پديد ه ي مکان

جهان زند گي روزانه ي (1) ما از «پديد ه ها» تشکيل شده است؛ از انسان ها، جانوران، گل ها، درختان و جنگل ها، از سنگ، خاک، چوب و آب، از شهرها، خيابان ها و خانه ها، درها، پنجره ها و ميزها و صند لي ها؛ و از خورشيد، ماه و ستارگان، از ابراهاي سرگردان، از شب و روز و فصلهاي متغير تشکيل شده است. اما اين زند گي پديد ه هاي درک ناشد
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پديد ه ي مکان

پديد ه ي مکان
پديد ه ي مکان


 

نويسند ه: کريستيان نوربرگ - شولتز *
ترجمه: مهندس امير حسين افراسيابي




 

جهان زند گي روزانه ي (1) ما از «پديد ه ها» تشکيل شده است؛ از انسان ها، جانوران، گل ها، درختان و جنگل ها، از سنگ، خاک، چوب و آب، از شهرها، خيابان ها و خانه ها، درها، پنجره ها و ميزها و صند لي ها؛ و از خورشيد، ماه و ستارگان، از ابراهاي سرگردان، از شب و روز و فصلهاي متغير تشکيل شده است. اما اين زند گي پديد ه هاي درک ناشد ني تري چون احساسات و عواطف را نيز در بردارد. اين چيزي ست «داده شده» (given)، اين « محتواي » هستي ماست . چنين است که ريکله ( Rilke)مي گويد: «نکند ما اينجاييم تا بگوييم: خانه، پل، فواره، دروازه، تنگ، درخت، ميوه، پنجره، - و دست بالا: ستون، برج ...» (Elegy XI Rilke, 1972). هر چيز ديگر، مانند اتم ها و مولکول ها، اعداد و انواع «دانسته ها» (data)، انتزاع ها يا ابزارهايي هستند که براي خدمت به منظورهايي سواي زند گي روزانه ساخته شده اند. امروزه، اشتباه گرفتن ابزارها به جاي واقعيت، عادي شده است.
چيزهاي عيني که جهان داده شده ي ما را تشکيل مي د هند، از راه هاي پيچيده وشايد متضاد به هم مربوطند. براي مثال، بعضي از پديد ه ها ممکن است دربردارنده پديده هاي ديگر باشند. جنگل از درختان و شهر از خانه ها تشکيل شده است. «چشم انداز»، پديد ه اي فراگير است. به طور کلي، مي توانيم بگوييم که بعضي از پديده ها به «محيط زيست» پديده هاي ديگر شکل مي د هند. [در انگليسي] به اصطلاح مشخص براي محيط زيست، "Place" (مکان) است و گفتن اين که "acts" (کارها) يا "occurences" (رويداد ها) "take place" (واقع مي شوند يا به صورت تحت اللفظي: مکان مي يابند) کاربردي معمول است. در واقع، تصور هر رويدادي، بي محل وقوع بي معني خواهد بود. پيداست که مکان جزء لايتجزاي هستي است. پس مقصود ما از واژه ي «مکان» چيست؟ قطعاً چيزي بيش از موقعيت مجرد است. منظور ما کليتي ساخته شده از چيزهايي ملموس است که داراي جوهر مادي، شکل، بافت و رنگ هستند. اين چيزها ،با هم، «کاراکتر زيست محيطي»، را که ذات مکان است، مشخص مي کنند. به طور کلي، به اين ترتيب است که مکاني داراي کاراکتر يا «حال و هوا» (atmosphere) مي شود. بنابراين، مکان، پديد ه ي کيفي کاملي ست که نمي توان آن را، بدون از دست داد ن طبيعت عيني اش، به يکي از و يژگي هايش، مانند روابط فضايي، تقليل داد.
افزون بر اين، تجربه ي روزمره به ما مي گويد که براي انجام رضايت بخش کارهاي مختلف، به محيط هاي مختلفي نياز است. در نتيجه، شهرها و خانه ها از انبوهي مکان هاي خاص تشکيل شده اند. البته نظريه ي متداول شهرسازي معماري به اين واقعيت توجه داشته است، اما با مساله، تا اين جا، به طريقه اي بيش از حد تجريدي برخورد شده است. واقع شد ن يا «مکان يافتن» (taking place) را بيش تر به معناي کمي و «کاربردي» (functional) آن در نظر مي گيريم، با استلزام هايي نظير توزيع فضايي و ابعاد؛ اما مگر «کارکرد ها» بين انساني و همه جا يکسان نيستند؟ از قرار معلوم، نه. کارکرد هاي «مشابه»، حتي بنيادي ترين شان نظير خورد ن وخوابيد ن، به طريقه هاي متفاوتي واقع مي شوند (مکان مي يابند)، و نياز به مکان هايي با ويژگي هاي متفاوت دارند که با سنت هاي فرهنگي متفاوت و شرايط زيست محيطي متفاوت همخوان باشند. از اين رو، برخورد کارکردي، مکان را چون «اين جا» يي ملموس، با هويت خاص خود، از نظر دور داشته است.
 

پديد ه ي مکان

مکان ها را که کليت هايي کيفي و داراي طبيعتي پيچيده اند، نمي توان با مفاهيم «علمي» تحليلي توضيح داد. به عنوان مساله اي اصولي، دانش، داده ها را «انتزاع» مي کند تا به شناخت «عيني» خنثا برسد. اما آنچه در اين ميان از دست مي رود، جهان زند گي روزانه است که بايد دلواپسي واقعي انسان به طور کلي و شهرسازان و معماران به طور اخص باشد. خوشبختانه راه گريزي از اين بن بست، يعني روش موسوم به پديدارشناسي، وجود دارد. پديدار شناسي را، در تقابل با انتزاعات و ساخت و سازهاي ذ هني، «بازگشت به چيزها» ناميده اند. پديدارشناسان تا کنون به طور عمد ه به هستي شناسي، روان شناسي، اخلاق و تا حدي زيبايي شناسي پرداخته و به پديدارشناسي محيط روزانه کم تر توجه کرده اند. چند تايي اثر پيش رو هم که يافت شود، داراي ارجاع مستقيمي به معماري نيستند. (2) از اين رو است که نياز مبرم به پديدارشناسي معماري وجود دارد.
بعضي از فيلسوفاني که به مشکل جهان زند گي ما پرداخته اند، زبان و ادبيات را به عنوان سرچشمه هاي «آگاهي» به کار بُرده اند. شعر در واقع قادر است کليت هايي را عينيت بخشد که از چنگ دانش مي گريزند و به همين دليل مميکن است راه رسيد ن به تفاهم مورد نياز را به ما نشان د هد. يکي از شعرهايي که به منظور توضيح ويژگي هاي زبان توسط هايد گر مورد استفاده قرار گرفته است، شعر شکوهمند «شب زمستاني» جرج تراکل (Georg Trakl) است (هايد گر، 191). واژه هاي تراکل، شرايط زند گي کاملي را حضور مي بخشند که جنبه ي مکان در آن قوياً احساس مي شود، از اين رو منظور ما را هم برآورده مي کنند:

پديد ه ي مکان

شبي زمستاني (3)
پنجره از برفي که مي بارد، آراسته است
ناقوس شامگاهان همچنان همچنان مي نوازد
خانه را به خوبي ميا کرده
ميز را برايي بسياري چيده اند

 

بسياري از خانه به دوشان
از راه هاي تاريک به پشت در ميرسند
درخت زرين زيبابي ها مي شکوفد
شبنم سرد زمين را بر مي کشد

خانه به دوشان در سکوت پا به درون مي گذارند
درد، آستانه را سنگ کرده است
در روشنايي زلال روي ميز
نان و شراب نمايانند

پديد ه ي مکان

تحليل ژرف هايد گر را از شعر، تکرار نمي کنيم؛ به جاي آن، براي روشن شد ن مساله، چند ويژگي را يادآور مي شويم. تراکل تصويرهاي عيني و آشناي جهان روزانه را به کار مي برد. او از «برف»، «پنجره»، «خانه»، «ميز»، «در»، «درخت»، «آستانه»، «نان و شراب»، «تاريکي» و «روشنايي» سخن مي گويد، و انسان را چون «خانه به دوشي» توصيف مي کند. اما اين تصويرها مستلزم ساختارهاي عام تري نيز هستند. پيش از هر چيز، شعر، بيرون و درون را از يکد يگر متمايز مي کند.
بيرون در دو سطر اول نخستين بند شعر معرفي مي شود و داراي عناصر طبيعي و نيز مصنوعي است. مکان طبيعي در برفي که مي بارد و مسلتزم زمستان است و در شب حضور دارد. خود عنوان شعر همه چيز را در اين زمينه ي طبيعي «جاي مي د هد». اما شبي زمستاني چيزي بيش از نقطه اي در تقويم است و، چون حضوري عيني، در کيفيت هايي خاص يا به طور عام چون stimmung يا «کاراکتر»ي است که زمينه اي را براي کارها و اتفاق ها تشکيل مي د هد. در شعر، اين سرشت به وسيله ي بارش برف بر پنجره عرضه مي شود که سرد، نرم و بي صدا، طرح چيزها را که در تاريکي در راه هنوز قابل تشخيص اند، پنهان مي کند. علاوه بر اين، واژه ي «مي بارد» حسي از فضا مي آفريند، يا بهتر: حضوري ضمني از آسمان و زمين. پس تراکل با کم ترين واژه ها، محيط طبيعي کاملي را زنده مي کند. اما «بيرون» داراي ويژگي هاي مصنوع نيز هست. نشانگر اين ويژگي ناقوس شامگاهان است که همه جا شنيده مي شود و «درون» خصوصي را به بخشي از تماميت «عمومي» جامعي تبد يل مي کند. اما ناقوس شامگاهان هم چيزي بيش از کالاي مصنوعي مفيدي ست؛ نمادي ست که ارزش هاي مشترکي را به ياد ما مي آورد که در شالوده هاي آن تماميت قرار دارند. به گفته ي هايد گر: «صداي ناقوس شامگاهان انسان ها را، به عنوان ميرند گان، به حضور الهويت مي رساند» (Heideger, 1971, p.199).
«درون» در دو سطر بعدي معرفي مي شود؛ به عنوان خانه اي که با محصور بود ن وسايل راحتي داشتن، به انسان سرپناه و امنيت
 

پديد ه ي مکان

مي بخشد. با اين همه داراي پنجره اي است، گشود گي که ما را وا مي دارد تا درون را چون چيزي مکمل از بيرون تجربه کنيم. آخرين توجه به درون خانه، ميز را پيش چشم مي آورد که «براي بسياري چيده اند». مرد م بر سر ميز گرد هم مي آيند، مرکزيتي است که بيش از هر چيز ديگر سازنده ي «درون» است. از ويژگي درون تقريباً چيزي گفته نشده است، اما به گفته ي واضح است: در تضاد با بيرون سرد و تاريک، روشن است و گرم، و سکوتش آبستنِ صداي احتمالي است. درون، به طور کلي، جهان کاملي از چيزهاست که در آن زند گي بسياري امکان وقوع (taking place يا جاي گرفتن) دارد.
در دو بند بعدي، چشم انداز عميق تر مي شود. اين جا نوبت به معناي مکان ها و چيزها مي رسد و انسان چون خانه به دوشي در «راه هاي تاريک» معرفي مي شود. به جاي آن که به سلامت در خانه اي که خود آفريده است جاي داده شود، از بيرون مي آيد، از «جاده ي زند گي»، که آن هم تلاش انسان را براي پيدا کرد ن راهش در محيط ناشناخته نشان مي د هد. اما طبيعت سوي ديگري هم دارد: زيبايي رشد و شکوفايي را عرضه مي کند. در تصوير درخت «زرين»، آسمان و زمين به هم مي پيوندند و جهاني را تشکيل مي د هند. کار و زحمت انسان، اين جهان را به شکل نان و شراب به درون مي آورد و از اين طريق درون روشن، يعني معنادار مي شود. بي ميوه هاي «مقد سِ» آسمان و زمين، درون «خالي» مي ماند. خانه و ميز پذيرا مي شوند و گرد هم مي آورند و جهان را «نزد يک» مي کنند. به همين دليل، سکونت کرد ن در خانه به معناي زند گي کرد ن در جهان است. اما اين سکونت آسان نيست؛ از راه هاي تاريک بايد به آن رسيد و آستانه اي بيرون را از درون جدا مي کند. آستانه با نمايش «شکاف» ميان «ديگر بود ن» معنا و معناي آشکارش، رنج را تجسم مي بخشد و «تبد يل به سنگ مي شود». پس در آستانه است که مشکل سکونت، خود را مي نماياند (Heideger, 1971, p.204).
شعر تراکل بعضي از پديد ه هاي اساسي جهان زند گي ما و به خصوص ويژگي هاي بنياد ينِ مکان را روشن مي کند. پيش از هر چيز به ما مي گويد که هر موقعيتي هم محلي و هم هم جايي است. شب زمستانيِ ذ کر شده معلوم است که پديده اي محلي و مخصوص شمال است، اما تصور ضمني بيرون و درون و معنايي که در اين تمايز وجود دارد، همه جايي است. بنابراين، شعر به ويژگي هاي بنيادينِ هستي عينيت مي بخشد. «عينيت بخشي» در اين جا به معناي «ديد ني» کردن همه جايي چون موقعيتي محلي ملموس است. شعر با اين کار در سمت مخالف انديشه ي علمي حرکت مي کند. در حالي که دانش از «داد ه شد ه» جدا مي شود، شعر ما را به چيزهاي ملموس باز مي گرداند و معناهاي پنهان در جهان زند گي را آشکار مي کند (Norberg Schulz, 1963, chapter on "sysbolization" ).

پديد ه ي مکان

علاوه بر اين، شعر تراکل عناصر طبيعي و مصنوع را از يکد يگر متمايز مي کند و به اين طريق، نقطه ي آغاز «پد يدارشناسي زيست محيطي» اي را پيشنهاد مي کند. عناصر طبيعي ظاهراً اجزاي سازند ه ي اصلي آن «داد ه شد ه» هستند و مکان ها در واقع با اصطلاحات جغرافيايي تعريف مي شوند. به هر حال، بايد تکرار کنيم که معناي «مکان» چيزي بيش از «محل» است. نوشته هاي روزمره در مورد «چشم انداز» کوشش هاي مختلفي در توضيح مکان هاي طبيعي به عمل مي آورند، اما باز هم رويکرد غالب، که بر ملاحظات «کارکردي» يا شايد «بصري» استوار است، بيش از حد تجريدي است (به عنوان مثال، "Appleton, 1975" را ببينيد). براي کمک، باز هم بايد به فلسفه روي آوريم. هايد گر، مفاهيم «زمين» و «آسمان» را، به عنوان نخستين تمايز بنيادين مطرح مي کند و مي گويد: «زمين خد متکار بارآور است، به شکوفه مي نشيند و ميوه مي د هد، در صخره و آب مي گسترد، در گياه و حيوان بر مي خيزد ... آسمان، راه کماني خورشيد است، سير ماه متغير، درخشش ستارگان، فصول سال، صبح و شام روز، غم و شادي شب، خوبي و بدي هوا، ابرهاي شناور و ژرفاي آبي اثير است...» (Heideger, 1971, p.149). مانند بسياري از روشن بيني هاي بنيادين، تمايز ميان زمين و آسمان شايد بي اهميت جلوه کند؛ اما اين اهميت با اضافه کرد ن تعريف هايد گر از «سکونت» آشکار خواهد شد: «سکونت، چگونگي بود ن انسان ها روي زمين است...» اما «روي زمين» از پيش به معناي «زير آسمان» است (Heideger, 1971, pp.147, 149). او آنچه را هم که ميان آسمان و زمين قرار دارد، جهان مي نامد، ومي گويد «جهان خانه اي است که ميرند گان در آن سکنا مي گزينند» (Heideger, 1957T p.13). به سخن ديگر، آنگاه که انسان آماد ه ي سکونت شود، جهان تبد يل به يک «درون» مي شود.
به طور کلي، طبيعت تماميت کامل و ادامه داري را شکل مي د هد، مکاني را که هويت خاص اش منتج از اوضاع و احوالي محلي است. اين هويت، يا «روح»، را مي توان با اصطلاح هاي «کيفي» ملموسي توضيح داد؛ از آن نوع که هايد گر براي توصيف زمين و آسمان به کار مي برد و اين تمايز بنيادين را به عنوان نقطه ي عزيمت آن مي گيرد. از اين طريق، به تفاهم هستي شناختي مناسبي ازچشم انداز مي توان د ست يافت که بايد چون مهم ترين عنوانِ مکان هاي طبيعي نگاه داري شود. اما در چشم انداز، مکان هايي فرعي و نيز «چيزهايي» طبيعي، نظير «درخت» تراکم وجود دارند. معناي محيط طبيعي در اين چيزها «متراکم» شده است.
بخش هاي مصنوع محيط، پيش از هر چيز، «آبادي» (4) هايي با مقياس هاي مختلف اند، از خانه ها و مزرعه ها گرفته تا روستاها و شهرها، و پس از آن، «راه» هايي هستند که اين آبادي ها را به هم مرتبط مي نمايند، به اضافه ي عناصر مختلفي که طبيعت را به «چشم اندازي فرهنگي» تبد يل مي کنند. اگر آبادي ها به صورتي طبيعي در پيوند با محيط شان باشند، به طوري که کاراکتر محيط، متراکم و تعريف شده باشد، چون کانون عمل مي کنند. از اين روي هايد گر مي گويد: «خانه هاي منفرد، روستاها و شهرها، محصولات عمارت اند که در ميان و اطراف خود، «بيناين» هاي گوناگون را گرد مي آورند. عمارت ها زمين را، چون چشم اندازي مسکون، به انسان نزديک مي کنند و در همان حال نزد يکي مسکن دوستانه را زير گستره ي آسمان قرار مي د هند» (Heideger, 1957, p.13). بنابراين، ويژگي بنياد ين مکان هاي ساخته ي دست انسان ايجاد تمرکز و درون سازي است. اين مکان ها «درون» به معناي کامل اند، يعني شناخته شده ها را «گرد مي آورند». آن ها، براي تحقق اين کارکرد، داراي گشود گي هايي براي ارتباط با بيرون هستند. (در واقع، تنها يک درون مي تواند داراي گشود گي باشد). عمارت ها، علاوه بر اين، با نشستن روي زمين و برخاستن به سوي آسمان، با محيط شان در ارتباطند. دست آخر، محيط هاي انسان ساخته از مصنوعات يا «چيزها»يي تشکيل شده اند که مي توانند نقش کانون را بازي کنند و بر کارکرد گردآوري آبادي ها تاکيد بگذارند. به گفته ي هايد گر: «چيز، جهان را مي چيزد»، آن جا که «چيزيد ن» در معناي اصلي گرد آورد ن به کارمي رود، و باز: «تنها آنچه خود را از دل جهان به اتحاد با خود مي رساند، چيز مي شود» (Heideger, 1971, p p.181-2).

پديد ه ي مکان

اشاره هاي آغازين ما نشانه هاي چندي از ساختار مکان به دست مي د هند. بعضي شان تا کنون توسط فيلسوفان پد يدارشناس کار شده و نقطه ي شروعي براي پديدارشناسي کامل تري عرضه مي کنند. نخستين گام با تمايز نهاد ن ميان پديد ه هاي مصنوع و طبيعي برداشته شده است. دومين گام معرف مقوله هاي زمين/ آسمان (افقي/عمودي) و بيرون/درون است. اين مقوله ها داراي مفاهيم فضايي هستند و از اين رو «فضا» از نو معرفي شده است، نه بيش تر چون مفهومي رياضي، بلکه چون بُعدي از هستي. واپسين گام، که داراي اهميتي خاص است، با مفهوم «کاراکتر» برداشته شده است. کاراکتر، چگونگيِ بود ن چيزهاست و بررسي ما را در پديد ه هاي عيني جهان زند گي روزانه ي بنياد مي نهد. تنها از اين راه مي توان genius loci يا «روح مکان» را دريافت که براي مرد م باستان همان [روح] «مخالف» ي بود که براي سکونت کرد ن مي بايستي با آن کنار آيند. (5) مفهوم genius loci به معناي ذات يا عصاره ي مکان است.
ساختار مکان
بحث آغازين ما از پديد ه هاي مکان به اين نتيجه رسيد که ساختار مکان مي بايد در ارتباط با «چشم انداز» و «آبادي» توضيح داده شود و از طريق مقوله هاي «فضا» و «کاراکتر» تحليل گردد. در حالي که «فضا» دلالت بر سازمان سه بعدي عناصري دارد که مکان را مي سازند، «کاراکتر» به معناي آن «حال و هوا» ي کلي ست که فراگير ترين صفت هر مکان است. به جاي تمايز نهاد ن ميان فضا و کاراکتر، البته مي توان يک مفهوم کامل، مانند «فضاي زيسته» را به کار برد. (6) اما تمايز ميان فضا و کاراکتر منظور ما را بهتر برآورد ه مي کند. سازمان هاي فضايي مشابه ممکن است داراي کاراکترهاي بسيار متفاوتي بر حسب رفتار عيني عناصر تعريف کننده ي فضا باشند (خط مرزي). تاريخ شکل هاي فضايي مبنا هر بار با تفسير تازه اي مشخص شده است. (7) از سوي ديگر، بايد اشاره کرد که سازمان فضايي محدود يت هايي براي توصيف به وجود مي آورد و دو مفهوم فضا و کاراکتر، داراي وابستگي متقابل به يکديگرند.
روشن است که «فضا»، در نظريه ي معماري، اصطلاحي تازه نيست، اما مي توان به چيزهاي بسياري دلالت کند. در ادبيات جاري مي توان دو کاربرد را مشخص کرد: فضا به عنوان هندسه ي سه بعدي، و فضا به عنوان ميدان ادراکي (Norberg-Schulz, 1971, pp.12ff). اما، هيچ يک از اين دو، راضي کننده نيستند، چرا که مفاهيم مجردي برگرفته از يک کليت حسي سه بعدي از تجربه ي روزانه اند که مي توانيم «فضاي عيني» اش بناميم. در حقيقت، کار عيني انسان ها در فضاي يکد ست متجانسي واقع نمي شود، بلکه در فضايي رخ مي د هد که با تفاوت هاي کيفي، نظير «بالا» و «پايين»، متمايز مي گردد. در نظريه ي معماري، کوشش هايي براي تعريف فضا در اصطلاح هاي عيني و کيفي شد ه است. گيد يون (Giedion) تمايز ميان «بيرون» و «درون» را به عنوان اساس چشم انداز عظيمي از تاريخ معماري به کار مي برد (Giedion, 1964). کوين لينچ (Kevin Lynch) بامعرفي مفاهيم «گره» («نشانه»)، «راه»، «لبه» و «ناحيه» (8)، به عنوان عناصري که بنياد جهت يابي انسان را در فضا تشکيل مي د هند، در ساختار فضاي عيني عميق تر نفوذ مي کند (Lynch, 1960). دست آخر، با توجه به اين مساله که هر چند مي توان فضا را با وسايل رياضي توضيح داد، مفهوم فضا ريشه در موقعيت هاي عيني دارد، پايولوپورتوگسي (Paolo Portoghesi) فضا را چون «نظامي از فضاها» تعريف مي کند (Portoghesi, 1975, pp. 88ff) اين نظر آخر با جمله ي هايد گر همخواني دارد که «فضاها هستي شان را از مکان مي گيرند و نه از "فضا"»(Heidegger, 1971, p. 154).

پديد ه ي مکان

رابطه ي بيرون - درون که وجود اصلي فضاي عيني ست، مستلزم اين است که فضاها داراي درحات مختلفي از گشود گي و بستگي (9) باشند. در حالي که چشم اندازها با گشود گي متفاوت اما در اصل ادامه دار مشخص مي شوند، آبادي ها موجوديت هايي بسته اند. پس آبادي ها و چشم اندازها رابطه اي چون رابطه ي نقش و زمينه دارند. به طور کلي، هر فضاي بسته چون «نقش» ي در ارتباط با «زمينه»ي گشود ه ي چشم انداز است. در صورت مخدوش شد ن اين ارتباط، هويت آبادي از دست مي رود، درست به همان گونه که چشم اندازها هويت اش را به عنوان گشود گي گسترده از دست مي د هد. در موقعيتي وسيع تر، هر فضاي بسته اي تبد يل به مرکزي مي شود که مي تواند چون«کانون» محيط اطرافش عمل کند. فضا با فضا با درجات مختلفي از پيوستگي (ضرب آهنگ)، از مرکز، در جهت هاي مختلف گسترش مي يابد. روشن است که جهت هاي عمد ه، افقي و عمودي، يعني جهت هاي زمين و آسمان اند. پس مرکزگرايي، جهت و ضرب آهنگ، ديگر ويژگي هاي مهم فضاي عيني اند. دست آخر بايد متذ کر شد که عناصر طبيعي (چون تپه ها) و آبادي ها ممکن است، با دروري و نزد يکي متفاوتي در همجواري، گرد هم آيند يا گروه بندي شوند.
تمام ويژگي هاي فضايي ذ کر شد ه، از نوع «توپولوژيک» (10) هستند و با «اصول» مشهور «سازمان د هي» (11) از نظريه ي گشتالت (12) همخواني دارند. تحقيقات پياژه (Piaget) روي درک کود ک از فضا، تاکيدي است بر اهميت هستي شناختي بنيادين اين اصول (Norberg-Schulz,1971,p.18). تنها در سنين بالاتر است که شيوه هاي هندسيِ سازمان د هي فضا قابل درک مي شوند و مورد استفاده قرار مي گيرند تا منظورهايي خاص را برآورد ه سازند. به طور کلي، مي توان اين شيوه ها را تعريف هاي «د قيق» تري از ساختارهاي طبيعي (توپولوژيک) بنياد ين دانست. با اين شيوه ها،فضاي بسته به دايره تبد يل مي شود، منحني «آزاد» به خط راست و گروه به شبکه. هندسه در معماري براي نشان دادن نظام هاي فراگير عمومي، به عنوان مثال، يک «نظام کيهاني» استنتاج شد ه، به کار مي رود.
فضاهاي بسته با مرزشان مشخص مي شوند: به گفته ي هايد گر: «مرز، محل توقف نيست، بل همان گونه که يونانيان نيز شناخته بودند، جايي ست که چيزي از آن موجود يت اش را آغاز مي کند» (Heideger, 1971, p.154). کف، ديوار و سقف، مرزهاي فضاي ساخته شده اند. مرزهاي چشم انداز از نظر ساختاري به همين گونه اند و عبارت اند از: زمين، افق و آسمان. اين تشابه ساده ي ساختاري، براي ارتباط ميان مکان هاي طبيعي و مکان هاي ساخته ي دست انسان، از اهميت اساسي برخوردار است. ويژگي محصور کنند گي مرز، چنان که تراکل هنگام به کار بُرد ن تصويرهاي پنجره، در و آستانه، به طرزي شاعرانه احساس کرده است، با گشود گي هايش مشخص مي شود.مرز به طور عام و ديوار به طور خاص، ساختار فضايي را چون د نباله، جهت و ضرب آهنگ (13)، به صورتي پيوسته و / يا ناپيوسته نمايان مي کنند.
«کاراکتر» مفهومي ست که، دريک زمان، هم کلي تر و هم عيني تر از مفهوم «فضا» است. از يک سو، دلالت بر جوّي عام و فراگير دارد و از سوي د يگر، به معناي شکل عيني و جوهر عناصري است که فضا را تعريف مي کنند. هر حضور واقعي با کاراکتري پيوند نزديک دارد (Bollnow, 1956). پديدارشناسي کاراکتر بايد مشتمل بر بررسي کاراکترهاي آشکار به اضافه ي تحقيق در مورد عوامل تعيين کنند ه ي عيني اين کاراکترها باشد. گفتيم که کارهاي مختلف مکان هايي با کاراکترهاي مختلف مي طلبند. مسکن بايد «حفاظت کنند ه»، اداره «قابل استفاد ه»، سالن رقص آکند ه از شادي، و کليسا «موقر» باشد. هنگامي که از شهري بيگانه ديدار مي کنيم، معمولاً تحت تاثير کاراکتر خاص آن قرار مي گيريم که بخش مهمي از تجربه ي شهر را تشکيل مي د هد. چشم انداز هم داراي کاراکتر است که بعضاً از نوع «طبيعي» خاصي است. پس ما از چشم اندازهاي «عقيم» و «بارور»، «استقبال کنند ه» و «تهديدآميز» صحبت مي کنيم. به طور کلي بايد تاکيد کنيم که تمام مکان ها داراي کاراکترند و آن کاراکتر همان شيوه ي بنياديني ست که جهان از طريق آن داده شده است. کاراکترِ مکان، تا حدودي، کارکردي از زمان است که با تغيير فصل، گذر روزو تغيير هوا، يعني عواملي که در به وجود آمد ن وضعيت هاي مختلف نور موثرند، تغيير مي کند.
کاراکتر با جنس مکان و ترکيب شکلي آن مشخص مي شود. پس اين پرسش مطرح مي شود: زميني که بر آن راه مي رويم، چگونه است؟ آسمان بالاي سرمان چگونه است؟ يا به طور کلي: مرزهايي که مکان را تعريف مي کنند، چگونه اند؟ چگونگي مرز بستگي به «مفصل بندي ظاهري» (14) آن دارد که خود در ارتباط با طريقه ي «ساخته شد ن» مرز است. با نگاه کرد ن به يک بنا از اين نطقه نظر، بايد ببينيم چگونه روي زمين نشسته و چگونه به سمت اسمان برخاسته است. مرزهاي جانبي، يا د يوارها، که در کاراکتر محيط شهري تاثير بسزايي دارند، بايد مورد توجه مخصوص قرار گيرند. شناخت و پذ يرش اين واقعيت را، پس از آن که سال ها صحبت از «نما»، «غيراخلاقي» تلقي مي شد، مديون ربرت ونتوري هستيم (Venturi, 1967, p. 88). معمولاً کاراکتر بناهايي که در يک گروه، مکاني را تشکيل مي د هند، در نقش مايه هاي ويژه اي چون انواع به خصوص پنجره ها، درها و بام ها «متراکم» شده است. چنين نقش مايه هايي ممکن است به صورت «عناصر مرسوم» درآيند و باعث انتقال کاراکتري از يک مکان به مکاني د يگر شوند. بنابراين، کاراکتر و فضا در مرز يکي مي شوند و از اين رو، ونتوري معماري را چون «ديوار ميان بيرون و درون» تعريف

پديد ه ي مکان

مي کند (Venturi, 1967, p. 89).
از شهود هاي ونتوري که بگذريم، مسيله ي کاراکتر در نظريه ي معماري چندان مورد توجه قرار نگرفته است. در نتيجه، نظريه تا حد زيادي تماس اش را با جهان زند گي عيني از دست داده است. اين، به خصوص در مورد تکنولوژي صد ق مي کند که امروزه تنها چون وسيله اي براي برآورد ن نيازهاي عملي ديده مي شود. اما کاراکتر، بستگي به چگونگي ساخته شد ن چيزها دارد و از اين رو، پس از اجراي تکنيکي («ساخت») مشخص مي شود. هايد گر خاطر نشان مي کند که واژه ي يوناني techne به معناي باز نمود ن يا "re-vealing" خلاق (Entbergen) حقيقت بوده است و به poiesis يعني «ساختن» (making) تعلق دارد (Heideger, 1971, p. 12). پس پديدارشناسي مکان بايد شامل شيوه هاي بنياد ينِ ساخت و ارتباط شان با مفصل بندي ظاهري باشد. تنها از اين طريق است که نظريه ي معماري بر بنيادي حقيقتاً عيني استوار خواهد شد.
ساختار مکان به صورت کليت هاي زيست محيطي که داراي جنبه هاي کاراکتر و فضا هستند، ديده مي شود. اين کليت ها را به نام «کشور»، «منطقه»، «چشم انداز»، «آبادي» و «ساختمان» مي شناسيم. اين جاست که به «چيزها» ي عيني جهان زند گي روزانه باز مي گرد يم، که نقطه ي آغاز بحث مان بود و سخنان ريکله را به ياد مي آوريم: «نکند ما اين جاييم تا بگوييم ...» مکان ها را که دسته بندي مي کنيم، بايد نظاير چنين اصطلاحاتي را به کار ببريم: جزيره، د ماغه، خليج، جنگل، بيشه، يا ميدان، خيابان، حياط، و کف ديوار، بام، سقف، پنجره و در.
پس مکان ها با «نام» (nouns) مشخص مي شوند، اين يعني که آن ها را به عنوان واقعاً «چيزهايي موجود» (things that exist) به حساب مي آوريم که معناي اصلي واژه ي «ذاتي» (substantive) است. اما فضا به عنوان نظامي از ارتباط ها با «حروف اضافه» (prepositions) معنا پيدا مي کند. در زند گي روزانه به ندرت از «فضا» نام مي بريم، اما درباره ي چيزها مي گوييم که «روي»، «زير»، «پيش» يا «پشت» يکد يگرند، يا آن که «حروف اضافه» به کار مي بريم، مانند: به، در، از، تا، داخل، بعدي و غيره. تمام اين تمهيدات، آن نوع ارتباط هاي توپولوژيک را، که پيش تر نام برد يم، مشخص مي کنند؛ و دست آخر، کاراکتر، چنان که گفتيم با به کار بُرد نِ «صفت» نشان داده مي شود. کاراکتر، کليتي پيچيد ه است و تنها يک صفت نمي تواند بيش از يک جنبه از اين کليت را پوشش د هد؛ اما بيش تر اوقات کاراکتر چنان برجسته است که انگار يک واژه براي دريافت ماهيت آن کفايت مي کند. پس مي بينيم که خود ساختار زبانِ روزانه، تحليل ما از مکان را تأييد مي کند.

پديد ه ي مکان

کشورها، منقه ها، چشم اندازها، آبادي ها، بناها (و مکان هاي فرعي آن ها) گروه هايي را با مقياسي که به تدريج کاهش مي يابد، تشکيل مي د هند. پله هاي اين گروه ها را مي توان «ترازهاي زيست محيطي» ناميد (Norberg-Schultz,1971,p.27). در رأس گروه ها مکان هاي کامل تري طبيعي را مي يابيم که «محاط» بر مکان هاي ساخته ي دست انسان در سطوح «پايين تر» اند. مکان هاي آخري داراي کارکرد «گردآوري» و «تمرکزسازي» هستند که پيشتر ذ کر شد. به کلام ديگر، انسان محيط زيست را «دريافت مي کند» و آن را در بناها و اشيا متمرکز مي کند. اشيا از اين طريق محيط زيست را «توضيح» مي د هند و کاراکترش را آشکار مي کنند. خودِ اشيا نيز از اين طريق معنا پيدا مي کنند. اين کارکرد بنياد ين «تفصيل» (detail) در محيط پيراموني ماست (Norberg-Schultz,1971,p.32). اما اين بدان معنا نيست که سطوح مختلف بايد داراي ساختاري همانند باشند.
در واقع، تاريخ معماري نشان مي دهد که چنين چيزي به ندرت اتفاق افتاده است. (15) آبادي هاي بومي معمولاً سازماني توپولوژيک دارند، هر چند خانه هاي منفرد ممکن است کاملاً هندسي باشند. در شهرهاي بزرگ تر، غالباً محله هايي را مي بينيم که در دل ساختار عمومي هندسي به صورتي توپولوژيک سازمان يافته اند و نظاير آن. به مشکلات به خصوص هماهنگي ساختاري بازخواهيم گشت، اما اينجا بايد چند کلمه درباره ي «پله ي» اصلي در مقياس سطوح زيست محيطي، يعني رابطه ي ميان مکان هاي طبيعي و ساخته ي دست انسان، بگوييم.
مکان هاي ساخته ي دست انسان از سه طريقه ي اصلي با طبيعت مربوطند. نخست، انسان مي خواهد ساختار طبيعي را مشخص تر کند. يعني مي خواهد تصويري از درک خود از طبيعت را به دست د هد و جاي پايي را که در هستي محکم کرده است، بيان کند. براي رسيد ن به اين، آنچه را ديده است، مي سازد. اگر طبيعت محدوده اي از فضا را عرضه کند، انسان فضايي محصور مي سازد؛ اگر طبيعت متمرکز بنمايد، مجموعه اي تجاري (Mal) بر مي افرازد (Frey, 1949) و هنگامي که طبيعت جهتي را نشان مي د هد، راه احداث مي کند. دوم، انسان ناگزير است درک خود از طبيعت (از جمله خودش) را نماد پردازي کند. نماد پردازي مستلزم اين است که معنايي تجربه شده را به وسيله ي ارتباطي ديگري انتقال د هيم. کاراکتري طبيعي، به عنوان مثال، به صورت ساختماني ترجمه مي شود که ويژگي هايش به طريقي آن کاراکتر را آشکار مي کنند (Norberg-Schultz, 1963). هدف نماد گرايي آزاد کرد ن معنا از موقعيت موجود است. با اين کار، معنا، تبد يل به «چيزي فرهنگي» مي شود که ممکن است بخضي از موقعيتي پيچيد ه تر را شکل د هد، يا به مکاني ديگر منتقل شود. سوم، انسان نياز به گردآوري معناهاي تجربه شده دارد تا براي خود جهان صغيري بيافريند و با آن به جهان اش عينيت بخشد. پيداست که گردآوري متکي به نماد گرايي و مستلزم تغيير وضعيت معناها [از موقعيت ها و مکان هاي مختلف] به يک مکان است، که به اين ترتيب «مرکز» هستي شناختي خواهد بود.

پديد ه ي مکان

تجسم، نماد گرايي و گردآوري جنبه هايي از شيوه اي عمومي اقامت کرد ن اند؛ و خانه گزيد ن، در معناي هستي شناسانه اي واژه، وابسته به اين کارکرد هاست. هايد گر مساله را به وسيله ي پل تصوير مي کند؛ بنايي که تجسم، نماد گرايي و گردآوري مي کند و محيط زيست را تبد يل به تماميتي هماهنگ مي کند. اين طور مي گويد:
«پل به آرامي بر فراز رودخانه تاب مي خورد. او صرفاً کناره هايي را که از پيش آن جايند، به يکديگر نمي پيوند د. کناره ها تنها با عبور پل از رود است که چون کناره ظاهر مي شوند. پل به قصد باعث مي شود تا کناره ها رو به روي هم قرار گيرند. يک طرف، توسط پل، در مقابل ديگري قرار گرفته است. به همين ترتيب، کناره ها، چون نوازهاي مرزيِ زمين خشک، در امتداد رود کشيده نمي شوند. پل گستره هايي از چشم انداز را که پشت آن ها قرار دارند، به رودخانه مي رساند. او، رودخانه، کناره ها و زمين را در همسايگي هم قرار مي د هد. پل خاک را به عنوان چشم انداز در اطراف رودخانه گرد مي آورد» (Heideger, 1971, p.152).
هايد گر همچنين آنچه را پل گردآوري مي کند، توضيح مي د هد و به اين ترتيب، ارزش پل را به عنوان نماد مي نماياند. اين جا نمي توانيم وارد اين جزئيات شويم، اما از طريق پل است که چشم انداز داراي ارزش مي شود. پيش از پل، معناي چشم انداز پنهان است و ساخته شد ن پل آن را آشکار مي کند.

پديد ه ي مکان

پل «هستي» را در «محل» معيني که مي توانيم «مکان» بخوانيم اش، گرد مي آورد. اما اين مکان، پيش از پل به عنوان يک ذات وجود ندارد (هر چند محل هاي بسياري در کناره ي رودخانه براي ساختن پل وجود داشته اند)، اما با پل و به عنوان پل حضور پيدا مي کند (Richardson, 1974, p.585).
بنابراين، هدف هستي شناختي ساختن (در يک پروژه ي معماري) اين است که زمين مورد نظر (16) را تبديل به مکان کند، يعني معناهايي را که بالقوه در آن محيط حضور دارند، آشکار سازد.
ساختار مکان، وضعيتي ثابت و ابدي نيست. قاعد تاً مکان ها تغيير مي يابند، گاهي هم به سرعت. اما اين لزوماً به معناي عوض شد ن يا از دست رفتن حال و هواي (17) مکان نيست. خواهيم ديد که واقع شد ن (18) مستلزم اين است که مکان ها هويت شان را تا دوره ي معيني از زمان حفظ کنند. ثبات stabilitas loci شرطي لازم براي زند گي انسان است. اما چگونه اين ثبات با پويايي تغيير سازگار تواند بود؟ نخست، مي توان متذ کر شد که هر مکان بايد «ظرفيت» دريافت «محتويات» مختلف را، البته با محدود يتي معين، داشته باشد. (19) مکاني که تنها به درد منظوري خاص بخورد، به زودي به درد نخور خواهد شد، دوم، روشن است که مکان را به طرق مختلف مي توان «تفسير» کرد. محافظت و نگاه داري از حال و هوا، درواقع به معناي عينيت بخشيد ن به ماهيت مکان در هر زمينه ي تاريخي تازه است. اين را هم مي توان گفت که تاريخ مکان بايد «خود- تحقق يابي» (20) باشد. کار انسان پرد ه از روي آنچه در ابتدا به صورت امکان وجود داشت، بر مي دارد؛ آن را روشني قرار مي د هد و در آثار معماري، که همزمان «نو و کهنه» اند، «نگاه داري» مي کند (Venturi, 1967). بنابراين، مکان داراي ويژگي هايي ست که درجات متغيري از تغيير ناپذيري. به طور کلي، مي توان نتيجه گرفت که مکان نقطه ي عزيمت و نيز هدف پژوهش ساختي ما است؛ مکان در ابتدا به صورت تماميتي داده شده که خود به خود تجربه مي شود، حضور دارد و در انتها به شکل جهاني ساخته شده ظاهر مي شود که از طريق تحليل جنبه هاي فضا و کاراکتر قابل توضيح است.
روح مکان
حال و هوا يا genius loci مفهومي رومي است. بنابر باور روميان باستان، هر موجود «مستقل»ي داراي روح (genius) يا فرشته ي نگهبان است. چنين روحي به آد ميان و مکان ها زند گي مي بخشد، از تولد تا مرگ همراهي شان مي کند و مشخص کنند ه ي کاراکتر يا ذات آن هاست. حتي خدايان روح خود را دارند، واقعيتي که خصلت بنياد ينِ اين مفهوم را به نمايش مي گذارد (Paulys, n.d). با عبارت لويي کان (Louis Kahn)، روح يعني آنچه يک چيز هست يا مي خواهد باشد. در اين جا نيازي به پرداختن به تاريخ روح (genius) و ارتباط آن با جن (daimon) يونانيان نيست. کافي ست متذ کر شويم که انسان باستان براي محيط زند گي اش کاراکترهاي مشخصي قائل بود و به خصوص کنار آمد ن با روح محل زند گي اش براي او اهميتي حياتي داشت. در گذشته، زنده ماند ن وابسته به داشتن رابطه اي حسنه با مکان بود؛ هم به معناي فيزيکي و هم به معناي رواني (ذ هني). در مصر باستان، براي مثال، زمين تنها بر اساس طغيان هاي رود نيل کشت نمي شد، بلکه ساختار چشم انداز (طبيعت)، خودچون سرمشقي براي طرح بناهاي عمومي بود تا به عنوان نماد نظم ابدي محيط زيست، به انسان حسي از امنيت عطا کند (Norberg-Suhultz, 1975, pp. 10ff).
«حال و هوا»، در طول تاريخ، چون واقعيتي زند ه ماند ه است، هر چند نه لزوماً به همين نام. هنرمندان و نويسند گان از کاراکتر محلي الهام گرفته اند و پديده هاي روزانه ي زند گي و نيز هنر را با استفاده از چشم اندازها و محيط شهري «بيان کرده اند». گوته مي گويد: «روشن است که چشم از آنچه از کود کي به اين سو مي بيند، تعليم مي گيرد، و از اين رو نقاشان ونيزي نسبت به ديگران چيزها را روشن تر و با شادي بيش تر مي بينند». باز هم در 1960 لارنس دارل (Lawrence Durell) مي نويسد «اروپا را که به تدريج با تجربه کرد ن شراب،پنير، و کاراکتر کشورهاي مختلف بشناسيد، تازه مي فهميد که در هر حال عامل مهم تعيين کننده در هر فرهنگي، روح مکان است" (Durell, 1969, p.156). گردشگري مدرن ثابت مي کند که تجربه ي مکان هاي مختلف يکي از علاقه هاي عمد ه ي انسان است؛ هر چند که امروزه اين ارزش رو به گم شد ن دارد. در واقع، انسان مدرن تا مدت ها مي پنداشت که دانش و فن او را از وابستگي مستقيم به مکان آزاد کرده اند. (21). معلوم شد که اين باور، فريبي بيش نيست؛ آلود گي و بحران زيست محيطي به ناگهان چون کيفري ترسناک ظاهر شد و به عنوان نتيجه، مشکل مکان اهميت واقعي اش را بازيافت.
واژه ي «سکونت» (22) را به کار برد يم تا کل رابطه ي انسان - مکان را برسانيم. براي بهتر فهميد ن معناهاي ضمني اين واژه، به تمايز ميان «فضا» و «کاراکتر» باز مي گرديم: آنگاه که انسان سکونت مي کند، در فضا مستقر شده و همزمان با آن، در معرض کاراکتر زيست محيطي معيني قرار گرفته است. دو کارکرد رواني درگير را مي توانيم «جهت يابي» و «احساس يگانگي» بناميم. (23) انسان براي به دست آورد ن جاي پايي در هستي، بايد بتواند جهت خود را تشخيص د هد؛ بايد بداند کجاست. اما با محيط هم بايد احساس يگانگي کند، يعني بداند که چگونگي در مکاني معين است.
در نوشته هاي تئوريک اخير درباره ي شهرسازي و معماري به ميزان قابل توجهي به مشکل جهت يابي پرداخته شده است. مي توانيم به کار کوين لينچ باز گرد يم که مفاهيم «گره» و «ناحيه» اش دلالت بر ساختارهاي بنياد ين فضايي دارند که موضوع جهت يابي انسان اند. ارتباط متقابل اين عناصر «تصويري زيست محيطي» مي سازد و لينچ اظهار مي دارد که: «يک تصوير مطلوب زيست محيطي به دارنده اش حس مهمي از امنيت عاطفي مي د هد» (Lynch, 1960, p.4). از اين رو، تمام فرهنگ ها داراي «نظام هاي جهت يابي» يعني ساختارهايي فضايي هستند که فراهم آمد ن تصوير مطلوبي از محيط زيست را تسهيل مي کنند. «جهان ممکن است گرد کانون هايي سازمان يابد، يا به منطقه هايي نام گذاري شده تقسيم شود، يا با م سيرهايي به ياد آمده پيوند يابد» (Lynch, 1960, p.7). اين نظام هاي جهت يابي بيش تر بر ساختار طبيعي موجود پايه گذاري يا از آن گرفته شده اند. آن جا که نظام ضعيف است، تصويرسازي مشکل مي شود و انسان احساس «گم شد گي» مي کند. «وحشت گم شد ن ناشي از نياز به اين است که موجود زنده ي متحرکي بتواند راه خود را در محيطش پيدا کند» (Lynch, 1960, p. 125). آن طور که پيداست، گم شد ن نقطه ي مقابل حس امنيتي ست که سکونت را متمايز مي کند. لينچ به آن ک يفيت زيست محيطي که انسان را در برابر گم شد ن محافظت مي کند، «قابليت تخيل» مي گويد، که به معناي «آن شکل، رنگ و ترتيبي است که ساختن تصويرهاي ذ هني را به صورتي که به روشني قابل شناسايي، داراي ساختاري نيرومند و تا حد زيادي قابل استفاده باشند، تسهيل مي کند» (Lynch, 1960, p.9). لينچ اين جا اشاره مي کند که عناصر تشکيل د هنده ي ساختار فضايي «چيز»هايي عيني و داراي «کاراکتر» و «معنا»يند. اما او خود را به بحث درباره ي کارکرد فضايي اين عناصر محدود مي کند و ما را با درک ناقصي از سکونت بر جاي مي گذارد.
در هر حال، کار لينچ سهمي اساسي در گسترش نظريه ي مکان دارد. اهميت آن در اين هم هست که پژوهش هاي تجربي او از ساختار عيني شهري، تأييدي ست بر «اصول سازمان» کلي تعريف شده در روان شناسيِ گشتالت و مطالعات روان شناسيِ کود کِ پياژه.

پديد ه ي مکان

بي آن که از اهميت جهت يابي بکاهيم، بايد تأکيد کنيم که سکونت بالاتر از هر چيز، مستلزم يکي شد ن با محيط زيست است. هر چند جهت يابي و احساس يگانگي جنبه هايي از يک رابطه ي تمام اند، هر يک داراي استقلالي درونِ آن تماميت اند. از قرار معلوم مي توان بدون احساس يگانگيِ واقعي، راه خود را پيدا کرد؛ انسان بدون حسِ «در خانه» بود ن هم روزگار به سر مي برد؛ و مي توانيم، بي آن که با ساختار فضايي مکان به خوبي آشنا باشيم، حس در خانه بود ن داشته باشيم، يعني مکان را تنها چون کاراکتر عموميِ ارضا کننده اي تجربه کنيم.
تعلق حقيقي در هر حال مستلزم آن است که هر دو کارکرد رواني به طور کامل رشد کرده باشند. در جوامع ابتدايي مي بينيم که حتي کوچک ترين جزئيات زيست محيطي شناخته شده و داراي معناست، و ساختارهاي فضايي پيچيد ه از همين جزئيات تشکيل شده اند (Rapoport, 1975). اما در جامعه ي مدرن، توجه تقريباً به صورتي انحصاري، روي کارکرد عملي جهت يابي متمرکز شده است؛ در حالي که احساس يگانگي به شانس واگذار شده است. در نتيجه، سکونت واقعي، در مفهوم روان شناختي، جاي خود را به بيگانگي داده است. به همين دليل، درک کامل تري از مفاهيم «احساس يگانگي» و «کاراکتر» فوق العاده ضروري است.
در بحث ما، «احساس يگانگي» يعني «دوست» شدن با محيط زيستي خاص. انسان شمالي بايد با مه، يخ و باد هاي سرد دوست باشد؛ او بايد هنگام پرسه زدن از صداي قرچ قرچ برف زير پايش لذت ببرد، بايد ارزش شاعرانه ي غرق شد ن در مه را تجربه کند؛ به همان گونه که هرمان هسه، هنگام نوشتن اين سطرها تجربه کرده است: «غرابتي دارد رفتن در مه. هر سنگ و بوته اي دور افتاده مي نمايد و نمي بيند، هيچ درختي درخت ديگر را، تمام چيزها تنهايند» (24). در عوض، عرب بايد رفيق بيابان بي انتهاي شن و آفتاب سوزان باشد.
نه اين که آبادي هاي او نبايد در برابر «نيرو» هاي طبيعي از او محافظت کنند؛ در واقع، آبادي بياباني نخستين منظورش جلوگيري از آفتاب و شن است؛ اما به اين معني که محيط زيست سودمند و پر معنا است. بُل نو به درستي مي گويد: "Fede Stimmung ist Ubereinstimmung" يعني هر «کاراکتر» ي عبارت از سازگاري ميان جهان بيرون و درون و ميان جسم وجان است (Bollnow, 1956, p.39). دوستي با محيط زيستي طبيعي براي انسان مدرن شهري به ارتباط هايي پراکنده کاهش يافته است. به جاي اين دوستي، او مجبور است با چيزهاي ساخته ي دست انسان، مانند خيابان ها و خانه ها، حس نزد يکي برقرار کند. جرارد کالمان (Gerhard Kallmann)، معمار آمريکايي آلماني الاصل، زماني داستاني را تعريف کرد که اين معنا را باز مي نمايد. در ديداري از زاد گاهش برلين در پايان جنگ جهاني دوم، مي خواسته خانه اي را که در آن بزرگ شده، ببيند.
همان طور که در برلين بايد انتظار مي رفت، خانه ناپديد شده بود و نوعي حس گم شد گي براي آقاي کالمان ماند. آنگاه به ناگهان سنگ فرش مخصوص پياده رو را بازشناخت؛ سنگ فرشي را که در کود کي بر آن بازي کرده بود! و حسي قوي از بازگشت به خانه به او دست داد.
از اين داستان مي آموزيم که موضوع هاي شناسايي، متعلقات عيني زيست محيطي هستند و ارتباط انسان با اين متعلقات، معمولاً در دوران کود کي شکل گرفته است. کود ک در فضاهاي سبز، قهوه اي يا سفيد رشد مي کند؛ روي شن، خاک، سنگ يا خزه، و زير آسمان ابري يا صاف، راه مي رود يا بازي مي کند؛ چيزهاي سخت يا نرم را مي گيرد و بلند مي کند؛ صداهايي مانند صداي باد را هنگام تکان داد ن برگ هاي درختي خاص مي شنود؛ و سرما و گرما را تجربه مي کند. کود ک اين چنين با محيط زيست آشنا مي شود، و در ذ هن او چارچوب هاي کلي ادراکي شکل مي گيرند که در تمام تجربه هاي آينده اش نقشي تعيين کنند ه دارند (Norberg-Schulz, 1963, pp.41ff). چارچوب هاي کلي از ساختارهاي جهاني تشکيل شده اند که بين انساني هستند و نيز ساختارهايي که تابع شرايط محلي و فرهنگي اند. ظاهراً هر موجود انساني بايد چارچوب هايي کلي براي جهت يابي و نيز احساس يگانگي داشته باشد.
هويت شخص بر اساس چارچوب هاي کلي اي که ساخته است، تعريف مي شود. زيرا اين چارچوب ها «جهان» ي را مشخص مي کند که در دسترس است. استفاد ه ي معمول از زبان شناسي اين وا قعيت را تأييد مي کند. اگر کسي بخواهد بگويد که کيست، به طور معمول مي گويد: «نيويورکي ام»، يا «رومي ام» [يا ايراني ام]. اين معناي عيني تري دارد از اين که بگويد: «معمارم» يا شايد «خوش بينم». اين طور به نظر مي رسد که هويت انساني تا حد زيادي کارکردي از مکان ها و چيزهاست. به همين دليل، هايد گر مي گويد: "Be-Dingten(25) Wir sind die" (Heideger, 1971, p.181).
از اين نظر، نه تنها اين داراي اهميت است که محيط زند گي ما داراي آن گونه ساختار ضايي باشد که جهت يابي ما را تسهيل کند، اين نيز مهم است که اين فضا مشتمل بر چيزهاي عيني آشنا [که احساس يگانگي در انسان ايجاد کنند] باشد. هويت انسان مستلزم هويت فضاست.

پديد ه ي مکان

احساس يگانگي و جهت يابي، وجوه اصلي در جهان بود ن انسان اند. در حالي که احساس يگانگي اساس حس تعلق انسان است، جهت يابي کارکردي ست که انسان را قادر مي کند تا «زائري در سفر» (26) باشد که بخشي از طبيعت اوست. انسان مدرن براي زماني طولاني، در نقش خانه به دوش، داشتن مکاني خاص را از دست نهاد. ميخواست «آزاد» باشد و جهان را فتح کند. امروز تازه
مي بينيم که آزادي واقعي در گروي تعلق داشتن است، و «سکونت» يعني تعلق داشتن به مکاني عيني.
واژه ي "to "dwell [«سکونت» گزيد ن] داراي معناهاي ضمني چندي ست که مويد و روشنگر اين نظريه اند. نخست بايد متذ کر شد که "dwell" از dvelija ي اسکانديناوي باستان مي آيد که به معناي «اين پا آن پا کرد ن» يا «ماند ن» است. هايد گر به همين قياس، "wohmen" آلماني را به "bleiben" و "aufhalten sich" مربوط کرده است (Heideger, 1971, pp.146ff). او اين را هم متذ کر مي شود که "wunian" گوتيک به معناي «در صلح و آرامش بود ن» و «در صلح و آرامش ماند ن» است. واژه ي آلماني براي صلح يا آرامش، "Freide" [آزاد بود ن] است، يعني محفوظ از آزار و خطر. اين حفاظت در "Umfriedung" يا فضاي محدود و محصور [که همان «خانه» باشد] به دست مي آيد. "Freide" همچنين با "zufrieden" به معناي محتوا، "Freund" به معناي رفيق و "frijon" گوتيک به معناي عشق ارتباط دارد. هايد گر اين ارتباط هاي زباني را به کار مي برد تا نشان د هد که سکونت به معناي داشتن آرامش در مکاني حفاظت شده است. اين را هم بگوييم که واژه ي آلماني براي سکونت "Wohnung" از "Gewohnte" ، به معناي آنچه آشنا و يا معمول و عادي ست، گرفته شده است. "Habit" و "habitat" نيز داراي چنين رابطه اي هستند. به عبارت ديگر، انسان مي داند که از طريق سکونت چه به دست آورده است.
اين جا به "Ubereinstimmung" يا مراوده ي ميان انسان و محيط زيست اش باز مي گرديم و به ريشه ي اصلي مشکل "gathering" [گردآوري] مي پردازيم. با "to gather" [گردآورد ن] دنياي زند گي روزانه "gewohnt" مسکون يا "habitual" معمول مي شود. اما "gathering" [گردآوري] پديده اي عيني ست و از اين رو، ما را به آخرين معناي ضمنيِ "dwelling" [سکونت] مي رساند. باز هم هايد گر است که رابطه اي اساسي را آ شکار مي کند. او يادآور مي شود که "buan" که واژه ي انگليسي باستاني و آلماني ادبي براي "building" [ساخت] است، به معناي سکونت کرد ن است و در رابطه ي نزد يک با فعل "to be" [بود ن] قرار دارد. «پس "bin ich" به چه معناست؟ واژه ي کهن bauen، که bin به آن تعلق دارد، پاسخ مي د هد: ich bin، du bin، يعني: من سکونت مي کنم، تو سکونت مي کني. گونه يا طريقه اي که تو هستي و من هستم، روشنِ بود ن ما انسان ها روي زمين، dwelling, buan، [سکونت] است» (Heideger, 1971, p. 147). مي توان نتيجه گرفت که سکونت به معناي گرد آورد ن جهان به صورت بنا يا «چيز»ي عيني است و کهن الگويي بنا Umfriedung يا فضاي محدود و محصور است. کشف و شهود شاعرانه ي تراکل از رابطه ي درون - بيرون، به اين ترتيب تأييديه اش را به دست مي آورد، و مي بينيم که مفهوم «عينيت بخشي» مورد بحث ما بر «جوهر سکونت» دلالت دارد (Norberg-Schulz, 1963, pp.61ff,68).
انسان آنگاه ساکن مي شود که بتواند جهان را در بناها و چيزها عينيت بخشد. به همان گونه که پيش از اين گفتيم، «عينيت بخشي» کارکرد هنر در تقابل با «انتزاع بخشي» دانش است (Norberg-Schulz, 1963, pp.168ff). آثار هنري آنچه را «ميان» اشيا، محض علمي باقي مي ماند [يعني آنچه را که دانش، به دليل ناتوان بود ن از توضيح اش، وا مي نهد] عينيت مي بخشند. جهان زند گي روزانه ي ما مشتکل از همين چيزهاي ميان ست و مي دانيم که کارکرد بنيادي هنر، گردآورد ن تناقض ها و پيچيد گي هاي جهان و زند گي است. هنر که «تصوير جهان» يا «جهان صغير» (27) است، انسان را در سکونت کرد ن کمک
مي کند. حق با هولدرلين (Holderlin) بود که گفت:
شايستگي هاي انسانِ روي زمين بسيارند
با اين همه، شاعرانه زيستن را برگزيد ه است
يعني: اگر انسان از سکونت شاعرانه يا زيستن به معناي واقعي ناتوان باشد، شايستگي هايش دردي را دوا نمي کنند. چنين است که هايد گر مي گويد: «شعر در آسمان ها پرواز نمي کند تا بگريزد و بر فراز زمين بال بال زند. آنچه نخست انسان را فرود مي آورد، متعلق به زمين مي کند و با اين کار به خانه اش مي رساند، شعر است» (Heideger , 1971, p.218).تنها شعر، در هر شکل (همچنين چون «هنر زيستن») به هستي انسان معنا مي د هد، و معنا نياز بنياد ين انسان است.
معماري به شعر تعلق دارد و هدف اش کمک به انسان براي سکونت است. اما معماري هنري مشکل است. ساختن شهرها و بناهاي مفيد کافي نيست. بنا به تعريف سوزان لانگر (Susanne Langer)، معماري زماني هستي مي يابد که «محيط زيستي کامل قابل رويت شود».به طور کلي اين به معناي عينيت بخشيد ن به حال و هواست. ديد يم که اين کار به وسيله ي بناهايي که ويژگي هاي مکان را گرد مي آورند و آنان را به انسان نزديک مي کنند، انجام مي پذ يرد. بنابراين، کار بنياد ين معماري دريافتن «استعداد» مکان است.
بدين سان است که انسان از زمين محافظت مي کند و خود بخشي از کليتي جامع مي شود. اين جا از نوعي «جبرآييني زيست محيطي» د فاع نمي کنيم. (28) تنها، اين واقعيت ر ا به رسميت مي شناسيم که انسان بخش مکملي از محيط زيست است و فراموش کرد ن اين واقعيت، به بيگانگي انسان و اختلال در محيط زيست مي انجامد. تعلق داشتن به يک مکان، به معناي جاي پايي محکم، به مفهوم عيني روزانه، در هستي داشتن است. آنگاه که خداوند به آد م گفت: «روي زمين، فراري و سرگردان خواهي بود» (29)، او را در برابر اساسي ترين مشکل قرار داد: عبور از آستانه و بازپس گرفتن مکان از دست رفته.

پي‌نوشت‌ها:
 

* Ghristian Norberg-Schulz
1- «جهان زند گي روزانه» (everyday life-world) مفهومي است که هوسرل (1963) رايج کرده است.
2-Heideger, "Bauen Wohnen Denken"; Bollnow, "Mensch und Raum".; Merleau-Ponty, "Phenomenology of Perception"; Bachelard, "Poetics of Space"; also Krause (1974).
3- Ein Winterabend
Wenn der Schnee ans Fenster faltt,
Lang die Abendglocke lauter,
Vielen ist der Tisch bereiter Und das Haus ist wohlbestellt.
Mancher auf der Wanderschaft Kommat ans Tor auf dunklen Pfaden. Golden bluht Baum der Gnaden Aus derErde Kulem Saft.
Wandere tritt still herein; Schmers versteinertedie Schwelle, Da erglain reiner Helle Auf dem Tische Brot und Wein.
4- settlement
5- هايد گر رابطه ي ميان واژه هاي gegen (بر عليه، مخالف) و Gegend (محيط زيست محل) را متذ کر مي شود.
6- بعضي از نويسند گي چون ک. گراف فون دورکهايم (K. Graf von Durckheim)، اي. استراوس (E.Straus) و اُ.ف.بلناو (O.F.Bollnow) اين کار را کرده اند.
7- مقايسه کنيد با تمايز آلبرتي (Alberti) ميان «زيبايي» و «تزيين».
8- "node" ("landmark"),"path","edge"and"district"
9- extension and enclosure
10- Topological (مربوط به مطالعه ي موقعيت طبيعي)
11- "principles of organizaeion"
12- gestalt (پيکربندي يا الگوي عناصري که به عنوان يک کل چنان با هم يکي شده باشند که نتوان آن را تنها به عنوان مجموعه اي از بخش هايش توضيح داد.)
13-extension, direction and rhythm
14- formal articulation
15- مثال هاي نادري نظير بعضي کارهاي فرانک لويد رايت تلاش هايي براي نزد يک شد ن معماري به طبيعت هستند. م
16- site
17- genius loci
18- taking place
19- براي مفهوم «ظرفيت» نوبرگ - شولتز (1963) را ببينيد.
20- منظور نويسند ه از خود - تحقق يابي (self - realization) اين بايد باشد که تا کاري توسط انسان روي زميني صورت نگيرد، نمي توان نام مکان بر آن نهاد (مکان، به معناي مکان چيزي) و يا تاريخي براي آن متصور شد.
21- «نامکان قلمروي شهري» را بر ور Webber) 1963 )ببينيد.
22- dwelling
23- مقايسه کنيد با نوربرگ - شولتز (1963) آن جا که مفاهيم «جهت يابي شناختاري» (cognitive orientation) و «جهت يابي حسي» (cathetic orientation) را به کار مي برد.
24- Seltsam, im Nebel zu wandern!Einsam ist jederBusch und Stein, kein Baum sieht den anderen, jeder ist allein.
25- «ما چيز - بند يم»، مشروطيم.
26- homo viator
27- Image mundi
28- environmental determinism
بر اساس اين نظريه، فرهنگ ها زاده ي محيط فيزيکي (يا جغرافيايي) هستند، نه شرايط اجتماعي.
اب و هوا در قالب هاي ذ هني انسان ها تاثير مي گذارد و به نوبيه ي خود رفتار و فرهنگ جامعه اي را تعيين مي کند که توسط اين انسان ها شکل مي گيرد. مثلاً گفته مي شود که آب و هواي مناطق گرم باعث تنبلي، برخورد ملايم و آسوده و بي قيد و بند است، در حالي که آب و هواي مدام در حال تغيير، به اخلاق کاري مصمم تر و جدي تر راه مي برد.
29- Genesis, chapter 4, werse 12
 

منابع
-Appleton, J. (1975) The Experience of Landscape, London.
- Bollnow, O.F. (1956) Das Wesen der Stimmungen. Frankfort am Main.
- Durrell, L. (1969) Spirit of Place. London.
-Frey, D. (1949) Grundlegung zu einer vergleichenden Kunstwissenschaft. Veinna and Innsbruck.
- Geidion, S. (1964) The Eternal present: The Beginnings of Architecture. London.
- Goethe, J. W. won (1786) Italianische Reise, 8, October.
- Heideger, M. (1954) Die Frage nach der Technik. In Vortrage und Aufsatze. Pfulingen.
- Heideger, M. (1957) Hebel der Hausfreund. Pflingen.
- Heideger, M. (1971) Poetry, language, Thought, ed. A. Hofstadter. New York.
- Husserl, E, (1936) The Crisis of European Sciences and Transcendental Phenomenology. Evanston, IL.
- Lynch, K. (1960) The Image of the City. Cambridge, MA.
- Norberg-Schulz, C. (1963) Intentions in Architecture. Oslo and London.
- Norberg-Schulz, C. (1971) Existence, Space and Architecture. London and New York.
- Norberg-Schulz, C. (1975) Meaning in Western Architecture. London and New York.
- Paulys (n.d) Realencyclopedie der KlassischenAlterumwissenschaft, Vii.
- Portoghesi, P. (1975) Le inibizioni dell' arcittettura moderna. Bari
-Rapoport, A. (1975) Australian Aborigines and the defintio of place. In P. Oliver (ed.) Shelter, Sign and Symbol. London
- Richardson, W..J. (1974) Heideger: Through Phenomenology to Thought. The Hague.
- Rilke, R. M. (1972) The Duino Elegies. New York.
-Venturi, A. (1967) Complexity and Contradiction in Architecture. New York.
- Webber, M. M. (1963) Exploration into Urban Structure. Philadelphia
ماهنامه فني-تخصصي دانش نما 181-182

 




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.