رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج (1)

مثلاً در سواحل دريا، کشتي هاي عظيم را تبديل به کازينو (قمارخانه هاي مدرن) مي کردند. قانون اساسي گفته قمار در خاک امريکا ممنوع است، نه در آب امريکا! پول هايي را که شب ها در آنجا جمع مي شد، روزها مي آوردند و در بانک مي گذاشتند. فيلم Oceans elevens يازده يار اوشن درباره همين قصه است. کازينو داخل کشتي است. در لاس وگاس،
چهارشنبه، 1 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج (1)

رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج (1)
رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج (1)


 






 

مصاحبه اختصاصي ماهنامه پاسدار اسلام با دکتر مجيد شاه حسيني
 

گفت و گو از: دکتر عبدالحميد انصاري
آن روزها يک چيزهايي در امريکا جزو گناهان نابخشودني محسوب مي شد. شايد بسياري از خوانندگان ندانند که طبق قانون اساسي امريکا، قمار و فحشا جرم محسوب مي شد، بنابراين مجبور بودند براي آن راهکارهايي پيدا کنند.

چگونه؟
 

مثلاً در سواحل دريا، کشتي هاي عظيم را تبديل به کازينو (قمارخانه هاي مدرن) مي کردند. قانون اساسي گفته قمار در خاک امريکا ممنوع است، نه در آب امريکا! پول هايي را که شب ها در آنجا جمع مي شد، روزها مي آوردند و در بانک مي گذاشتند. فيلم Oceans elevens يازده يار اوشن درباره همين قصه است. کازينو داخل کشتي است. در لاس وگاس، اولين قمارخانه ها را وسط استخر آب مي زدند که در آب باشد، نه در خاک. حالا وسط آن کوير، چطور چنين استخر آبي مي زدند، خودش جاي تأمل دارد! قانون اساسي اوليه آمريکا نسبت به اين امور سختگير بود. مصرف مشروبات الکلي شايد تا پايان دهه 30 ممنوع و قاچاق بود. مشروبات الکلي از مرز مکزيک وارد مي شد و فقط مافياي تبهکاران، مشروبات الکلي را مثل قاچاق و هروئين رد و بدل مي کردند و دست کسي به مشروب نمي رسيد. اصلاً مشروب فروشي وجود نداشت. اين مسائل تاريخي اجتماعي امريکا چيزهاي عجيبي هستند. کساني که مي خواهند آن مقطع از تاريخ امريکا را بشناسند، فيلم untouchable کار آقاي برايان دي پالما (Brian de Palma) را که در ايران به نام «تسخير ناپذيران» دوبله و از تلويزيون هم پخش شد، ببينند.

با بازي شون کانري؟
 

بله، و عده زيادي از بازيگران خوب. بايد ديد امريکا چه امريکايي بوده. در اين امريکا اخلاقيات مردم اجازه نمي داد، بعضي از اين چيزها را ببينند.

خيلي ها معتقدند رشد حيرت انگيز و سريع امريکا مرهون همان قانون اساسي است و امروز اگر رو به انحطاط مي رود، براي زير پا نهادن آن است.
 

و زير پا نهادن پيوريتانيسم (Puritanism) حاکم بر افکار امريکايي ها و نگاه حداکثر توليد، حداقل مصرف.

و اقتصادي نگاه کردن و اقتصادي زندگي کردن
 

اين نگاه در سينماي امريکا بود تا سناتور ادوارد هيث آمد و گفت اين نگاه بايد تصحيح شود و خيانت زن و مرد روي پرده سينما، گناه کبيره محسوب مي شود. صحنه رقص و قمار و مشروبخواري و خلاف عمومي ممنوع مي شود. بعد از مدتي ذائقه مردم تغيير مي کند، چون اين ذات سينما نيست، ذائقه مردم است که سينما آن را ساخته.

در واقع قاعده نيست، زائده است.
 

بله و اين زائده غلط به ورشکستگي منجر مي شود. مذهبي هاي امريکايي که با سينما قهر بودند. اين درسي است براي سينماي امروز ما که اگر تصور مي کنيم سينما را مي شود با موج ابتذال سر پا نگه داريم، اشتباه مي کنيم. آنهايي که به سينما مي رفتند، ذائقه شان همان ابتذال حاکم بود. از يک جايي سينماي امريکا به دستور ادوارد هيث اين جريان را قطع کرد و آنها ديدند سينما دارد ورشکست مي شود و آمدند و به او گفتند آقا! يک فکري بکن. تو براي تعطيلي سينما آمده اي يا براي اصلاح سينما؟ آقاي ادوارد هيث به ناگزيز آمد و قوانين خود را تعديل کرد. مثلاً گفت مي شود خيانت زن به شوهر را نشان داد به شرط پشيماني! مثلاً زني از خانه فرار کند و برود، ولي عواقب کارش را روي پرده سينما ببينيم و متنبّه بشويم!

مثل نمايش قتل به شرط دستگيري قاتل توسط پليس
 

بله، سرقت را اگر نشان مي دهي، سرانجام پليس بايد دزد را بگيرد و به عقوبت برساند. وقتي اين باب باز شد، سينماگرهاي امريکايي که مثل سينماگرهاي خودمان خيلي زرنگ بودند، رفتند و قوانين را دور زدند و نتيجه اين شد که از يک فيلم 9 حلقه اي طولاني، 8 حلقه درباره فرار يک زن شوهردار از منزل و فرورفتن در منجلاب فساد اجتماعي و رفتن به کاباره و کافه و همه چيز بود و در نيمه دوم حلقه نهم، يکباره ايشان متنبّه مي شد و توبه و گريه و زاري مي کرد و نتايج زشت کارهاي خودش را مي ديد و بعد به خانه بر مي گشت و شوهر هم با آغوش باز او را مي پذيرفت! يعني کليشه اي از توبه را در پايان کارها مي گذاشتند و اين، فيلم را حلال مي کرد. بيننده، 8 حلقه فسق و فجور را تا هر جايي که ممکن است، ديده و در نيم حلقه آخر تزکيه شده است!
اين قضيه به زندگي انبيا و اوليا هم کشيد. آقاي سيسيل. بي. دوميل از فيلم ده فرمان دو نسخه (version) دارد. يکي صامت و يکي ناطق که در دهه 50 ساخت. در نسخه هاي مختلف ده فرمان، اصل بر فسق و فجور قوم بني اسرائيل است. بزن و بکوب و فسق و فجور دور گوساله سامري. موسي هم يک پيرمرد ريش بلند است که از کوه پايين مي آيد و مي گويد اين چه وضعي است؟ ولي در واقع بيننده به خاطر آن صحنه هاست که مي نشيند و فيلم را تماشا مي کند. در اين مجال، طبعاً مذهب باخت و سينما برد و اخلاقيات امريکايي دور خورد! در واقع اين مدل از سرمايه سالاري آمد و قوانين اخلاقي سناتور ادوارد هيث را دور زد.
از سال 1929 سهام وال استريت (wall street) سقوط مي کند و بحران اقتصادي امريکا که يک فاجعه ده ساله است، آغاز ميشود. عده اي معتقدند ورود امريکا به جنگ جهاني دوم براي اين بود که از اين بحران اقتصادي خلاص شود، چون کمرش داشت زير بحران دهه 30 مي شکست.
در تمام سالهاي اين دهه، سينما به کمک آمد تا به مديران اجتماعي جامعه ورشکسته فاجعه زده آمريکا کمک کند. مهمترين کمک سينما اين بود که در آن دهه مدلي از يک زندگي فقيرانه را به مردم توصيه کرد که اي مردم! تجمّل خوب نيست. اين پيام توسط سينمايي داده ميشد که اصلش بر تجمل پايه ريزي شده بود. يک نوع سبک زندگي ساده توسط سينما ترويج و توصيه شد. از آن سو هم فيلم هاي گانگستري بود و نشان دادن تبهکاراني در جامعه امريکا و القاي اين موضوع که همه مشکلات به آنها بر مي گردد. اين آلکاپون (Alcapon) يا فلان آدم هاي خلافکار هستند که اين مشکلات را در جامعه ايجاد کرده اند! فيلم هايي مثل دشمن ملّت يا قيصر (سزار) کوچک. فيلم هايي که بازيگراني مثل جيمز کاگني (James Cagney) داشت. افرادي که قرار بود اين فکر را به ملت القا کنند که اگر جامعه امريکا رنج مي کشد، به دليل سوء مديريت مديرانش نيست، بلکه به واسطه گروهي تبهکار و جاني است که مردم را دچار اين معضلات و مشکلات کرده اند و ما با اينها مي جنگيم و اينها را سرکوب مي کنيم. اينها عمدتاً جمعي از گانگسترهاي (Gangster) ايتاليايي تبار، مکزيکي تبار و ايزلندي تبارند که جامعه امريکا را به تباهي کشيده اند و پليس امريکا اينها را سر جاي خود خواهد نشاند. فيلم «تسخير ناپذيران» در اين حال و هوا کار شده است.

اين موضوع چقدر به واقعيت نزديک بود؟
 

خيلي نبود. مگر گانگسترها کلاً چند درصد از اقتصاد امريکا را مي توانستند در دست بگيرند؟ علل ورشکستگي اقتصاد امريکا در آن دهه خيلي عميقتر و وسيعتر از اين حرف ها بود، اما گانگسترها متهمان خوبي بودند تا در رديف اول محکمه بنشينند و مسئولان و سياستمداران بگويند که اينها اين کار را کرده اند و اين کار در امريکا جواب داد، يعني هم مردم، ساده زيست و از تجمل و رفاه دور شدند و هم به حداقل مصرف و حداکثر توليد روي آوردند و توقعات خود را با کف جامعه تطبيق دادند و بهره وري خود را بالا بردند. سينما در اين زمينه خيلي کمک کرد.
جنگ جهاني دوم در سال 1939 آغاز مي شود و امريکا در اواخر 1941 و اوايل 1942 وارد جنگ مي شود و نقش مديريت سينما خيلي جديتر مي شود. سينما حال ديگر در مديريت افکار عمومي خيلي تجربه دارد. از اينجا بود که سينما افکار عمومي را براي ورود به عرصه جنگ جهاني دوم آماده کرد.
نمي خواهم سراغ جنگ جهاني دوم بروم، فقط يک مقدمه عرض مي کنم که امريکا در اينجا کشف کرد که ورودش به عرصه جنگ ها و خروجش از معرکه جنگ ها مي تواند مقدماتي داشته باشد که سينما اين مقدمات را بشدت فراهم و آسان خواهد کرد و از اين ابزار در جنگ جهاني دوم بخوبي استفاده شد و سينما افکار عمومي را براي ورود به جنگ آماده کرد. ما مي بينيم که اخلاق امريکايي در طي اين دو دهه تغيير مي کند. مقاله هاي نشريات آن زمان، برخي اين تغيير و تحول ها را نفي و بعضي تأييد مي کنند. بسياري از نکاتي که الان براي ما جالب هستند، آن زمان براي امريکايي ها محل سوال بوده اند. مثلاً در اين مقاله ها سوال مي شد: «آيا درست است که اين روزها دختران امريکايي دارند سيگار مي کشند؟ چرا سيگار کشيدن، اين قدر دارد در ميان دختران ما باب مي شود؟» به نظر مي رسد که جامعه امريکا خود را در معرض نوعي تهاجم فرهنگي مي ديده است.

در چه تاريخي؟
 

حدوداً فاصله دو جنگ جهاني. بحث به روزنامه ها، نشريات و جرايد امريکا کشيده مي شود. کوچکترين چيزهايي که اين روزها براي ما خنده دار است، موضوعات جدي آن روزهاي نشريات امريکايي هستند، مثلاً کفش پاشنه بلند يا به قول خودشان، هاي هيل (High Heel). کفش پاشنه بلند تازه مد شده و به جامعه آمريکا آمده بود. من تعدادي از مقاله هاي آن سال ها را دارم که اين، کفش نيست، يک فرهنگ است. اين کفش با خودش فرهنگي مي آورد که متعلق به ما نيست. دختران و زنان امريکايي با پوشيدن اين کفش ها چه احساسي پيدا مي کنند؟ و در تعاملات اجتماعي چه تبعاتي به جا خواهد گذاشت؟ آيا ما بايد کفش پاشنه بلند را براي جامعه مان پديده مناسبي تلقي کنيم يا خير؟

در واقع اين را نوعي وسيله تبرّج تلقي مي کردند
 

همين طور است و نوشتن مقالات انتقادي شروع مي شود. اخلاقيات جوانان، ارتباطات آموزشي جنسي، اينکه جاي اخلاقيات کجاست؟ نگراني هاي جنسي در جامعه امريکا، نگراني هاي والدين. اينها مقاله هاي اصلي روزنامه هاي آن دوره هستند. خيلي جالب است که بدانيم روزنامه هاي آن دوره راجع به چه موضوعاتي مي نوشتند. تضارب و تعامل بسيار جدي در حوزه اخلاقيات امريکايي وجود دارد و اينکه جامعه امريکا دارد به کجا مي رود؟ آيا يک مرد حق دارد غير از همسر خود، معشوقه اي اختيار کند؟ چون آنها چيزي به نام ازدواج موقت ندارند. در بعضي از مقاله ها آمده که اگر همسرش نفهمد، ايرادي ندارد و همه اشکال در کشف ماجرا توسط همسر است! در اين باره مقالات مفصل در نشريات معتبر آمده است.
آموزش جنسي در مدارس و اينکه بچه هاي ما دارند به نکاتي پي مي برند. آيا اين خوب است يا بد؟ شيوه تبليغات، تبليغاتي که آمده و به سبک زندگي (Life Style) خط مي دهد. اساساً تعريف زيبايي شناسي تغيير ميکند. بعضي هاي مي گويند بحران اقتصادي دهه 30 بود که اين تعريف را تغيير داد. قبل از آن فيلم هاي صامت دوره هارولد لويد (Harold Loyd) و باستر کيتون (Buster Keaton) و چارلي چاپلين (Charley Cahplin) را نگاه کنيد. بازيگران زن معمولاً آدمهاي کوتاه و خپل با موهاي ژوليده و قيافه هاي خاصي هستند که نمادي از زيبايي زن در آن دهه در آمريکاست. از دهه 30 به اين طرف، مردان و زنان، ترکه اي و باريک مي شوند و همه در واقع آدم هايي مي شوند که الگويشان باربي (Barbie) است. حتي زيباشناسي و تعريف از زيبايي تغيير مي کند. رژيم هاي غذايي سخت رايج مي شوند. مسئله اي که الان در جامعه ما يک بحث جدي است. از نظر پزشکي نمي گويم، بلکه مسئله از نظر زيبايي مطرح شده است که تو بايد زيبا باشي تا جلوه کني، بنابراين ده ها نشريه تخصصي در مي آيد که چگونه بر زيبايي خود بيفزاييد، چگونه دلبري خود را افزايش بدهيد و اين گونه ترويج مي شود که زن در جامعه از سلاحي به نام زيبايي برخوردار است که به وسيله آن مي تواند بر مردان تسلط پيدا کند. مردم هم زيبايي دارد و بايد آن را به کار بگيرد.
فيلم مشهور «بر باد رفته» ساخته کينگ ويدور (King Vidor) در چند نسخه (Version) ساخته شد، از جمله نسخه سياه و سفيد و نسخه رنگي. اصلاً علت اينکه رمان بر باد رفته نوشته مارگارت ميچل (Margaret Michelle) در آن دوره آن قدر تجديد چاپ شد اين بود که هر چند در قرن نوزدهم و بعد از جنگ هاي داخلي امريکا نوشته شد، اما در قرن بيستم تبديل به مسئله شد و نسخه هاي مختلفي از روي آن فيلم سينمايي ساختند. هنوز هم در ايران وقتي دختر خانم ها رمان بر باد رفته را مي خوانند تا شش ماه در شخصيت اسکارلت اوهارا جا مي مانند. چرا اين طور است؟ چون نويسنده يک زن است و بر مبناي روانشناسي، دغدغه هاي يک دختر را براي ورود به يک جامعه بي رحم و خشن و مردسالار و جنگ زده نشان مي دهد و نهايتاً به اين نتيجه مي رسد که بايد همه اينها را کنار بگذارد و به التذاذ خودش بچسبد. دشمن بي معني است، چيزي به نام شمال و جنوب وجود ندارد، چيزي به نام خودي و غيرخودي وجود ندارد، ايالات شمالي و جنوبي فرقي ندارند، لغو برده داري مزخرف است. تو مي تواني با يک سرباز فرار کرده از جبهه شمالي که به ايالات جنوبي پناه آورده، وسط ميدان جنگ نرد عشق ببازي. اصالت لذّت و اينکه پاکي تا جايي خوب است، ولي از يک جايي به بعد گناهان خوشمزه اي وجود دارند که ديگر در آنجا مي ارزد که به سيم آخر بزني. منطق به سيم آخر زدن دختر جواني که در خانواده اي سنتي رشد کرده و بنا به روايت قصه، آدم بدي هم نشده، بلکه واقعيت زندگي خود را درک کرده است!
در آن دهه، التذاذ و لذت، مانيفست جديدي براي دختر امريکايي است که تبديل به فيلم مي شود. شما مي بينيد که تمام صحنه هاي عظيم تاريخي فيلم بر باد رفته، پس زمينه (back ground) هستند، تمام جلوي صحنه (fore ground) ماجراي عشق اين خانم است که همسر اولش به جبهه مي رود و کشته مي شود، با نامزد خواهرش ازدواج مي کند و در تمام اين مدت هم عاشق مردي است که همسر دارد، يعني خانواده معنا ندارد و در اين نظام قرباني مي شود. خانواده سنتي هم جوابگو نيست و بنابراين تو دختر و زن آمريکايي مي تواني و حق داري با سربازي لاابالي که از شمال اخراجش کرده اند و حالا آمده و به ايالت تو پناهنده شده (شخصيت رت باتلر) نرد عشق ببازي، چون واقعيت زندگي اين است و هر چيز ديگري مجاز است.
اين پيام بسيار خطرناکي است که در رمان بر باد رفته مطرح مي شود و کاملاً نشان مي دهد که همه چيز بر باد رفته است (Gone with the wind). آنچه که اصيل است، اين است. شما در اين فيلم مدلي از اصالت ديونيزيستي (Dionisism) مي بينيد. براي اولين بار اين رمان و فيلم، احساسات پيچيده يک دختر نوجوان را نشان مي دهد که به مرحله جواني وارد شده و همه وسوسه هاي دروني خود را آشکارا به بيرون پرتاب مي کند.
بر باد رفته که در زمان ساخت خودش، گرانترين فيلم تاريخ سينماي امريکاست، اين اصل را کاملاً دراماتيزه مي کند و بيرون مي ريزد و مدل اخلاقي جامعه تغيير مي کند. بر باد رفته اتفاقي است که نشان مي دهد اخلاقيات امريکايي دارند تغيير مي کنند. مدرنيته آمده و دارد بر اساس سرمايه داري، تعريف از زن و مرد، پسر و دختر، ارزش و ضد ارزش را در جامعه امريکا تغيير مي دهد. اين يک بحث بسيار جدي است که پس از آن در فيلم هاي متعددي ادامه پيدا مي کند.
جالب است به محض اينکه به مرحله جنگ جهاني دوم مي رسيم، سينماي امريکا که اين طور ولنگار شده و ارزش هايش اينطور در حال تغيير هستند و در جرايد متعدد، مدلي از زندگي مادي را هم به مردان و هم به زنان توصيه مي کند- که عناوين مقالات آن مقطع بسيار متعدد هستند - ناگهان قرار مي شود که اين جامعه، يکشنبه تبديل به يک جامعه ارزش محور بشود، چون با لااباليگري نمي شود وارد جنگ شد و اين جامعه بايد وارد جنگ شود تا بتواند منافع خود را کسب کند، ولي فعلاً براي ورود به جنگ، نياز به يک نوع روح شبه اصولگرايانه دارد. امريکا هر بار که مي خواهد وارد جنگ شود، جعلي از اصولگرايي و ارزشگرايي را علم مي کند و به سمت تعهد، اخلاق، احساس وظيفه در قبال انسان هاي ديگر، شجاعت، شهامت، ميهن پرستي، ترجيح منافع ملي بر لذت هاي فردي مي رود.

و نيز ترجيح منافع جهاني بر منافع داخلي ...
 

کاملاً. مي بينيم که از ادبيات جورج بوش استفاده مي شود و آدم ها يک شبه قّديس مي شوند و جامعه ناگهان تصميم مي گيرد آرماني و آرمانخواه شود.

و وزير امور خارجه شان کاندوليزا رايس هر يکشنبه پنج شش ساعت به کليسا مي رود.
 

امريکايي ها از جنگ جهاني دوم اين ژست را گرفتند و بعد مسئله غيرت که اصلاً در فرهنگ امريکايي معنا ندارد، در اين مراحل مطرح مي شود. امريکا براي ورود به جنگ جهاني دوم دو مدل تبليغ داشت. يکي تبليغ مستقيم (پروپاگاندا) که استاد اين کار آلماني ها هستند با هدايت آقاي دکتر گوبلز که استاد پروپاگانداست.

که مي گويد دروغ را هر چه بزرگتر بگويي بهتر است.
 

امريکايي ها هم گوبلزهاي خودشان را داشتند و همين طور فيلمسازان مستقل خودشان را. شخصيتي مثل فرانک کاپرا (Frank Capra) در فيلم مشهور چرا مي جنگيم؟ (Why we fight) که مدلي از مستند بازسازي است. مردم خيلي جاها را نمي فهميدند بازسازي است، چون چندان فرق مستند و بازسازي را نمي دانستند. کاپرا در 7 قسمت آلمان را نشان مي دهد که در آن کودکان را سر مي برند، خشن هستند. بچه ها را از اول به خشونت عادت مي دهند و آنها را در مدرسه، بي رحم بار مي آورند، چون اينها بايد سربازان بي رحم آينده بشوند. ژاپن را هم همين طور نشان مي دهد. او اول آمد و کره زمين را به دو نيمه سياه و سفيد تقسيم کرد و گفت نيمه سفيد، ما آمريکايي ها هستيم و نيمه سياه، دشمنان ما هستند و اگر مقابله نکنيم، نيمه سياه مي آيد و نيمه سفيد را مي گيرد.

مثل الان که تلخي و زشتي را به اين سوي جهان منتسب مي کند.
 

دقيقاً، و جالب است که نسخه هاي متفاوت «چرا مي جنگيم» کاپرا در جاهاي مختلف دنيا، از جمله ايران نمايش داده شد. اين فيلم ها از فيلم هاي مطرح تاريخ سينما هستند و شما فقط آنها را مي توانيد در فيلمخانه ملي پيدا کنيد. جالب اينجاست که در اول فيلم هم آرم پنتاگون مي آيد يعني که اين فيلم به سفارش اداره تبليغات جنگ پنتاگون مستقر در هاليوود ساخته شده است و يک فيلم کاملاً تبليغي است.
اين يک مدل تبليغ و تمهيد براي ورود به جنگ است. مدل ديگري هم دارند که کاملاً غيرمستقيم است و بر مبناي قصه و درام به جامعه آمريکا مي گويد که تو نامزدي اگر وارد اين جنگ نشوي! مثالي مي زنم از فيلمي به نام کازابلانکا اثر مايکل کورتيس (Michael Cortis) هنوز خيلي ها در ايران آن را يکي از عاشقانه هاي موفق سينما و يکي از صد فيلم برتر تاريخ سينما مي دانند.
منبع: پاسدار اسلام، شماره 349



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.