یادی از یک دوست

دكترمحمد صادق آيت اللهي،دوست و هم دانشكده‌اي شهيد محمدجواد تندگويان خاطرات خوب و با ارزشي از روزهاي دانشكده صنعت نفت آبادان و انجمن اسلامي آن‌جا دارد و روزها و سال‌هاي بعد كه در وزارت نفت با مهندس تندگويان همكار بود، اين همراهي،خوشبختانه تا روزهاي آخري كه شهيدتندگويان در ايران بود ادامه يافت و حالا كه دكترآيت اللهي به آن خاطرات مي‌انديشد و آن ها را براي ما بازگومي‌كند...
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یادی از یک دوست

یادی از یک دوست
یادی از یک دوست


 






 

گفتگو با دكتر محمدصادق آيت اللهي
 

درآمد:
 

دكترمحمد صادق آيت اللهي،دوست و هم دانشكده‌اي شهيد محمدجواد تندگويان خاطرات خوب و با ارزشي از روزهاي دانشكده صنعت نفت آبادان و انجمن اسلامي آن‌جا دارد و روزها و سال‌هاي بعد كه در وزارت نفت با مهندس تندگويان همكار بود، اين همراهي،خوشبختانه تا روزهاي آخري كه شهيدتندگويان در ايران بود ادامه يافت و حالا كه دكترآيت اللهي به آن خاطرات مي‌انديشد و آن ها را براي ما بازگومي‌كند...
اين گفت وگو را بخوانيد:

از نخستين روزهاي آشنايي تان با شهيد تندگويان بگوييد.
 

حدود سال هاي 1352، ما با بعضي از دوستان قديم،ازجمله جناب دكتر محزون كه الآن استاد دانشگاه شيرازهستند، در دانشگاه درس مي‌خوانديم. به ياد دوران انجمن اسلامي ،ايشان آقاي تندگويان را غياباً به من معرفي كردند ما از بنيادگذاران انجمن اسلامي بوديم و به قول يكي از دوستان، آن موقع، متاع دين مشتري نداشت. بنابراين با مشكلات و تنهايي و شرايط سخت و انزوا روبرو بوديم و محيط آن زمان در آبادان محيط غرب زده‌اي بود. به لحاظ حضور غربي ها درشركت نفت،درآن شرايط عده كمي حاضر بودند كه عضو انجمن اسلامي شوند عده‌اي هم بودند كه عضو انجمن نبودند،ولي نماز مي‌خواندند و شايد از حضور دراين تشكل،هراس داشتند و نمي‌آمدند به تشكل ما.اولين كسي كه من در شهريور ماه پيش ايشان رفتم تا ثبت نام كنم آقاي مهندس يحيوي بود. بعدها فهميدم كه آقاي يحيوي همان سال 1342 كه ما وارد دانشگاه شديم پدرشان را از دست داده بود. ايشان اهل خوزستان و حامي مابود. براي شروع كار، كم كم چند نفر ديگر مثل دكتر گواهي، آقاي حكيم، مهندس سادات و مهندس بوشهري به ما پيوستند. تا آن جايي كه يادم هست دكتر عزتي هم بود كه رفتند خارج و بعدها كمتر ايشان را ديديم. دانشكده ما، دانشكده كوچكي بودو 200 نفر بيشتردانشجو نداشت. ما ساعت جلسات را روي برد مي‌زديم-به صورت اعلاميه- كه كم كم انجمن جا افتاد و بعد كه مرحوم دكتر مرشد در سال هاي 1343 يا 1344- به عنوان اولين استاد ايراني فارغ التحصيل در رشته الكترونيك و آنتن- از آمريكا آمدند،ما را حمايت كردند. بعد از يك سال، يك سال ونيم فعاليت انجمن،تازه ساواك فهميد كه اين جا يك لانه زنبور درست شده و يك عده را گرفتند- از جمله تندگويان و محزون- كه آن ها چند ماهي در زندان بودند. دكتر محزون وقتي آمده بود پيش من، تعريف مي‌كرد كه زندان اوين چطوري است. مي‌گفت از ميان شكنجه هايي كه مي كردند، يكي اين بود كه در يك اتاق كوچك، كولر را به صورت وارونه گذاشته بودند؛ يعني در هواي گرم خنكي را مي داد به بيرون و هواي گرم را به داخل مي داد مدتي هم احتمالاً در زمان كار در پارس توشيبا تندگويان را به اتهامات واهي، كه چرا مثلاً محيط را آلوده كرده‌ايد و از اين جور حرف ها، بازداشت كرده بودند. ما در دانشكده دو تا رشته داشتيم، رشته استخراج نفت و پالايش تهويه نفت،و تيتر يكي از سخنراني هاي دكتر شريعتي اين بود: استخراج و تصفيه منابع فرهنگي. وقتي خارج بوديم،اين ها به دست ما هم مي‌رسيد. اين تيتررا كه ديدم،حدس زدم كه اين ازآن سخنراني هايي است كه ايشان درآن‌جا انجام داده است.چون مرحوم شريعتي ذوق اين را داشت كه از كلمه‌‌ها و واژه ها و عبارات، درجاي خودش استفاده كند. من دكتر شريعتي را نديده بودم، فقط در مراسم تشييع پيكرايشان درانگليس حضور داشتم. بعد از انقلاب كه آمدم ايران، به يكي از دوستان گفتم اين جا بايد چه كار كنيم؟ گفت نمي دانم، اين جا مثل دريايي است كه بايد بفهميم و ببينيم درآن چه كار مي توانيم بكنيم، و دست و پا بزنيم تا جاي خودمان را پيدا كنيم. مهم نيست كه از كجا كار را شروع کنيد و واقعاً هم اوايل انقلاب اين چنين بود. نه تنها دولت شاه قابليت هاي آدم ها را نمي شتاخت،بلكه آدم ها هم خودشان و قابليت‌هاي‌شان را نمي شناختند، كلاً رژيم قديم اين اجازه را نمي داد كه انسان هاقابليت هاي خودشان را ارزيابي كنند. اصلاً الگويي نبود تا آدم بداند كه كجا قرار دارد. آن زمان كه من خارج بودم، يكي از دوستان به من زنگ زد و گفت الآن اين جا به حضورت نياز داريم پدرايشان هم تلفني با من صحبت كرد- كه از پيشگامان انقلاب هم بودند- و من هم سراسيمه آمدم كه با خانواده‌ام آن‌جا بودم و آمديم در خوزستان و آن‌جا براي‌استان داري هنوز استان دار تعيين نشده بود و ما دو شب خدمت آيت الله موسوي جزايري بوديم و يك مقدار راجع به وضعيت خوزستان توجيه شديم. استان دار آن موقع آقاي مدني بود و من معاون استان دار اهواز بودم و بعد آمدم به آبادان- چون مي گفتند با آبادان آشنا هستيد و قبلاً آن جا درس خوانده‌ايد-راهي آن‌جا شدم و تا سال 1359، نزديك به يك سال، آن‌جا بودم.

مقداري هم شرايط و فضاي كار در آن سال ها را ترسيم كنيد.
 

اوايل انقلاب و سال 1358، براي مسؤولين دولتي دوران خيلي سختي بود و هجوم همه رقم آدم به دستگاه‌هاي دولتي و ما هم همه‌اش مردم را توجيه مي كرديم كه وضعيت به چه صورت است و مي گفتيم يك خرده دندان روي جگر بگذاريد. البته اين‌ها راحت و تا حدودي پذيرفتني بود، اما چيزي كه سخت بود،فشاري بود كه گروه‌هاي سياسي به نظام نوپا مي آوردند. اوايل انقلاب، همه خودشان را از بند رسته مي دانستند؛ازتوده‌اي و چريكي و سازمان مجاهدين كه خودشان را جزو جنبش ملي مجاهدين قبل ازانقلاب حس مي كردند تا بقيه... حتي گروه‌هاي پيكار كه جزو خطرناك ترين وخشن ترين گروه‌هايي بودند كه قبل از انقلاب از سازمان مجاهدين اجتناب كرده بودند،اين ها هم زمام داران شان مردم را گول مي زدند و براي آن‌ها مزاحمت ايجاد مي كردند و واقعاً توي ادارات دولتي همه مسؤولين احساس تنهايي مي كردند اگرما ارتباطي هم با تهران داشتيم،آن ها هم گرفتاري هاي چند برابري داشتند،به همين خاطر نمي توانستند به ما كمكي بكنند يادم مي‌آيد كه جواد را اولين بار كه در دوره اخيرديدم،وقتي بود كه در قالب يك كميته سه نفري از طرف حضرت امام(ره) مي آمدند آ‌ن‌جا-به همراه آقاي مهندس بوشهري و آقاي مهندس سادات- و فكر كنم آقاي مهندس يحيوي و اين ها كساني بودند كه نفتي بودند و آبادان را ديده بودند و مي شناختند و مي آمدند تا تحت نظر مرحوم آقاي اشراقي،داماد حضرت امام(ره)،يك نظارت و مراقبتي داشته باشند در صنعت نفت و اين ها گاه و گداري براي بازرسي مي آمدند؛هنوز درگير جنگ نشده بوديم در اوايل 1359. اين مهندس تندگويان را در يكي دو تا ازاين سفرها مي ديدم كه در آن موقع فرمانداربودم و وقتي تندگويان كنار ما بود، احساس آرامش خاطر داشتيم و وقتي مي گفت مي روم سوار قطار بشوم تا بروم به تهران،دل مان مي گرفت و احساس تنهايي مي كرديم.درآن زمان آقاي معين‌فر وزيرنفت بود و ما درچند سفر كه با ايشان بوديم،ازنزديك صحنه‌هاي خيلي بدي را مي ديديم،مثلاً موقع سخنراني ايشان به عنوان اولين وزيري كه دولت جمهوري اسلامي ايران معرفي كرده بود، بعضي ازجناح ها ازجمله چپي ها كه به صورت مخفي كار مي كردند،حزب توده‌اي ها و كمونيست ها و آن هايي كه به هرحال مي خواستند بلوا و آشوب به پا كنند، جلسه را به هم مي زدند و شلوغ مي كردند، قاشق پرتاب مي كردند و درآن طرف هم، كارگران جا افتاده و درستکاري كه يك عمر دل سوزي كرده بودند براي صنعت نفت، قيافه هاي شان درهم و برهم بود و نمي توانستند جلو اين ها را بگيرند و نمي توانستند ساكت شان كنند و زورشان هم به آن ها نمي رسيد و اين حالت رنج آوري بود. اوايل انقلاب هر روزش پر از اين گونه اتفاقات بود و فقط هراس ما از كودتاي آمريكايي ها نبود.درداخل كشور هم معلوم نبود كه افراد، كدام شان عوامل داخلي و كدام يك عومل خارجي هستند و با چه هدفي اين‌ كارها را مي كنند. گاه طرف با صوت اسلامي مي خواست يك حرفي بزند و فكر مي كرد كه حرفش درست است،اما انگيزه و تفكري كه بهش القاء شده بود، وابسته به يك جناحي بود كه بهره برداري ديگري مي خواست بكند.درآن زمان آدم هايي مثل كساني كه در زمان علي(ع) حرف از حق و باطل مي زدند و قرآن بر سرنيزه مي گرفتند، خيلي ديده مي شدند. آن دوران سخت 1359 گذشت و آقاي مهندس غرضي استان دار خوزستان شدند و مدت كوتاهي خدمت ايشان بوديم و به آبادان كه آمدند، وضعيت كاري‌شان را توجيه كرديم و به اهواز هم رفتيم و در تهران هم دوستان گفتند نياز به كمك هست و خلاصه ما رفتيم. جناب مهندس بوشهري معاون وزارت نفت شد، چون هم مديريت كرده بود، هم انقلابي هم نفتي بود.ايشان از من هم كمك خواستند و من مدتي درخدمت مهندس بوشهري بودم. در آن دوره،دركل به وزارت نفت توجه زيادي مي شد و درواقع مخلص ترين گروه ها همين گروه بودند.آن موقع كه حصر اقتصادي شده بوديم-درجنگ-يادم مي آيد كه مهندس بوشهري مي گفت من ماشينم را مي فروشم تا زندگي كنم و بعدش ببينم خدا چه مي خواهد.مشورت درامرانتخاب وزير نفت- مهندس بوشهري معاون وزير نفت در زمان وزارت آقاي معين فر بود كه در دولت موقت حكومت مي كرد و من هم پيش مهندس بوشهري كار مي كردم وقتي كه پرسش نامه را پر مي كرديم،من دقت كردم و ديدم كه هيچ كدام از بچه ها اسم خودشان را ننوشته‌اند.من به تندگويان گفتم جواد اسم خودت را بنويس-چون شناخت از ايشان داشتم- گفت: آخر بوشهري رئيس من بوده است يعني تا اين حد حجب و حياداشت، يك حياء جوان مردانه،در حالي كه بوشهري هم نيازي به اين پست نداشت و اصلاً اهل جاه و مقام هم نبود. تازه پذيرفتن آن پست در آن زمان خيلي دشواربود،به قول شهيد رجايي، داوطلبان پست ها يا بايد خيلي خودخواه و خودرأي باشند يا دل باخته خدمت به انقلاب واسلام باشند.گروه دوم دوام مي آوردند و برحسب وظيفه بالاخره مي رفتند و يك جا كار مي كردند،ولي از گروه اول اگر كسي مي آمد، كله پا مي شد، چون حركت و جريان طوري نبود كه اين گونه افراد را نگهش دارد.

و شهيد تندگويان از گروه دوم بود كه اگر مي ماند به يكي از چهره هاي تأثير گذار نظام بدل مي شد...
 

تندگويان خيلي آدم مخلصي بود. دكتر اين كه آدم رک و بي رودربايستي‌اي بود، يعني اگر چيزي را فكر مي كرد كه بايد بگويد حتماً مي گفت. حالا محترمانه مي گفت، تلويحي مي گفت، يك جوري به طرف انتقال مي داد نكته سوم از خصلت هاي جالب ايشان كه خود ما هم بايد از او ياد مي گرفتيم اين بود كه خيلي فراجناحي فكر مي كرد، درحالي كه به همه گروه ها-ازهر جناحي – احترام مي گذاشت. يادم است كه ما آپارتماني را كه سه طبقه داشت و هر طبقه از آن داراي سه واحد بود، در ميدان آرژانتين پيدا كرديم.دكتراعتمادي و چند تن از دوستان در آن جا ساكن بودند در آن جا خانواده ها دور هم بودند،مخصوصاً كه از نظر سكونت نزديك به هم بودند. زماني كه تندگويان اسيرشده بود و ما با چنگ و دندان سعي مي كرديم كه وزارت خانه را نگه داريم، بمبي جلوي در همان آپارتمان كار گذاشتند كه منفجرشد و شيشه هاي ساختمان ريخت و قسمت بيروني آپارتمان خراب شد، ولي خوشبختانه آن اتفاق هم به خيرگذشت و براي هيچ كس اتفاقي نيفتاد.ازطرفي، روبه روي ما سفارت سوريه قرار داشت و معلوم نشد كه هدف‌شان آن ها بوده‌اند يا ما. حالا بماند كه آن‌جا بالاي شهر بود و درآن آپارتمان به صورتي معجزه آسا فقط سيزده تا بچه ساكن بودند و در ساعت هفت صبح همه خواب بودند،اگركسي درحال راه رفتن مي بود و آن شيشه ها كه به صورت كارد در ديوار فرورفته بود، اگر به تن كسي فرو مي رفت، از بدنش عبور مي كرد و او را زخمي مي كرد. آسانسور ساختمان هم از كار افتاده و تبديل به چاله‌اي شده بود و در آن افتاده بود توي چاه و آدم مي ترسيد كه نزديكش بشود.ما ازراه پله، بچه ها را آورديم پايين؛ چند تا ماشين پاترول و... هم آتش گرفته بود و ديواري داشت خراب مي‌شد روي بچه هاي من و فقط يك پنجره اين ديوار رانگه داشته بود...

در مقابل، نيروهاي اصيل انقلابي، چه مي كردند؟
 

بچه هاي مسلمان فقط به فكر كار و خدمت بودند. از طرفي، سيستم آن زمان آن قدر باز و آزاد بود كه اعضاي حزب توده با تمام عَلَم و كتل خودشان مي آمدند و در مناظره شهيد بهشتي يا سردار محسن رضايي اغتشاش ايجاد مي كردند. در دانشگاه، مي زدند و مي كشتند و آزمايشگاه را بر هم مي ريختند و تازه وقتي مي انداختندشان بيرون، مي گفتند مي خواهيم مصاحبه كنيم و آزادي بيان داشته باشيم. بعد هم در مقابل تلويزيون شروع مي كردند به هتاكي و هر چه از دهان شان بيرون مي آمد مي گفتند.متأسفانه سوء استفاده از آزادي به نحو خيلي زننده‌اي توسط گروهك ها صورت مي گرفت و دانشگاه ها هم وضع بدي پيدا كرده بود و بازبودن آن ها نيز وضع را بدتر مي كرد. من معاون پژوهش و برنامه ريزي بودم و آقاي تندگويان پيغام مي داد به من و خب، برسيستم نفت هم اگر كسي مي خواست مسلط باشد بايد بيست ،سي سال كارمي كرد.ولي مابه لحاظ دانش فني رسيدگي به امور دربعضي جاها خوب كار مي كرديم. جنگ كه شروع شد، سفراي برخي كشورها مي آمدند و ما را نصيحت مي كردند و صحبت مي كردند و مي خواستند نگراني مسؤولين‌شان را نشان بدهند ازگسترش جنگ و به ما هم مي گفتند بياييد و صحبت كنيد و مهندس تندگويان در جواب آن ها مي گفت متجاوزان آمده ويك حمله كرده و ما را مورد هجوم خودشان قرار داده‌اند،آن وقت شما آمده‌ايد و ما را نصيحت مي كنيد كه جنگ را گسترش ندهيد، در حالي كه ما كه اصلاً جنگ را شروع نكرده‌ايم.
ما در پالايشگاه يك شيفت شبانه روزي داشتيم كه هرشب يكي درآن كشيك مي داد. هر شب يكي از معاونان و گاهي اوقات خود وزير،چون دشمن مدام در حال پرتاب توپ و خمپاره بود و ازطرفي هم لوله هاي نفت در معرض خطر قرار داشت هر آن ممكن بود كه هركدام منفجر بشود و اين ها مدام تماس مي گرفتند و گزارش مي دادند و گزارش ها همراه با به هم ريختگي اعتصاب و روحيه گوينده و شنونده بود و گريه مي كردند و مي گفتند جلو چشم من فلاني شهيد شد و جلو چشم من موشك خورد و ما اين طرف درتهران ازيك طرف شرمنده‌ايم كه هيچ كاري نمي توانيم براي شان بكنيم و هم اين كه مي کوشيديم وظيفه مان را انجام دهيم و روحيه خودمان را نگه داريم و به آن ها روحيه بدهيم و دردهاي ايشان را التيام بخشيم و بگوييم بالاخره كارها درست مي شود. واقعاً هر روز فكر مي كرديم كه جنگ تمام مي شود و سياست نظام اين بود كه افرادي را كه دست‌اندركار هستند‌ نگه داريم- درمحل كارشان- تا از نظر سياسي پشتوانه‌اي باشد و نيز مانعي باشد براي حمله هاي حريصانه دشمن و هم اين كه كمك كنند- نه فقط پالايشگاه را، بلكه تمام شهر را – و فرق مي كند اين با خط مقدم كه طرف خودش را آماده كرده و در پشت سنگر پناه گرفته است و يك تجهيزاتي هم دارد، با كسي كه داخل پالايشگاه است و از حمله خبرندارد و نمي بيند و يك دفعه موشك بالاي سراو مي‌آمد و بايد برحسب وظيفه در پالايشگاه بماند و آتش را خاموش كند و هيچ سلاحي هم ندارد.شهيد تندگويان مي گفت ما اين جا نشسته‌ايم و هيچ كاري نمي‌كنيم،بچه ها، بلند شويد برويم. بچه ها ي وزارت خانه هم سفرهايي را ترتيب مي دادند كه ستاد وزارت نفت با وزير و يك سري از معاونان مي رفتند...

ودر يكي از همين سفرها بود كه مهندس تند گويان و همراهانش در دست دشمن اسير شدند...
 

در آن سفرآخر،كه شهيد تندگويان از اهواز به آبادان رفتند و اسيرشدند،يك سري هم در رفته بودند و يك سري ديگر دراهواز مانده بودند و بعد من اين طوري خبردار شدم كه آقاي معين فربا من تماس گرفت و گفت: سلام،چطوري؟ تندگويان و بوشهري گرفتار شده‌اند،اين را به آقاي رجايي اطلاع بدهد، به اين صورت كه يادم است كه حتي اسم شهيد رجايي را هم نگفت،گفت به آني كه خودت مي داني ياشايد گفت به «محمدعلي» بگو كه من احساس كردم كه مي خواهد مكالمه كوتاه باشد و حداقل اطلاعات از طريق تلفن منتقل بشود-براي حفظ امنيت-و ما رفتيم و ديديم كه خبر به آقاي رجايي رسيده است. بعدها هم توسط خانم تندگويان فهميديم كه ازطريق نامه مهندس تندگويان را ازخبربه دنيا آمدن دخترشان مطلع كرده اسمش را هدي گذاشته‌اند و جواد عزيزما هم خوشحال شده و دعا كرده بود كه ان‌شاءالله اين دخترخانم،مطابق اسمش كه هدي است مورد هدايت خدا قرار بگيرد، بعد از آن ديگرنامه‌اي از او نيامد...

یادی از یک دوست

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.