاي آدورنو و هورکهايمر است بسياري از محصولات فرهنگي را در حال حاضر امپرياليسم فرهنگي تلقي مي کند
امروزه به طور گسترده اعتقاد براين است که جهاني شدن فرهنگ به فهم جهاني بيشتر مي انجامد. جهاني شدن فرهنگ، افراد را از تفاوت ها آگاه مي سازد، به غني شدن پيوندهاي فرهنگي منجر مي شود و حتي ممکن است احتمال تضاد و سوء فهم هاي فرهنگي را کاهش دهد. عده اي استدلال مي کنند که فرهنگ جهاني جديدي در اين فرايند پديد خواهد آمد. اين امر مي تواند به اضمحلال فعاليت ها و ارزش هاي فرهنگي خاص منجر گردد، اما ضرورتي ندارد که به خاطر اين مسئله تأسف بخوريم . از يک سو، کساني که به رويکرد نظريه نوسازي معتقدند مي توانند استدلال کنند که اضمحلال سنت وجهاني شدن فرهنگ با محوريت غرب به تعميم فردگرايي، انتخاب، آزادي، دموکراسي و رفاه بيشتر منجر مي شود . به همين شيوه، بعضي ديگر از مفسران نيز تأکيد مي کنند که جهاني شدن فرهنگ را غرب تحميل نمي کند، بلکه کشورهايي که کمتر توسعه يافته اند تمايل دارند غرب را اتوپيا بدانند و از اينکه بتوانند فعاليت ها و ارزش ها ي فرهنگي خودشان را حفظ کنند بيمناک و نااميدند . افزون بر اين ،اغلب استدلال مي شود که فاصله گرفتن از سنت هاي خاصي که مي توان در جهاني شدن يافت پديده خوبي است.
از سوي ديگر، همچنين استدلال مي شود که ويژگي محوري و اصلي جهاني شدن فرهنگ در حال حاضر، شيوع و انتشار ايده ها و فعالتي هاي بسيار بي معنا و مخرب غربي به کشورهاي ديگر است که به اضمحلال و غير ارادي فرهنگ هاي ديگر منجر مي شود. بدين ترتيب، جهاني شدن در عرصه فرهنگ، نوعي امپرياليسم به شمار مي آيد. مک کي، اين امپرياليسم فرهنگي را به شيوه ذيل تعريف کرده است :«کالاهاي فرهنگي به ساير جهان سرازير مي شوند و ارزش هاي غربي يا امريکايي را در ملل ديگر القا مي کنند اين فرايند زمينه را براي ورود کالاهاي غربي ديگر مهيا مي کند».
در واقع از نظر تاريخي مي توان گفت که گفتمان مربوط به امپرياليسم فرهنگي در دهه 1960م آغاز شد و در دهه هاي 1970و1980م رايج گشت . اين مفهوم برگرفته شده از واژه هايي مانند «مستعمره سازي کوکاکولا»،«ديزني سازي» و ..است . اين واژه ها بر اين اشاره مي کنند که قدرت فرهنگي اصلا به طور يکسان و برابر توزيع نشده است، بلکه بيشتر در دستان کشورهاي غربي و به ويژه امريکاست . بدين ترتيب، نتيجه وسيع ترين جريان هاي فرهنگي جهاني، يکسان سازي فرهنگي خواهد بود، و شيوه هاي زندگي نيز با معياري جهاني سنجيده خواهد شد.
اين يکسان سازي نوعاً چيزي تلقي مي شود که بايد نسبت بدان نگران بود. اين همگوني يا يکسان سازي شبيه نظمي تماعي است که بنجامين باربر(1996م) دنياي مک (Mc World) ناميده است. استدلال باربر اين است که اقتصاد بي عاطفه و سودمحور، يعني نظمي اجتماعي که وي آن را دنياي مک ناميده است. در همه جا سيطره مي يابد. در اينجا سودآوري، کارکرد اساسي سازمان اجتماعي مي شود و فرد در جايگاه يک مصرف کننده قرار مي گيرد. در نتيجه، هر معناي مرتبط با منافع يا خير عمومي از ميان مي رود و شهروندي، جامعه مدني و دموکراسي از معنا تهي مي گردند.
يکي از صول محوري دنياي مک، نوعي اقتصاد فرهنگي است که به خدمات، دانش، ارتباطات ، سبک زندگي و سرگرمي اهميت مي دهد. در اينجا تغييري مشاهده مي شود و آن تغيير جهت دادن از تأکيد بر کالاهايي که بدن انسان ها را هدف خود قرار مي دهند، به تأکيد برفناوري هايي است که روح انسان ها را هدف مي گيرند؛ يعني آنچه باربر بخش هاي اطلاعاتي ناميده، تمرکزشان بر روح انسان هاست. به نظر باربر، کساني که بر اين بخش تسلط مي يابند، قدرتمندان اقتصادي قرن 21خواهند بود. يک نمونه از اين بخش، دنياي تبليغات است که از دهه 1950م ،به بعد به شدت رشد کرده است. در سراسر جهان، در سال 1950م، 45ميليارد دلار صرف تبليغات شد؛ اين رقم در سال 1998م بالغ بر 413ميليارد دلار بود که نشان دهنده افزايش نه برابري و نرخ رشدي است که يک سوم بيشتر از اقتصاد جهاني است . نتيجه چنين رشدي قرار گرفتن افراد به طور روزانه در معرض انبوهي از آگهي هاي تبليغاتي است؛ براي مثال اين ميزان در امريکا بيش از 254آگهي در يک روز براي مردم اين کشور است.
باربر خاطرنشان ساخته است که اين بخش همراه نهادهايي که مکان اصلي شان در امريکاست و افزون بر بيست شرکت تبليغاتي جهاني هستند در دستان اين دولت قرار دارد. گستره چنين تبليغاتي نيز بسيار وسيع است . باربر اعتقاد دارد که گسترش تبليغات بدين گونه نشان دهنده چيرگي تصوير در دنياي مک است. او بيان کرده که نتايج تجسم يافتن فرهنگ از طريق دنياي مک تأسف بار است؛ استدلال، شکيبايي و تخيل به زوار گراييده و مباحث انتقادي به جاي توجه به موضوع هاي پرمحتوا و تحليل دقيق آنها، به برداشت هاي سطحي و کاملاً سياست زده اختصاص يافته است. همچنين اين گرايش وجود دارد که تمايز ميان تبليغات و سرگرمي از ميان برداشته شود. بدين ترتيب يکپارچگي انحصار توليد و صنعت فرهنگ(استبداد تجاري)،اين ادعاي نئوليبرال ها را که بازار آزاد کثرت گرايي وانتخاب را گسترش مي دهد، رد مي کند . يکي از دلايل رد ادعاي آنها اين است که بيشتر مردم جهان به مصرف کنندگاني بي عاطفه وبي احساس تبديل شده اند. استدلالي که بعضي از نظريه پردازان منتقد بيان کرده اند اين است که موضوعاتي همچون مسئله فقر يا محيط زيست، که به خير عمومي مربوط مي شوند، از دستور کار خارج شده اند. ما به جاي آرمان شهرهاي قديمي، که الهام بخش آزادي، برابري و هماهنگي متقابل بودند، آرمان شهر محدودي داريم که در آن، صرفاً مصرف افراد اهميت دارد به همين دليل است که نظريه پردازان منتقد، نسبت به گرايش سرمايه داري به «کالا کردن» هر چيز اعتراض مي کنند1،به عبارت ديگر، بيشتر چيزها- از جمله، براساس استدلال باربر، عواطف، احساسات، ايده ها و تخيل- بها مي يابند و به کالا تبديل مي شوند. اين کالا شدگي، اصالت فردي و روابط اصيلي را که ميان افراد وجود دارد تهديد مي کند. افزون براين، ارزش هر چيزي همواره براساس قيمت آن، يعني ارزش مالي اش، سنجيده مي شود . اين ايده را منطبق بر همين موضوع مي توان بيان کرد که کالاها همواره به ابژه ها وبت هايي تبديل مي گردند که گويي پرستش مي شوند. به عبارت ديگر، اميال و خواست هاي غير متعارف و اميد به برآورده شدن آنها در کالاها سرمايه گذاري مي شود و اين کالاها قدرت جادويي مي يابند که سهم اصلي کساني که اين محصولات را خلق کرده اند پنهان مي سازد؛ حال آنکه اين کالاها مستقل از افرادي که در خلق آنها مسئوليت دارند مهم نيستند. در چنين حالتي که کالاها همچون بت پرستيده مي شوند، ما به از خود بيگانگي دچار مي شويم و مانند آفرينندگاني مي گرديم که در برابر مخلوقات خود تعظيم مي کنند مسئله اي که در زمينه پيدايش مصرف گرايي و کالا شدگي در جهان غرب و امريکا وجود دارد ظهور نوعي فرهنگ يک سويه جهاني است که روياها و تخيلات جهاني را به وجود مي آورد و مختص کشورهاي غربي و امريکا و تداعي کننده ارزش ها و سبک زندگي آنهاست. در واقع، بررسي چگونگي جريان يافتن کالاهاي فرهنگي به گونه اي نظريه امپرياليسم فرهنگي را تأييد مي کند به عبارت ديگر، جريان محصولات فرهنگي کاملا نابرابر است. تقريباً يک چهارم از صادرات محصولات فرهنگي در دستان دوازده کشور است صادرات فرهنگي که به نشر و چاپ کتاب مربوط مي شود زير سلطه امريکا، آلمان، انگلستان، فرانسه و ايتاليا قرار دارد ؛ بر صادرات در زمينه موسيقي نيز کشورهاي ژاپن، امريکا، ايرلند، آلمان و انگلستان تسلط دارند؛ در صادرات هنرهاي تجسمي، کشورهاي انگلستان، امريکا، سويس ، المان، و فرانسه سهم اساسي دارند؛ در فناوري هاي مربوط به تلويزيون ، راديو، فيلم برداري و سينما مي توان از سلطه کشورهاي مکزيک، چين، مالزي، ژاپن و امريکا را نام برد ؛ در بازي ها و کالاهاي ورزشي، مي توان به چين، امريکا، ژاپن، آلمان و ايتاليا اشاره کرد. در واقع، چهار کشور بزرگ امريکا، انگلستان، آلمان و فرانسه هستند که بر تجارت فرهنگي تسلط دارند. چين نيز تازه بخشي از پنج کشور بزرگ در تجارت فرهنگي گشته است

● جهاني سازي پوچي و بي معنايي
 

يکي از مفاهيم اصلي نظريه امپرياليسم فرهنگي، که از نقد مکتب فرانکفورت درباره صنعت فرهنگ برگرفته شده است، بي معنايي روز افزون توليد و مصرف فرهنگي نام دارد. مفهوم جهاني شدن پوچي اقتباسي از نظر جورج ريتزر است که بار ديگر موضوع هاي فوق را بررسي کرده است. استدلال ريترز اين است که پوچي و بي معنايي به طور روز افزون به پديده اي جهاني تبديل شده است. به نظر او،پوچي و بي معنايي به فرمي اجتماعي اشاره مي کند که عموماً فارغ از هر نوع محتواي بنيادي تصور مي شود و کنترل مي گردد. اين جهاني سازي پوچي و بي معنايي به طور روز افزون به از دست رفتن فرمي اجتماعي منجر مي شود که عموماً به طور بومي تصور و کنترل مي شود و در مقايسه با فرم قبلي، از نظر محتواي بنيادين خود بسيار غني است.
اين پوچي و بي معنايي بيشتر در غرب و به ويژه در امريکا به وجود آمده است . اين مفهوم در بردارنده امور ذيل است :1.ما از يک مکان (منظور از مکان مي تواند روابط، تاريخ و هويت باشد) به بي مکاني حرکت مي کنيم؛2.چيزهايي که پيرامون ما قرار دارند ديگر براي ما پوچ مي شوند؛3.افراد ، ديگر در حکم افراد نگريسته نمي شوند (مثلاً کارمندان مک دونالد، نوع تعامل خود را با مشتريان يادداشت مي کنند). در حالي که برخي از چيزها، منحصر به فردند. در بافت جغرافيايي خاص تبلور مي يابند، به زماني خاص تعلق دارند، و به فرايندي انساني تبديل و در آن جذب مي شوند، پوچي پديده اي کلي است ، فاقد بافتي محلي و در واقع بي زمان است و هيچ گاه به پديده اي انساني تبديل نمي شود و در آن نيز جذب نمي گردد.
ريتزر در مقايسه با کساني که جهاني شدن فرهنگ را رشد تفاوت هاي فرهنگي تلقي مي کنند، اصرار مي ورزد که تجانس و همگوني ، پديده اي رايج است. جهاني شدن، به نظر او، به محرکه اصلي رشد و قدرت تمرکز يافته دولت ها، شرکت ها و نهادهايي خاص اشاره مي کند . در اين تحليل، جهان به تدريج چهره اي يکسان به خود مي گيرد ، فرايندهاي اجتماعي يک سويه مي گردند، افراد مجال اندکي مي يابند تا شيوه هاي متفاوتي از زندگي را تجربه و جستجو کنند، و کالاها و رسانه ها از اهميتي بسيار برخوردار مي شوند. جهاني شدن متضمن سه فرايند فرعي است : سرمايه داري، مک دونالديسم، و امريکايي شدن. کاپيتاليسم، فرايندي محوري در رشد بازاري شدن و اضمحلال پيوندهاي اجتماعي و معاشرتي است . مک دونالديسم مفهومي است که به گسترش عقلانيت صوري در قلمروهاي زندگي اشاره مي کند. امريکايي شدن نيز بدين معناست که امريکا به فرهنگ دوم هر فردي تبديل مي شود. اين در حالي است که به زعم ريتزر جريان هاي مخالفي هم در جهاني شدن وجود دارند که چيزي ارزشمند را عرضه مي دارند، اما به نظر وي جرياني که پويايي و تحرک بيشتري دارد همان جهاني شدن پوچي و بي معنايي است . دلايل چندي براي اين موضوع مي توان برشمرد از جمله اينکه مصرف کالاهاي بي ارزش به ذوق و سليقه چندان پيچيده و حساسي نيازي ندارد و قيمت آنها پايين است و به راحتي مي توان آنها را توليد کرد. به همين دليل است که همواره تقاضا براي کالاهاي بي ارزش و پوچ بيشتر از چيزهاي با ارزش است. اگر چه مي توان حتي در همين گسترش پوچي و بي معنايي، امور مثبتي مانند آسايش و کارايي را نيز مشاهده کرد، زيان هاي مهمي در آن وجود دارد؛ از جمله اينکه هويت محلي از دست مي رود، تجربه هاي غني از جهان رخت برمي بندند، هويت افراد را مصرف معين مي کند و مجال اندکي براي امور مثبت وجود خواهد داشت.

● بازنگري در نظريه امپرياليسم فرهنگي
 

درباره نظريه امپرياليسم فرهنگي، استدلال هاي مهم و جدي و نيز برخي پاسخ هاي انتقادي مطرح شده که نيازمند بررسي اند. محتواي اصلي اين پاسخ ها اين است که جهاني شدن، بيشتر اختلاط فرهنگي است تا همگون سازي؛ بدين گونه که نخست استدلال مي شود که جريان هاي فرهنگي، آن گونه که نظريه امپرياليسم فرهنگي بيان مي کند، يک سويه نيستند؛ براي مثال، پديده موسيقي جهاني، که نمونه اي از محصولات فرهنگي است، يک سويه نيست، و برخلاف آنچه تصور مي شود بيشتر از کشورهاي جنوب به سمت کشورهاي شمال جريان يافته است. افزون براين در حال حاضر پديده ژاپني شدن فعاليت ها مشاهده مي شود که همراه جنبشي پسافورديسم است. درباره غذاها نيز لگرين اشاره کرد که خوراک ها و غذاهاي هندي و نه همبرگر، غذاي مورد علاقه بيشتر مردم بريتانياست. در کل، نمونه اي از بين المللي شدن و تکثر غذاها در غرب، نمونه مخالف خوبي براي کساني است که در هراس اند همه افراد مک دونالد بخورند و کوکاکولا بنوشند.
در درجه دوم، بررسي چگونگي استدلالي که درباره ترس جهاني از تسلط امريکا يا کشورهاي غرب است اهميت دارد. همان گونه که آپادوراي گفته است :«لازم به ذکر است که براي مردم جاوه، اندونزيايي شدن ممکن است بسيار نگران کننده تر از امريکايي شدن باشد، همان طور که ژاپني شدن براي مردم کره، يا اندونزيايي شدن براي مردم سري لانکا، يا ويتناميزه شده براي مردم کامبوج ممکن است بسيار نگران کننده باشد.» تسلط فرهنگي مي تواند چهره هاي گوناگوني داشته باشد و اين رويداد در سطوح محلي ، ملي و منطقه اي اتفاق مي افتد و نه صرفاً در سطح جهاني.
سومين مسئله مطرح دراين استدلال ها آن است که براساس دلايل و گواهي بسيار، محصولات فرهنگي محلي کماکان مطلوب و پسنديده هستند. مثال هاي متعددي را مي توان مطرح کرد؛ از جمله روزنامه ها و برنامه هايي که در همان سطح محلي توليد مي شوند و بيشتر مخاطبان را جذب مي کنند و از برنامه هاي امريکايي چندان استقبال نمي شود يا آنکه شبکه ام تي وي(VTM)مجبور است به خاطر حفظ موسيقي محلي، برنامه هاي خود را در آسيا تغيير دهد؛ چون 95درصد جوانان تايلندي موسيقي محلي تايلندي را به موسيقي غرب ترجيح مي دهند.
چهارمين دليل اين استدلال مشاهده افزايش ناهمگوني در قلمرو فرهنگي به جاي رشد همگون و گسترش آميزه هاي فرهنگي است . منتقداني که اين استدلال را مطرح مي کنند اغلب مفاهيمي مانند آميزش فرهنگي را به کار مي برند و منظور آنها اين است که اشکال فرهنگي مختلط و جديدي طي جهاني شدن نمايان مي شوند و بدين ترتيب، به جاي اينکه فرهنگ جهاني -غربي واحدي به جاي فرهنگ هاي محلي قرار گيرد، دگرگوني ها و مبادلات گزينشي را مشاهده مي کنيم.

پي نوشت
 

ترجمه و تلخيصي از
Palgrave Macmillan Critical Theories of Globalization.134-176Hayden,Patrick(2006)
1.کالا شدگي به فرايندي اشاره مي کند که روابط اجتماعي طي آن، به روابط مبادله اي تقليل مي يابند. کالا شدگي تأثير بسزايي در قلمرو فرهنگي دارد. اين تأثيرهمان چيزي است که بت وارگي کالا ناميده مي شود؛ بدين معنا که در جامعه سرمايه داري، کالاها جاي دين و سياست را مي گيرند.
 

منبع:زمانه 4 و 5



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.