گفتگو با مهندس بهروز بوشهري، معاون پيشين وزيرنفت درباره شهید محمد جواد تندگویان
برخورد شهيد تندگويان در لحظه اسارت چگونه بود؟
اساساً قابل توصيف نيست همان جا هم مبارزه ميكرد. ديدم كه آقاي تندگويان كنار يك سرگرد عراقي نشسته است .عراقي ها سفره كوچكي انداخته و يك ناهارگذاشته بودند آنجا نان،گوشتي يا جگرچيزي كه داشتند ميخوردند).همان جا ديديم كه آقاي تندگويان سراين سفره دارد با عراقي ها بحث مي كند.داشت ميگفت شما چرا با ما جنگيديد ما يك كشوري بوديم كه انقلاب كرده بوديم.شما كه مي گويد يك كشور انقلابي هستيد بايد از ما حمايت مي كرديد. ما به شما حمله نكرديم ما بايد به اتفاق شما برويم فلسطيني ها را نجات بدهيم كشور ما يك كشورمسلمان و انقلابي است و شما نبايد به ما حمله ميكرديد.
بعد شما را به كجا بردند و چه برخوردي داشتند؟
ما را ازآنجا سواركردند و بردند. غروب رسيديم بصره. ما را گذاشتند در يك ماشين كوچك ژيان. ما سه تا را عقب نشاندند. جلوهم يك راننده و يك سرباز بود. از شلمچه از روي يك پل موقتي كه روي آب زده بودند رفتيم بصره،غروب درآنجا نماز مغرب و عشاء خوانديم.آقاي تندگويان جلو ايستادند و ما پشت سرشان ايستاديم من و آقاي يحيوي). نماز را به جماعت خوانديم. در يك لحظه بين دو تا نماز ديدم كسي تو اتاق نيست ديدم سرباز رفته بيرون. گفتم: اگر درباره من پرسيدند، من فقط معاون اداري مالي وزارت نفت هستم نگوييد من مدير عامل شركت نفتم.آخرما را زياد ميبردند و كتك ميزدند تا اطلاعات بگيرند. ميگفتيم ما وزيرمان تازه يك ماهه كه وزير شده است،ما هم بعد از آن آمديم شديم معاون. مثلاً ميپرسيدند كه پالايشگاه آبادان يا وزارت نفت چند نفرنيرو دارد؟ ما ميگفتيم ما اصلاً اطلاع نداريم در كشورمان تازه انقلاب شده است و حتي وزير مان هم اينها را نميداند.دريكي از بازجويي ها كه من را برده بودند،ميگفتند مسير خط لوله اصفهان را به ما نشان بدهيد،چون اصفهان پالايشگاه جديدي بود. ميدانيد كه اطلاعات خط لوله ها همه اينها را داشتند ولي براي اصفهان چون جديد بود و ما بعد از انقلاب افتتاحش كرديم هنوزاينها اطلاعاتش را نداشتند.دنبال مسيرخط لوله ي اصفهان ميگشتند كه آن را بزنند و من گفتم نميدانم. خودكار به من دادند گفتند حالا شما به مسير فرضي بكش.گفتم بين دو تا نقطه خط مستقيم يكي ميگذرد،اما خط غير مستقيم بي نهايت مي گذرد.حالا كدام ازآن ها را شما دوست داريد من بكشم چون من كه نميدانم،بنابراين ميتوانم بي نهايت خط بكشم.البته ازنظر تئوري خط مستقيم اش را ميتوانم. بعد شهرها را نشان ميدادم جاهايي كه مسير بود. مي گفتم از اين شهر، از اين شهرو...
بعد يك كتك مفصلي به من زدند و گفتند تو خودت در روزافتتاح پالايشگاه اصفهان بوديد،چون آنجا روزنامه نوشته بود كه وزير نفت با معاونانش حضور داشته است. من گفتم من نبودم. قرار بود كه آقاي اشراقي بروند اصفهان پالايشگاه اصفهان را و گاز نجف آباد را افتتاح كنند. آقاي سادات هم بروند براي گازاصفهان. من گفتم: آقاي سادات، قيچي را كه آقاي اشراقي مياندازد كه وزيرنبود،پس ما ديگر بي خودي نرويم اصفهان، من به اين ها- عراقي ها- محكم گفتم كه اگرثابت كرديد دو سه بار من را برده بودند كتك زده بودند و با من مصاحبه كرده بودند) كه من بودم من همه ي آن مصاحبه ها را تجديد ميكنم و حرف راست به شما مي زنم،چون به واقع ما دروغ ميگفتيم براي اينكه نميخواستيم اطلاعات بدهيم.بعد گفتند كه ما روزنامه ميآوريم كه اسم شما هم به عنوان معاون وزير نفت بوده است.گفتم وزيركه يك معاون ندارد،شش تا معاون دارد.گفتم اگرآورديد كه بهروز بوشهري داراب اسم پدرم) حضور داشته است من قبول ميكنم.روزنامه آوردند و خواندند.خواندند تا رسيدند به سادات گفتم: آن يك معاون ديگربوده و من به شما دروغ نگفتم.گاهي من بامِن مِن مي گفتم تا فكركنم. يك چيزي پيدا كنم در جواب پرسش هايشان.مي گفتند:آيا شما ذخيره سازي براي نفتتان داريد؟ ما اگرميگفتيم نداريم اينها روحيه ميگرفتند.اگر ميگفتيم داريم ميگفتند كجاست كه بروند بزنند. يعني به واقع سخت بود كه من تصميم بگيرم آن جوابي كه مي دهم چي باشد.هم پرت وپلاهم حرفي كه مي زنم موجب تقويت روحيه آن ها نشود و هم آنقدرصحيح نباشد كه اينها بروند استفاده كنند.مثلاً يك بار ميخواستند بروند نيروگاه بوشهر را بزنند. من را بردند و مي گفتند شما آقاي سحابي را ميشناسيد من هم نميدانستم كه سحابي شده رئيس پتروشيمي) گفتم بله.يك
«يدالله سبحاني» هست كه معاون آقاي بازرگان بود.يك آقاي مهندس سحابي هم داريم كه نماينده مجله است.گفتند نه ما منظورمان رئيس انرژي اتمي است.گفتم: نه ما نميشناسيم اگرهم رئيس انرژي اتمي بوده من آن را خبرندارم.گفتند: خانه اش كجاست؟ گفتم: همان يدالله سحابي را هم كه ما ميشناسيم،خانه اش را كه نميدانيم گفتم: شما ميدانيد كه آقاي
«سعدون حمادي» رئيس مجلس است، امّا همه كه نميدانند خانهاش كجاست. بعد گفتند: خب،حالا شما بوشهري هستيد هم ميرويد وهم ميآييد؟ گفتم نه ما سال هاست از بوشهري به تهران آمديم.ما بچه بوديم. گفتند:نه شما به طورحتم آنجا فاميل داريد كه مي رويد آنجا سرمي زنيد؟ گفتيم:ممكن است آدم برود،ولي با هواپيما مي رويم و برميگرديم و آدم تو هواپيما كه چيزي نميفهمد.گفت:انرژي اتميبوشهر سقف انبارش چه رنگي است؟ گفتم: من اصلاً نميدانم انرژي اتمي بوشهر كجاست كه بدانم سقفش چه رنگي است! ولي چيزي كه من مطمئن هستم آنجا آقاي تندگويان يك كلمه كه مورد رضايت و خوشحالي است اينها باشد نگفت چون من بارها صداي كتك خوردنش را و صداي الله اكبر) گفتنش را مي شنيدم.صداي«هيهات من الذله» را بارها ازايشان مي شنيدم حتي شنيدم ميگفت خميني عزيزم بگو تا خون بريزم.صداي قرآن و دعاهايشان را هم شبها ميشنيدم.در بصره هم هركدام مان را سوار يك ماشين جدا كردند تا بغداد.دو نفرهم اين طرف وآن طرف هركدام ازما نشسته بودند.دو نفرهم جلو يعني دركل هرنفرازما را با چهار نفر از بصره ميآوردند بغداد. طلوع صبح رسيديم بغداد كه ديگر تو كوچه هاي بغداد هوا روشن شده بود.چشمانمان هم باز بود.
به كجاي بغداد آوردند؟
به يك زنداني كه مال سازمان امنيت بود و تا شب هم با ما مصاحبه كردند.بعد شب ما را به يك سلول 3×2)متركه همه در و ديوارش هم سياه بود انداختند.تاريك بود به رنگ بادمجان و هيچ پنجرهاي هم نداشت تا ده سال همانجا بوديم چند سال را هم تنها بوديم.بعد هم من و آقاي يحيوي را با هم گذاشتند تو يك سلول تا روز آخر. جالب است ما كه اول جنگ اسير شديم وليشماره اسارت من43880 بود. آخرين شب ما ثبت شديم و صليب سرخ هم نمي آمد ما را ببيند. روزي كه ما را آوردند در زندان«بقوبه» كه دو ساعت بعدش هم آزاد شديم تازه آنجا ما صليب سرخ را ديديم.
شكنجهتان هم كردند؟
بيشتر همان سال هاي اول شكنجه ميشديم. چون بعد از آن شكنجه روحي ميشديم نه كتابي داشتيم و نه راديويي. هيچ چيز فقط سلول بود و در و ديوارش و اطلاعات ما هم ديگربه دردشان نميخورد. كهنه شده بود. يك سال بعد از آزادي ما جنازه آقاي تندگويان را تحويل دادند.8 آبان 1359 اسير شديم و 24 شهريور 1369 هم آزاد شديم، يعني يك ما كمتراز ده سال ما اسير بوديم بعد كه شروع كرديم به قرآن خواندن و داد ميزديم صداي همديگررا ميشنيديم از توي سلول. حتي موقعي كه چهارتا خانم را اسير كرده بودند. من بيشتر از دو سال در انفرادي بودم و بعد هم اعتصاب غذا كرديم. آقاي يحيوي سلول بغلي من بود. من با گوش دادن اين موضوع را فهميدم. موقعي كه ميآمدند آمار مي گرفتند من گوشم را ميگذاشتم و ايشان خودش را معرفي كرد. من شنيدم و فهميدم كه آقاي يحيوي هستند يا دكتربراي دادن دارو ميآمد يا اين آشپز ميآمد غذا بدهد متوجه ميشدم.
سلول هايتان نزديك همديگر بود؟
آن آخرين سلول بود و من قبل از او بودم بعد ميخواستم خودم را بهش معرفي كنم و گفتم بالاخره كه من هستم سلول بغل دستيات، ولي تندگويان اتاق 38 بود. چون فرد و زوج بود. ما اگر اتاق 50 بوديم6 اتاق فاصله داشتيم. اتاق هاي فرد يك طرف بود و اتاق هاي زوج يك طرف. صدايش را هم راحت ميشنيديم بعد كه رفتيم پشت بام اعتصاب كرديم آقاي يحيوي دو سه روز تقريباً هر روز يك چيز بود. صبح يا آبكي با دو تا نان ميدادند، تا نان ساندويچي كه سامو) مي گفتند. صبح يك آبي مثل آب برنج را كه ميگيرند و صاف مي كنند بهش ميگفتند شوربه).ظهر هم يك مقدار برنج مي دادند با يك مقدارخورشت كه ميگفتند مرغ ولي در واقع يك آب زرد بود كه توش هيچي نبود. گاهي دو تا دانه رشته تويش بود. شب هم همان سوپ ظهر را مي داند، اما بدون برنج.چاي هم صبح يك ليوان و يك ليوان شب.بعدها كه جيره ها كم شد چاي شب را قطع كردند و فقط صبح مي دادند.
با هم ارتباط نداشتيد؟
دو سال اول،حتي هواخوري هم نداشتيم. بعد كه من و يحيوي فهميديم كه پهلوي هم هستيم با هم يك قرارهايي گذاشتيم. چند تا كلمه را ضربه كرديم.بعد از سه، چهار ماه نحوه مشت را توانستم به يحيوي بگويم. اعتصاب غذا كه كرديم من شدم حدود 40 كيلوگرم از عراق هم كه آمده بودم 40 كيلوگرم داشتم. خيلي مريض شده بودم، ولي آقاي يحيوي بنيهاش قويتر بود. مثلاً 86 كيلوگرم بود، ولي وزن خودم اول 64 كيلوگرم بود مثل الآن. قرارشد كه ايشان اعتصاب غذا كند و اگر نتيجه نداد بعد ازيك هفته من به ايشان بپيوندم كه اعتصاب غذاي ايشان شانزده يا هفده روزكه آغازشد من شروع كردم. من 16 روز و ايشان 23 روز اعتصاب غذا كرديم. بالاخره هم ما را بردند و مصاحبه كردند.گفتند چي مي خواهيد؟ گفتيم: كه ما صليب سرخ را مي خواهيم ببينيم.كتاب مي خواهيم. نامه ميخواهيم بنويسيم. گفتند: صليب سرخ و نامه و... كه نميتوانيم، ولي اگر اعتصاب را بشكنيد به شما روزنامه و يك سري چيزهاي ديگر مي دهيم.گفتيم: ضمانت اجرايياش چيست؟ گفتند اگر نداديم دوباره اعتصاب كنيد. ما هم گوش كرديم. بعد ما دو تا را با هم گذاشتند تو يك سلول.
شهيدتندگويان چه ميكرد؟
تندگويام هم يك وقتي صدايشان قطع شد. البته يك شب من صدايي شنيدم كه آخرين شبي بود كه ايشان قرآن خواند و بعدش ديگر نخواند. دكتركه ميآمد دوا مي داد،آمد گفتم:حرس.گفت:نعم.گفت: شماره 38 كسي تويش نيست؟ گفتم:هي. يعني هست. گفت: مافي) يعني نيست بعد آمدند و دررا باز كردند.فوري دويدند، تلفن زدند و دكتر را صدا زدند.گفتند: موت، موت. يعني مرد كه خيلي براي ما معلوم نبود و مطمئن نبوديم تندگويان را ميگويند يا نه.
يعني ايشان شهيد شده بودند؟
نميدانم. ولي ظاهراً ما از آن تاريخ ديگر صداي ايشان را نشنيديم. موقعي هم كه ميخواستند من و آقاي يحيوي را با هم بگذارند،من گفتم آقاي تندگويان چطور؟ يعني من را صدا زدند و نشستم آقاي يحيوي را هم صدا زدند آمد. ما همديگر را بغل كرديم و گفتند كه از امروز شما را با هم ميگذاريم كه بعد با آقاي يحيوي گفتيم تو كدام اتاق باشيم. گفتيم آقاي تندگويان؟ يكي شان گفت: آقاي تندگويان را منتقل كرديم به دستور رئيس سيد رئيس) به جاي ديگري! يكي شان گفت: فوت شده،ولي آن يكي گفت: نه! ولي وقتي جنازه شان را كه موميايي شده بود آوردند آثار شكنجه و ضرب و شتم روي بدن ايشان مشخص بود، چون آقاي يحيوي با خانواده شان رفته بوند براي برگرداندن جنازه شان ولي ما براي كاري رفته بوديم به استراليا.
خاطرهاي از فعاليت هاي سياسي شهيد تندگويان در دانشكده نفت آبادان داريد؟
بله. در يكي از سال هايي كه ما دكتر شريعتي را دعوت كرده بوديم براي سخنراني در دانشكده نفت، بعد از ناهار يكي دو ساعتي آقاي شريعتي را برديم شبانه روزي در اتاق آقاي تندگويان كه با آقاي محزون يك تخته دو طبقه داشتند.آقاي دكتر شريعتي يك ساعتي روي آن تخت درازكشيدند. من توي آن اتاق بودم و كمينشستم.دكترلباسش را درآورد و رفت بالاي تخت درازكشيد من هم پلوي تخت روي صندلي نشسته بودم. جواد هم پشت ميزكنار آقاي محزون نشسته بود. يك پنكه سقفي هم آن بالا بود. يك زمين فوتبال بين شبانه روزي و دانشكده بود كه ما از وسط آن عبور ميكرديم. آقاي شريعتي پيژامه تنش بود و طاق باز خوابيده بود زيرپنكه سقفي كه تقريباً در چند سانتي مترياش ميچرخيد. اتاق ها هم كوتاه بود.اتاق هم كوچك بود. يك دفعه آقاي دكتر شريعتي گفت اين پنكه را دو دقيقه خاموش كنيد. پنكه را خاموش كرديم ديديم روي پره هاي پنكه كه سه تا بود آقاي تندگويان نوشته بود«تقديم به يتيم خانه دانشكده نفت آبادان از طرف دكتر منوچهرخان اقبال». شريعتي متوجه شده بود كه روي اين چيزي نوشته و گفته بود خاموش كنيد تا معلوم بشود چي نوشته شده و خود اين مسأله هم سياسي بود،چون اگر كسي مي فهميد باعث دردسر ميشد. اين موضوع در مجله پيام و در بخش پرسش و پاسخ هاي آقاي دكتر شريعتي با دانشجويان آمده است.
شهيد تندگويان چه هدفي را در صنعت نفت خواستار بود؟
يكي از مهم ترين كارهاي شهيد تندگويان در دوران وزارت، اصلاح ساختاري و ارتباطي كارمندي و كارگري و مديريتي و كارمندي بود. يعني اصلاح شخصيت و رفتاري كاركنان. كارهايي كه ايشان انجام دادند باعث شد كه هم در سطح كارمندان و كارگران ارتباط ها آرام تر و بهتر بشود و هم مديريت كارمندان. چون كارگرها و كارمندها كاملاً دو قشر جدا بودند و در بعضي مواقع متضاد يا مظلوم و ظالم قلمداد ميشدند،درحاليكه به واقع هم شايد اين طور نبود. يكي ديگرازكارهاي آقاي تندگويان اين بود كه در يك سري بخشنامه ها آن روابط طاغوتي و تشريفات طاغوتي را حذف كند. به عنوان مثال امور پرسنلي مديريتي با امور پرسنلي كارمندي و كارگري متفاوت بودند. اينها را يكي كردند كه هم شخصيتشان به اين مسأله كمك ميكرد. ارتباطي كه با كارگران برقرار ميكرد و مديران ديگرميديدند كه چگونه يك وزير با كارگر برخورد ميكند و هم به هم زدن آن ساختارهاي غلط. علاقه فراواني به دكتر شريعتي داشت و اساساً خيلي اهل مطالعه بود.دليلش هم اين بود كه ميديد رژيم دارد مردم را به لااباليگري و بيهودگي و بي تفاوتي تبديل ميكند و شريعتي يك شخصيت داشت كه هم جوانها را جذب مي كرد و هم براي پرسش هايشان پاسخ داشت.خيلي از پرسش هايي را كه جوان ها مطرح ميكردند،درعين حالي كه مذهبي بود در يك قالب جديدي مطرح ميكرد كه قالب سنتي كه ما درطول تاريخ ديده بوديم كمي فرق ميكرد. به همين جهت خيلي علاقهمند بود و كمك ميكرد با آقاي لوح كه در تهران بودند كتاب هاي آقاي شريعتي و كتاب هاي ديگري را كه حسينيه ارشاد چاپ ميكرد ميخريدند ميفرستادند براي من در آبادان و من اين ها را به اقشارمختلف از جمله فرهنگي ها معلم ها و بازاري ها و دانشجوها و متدينين تقسيم ميكرديم و معمولاً هم منزل من جاي اين كارها بود. مجموعاً14 سال درآنجا زندگي كردم. ما با هم ارتباط زيادي داشتيم. من به انجمن كمكهاي مالي ميكردم.همانجا در آبادان هم ازدواج كردم.همانجا ديپلم گرفتم. ليسانس گرفتم،همانجا بچهدار شدم و همانجا كار كردم. حتي زماني كه دكتر حداد عادل در شيراز ميخواستند انجمن اسلامي راه بيندازند شهيدتندگويان از وي خواست با من تماس بگيرد.آقاي حداد هم براي توسعه انجمن اسلامي شيراز با من ارتباط برقرار كرد ومن نيزالگوها و تجربه هايي را كه درواقع شهيد تندگويان پايه گذارآن دردانشكده نفت آبادان بود در اختيارش قرار دادم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47