عاشق و شيفته حق

«اَفضَلُ الناس مَن عَشقَ العبادِهِ فعانَقَها بقَِلبه و باشَرَها بجَِسدِه و تَفَرغَ لها فهو لايُبالي علي ما أَصبَح مِن الدنيا علي عُسر أم علي يُسر». (اصول كافي، ج 3): بهترين مردم كسي است كه عاشق عبادت است، آن را در آغوش مي‌كشد، از دل دوست مي‌دارد، با تن‌اش به آن در مي‌آميزد، خود را براي انجام آن فارغ مي‌سازد. هموست كه باك ندارد دنيايش به سختي و يا آساني بگذرد.
يکشنبه، 22 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عاشق و شيفته حق

عاشق و شيفته حق
عاشق و شيفته حق


 

نويسنده:كريم محمود حقيقي




 
- حضرت ختمي مرتبت محمد مصطفي (ص) مي‌فرمايند:
«اَفضَلُ الناس مَن عَشقَ العبادِهِ فعانَقَها بقَِلبه و باشَرَها بجَِسدِه و تَفَرغَ لها فهو لايُبالي علي ما أَصبَح مِن الدنيا علي عُسر أم علي يُسر». (اصول كافي، ج 3): بهترين مردم كسي است كه عاشق عبادت است، آن را در آغوش مي‌كشد، از دل دوست مي‌دارد، با تن‌اش به آن در مي‌آميزد، خود را براي انجام آن فارغ مي‌سازد. هموست كه باك ندارد دنيايش به سختي و يا آساني بگذرد.
مصداقي براي اين حديث چون او كمتر ديدم. عبادت وسيله لقاء الله است. مگر مي‌شود كسي عاشق وسيله باشد و عاشق لقاء نباشد؟ پس چه بهتر كه عاشق و شيفته حقش بخوانم.

آنچه از ما شنيده‌اي هم ز خدا شنيده‌اي
چون همه گفتگوي من هست ز گفتگوي او

جام و سبوي او منم، غاليه بوي او منم
سوي من آي تا شوي جمله به رنگ و بوي او

عاشق و شيفته حق

هر وقت لب به سخن مي‌گشود، جز از خدا در كلامش نبود؛ بوي جدش را مي‌داد. نه تنها سخنش كه حتي ديدارش، نه تنها كتاب‌هايش كه حتي نوارهايش آدمي را بركنده مي‌كرد. آرام مي‌خراميد و نظر از خاك بر نمي‌داشت. خاكي بود و خاك نگر از آن روز كه دل بدو دادم، ديگري شدم. گويي آيت اسم «مقلب القلوب» بود.
جواني مي‌گفت: «از خدا خبرم نبود. هرزه، لاابالي و غافل عمر مي‌گذرانيدم. شبي به دنبال زني بدكاره افتادم و با او وعده ملاقات گذاشتم. او مي‌رفت و مرا به دنبال خود مي‌خواند. اطراف آستان احمدي (حرم حضرت احمد بن موسي شاهچراغ) بوديم و مسجد جامع گذرگاه بود. زن وارد مسجد جامع شد تا از آنجا عبور كند. اكنون نماز عشاء پايان يافته بود و شهيد دستغيب روي منبر بود. يادم نمي‌رود كه مي‌فرمود: «ألَيْس‌اللهُ بكافٍ عبدَه: آيا خدا بنده‌اش را كافي نيست؟» پاهايم لرزيدند. نمي‌دانم در اين سخن چه جذبه‌اي بود. من قرآن را زياد شنيده بودم، ولي از دهان او نه. سر جايم ميخكوب شدم. مسجد سنگفرش بود. روي سنگ‌ها نشستم. نمي‌دانم آن زن كجا رفت. حتماً مرا گم كرد. من نيز خود از كوي هرزگان، از كوي باده نوشان و از كوي زناكاران گم شدم.

سالكان پخته و مردان مرد
چون فرورفتند در ميدان درد

گم شدن اول قدم ز آن پس چه بود؟
لاجرم ديگر قدم را كس نبود

گمشدگان بهترين پيدايانند و شهيد گمنام خونش رنگين‌تر است. دست و پا دادن مهم نيست، سر دادن مهم است. هر كس را با سر مي‌شناسند. آن را كه سر داد با چه مي‌شناسيد؟ آفرين بر او كه اگر امام جمعه نبود، اگر اطرافيانش در گرداگرد او نبودند، جسد متلاشي‌اش هرگز نمي‌گفت من كيستم. تا خودش هم زنده بود، «من» نمي‌گفت.
اگر قبول كنيم كه اسماء «تنزل مِن السماء» است، الحق كه اسمش الهام آسماني بر جانِ مادرش بود. حسين! بهتر از حسين براي او چه نامي شايسته بود؟ مگر جدش جز اين سرنوشت را داشت؟ شيفته و دلداده حسين (ع) بود. هر شب منبرش با نام حسين (ع) پايان مي‌يافت، اشكش با اشك مستمعين در هم مي‌آميخت. بارها در منزلش شرفياب شده بودم، همان جا كه هميشه مي‌نشست، قابي بالاي سرش بود كه با خط درشت نوشته بود: «يا حسين». اين سرنوشت را با سنخيتي كه با جدش داشت، هم او برايش ترسيم كرده بود.
مژده شهادت را سال‌ها پيش از استادش آيت‌الله حاج آقا جواد انصاري- قدس الله روحه- شنيده بود. انتظار آن را از سال‌ها پيش داشت. عاشق طبيعت بود. برنامه سال‌هاي پيش از انقلاب وي چنين بود: بعد از تهجد و نماز صبح، ذكر و پياده‌روي به سوي باغ‌هاي قصرالدشت مي‌رفت. بعضي روزها هنوز آفتاب طلوع نكرده بود، در كنار آب ركني، بالاي خيابان قرآن، مي‌ديدمش. باغبان باغ مرحوم سيد مرتضي كازروني از ارادتمندانش بود. بعضي صبح‌ها صبحانه را در كنار جويبار اين باغ صرف مي‌كرد.
چند شب مهتابي از ماه مبارك رمضان را فراموش نمي‌كنم كه مي‌فرمود: «سرِ گردش كوهستان را دارم». در خدمتش به كوهستان‌هاي بالاي دروازه قرآن مي‌رفتم. آنجا در يك سكوت ممتد، ساعت‌ها خاموش مي‌ماند و خاطرات انزواي حضرت محمد (ص) در غار حرا برايم تازگي مي‌يافت. وقتي نزديك سحر باز مي‌گشتيم، عمامه را از سر بر مي‌داشت و كفش‌ها را از پا مي‌كند و برهنه پاي تا دروازه اصفهان مي‌خراميد و مي‌فرمود: «بنده‌ام و ميل دارم به شيوه بندگان راه بروم».
همو كه عاشق كوه و باغ و طبيعت بود، بعد از انقلاب هر چه پافشاري كردند تا مسكن ايشان را به محل بهتري منتقل كنند، قبول نكرد، پس كوچه‌هاي پشت مدرسه خان، همان خانه قديمي فرسوده، مسكنش بود. ياران پاسدار چندين بار گلايه كرده بودند كه آقا ما اين پشت‌بام‌ها را نمي‌توانيم كنترل كنيم، ولي او هرگز نخواست از ميان كوخ‌نشينان مستضعف به جاي ديگري برود.
از كرنش و خضوعي كه در برابرش مي‌نمودند، بيزار بود. مسير مسجد تا منزلش، راه بازار حاجي بود كه راهي تقريبا مستقيم است، ولي او راه پشت كوچه‌ها را كه بسا طول راهش دو برابر بود، انتخاب مي‌كرد و مي‌گفت: «اين دكاندارها كه بر مي‌خيزند و سلام مي‌كنند و بسا پايين مي‌آيند و دست مي‌بوسند، مرا از حال خود به در مي‌آورند».
از استماع نغمه‌هاي درون به غوغاي بيرون نمي‌پرداخت:

اوليا را در درون بس نغمه‌هاست
طالبان را ز آن حيات بي‌بهاست

مطربانشان در درون دف مي‌زنند
بحرها در شورشان كف مي‌زنند

نشنود اين نغمه‌ها را گوش حس
گوش حس زان نغمه ها باشد نجس

«اينجايي» نبود كه «آنجايي» ‌بود، ملكي نبود كه «ملكوتي» بود، دعوت و نداي امام خميني (ره) را از ديرباز لبيك گفته بود. هر دو از يك قماش بودند، قماشي نه در بازار بزازان، قماشي از تارهاي حله‌هاي بهشتي، از پودهاي حرير و استبرق ملكوتيان. بسياري را يافتم كه با كلامش آسماني شدند، بهشتي شدند.
روزهاي اوايل انقلاب بود. بستگان يكي از طاغوتيان در زندان به من خبر دادند كه او در زندان سكته كرده و كسي هم به دادش نرسيده. بنده كه بستگانش را خيلي ناراحت ديدم، خدمت شهيد دستغيب (ره) رفتم و عرض كردم: «اگر او اعدامي است كه بگذاريد بميرد، ولي اگر اعدامي نيست به يقين در زندان مي‌ميرد. دستور فرماييد او را به بيمارستان منتقل كنند.» ايشان دستور داد و او بعد از چندين روز كه در سي.سي.يو بود به زندان بازگشت و بعد از مدتي هم از زندان آزاد شد. روزي مرا گفت: «خيلي دلم مي‌خواهد خدمت آقاي دستغيب برسم، چون اگر توصيه او نبود من حتماً مرده بودم، او بر من حق حيات دارد.» گفتم: مانعي ندارد. با او به خدمت حضرتش رفتيم، او دست بوسيد و تشكر كرد و گفت: «آقا اگر به فرياد نرسيده بوديد حتماً در زندان مرده بودم!» آقا فرمود: «يكي از ياران امام صادق (ع) سخت مريض بود. شبي به امام خبر دادند كه وي مرده است، صبحگاه براي تشييع جنازه به منزلش رفتند، ديدند مثل اينكه خبري نيست، وقتي در را باز كردند، بستگانش گفتند: آقا، به هوش آمده و حالش هم خوب است، تصور كرديم مرده است.» امام به بالينش نشستند و فرمودند: «تو بهتر مي‌شوي، ولي تصور كن كه مرگت واقعيت داشت، آنجا رفتي، در قبر التماس كردي كه پروردگارا مرا به دنيا برگردان تا بقيه عمر به بندگي و عبادت تو پردازم و خدا دعايت را مستجاب كرد؛ اين ايام را غنيمت بشمار».
اين قصه را شهيد دستغيب (ره) تمام كرد و به آن طاغوتي چشم پر آب فرمود: «تو نيز» او بعد از اين واقعه، واقعاً عوض شد، اكنون كه اين سطور را مي‌نگارم او از دنيا رفته است، ولي آنچه برايم گفته‌اند، در اين ايام كارش قضاي نماز و قرائت قرآن و اذكار توبه بود. آنان كه خاك را كيميا كنند، بس كيمياگري‌ها كرده‌اند. شهيد دستغيب كارش كيمياگري بود.
بگذاريد آنچه را نشنيده‌ايد بنويسم. چه بسيار از اين سخنان را شيرازيان مي‌دانند. خرداد سال 42 و سخنراني تند امام خميني و سخنراني‌هاي شديد شهيد دستغيب حكومت را بي طاقت كرده بود. نيمه شبي به خانه ايشان ريختند و با كوفتن و زدن عده‌اي از يارانش، ايشان را جلب كردند و با يك هواپيماي ارتشي از شيراز بيرون بردند. با اطلاعي كه آقاي آيت‌الله انصاري راجع به شهادت ايشان در سنوات گذشته داده بودند، من آن شب خواب از چشمانم ربوده شده بود. قدم مي‌زدم و به ستارگان آسمان مي‌نگريستم و گاه چشمانم از اشك پر آب مي شد.
اواخر شب لحظه‌اي به خواب رفتم. در رؤيا ديدم پشت منزل ايشان در كوچه منبري زده‌اند و سيد جليل القدري كه او را نمي‌شناختم بر فراز منبر بود. انبوه مردمي هم در كوچه نشسته بودند. آن سيد خطيب با آهنگي جانسوز اشعاري را مي‌خواند. آن اشعار برايم تازگي داشت، جانم را مي‌نواخت، با هيجاني شديد از خواب برخاستم. بيتي از آن در خاطرم مانده بود. ديدم وزن شعر با مثنوي مولوي مطابقت دارد. همان ساعت به كشف الابيات مثنوي مراجعه نمودم. عين آن اشعاري را كه در رؤيا شنيده بودم، آنجا يافتم. برايم مسلم شد كه اين يك بشارت ملكوتي است و اميدم به بازگشت شهيد دستغيب زياد شد. نه تنها به سلامتي او، بلكه به احياء ايده او، به فعليت در آمدن خواسته‌هايش. مي‌دانم كه بسيار مايليد كه بدانيد آن نداي ملكوتي چه بود!

مصطفي را وعده داد الطاف حق
گر بميري تو نميرد اين سبق

من كتاب و معجزت را رافعم
بيش و كم كن راز قرآن مانعم

كس نتاند بيش و كم كردن در او
تو به از من حافظي ديگر مجو

رونقت را روز، روز افزون كنم
نام تو بر زر و بر سكه زنم

منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو

من مناره پر كنم آفاق را
كور گردانم دو چشم عاق را

چاكرانت شهرها گيرند و جاه
دين تو گيرد ز ماهي تا به چاه

هست قرآن مر تو را همچون عصا
كفرها را درك شد چون اژدها

تو اگر در زير خاكي خفته‌اي
چون عصايش دان تو آنچه گفته‌اي

بعد از سال‌ها، طلوع خورشيد انقلاب، تعبير خوابم را روشن نمود. اين رؤيا را بازگو كردم تا جان عاشقان انقلاب را بنوازم و نزديك بودن سپيده اشراق مهدوي را نزديك دانند، ان‌شاءالله.
 

عاشق و شيفته حق

منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.