شهيد محلاتي در قامت يك همسر(2)
گفت و گو باخانم اقليم السادات شهيدي محلاتي ، همسر مكرمه شهيد محلاتی
آيا شما از شكنجه هاي ايشان در زندان اطلاع داشتيد؟
حاج آقا در زندان با چه كساني هم سلول بودند؟
پدرم دم تنور گداخته اي از آتش نشسته و متأثر وناراحت است . حاج آقا گفته بود: پدرت از دست تو ناراضي است كه يك چنين خوابي ديده اي . خلاصه حاج آقا چهل روز با ايشان صحبت مي كند. به او مي گويد : بيا برو حمام غسل توبه كن بيا من شهادتين را به تو بگويم. نماز يادش داده بود ، خلاصه توي زندان آن شخص مسلمان شده بود .او گفته بود : لباس ندارم بروم حمام . گفته بود: برو لباس هاي مرا بپوش بعد لباس هايت را توي حمام بشوي و بياور همين جا توي سلول خشك كن. ايشان مي گفت: سلول به اندازه يك حمام نمره بود ، نمي شد كامل بخوابيم ، پاي مان را بايد به ديوار تكيه مي داديم ، گاهي او مي خوابيد و من مي نشستم و گاهي من مي خوابيدم واو مي نشست . سردمان هم بود . دو تا پتو داشتيم كه يكي روي مان مي انداختيم و يكي هم زير . يك پتو او داشت و يكي هم من . بعد از اين كه اين شخص را آزاد مي كند ، مي رود پيش برادر كه رئيس يكي از شعبه هاي بانك بود . برادرش مي گويد شب كه آمد ، ديدم بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند . اصلاً تعجب كردم ، چون از بچگي نه نماز خوانده بود ، نه روز گرفته بود و نه خدا را قبول داشت . سؤال كردم و گفتم : چي شده ؟ گفت : من با يك آقايي در زندان به نام محلاتي آشنا شدم ، ايشان مرا مسلمان كرد و راه اسلام را به من ياد داد. وقتي حاج آقا آزاد شدند ، برادر اين شخص آمد خانه و خيلي از حاج آقا تشكر كرد كه شما ايشان را مسلمان كرديد ، ما خيلي عذاب مي كشيديم ، پدرم از ايشان ناراضي بود.
عكس العمل حاج آقا در قبال زنداني شدن و تبعيد امام به تركيه چه بود؟
حاج آقا البته توي خانه هر قدر هم نگراني داشتند ، بروز نمي دادند كه ما ناراحت بشويم ، ولي من از حالات و رفتارشان مي فهميدم كه خيلي ناراحتند . دائماً در حال جنب و جوش بودند. يك وقت مي ديديم ساعت يك و نيم ، دو شب مي رفتند ، مي گفتند : ما كار داريم ، بايد برويم ناصرخسرو ، با يك چاي خانه كار داريم. مي رفتند اول صبح ، دو تا گوني اعلاميه را با تاكسي مي آوردند خانه . خدا شاهد است ساعت پنج مي آمدند ، ولي ساعت ده ، هر چه اعلاميه در خانه ما بود ، پخش مي شد . بيست ـ سي نفر را نماينده مي كردند كه اعلاميه ها را ببرند كرمان ، تبريز ، اروميه ، اصفهان و شيراز . گروه گروه دانشجويان مي آمدند خانه ما و اين اعلاميه ها تا صبح پخش مي شد . در عين حال در طول مدت مبارزات ، مأمورين ساواك يك اعلاميه نتوانستند از ايشان بگيرند ، با همه زرنگي اي كه ساواك داشت و با همه تهديدهايي كه مي كرد ، نصيري خائن يك اعلاميه نتوانست از ايشان بگيرد، يا يك اعلاميه از خانه ما لو نرفت. در ماجراي پانزده خرداد هم كه تازه نجمه خانم به دنيا آمده بود يك گوني اعلاميه و سي ـ چهل تا نوار از امام توي خانه ما بود. ايشان كه صبح از خانه رفتند بيرون ، تا ساعت دوازده ، برادرشان و برادر من و يكي دو نفر ديگر مثل حاج مهدي عراقي آمدند .خانه ما و همه اعلاميه ها را ريختند توي چاه ، نفت ريختند و آتش زدند و درش را هم موزاييك گذاشتند كه پيدا نباشد . بعد هم آمدند خانه را دو ، سه شب گشتند و رفتند . توي حكومت نظامي به خانه ما ، مرتب پليس شخصي آمد و رفت مي كرد . حتي مأموران ساواك ،همه آمد و رفت ها را به خانه ما كنترل مي كردند.
توي اين خانه اي كه الآن هستيم ، حاج آقا ، ده شب مخفي بودند و نماز جماعت مي خواندند . اين جا خانه پدر آقاي زارع نژاد بود ،خانواده ي آن ها ـ حاج اصغر آقا وحاج اسماعيل زنجاني ـ پشت سرشان نماز مي خواندند .دختر اول من دوازده روزه بود ، خيلي هم اورا دوست داشتند.ساعت نه و نيم ، ده شب آمدند خانه و صبح ساعت پنج دوباره رفتند و به من گفتند :ايشان كجا هستند؟ حاح آقا فقط گاهي زنگ مي زدند و احوال مي پرسيدند.نمي گفتند كجا هستند.روز پانزده خرداد ، صبح كه از خانه رفتند بيرون اين بچه دنيا نيامده بود ، رفتند از خانه بيرون و سخنراني هاي داغ و كوبنده كردند ، كه خبر رسيد امام را زنداني كرده اند . از قم كه خبر رسيد ، صبح زود ساعت پنج ايشان رفتند و حدود پنجاه روز ديگر ايشان را نديديم. بعدها گفتند كه درمنزل يكي از بازاري ها مخفي شده بودند . اول رفته بودند منزل آقاي خوانساري و به ايشان اعتراض كرده بودند كه چرا شما نشسته ايد و اعلاميه نمي دهيد . بعد هم درمنزل حاج آقا چهل ستوني رفته بودند که ايشان را بگيرند ،اما از پشت بام فراري شان داده بودند. همان شب بود كه مي خواستند از آن جا به خانه ديگري بروند و استخاره كرده بودند كه بروند خوب آمده بود. سه نفر ديگر از آقايان ، لباس شخصي پوشيده بودند ، اما ايشان گفته بود من اگر به شهادت رسيدم بايد با لباس روحاني باشم . بعد از اين كه آن ها از خانه بيرون مي روند ـ ده دقيقه بعد ـ بلافاصله مأموران رژيم مي ريزند توي خانه ، اما خوشبختانه آن ها به جاي ديگري رفته بودند. ايشان در زمان مخفي بودن شان هم مبارزات را ادامه مي دادند.
خاطرات خودتان را از سفرهايي كه با حاج آقا داشتيد ، بيان بفرماييد.
اين سفر حدود چهل و پنج روز طول كشيد كه پانزده روز آن را نجف بوديم و چند روز هم دركربلا گذرانديم . چهار پنج روز هم سامرا و كاظمين بوديم . من سه سفر هم با ايشان به مكه رفتم . ايشان شانزده بار مكه رفتند . يك سفر با من مستطيع بودم ، يك سفر هم ايشان مرا بردند. سال اول انقلاب كه از طرف امام نماينده حج شدند ، هر چه گفتم مرا هم ببريد ،گفتند: نه ، خلاف شرع نمي كنم. مرا امام فرستاده ، شما را نمي توانم ببرم . شما كه تا به حال دو بار، رفته ايد .سال سوم بعد از انقلاب بود كه بعثه ، ايشان را به عنوان مبلغ مي خواستند به حج ببرند ، گفتم : شما داريد مي رويد ، مارا نمي بريد؟ گفتند : نه ، اگر پول از خودم بود و حج از پول خودم مي رفتم ، تو را هم مي بردم. من كه از خودم نمي روم ، من ميهمانم . پول هم اگر داشتم ، شما را مي بردم. اما به دنبال اتفاق جالبي كه افتاد ، در آن سال من به نيابت از يك نفر به سفر حج رفتم ، اما ايشان شخصاً براي سفر حج من اقدام و تلاشي نكرد.
يك سفرهم به ملاقات تبعيدي ها رفتيم. از جاده رشت رفتيم رودبار .آقاي خلخالي رودبار تبعيد بودند. بعدهم مي رفتيم خلخال . آن شب از شهرباني هم در تعقيب ايشان بودند ،ولي چون معروف به محلاتي بودند و آن ها به دنبال فضل الله مهدي زاده مي گشتند ، مشكلي پيش نيامد و نتوانستند حاج آقا را شناسايي كنند. در اين مسافرت ، همه بچه ها همراه من بودند به جز احمد آقا كه امتحان اعزام دانشجو داشت . محمود آقا آن موقع دوازده سالش بود . يك شب و يك روز منزل خلخال بوديم،بعد به مشكين شهر رفتيم پيش آقاي شيخ حسن صانعي و يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . باز راه افتاديم رفتيم پيش آقاي مشكيني كه در مرند بود. يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . هر كجا مي رفتيم ، از شهرباني مي آمدند سؤال مي كردند كه فضل الله مهدي زاده هستند يا نه ؟ آقايان تبعيدي هم با خانواده هاي شان آن جا بودند.
وضع روحي آن ها چگونه بود؟
از صحبت هاي شما معلوم شد كه در مبارزات همكاري هاي خوبي باهمسرتان داشتيد . آيا قبل از پيروزي انقلاب توي راهپيمايي ها هم شركت مي كرديد؟
كماندوها با يك ماشين بزرگ مي آمدند . با لباس هاي ضد گلوله ، كلاه هاي ضد گلوله ، من از هيكل هاي درشت و عجيب و غريب شان وحشت مي كردم كه آن ها را نگاه كنم.آن شب سر شام ريختند توي خانه ، ساعت نه بود. بلند شدم ،ايستادم و گفتم چه كار داريد؟ چه مي خواهيد ؟ مي گفتم : به پير ، به پيغمبر ، من خبر ندارم ايشان كجا هستند . مي گفتند : شما خبر نداريد كجا هستند؟ آخر اگر ريگي به كفشش نبود فرار نمي كرد . اين جواب را به ما مي دادند و بچه ها را يكي ، يكي تهديد مي كردند. حدود دوازده ـ سيزده شب ، اين برنامه ادامه پيدا كرد . شب چهاردهم ـپانزدهم كه آمدند ، محمود آقا را خواستند و تهديد كردند و گفتند: اگر پدر شما تا فردا نيايد و خودش را معرفي نكند يا نباشد، ما شما را مي بريم و زندگي تان را به آتش مي زنيم. شب ديگر آمدند و گفتند خانم بهت اخطار مي كنيم كه فردا شب هر سه بچه ات را مي بريم . نجمه دوازده سالش بود . دخترم ندا هشت ساله بود . رئيس آن ها گفت : فردا دخترهايت را مي برم . فردا كه حاج آقا به منزل يكي از همسايه ها زنگ زدند ، من رفتم ، گفتند : چه خبر شده خانم؟ گفتم : اين طور شده و اين ها تهديد كرده اند و من ديگر تحمل ندارم كه بچه هايم را ببرند و بلايي سرشان بياورند . گفتند خانم نمانيد . بعد زنگ زدند به اخوي شان و ايشان آمد و ما به عنوان اين كه مي خواهيم بچه را پيش دكتر ببريم ، با محمود آقا رفتيم منزل عموي بچه ها . بيست و پنج روز خانه نبوديم ،حدود هفده هجده روز منزل اخوي هاي همسرم بوديم . بعدها ساواكي ها ريختند توي خانه ما واين قدر با قنداق تفنگ به در زده بودند كه در آهني تو رفته بود. ساواكي ها از همسايه ها نردبان مي گرفتند و مي رفتند بالاي ديوار و مي گفتند : اين ها كجا هستند؟ چرا رفته اند؟ هفت هشت روز هم منزل خواهرم بوديم . بعد كه مدرسه ها بازشد ، يك خرده اوضاع ساكت شد و ايشان هم رفته بودند مسافرت ، همان جا اعلاميه ها را تكثير مي كردند و گاهي يك زنگ هم به خانه خواهرم يا برادرشان مي زدند و ما به منزل خودمان برگشتيم.
در اين مدتي كه حاج آقا در زندان يا متواري بودند ،زندگي تان را چگونه اداره مي كرديد؟
از آن روزي كه امام به ايران آمدند چه خاطره اي داريد؟
با امام ملاقات خصوصي نداشتيم ، ولي عمومي زياد ايشان را ملاقات مي كرديم ، چه در مدرسه علوي و رفاه و چه در حسينيه جماران . وقتي هيأت دولت يا نماينده هاي مجلس به ديدار امام مي رفتند،ما هم مي رفتيم . ملاقات هاي خصوصي ما بعد از شهادت حاج آقا محلاتي بود . دوازده روز بعد از شهادت ايشان ،حاج آقا توسلي ، دوازده تا كارت براي ما فرستادند و ما به ملاقات ايشان رفتيم. تا سه سال اين برنامه بود كه ما با امام در آن اتاق كوچك ، ملاقات خصوصي داشتيم.
امام در اين ملاقات چه صحبت هايي براي شما داشتند؟
از دركه رفتيم تو ، آقاي توسلي يكي يكي ما را معرفي كردند و امام همين جور سرشان را تكان مي دادند . ما دست شان را كه زير شمد بود ،بوسيديم و نشستيم . ايشان گفتند « من اين مصيبت را به شما خانواده شهيد عزيز و به مادر ايشان تسليت مي گويم. مي دانم شما جگرتان مي سوزد ، ولي من بيش از شما درك مي كنم كه ايشان چه كسي بود. مثل اين كه من بازويم را از دست داده ام ، و اشك هاي شان سرازير شد و همه ما با گريه امام ،گريه كرديم . اول خودمان را كنترل كرديم ـ چون ايشان ناراحتي قلبي داشتندـ اما وقتي كه امام گريه كردند ، ماهم گريستيم . دو سال بعد هم كارت دادند و ما به ملاقات خصوصي ايشان رفتيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56