شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان(1)

نقش يگانه فداييان اسلام در آغازين روزهاي جنگ و تلاشهاي شهيد هاشمي براي سازماندهي گروههاي پارتيزاني و مقابله كارآمد با دشمن از جمله مقوله هايي است كه كمتر بدان پرداخته شده است. اين گفتگوي جذاب، سرشار از نكات مهمي درباره ويژگيهاي اخلاقي و مديريتي شهيد هاشمي.
يکشنبه، 29 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان(1)

شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان(1)
شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان(1)


 






 

گفتگو با مرتضي امامي
درآمد
 

نقش يگانه فداييان اسلام در آغازين روزهاي جنگ و تلاشهاي شهيد هاشمي براي سازماندهي گروههاي پارتيزاني و مقابله كارآمد با دشمن از جمله مقوله هايي است كه كمتر بدان پرداخته شده است. اين گفتگوي جذاب، سرشار از نكات مهمي درباره ويژگيهاي اخلاقي و مديريتي شهيد هاشمي.

هنگامي كه به ياد شهيد هاشمي مي افتيد، نخستين حسي كه در دل شما پديد مي آيد چيست؟
 

بسم رب الشهدا والصديقين. در ابتدا بايد بگويم كه تمام صحبتهاي من استنباطم از مطالب است و اگر كم و كاستي مشاهده كرديد، آن را از من ببينيد نه از واقعيت امر. يكي از بزرگترين افتخارات زندگي من اين است كه در دوران جنگ تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي جنگيدم. از طرفي خدا را شكر مي كنم كه شهيد هاشمي به مقام رفيع شهادت نائل شد، چون هر كسي لياقت رسيدن به اين مقام را ندارد. از سوي ديگر متاسفم كه ايشان به صورت فيزيكي دركنار ما نيستند؛ اگر چه حضور آقا سيد مجتبي را از لحاظ روحاني هميشه در كنار خود حس مي كنم و در بعضي مواقع به خوابم مي آيد و مرا در مسائل زندگي راهنمايي مي كند.

آيا شما نسبتي با شهيدان امامي در فداييان اسلام داريد؟
 

بله. سيد حسين امامي (عموي من) و پدرم هر دو از فداييان اسلام بودند. پدرم در سال 1324، احمد كسروي ملعون را در كاخ دادگستري از پاي درآورد. از طرفي چهار سال پس از آن ماجرا عمويم عبدالحسين هژير را كه بالاترين مقام اجرايي و وزير دربار بود، از بين برد. در پي اين ماجرا فوراً انتخابات آن دوره باطل شد و آيت الله كاشاني همراه با عده اي از مبارزان از عراق راهي ايران شد .در همان اثنا دشمنان عمويم را به شهادت رساندند.
فداييان اسلام گروه كوچك و در عين حال قدرتمندي بود و افراد زيادي بعد از پيروزي انقلاب به اين گروه پيوستند. مرحوم پدرم قبل از انقلاب دست مرا در دست مرحوم احرار گذاشت. ايشان راننده بود و حدود 195 سانتي قد داشت و يكي از مبارزان سياسي آن زمان بود. پدرم پول زيادي را در زمينه سياست خرج مي كرد و اكثر مبارزان قديمي ايشان را مي شناسند. آن زمان هر كسي كه مي خواست افتخار آفرين باشد، به گروه فداييان اسلام مي پيوست. در آن روزها اتفاقات زيادي مي افتاد. مدتي در كميته استقبال از حضرت امام فعاليت مي كردم.
آن زمان آقا سيد مجتبي هاشمي وآقاي رستمي از فرماندهان كميته بودند. كميته مركزي منطقه 9 و مركز پيشاهنگ و اتاق بي سيم در ضلع جنوبي پارك شهر خيابان بهشت قرار داشت. من مدتي در باشگاه افسران مشغول خدمت شدم، اما در دوران فعاليت بني صدر، باشگاه افسران را از ما خواستند، ما هم در مقابلشان ايستاديم، تا جايي كه به خاطر دارم شهيد بهشتي به ما گفت كه حضرت امام فرموده اند: «باشگاه را بدهيد تا غائله ختم شود» بعد از اين ماجرا به ستاد واقع در ميدان فردوسي منتقل شديم. لازم به ذكر است كه در آن روزها مسئله رياست و معاونت براي هيچ كس مهم نبود و كوچك و بزرگ در تكاپو بودند تا باري از دوش جامعه برداشته شود.

آقا سيد مجتبي مدتي در كردستان بود و بعد هم به مناطق جنگي جنوب كشور رفت. آيا در طول اين مدت همچنان به كميته وابسته بود يا از آن جدا شد؟
 

آن روزها مانند حالا افراد از جانب تيپ يا لشكري معين به ماموريت اعزام نمي شدند. به خاطر دارم فرمانده كميته مركزي آقاي كني حكم كلي صادر و اعلام مي كرد كه هر كسي كه مي تواند نيرو جمع آوري كند و به مناطق جنگي برود. در‌آن زمان من يكي از نماينده هاي تام الاختيار آقاي خلخالي در اروميه بودم. آقا سيد مجتبي هم در پاوه بود. همانطور كه مي دانيد ميدان فردوسي و دانشگاه از نقاط استراتژيك تهران و مركز حضور منافقين و درگيريهاي دانشگاه بودند. به همين دليل كميته فردوسي و كميته ششم منطقه 9 كه در ضلع شمالي خيابان فلسطين واقع شده بود، جزو فعالترين ستادها به شمار مي آمد. كميته فردوسي علاوه بر اعضاي رسمي نيروي افتخاري هم داشت. افراد زيادي از كردستان و ساير مناطق تهران 10 و 11 به عنوان نيروي افتخاري با ما همكاري داشتند. آقاي اكبر كريمي، محمد كريمي و علي كريمي كه در بازار فرش كار مي کردند و همچنين محمد علي هرسين از جمله افرادي بودند كه به عنوان نيروي مردمي در كميته فعاليت داشتند. همه اين عزيزان دلشان براي انقلاب مي تپيد. آن روزها سپاه و بسيج قدرت چنداني نداشتند و در شهرها كميته ها قوي ترين تشكل به شمار مي آمدند.

فداييان اسلام چه نقشي در جنگ داشتند؟
 

در روزهاي آغازين جنگ فداييان اسلام مهمترين قطبي بودند كه نيروهاي مردمي از هر قشري جذب و سازماندهي مي کردند. آغوش فداييان اسلام به روي نيروها و رزمندگان باز بود و در پذيرش افراد گزينشي عمل نمي کرد. داوطلبان حضور در جبهه از هر قشري، ريش و سبيل دار يا يقه چاك به اين گروه مي پيوستند. ممكن بود يك نفر با يقه باز و تفكرات خاص خودش وارد گروه شود. اما بعد از مدتي با تاثير پذيري از سايرين تفكرات و حتي ظاهرش تغيير مي كرد. آقا سيد مجتبي مثل يك آهن ربا نيروهاي مردمي را به سمت فداييان اسلام جذب مي كرد. همانطور كه مي دانيد براده هاي آهن بعد از جدا شدن از آهنربا تا مدتي خاصيتشان را حفظ مي كنند. گروه فداييان اسلام هم اينگونه بودند.

چه شد كه شما به اين جمع پيوستيد؟
 

در آن ميان با آقاي خلخالي مشكلاتي پيدا كرديم. فوراً با آقا سيد مجتبي، سيد محمود صندوق چي و ساير دوستان به گفتگو نشستيم و تصميم گرفتيم تا به جاي عبارت فداييان اسلام از عبارت فداييان اسلام و رهبري روي مهرمان استفاده كنيم. در پي اين تصميم از سيد احمد آقا خميني در تهران استعلام گرفتيم. اتفاقاً امام در غروب همان روز ضمن مصاحبه اي فرمودند: «همه ما مردم ايران فداييان اسلام هستيم» خلاصه با اين حركت مانع از شيطنتها و سوء استفاده برخي از افراد شديم. پس از مدتي به تدريج سپاه و بسيج قدرت گرفتند. بالاترين سرمايه هر كس جان اوست و در دوران جنگ تقديم كردن جان در راه ميهن مهمترين مسئله است و ساير مسائل از فرعياتند. اگر به هر دليلي اشتباهي از كسي سر بزند بايد با ملايمت و عطوفت آن شخص را متوجه اشتباهش كرد. برخي كج خلقيها و بدرفتاريها باعث شد تا در حق سيد مجتبي و بچه هاي فداييان اسلام بي محبتي شود.

از ابتكارات آقا سيد مجتبي و برخوردشان با دوستان و دشمنان برايمان بگوييد.
 

تمامي شهداي هشت سال دفاع مقدس شجاع بودند. در اين ميان شجاعت، دليري و نترسي آقاي هاشمي وصف ناپذير بود. طوري كه زبان از بيان آن عاجز بود. من بارها و بارها به چشم خود ديدم كه فرماندهان كلاه كج نيروي دريايي نزد آقا سيدمجتبي مي آمدند و مي گفتند: «آقاي هاشمي ما فرماندهي شما را قبول داريم» چندين بار فرماندهان تكاور نيروي دريايي تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي در ميدان مين روبروي پل 12و ايستگاه 7 عمليات انجام دادند. اين درحالي بود كه فرماندهان نيروي دريايي در دوره نظامي سخت و پيشرفته اي آموزش ديده بودند. آن زمان حملات به صورت كلاسيك اجرا نمي شد و جنگها نامنظم بودند. منظورم از جنگهاي نامنظم جنگهايي نيست كه هر كسي هر كاري بخواهد طي عمليات انجام دهد. جنگهاي نامنظم نوعي جنگ كلاسيك بسته بودند كه بسيار منظم تر از جنگهاي كلاسيك ارتش انجام مي شدند. در دوران محاصره آبادان فاصله ما با نيروهاي عراقي حدود ششصد هفتصد متر بود، تا جايي كه وقتي بلند حرف مي زديم صداي يكديگر را مي شنيديم و به راحتي مي توانستيم عراقي ها را از آن فاصله ببينيم.

در ماجراي حصر آبادان جبهه شما دركدام منطقه قرار داشت؟
 

ما در ميدان تير جلوتر از ذوالفقاريه مستقر بوديم و سرهنگ كهتر و نيروهايش يكي از فرماندهان تيپ 77 خراسان، حدود سه چهار كيلومتر عقبتر از ما مستقر شده بودند. همانطور كه گفتم جنگها نامنظم بودند. آقا سيد مجتبي قبل از اجراي هر عملياتي به من و ساير رزمنده ها مي گفت: «ما قرار است فردا يا پس فردا به دشمن حمله كنيم» فوراً مقدمات كار فراهم مي شد. مهمات و امكانات دشمن قابل مقايسه با تجهيزات ما نبود. آنها مجهز به دوشكا، كاليبر50، انواع توپ و موشك، خمپاره 60 و كاتيوشا بودند. ما قبل از هر عمليات خاكريزهاي كوچك دو نفره اي مي كنديم تا اگر رزمنده ها زخمي شدند يا خواستند مرحله به مرحله در خط حركت كنند، بتوانند در خاكريزها پناه بگيرند. از طرفي خاكريزها مانع از اصابت گلوله به رزمنده ها مي شد. چون گلوله بعد از اصابت به خاك سرد مي شود. يك روز من همراه با يكي از فرماندهان كلاه قرمز نيروي دريايي آقا سيد مجتبي و مرحوم قاسم رضايي در خط بودم. اتفاقاً آن روز دست آقاي هاشمي مجروح شده بود. از طرفي دشمن منطقه را با دوشكا به آتش كشيده بود. به خاطر تمامي شرايط پيش آمده رزمنده ها دائماً از آقا سيد مجتبي مي پرسيدند كه پايان كار چه خواهد شد؟ در همين اثنا آقا سيد مجتبي را باوجود اينكه عراقي ها در فاصله 300 متري ما بودند، كلاه سبزش را برداشت و به هوا بلند كرد و رو به دشمن فرياد زد: «اگر مرديد اين كلاه را نشانه بگيريد». اين درحالي بود كه دشمن دائماً به سمت ما شليك مي كرد و ما صداي گلوله را كه از كنار گوشمان رد مي شد مي شنيديم. ما اگر مي خواستيم به شليك گلوله هاي دشمن فكر كنيم، تمام بچه ها كشته مي شدند. اما به واسطه لطف خدا و امدادهاي غيبي اكثر گلوله ها از بيخ گوشمان رد مي شدند و آسيبي به ما نمي رسيد.
همانطور كه امام راحل فرمودند: «در جنگ امدادهاي الهي و دست فرشتگان به رزمنده ها ياري رسانده است.» شايد اين حرفها به نظر نسل سوم و چهارم خيالبافي باشد، اما ما تمامي اين مسائل را به چشم ديديم و با تمام وجود اين شگفتيها را حس كرديم. آقا سيد مجتبي بدون هيچ ترس و واهمه اي در روشنايي روز بيرون از خاكريزي به سمت دشمن حركت مي كرد .ايشان در حين حركت مشتشان را گره كردند و با صداي بلند مي خواندند: «كار صدام تمام است. خميني امام است. استقلال و آزادي آخرين پيام است.» بچه ها با ديدن اين صحنه روحيه مضاعفي گرفتند و يا علي گفتند و به سمت دشمن پيشروي كردند. نيروهاي عراقي وقتي ديدند رزمندگان ما بدون هيچ واهمه اي پيشروي مي كنند، به شدت به وحشت افتادند و ترس تمام وجودشان را فرا گرفت .تمامي اين خاطرات مبين شجاعت بي حد و حصر آقا سيد مجتبي است. آن روزها كسي از ما پشتيباني نمي کرد. از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم. از طرفي هم اگر ارتش مهماتي در اختيار داشت، به خاطر حضور بني صدر به ما تجهيزاتي نمي دادند. با وجود اين توانستيم سه بار جاده ماهشهر- شادگان را از دشمن بگيريم و دو بار هم يكي دو شب جاده را نگاه داشتيم. اما از آنجا كه هيچ نيرويي ما را پشتيباني نمي کرد ناچار شديم دوباره به ميدان تير كه 700 الي 800 متر عقبتر از جاده بود برگرديم.

اگر خاطره اي از حضور لوتي هايي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه به ياد داريد برايمان بگوييد.
 

در دوران جنگ لوتي هايي مانند شاهرخ ضرغام و بچه هاي نارمك، سي، چهل نفري از محله هاي تهران جمع مي شدند و به جبهه مي‌آمدند. آن روزها رزمنده اي به نام صادق ويسه (تا جايي كه مي دانم در حال حاضر در نارمك چلوكبابي دارد) از داش مشتيهاي تهران بود. صادق لباس عربي به تن مي كرد و بالاي خاكريز مي رفت و عربي مي رقصيد. از طرفي هم دست و پا شكسته به زبان عربي صحبت مي كرد. همه اين كارها باعث شادي رزمنده ها مي شد. زرمنده اي به نام حسين زاده كه موهاي فرفري داشت و قد بلند و لاغر بود، كارهاي جالبي مي كرد. به خاطر دارم كلاه كج سياهي بر سر مي گذاشت و بچه ها هميشه با او شوخي مي كردند. به او تك تيرانداز مي گفتند. به هر جا كه مي رفت سروصداي زيادي به راه مي انداخت و شروع به تيراندازي مي كرد. با ديدن كارهايش ابتدا خيال كردم از ستون پنجم است، اما بعد از مدتي فهميدم كه اخلاقش همين است و خلقيات خاص خودش را دارد. هر وقت كه مي خواستيم به عقب خط برويم، گودال به گودال از لابه لاي خاكريزها سينه خيز حركت مي كرديم. يكبار كه حسين زاده اين صحنه را ديد رو به من و آقاي اصغر رضايي كرد وگفت: «اي ترسوها! شما مثلاًً فرماندهان محوريد؟» بعد هم بدون هيچ ترسي از روي خاكريزها به سمت عقب حركت كرد. شهيد اصغر رضايي كه در شلمچه و در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد، به من گفت: «سيد مرتضي! ولش كن اتفاقي براي او نمي افتد ولي ما بهتر است از لاي همين خاكريزها رد شويم» آن زمان يك لندرور و يك شورلت آمريكايي در اختيارم بود. عراقي ها هميشه توپهايشان را تنظيم و پر مي کردند، تا هر لحظه آماده شليك باشد. هر وقت مي خواستم با ماشين رزمنده ها را به سمت خاكريزهاي عقب ببرم، خودم راننده مي شدم و همراه با بچه ها و فرياد «يا علي» از بين خاكريزهاي خودي و دشمن عبور مي كرديم. درحين حركت بچه ها شعار مي دادند: «الله اكبر! خميني رهبر! اين بانك آزادي است...» از طرفي عراقي ها فوراً شروع به تيراندازي مي کردند. من در ميدان تير مسئول گروهان بودم. گلوله توپ بسيار سريع حركت و به هدف اصابت مي كند، به همين دليل حتي بعد از شليك توپ فرصت نداشتيم كه رزمنده اي فرياد بزند: «توپ شليك شده است.» از اين رو من به بچه ها سفارش كرده بودم، اگر آتش گلوله را ديدند فوراً فرياد بزنند. وقتي كه رزمندگان با ديدن آتش يكصدا فرياد مي زدند، سريعاً پايم را روي ترمز مي گذاشتم، بعد هم گلوله توپ از مقابل ما عبور مي كرد و چند متر جلوتر روي زمين منفجر مي شد.

به چه دليل به آن ميدان، ميدان تير مي گفتند؟
 

از همان ابتدا نام آنجا به ميدان تير مشهور شد. علت دقيق اين نام گذاري را نمي دانم. اما آقا سيد مجتبي بعد از ماجراي تغيير عنوان حك شده روي مهر فداييان اسلام در اواخر سال 1359 نام ميدان را به ميدان ولايت تغيير داد. از آنجايي كه همه ما از همان ابتدا آن را به ميدان تير مي شناختيم، در حين يادآوري خاطرات از آن با عنوان ميدان تير ياد مي كنيم.

شيوه تهيه مهمات براي گروه چگونه بود؟
 

در خرمشهر از نظر سلاح و مهمات در مضيقه بوديم و امكاناتمان را از كميته مي گرفتيم. آقا سيد مجتبي نامه اي به من داد و مرا به عنوان نماينده تام الاختيار فداييان اسلام در گرفتن مهمات انتخاب كرد. به خاطر دارم جهت گرفتن مهمات به ستاد نيرو در دزفول رفتم.

چگونه آموزش مي ديديد؟
 

آن زمان افرادي به عنوان ستاد تخريب به ما انواع مينها را آموزش مي دادند. اوايل جنگ عراقي ها از نوعي مين استفاده مي کردند كه ضد نفر بود و سري شبيه چوب يا علف داشت. از آنجايي كه اهل تهران بودم و بومي منطقه ذوالفقاريه و آبادان نبودم با آن منطقه آشنايي نداشتم. تا قبل از اينکه با اين نوع مين آشنا شويم ، از وسط ميدان مين آنها را به عنوان علف يا چوب دسته دسته جمع مي كرديم و چون مثل چوب خوب مي سوختند، از‌ آنها براي درست كردن چاي استفاده مي كرديم. لطف خدا شامل حال ما بود كه آنها در دستهايمان منفجر نشدند! پس از آنكه آن مينها را شناختيم به هيچ وجه نزديك ميدان مين نشديم. عراقي ها براي آنكه جلوي پيشروي نيروهاي ما را بگيرند، ميادين مين متعددي ايجاد كرده بودند. از طرفي آن زمان ما حتي غذا نداشتيم. شبانه حدود ساعتهاي دو، سه نيمه شب با كوله پشتي و پياده به سنگر عراقي ها تك مي زديم و كوله هايمان را از مهمات، نارنجك، غذا پر مي كرديم و برمي گشتيم، غافل از اينكه از ميادين مين عبور مي كنيم! مدتي خمپاره 60 را از سرهنگ كهتر كه با تعدادي نيرو پشت ما بودند مي گرفتيم. ايشان مرد شجاع و خوبي بود و با وجودي كه دستش شكسته بود، همچنان ديده باني مي كرد. فقط به من كه فرمانده بودم مهمات مي دادند و ما هم با لندرور به انبار مهمات مي رفتيم و ماشيني را از مهمات پر مي كرديم. به اين ترتيب به لطف خدا و با امدادهاي غيبي با وجود سختي ها و مشقات، كارها برايمان آسان مي شد. آن روزها شخصي به نام حسين لودرچي بود كه سن و سال كمي حدود 14،15 سال داشت. من خيلي او را دوست داشتم. و او هم مرا دوست داشت. شبها تا صبح با لودر خاكريز مي زد. با توجه به اينكه عراقي ها جنگ كلاسيك كرده بودند و در تاكتيكهاي نظامي تبحر داشتند، دوشكاها را طوري هم سطح زمين مستقر مي کردند كه نيروهاي ايراني را با ضريب بالا مي زدند. يعني هيچگاه دوشكاها را بالاي خاكريزشان نمي گذاشتند كه از بالاي سر ما رد شود ،به همين دليل وقتي حسين لودرچي شروع به زدن خاكريز مي كرد، من در سمتي از خاكريز كه مقابل عراقي ها بود، راه مي رفتم. او هميشه به من مي گفت:‌«سيد مرتضي! شما از اين سمت خاكريز سمتي كه رو به نيروهاي خودي بود راه برو» من قبول نمي کردم و مي گفتم: «اگر قرار است گلوله به كسي اصابت كند بهتر است به من بخورد نه به تو كه پشت لودر هستي و خاكريز مي زني» بعداً با اينكه حضرت امام فرمودند: «پيشكسوتان خون و شهادت را نگذاريد در پيچ و خم زندگي له شوند و از بين بروند» متاسفانه از جبهه كه آمديم، در حق تعدادي از رزمندگان كم لطفي شد.

آيا شما خودتان صدمه خاصي ديديد؟
 

بله، بعد از 6-7 عمل جراحي كه بخشي از كبد و روده ام را برداشته اند، شكر خدا حالم بهتر شده ،اما در يكي دو سالي كه در بستر بيماري بودم حتي به من كارت جانبازي هم ندادند! دو سه باري مراجعه كردم تا نهايتاً كميسيون اعلام كرد كه شيميايي نيستم و فقط مقداري گاز در ريه هايم جمع شده است. در حالي كه حنجره ام را جراحي كردم و هم اكنون هم تحت نظر پزشك هستم.

چگونه به جبهه ها اعزام مي شديد؟
 

آن روزها براي همه افراد حكم صادر نمي شد و يك حكم براي يك نفر و كل همراهانش صادر مي شد. مثلاًً براي من حكمي صادر شد كه در متن آن نوشته شده بود: «سيد مرتضي امامي با همراهانش به جبهه هاي جنوب اعزام مي شود» حتي محل دقيق اعزام نيرو در حكمها نوشته نمي شد. بعد از مدتي جنگها از شكل نامنظم به كلاسيك تبديل شد. از طرفي من بعضي روزها در كميته و سپاه فعاليت مي كردم. هرگاه از اوضاع جنگ و حال و هواي جبهه ها با خبر مي شديم، فوراً مرخصي بدون حقوق مي گرفتيم و از يگان فرار مي کرديم و راهي جبهه هاي جنگ مي شديم . من دو بار در حين عمليات زخمي شدم و مرا از اهواز به بيمارستان شهيد بقايي اعزام كردند. به خاطر دارم كه هر دو بار از آنجا فرار كردم و به مناطق جنگي بازگشتم. در يك كلام بايد بگويم كه بي صبرانه مشتاق حضور در مناطق جنگي بودم. گاهي اوقات به عقب خط مي رفتم و از رزمنده ها مي پرسيدم: «آيا مايلند برايشان خرما بياورم يا نه؟» آنها از اين پيشنهاد استقبال مي کردند. من هم فوراً با يك لندرور و همراه دو سه رزمنده ديگر به نخلستان مي رفتم، لندرور را زير درخت مي گذاشتيم و نايلون بزرگي را روي آن مي انداختيم من فلزكار و قالبساز بودم و به راحتي با تيغ اره اي كه داشتم خوشه هاي بزرگ خرما را از درخت جدا مي كردم و روي سقف لندرور مي گذاشتم. هرنخل حدود 40-50 كيلوگرم محصول خرما داشت. خلاصه خرماها را بين بچه هاي خط تقسيم مي كرديم. شبها با همان خرما چند نفري دور هم جمع مي شديم و مهماني مي گرفتيم .گاهي اوقات نيمي از خوشه ها را به بانواني كه در بهداري فعال بودند، مي داديم. بعضي مواقع كه به آبادان مي رفتيم، درگوشه و كنار شهر ژنراتورهاي سالمي مي ديديم كه بلا استفاده رها شده بودند. فوراً آنهايي را كه با ولتاژ برق ايران كار مي كرد، روي لندرور مي گذاشتيم و در اوقات بيكاري سيم كشي مي كرديم تا بتوانيم از تلويزيون استفاده كنيم. البته در سنگرمان ديده بان گذاشته بوديم و هر وقت متوجه مي شديم، غريبه اي از دور به سمت سنگرمان مي آيد، فوراً برقها را خاموش و تلويزيون را مخفي مي كرديم. عده اي هم پيش آقا سيد مجتبي از ما گله كرده و گفته بودند: «سيد مرتضي و دوستانش امكانات خوبي در سنگر دارند. آنها حتي در سنگرشان برق و تلويزيون هم دارند» در دوران جنگ عراقي ها كارخانه پپسي و كوكاكولا را زده بودند. ما هم به كارخانه مي رفتيم و شيشه نوشابه هاي سالم را برمي داشتيم و در يخچال نفتي كه تهيه كرده بوديم نگاه مي داشتيم. درجه يخچال را زياد مي كرديم، تا نوشابه ها يخ بزنند. نوشابه ها پس از يخ زدن شبيه يخ در بهشت مي شدند و خوردنشان درگرماي 50 درجه هوا بسيار دلچسب بود. گاهي اوقات آقا سيد مجتبي مرا صدا مي كرد و مي گفت: «سيد مرتضي! بچه ها پيش من مي آيند و مي پرسند: سيد مرتضي! اين نوشابه ها را از كجا مي آورد؟ من هم به آنها مي گويم: اگر زرنگ هستيد خودتان برويد و نوشابه بياوريد.
در اينجا بهتر است خاطره اي جالب برايتان تعريف كنم. در ميان رزمندگان شخصي به نام حسين عزارئيل بود كه صورت و چشمان گرد و موهاي مجعدي داشت. هرگاه حسين براي رزمنده اي خاطره يا ياداشتي مي نوشت آن رزمنده تا 24 ساعت بعد به شهادت مي رسيد. حسين عزرائيل گاهي پيش من مي‌آمد و مي گفت: «سيد مرتضي! مي خواهي يادداشت بنويسم؟» من هم با خنده به او مي گفتم: «برو! اصلاً سمت من نيا!»

شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان(1)

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.