آخر نمايش

سال 2081 بود و آدم ها بالاخره با هم برابر شده بودند. نه فقط مقابل خدا و قانون، در همه امور برابر شده بودند. کسي باهوش تر از آن يکي نبود.زيبا تر نبود. کسي قوي تر از ديگري نبود.سريع تر نبود. اين برابري به خاطر تبصره هاي 211، 212، 213 در قانون اساسي ايالات متحده و تلاش هاي بي وقفه رئيس و مأموران واحدِ«معلول گر» به دست آمده بود.
پنجشنبه، 2 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخر نمايش

آخر نمايش
آخر نمايش


 

نويسنده: کورت وونه گات
ترجمه: سميه ذاکر نيا




 
سال 2081 بود و آدم ها بالاخره با هم برابر شده بودند. نه فقط مقابل خدا و قانون، در همه امور برابر شده بودند. کسي باهوش تر از آن يکي نبود.زيبا تر نبود. کسي قوي تر از ديگري نبود.سريع تر نبود. اين برابري به خاطر تبصره هاي 211، 212، 213 در قانون اساسي ايالات متحده و تلاش هاي بي وقفه رئيس و مأموران واحدِ«معلول گر» به دست آمده بود.
با اين حال هنوز چيزهايي در زندگي آن طور که بايد، نبود؛ مثلاً ماه آوريل هنوز مردم را عصباني مي کرد که بر خلاف اسم غلط اندازش چرا هيچ نشانه اي از آمدن بهار ندارد. توي همين ماه سرد و مرطوب بود که مأموران«واحد معلول گر»، هريسون پسر چهارده ساله جورج و هيزل برگرون را با خودشان بردند.
با اين که ماجرا براي جرج و هيزل، پدر و مادر هريسون، غم انگيز بود ولي نتوانستند درباره اش زياد فکر کنند. هيزل که تکليفش معلوم بود، هوش متوسطي داشت و درباره هر چيزي فقط مدت کوتاه مي توانست فکر کند. سطح هوشي جورج خيلي بالاتر از نرمال بود اما مأموران واحد معلول کننده، يک دستگاه«ذهن پريشان گر» کوچک توي گوشش کار گذاشته بودند. طبق قانون، جورج نبايد اين دستگاه را از خودش جدا مي کرد. دستگاه، گيرنده کوچکي بود که از راه دور با يک فرستنده راديويي تنظيم مي شد. فرستنده هر بيست ثانيه، صداي تيز و گوش خراشي را به گيرنده ها مخابره مي کرد تا آدم هايي مثل جورج نتوانند از توانايي ذهني بالايي که ناعادلانه در اختيارشان بود، استفاده کنند.
جورج و هيزل داشتند تلويزيون تماشا مي کردند. گونه هاي هيزل از اشک خيس بود اما خودش دليلش را به ياد نمي آورد. روي صفحه تلويزيون بازيگرها در حال اجراي حرکات نمايشي بودند.
دستگاهِ توي گوش جورج سوت مي کشيد. مثل دزدي که با شنيدن صداي دزدگير در مي رود جورج وحشت زده افکارش را رها کرد.
هيزل گفت:«اين اجراشون واقعاً عالي بود. هميني که الان پخش شد رو مي گم.»
جورج گفت:«هان!»
هيزل دوباره گفت:«اون نمايش... واقعاً اجراي خوبي بود.»
جورج گفت:«آره» و سعي کرد افکارش را روي بازيگرها و اجرايشان متمرکز کند. خيلي هم خوب نبودند. در هر حال حتي اگر بازيگرهاي ديگري هم به جايشان مي آوردند، «بهتر» ي وجود نداشت. بهتر معني نمي داد. به همه بازيگرها وزنه ها و کيسه هاي پر از گلوله ساچمه اي آويزان بود. صورت هايشان را هم با ماسک پوشانده بودند که کسي با ديدن اندام خوش ترکيب يا صورت زيبايشان احساس بيچارگي و زشت بودن نکند.
جورج فکر کرد که شايد دولت نبايد قانون معلوليت را درباره بازيگرها اعمال کند و آن ها را به اين روز در بياورد. توي همين فکر بود که صداي گوش خراش ديگري از دستگاه«ذهن پريشان گر» رشته افکارش را پاره کرد. قيافه اش در هم رفت. دو تا از بازيگرهاي توي تلويزيون هم قيافه شان در هم رفت.
هيزل که دستگاه«ذهن پريشان گر» توي گوشش نداشت، مجبور شد از جورج بپرسد که اين بار چه صدايي قيافه جورج را اين طور توي هم کشيده است.
جورج گفت:«صداش مث اين بود که يکي يه شيشه شير رو با طرف تيز چکش خرد کنه.
هيزل که کمي حسوديش شده بود گفت:«به نظرم شنيدن اين همه صداي جورواجور بايد خيلي جالب باشه. اين صداها رو از کجا مي آرن؟»
جورج گفت:«نمي دونم.»
هيزل دوباره گفت:«اگه من رئيس واحد معلول گر بودم مي دوني چي کار مي کردم؟» واقعيت اين بود که هيزل شباهت زيادي به ديانا موون گلمپرز، رئيس واحد معلول کننده ايالات متحده داشت؛«اگه من ديانا موون گلمپرز بودم روزهاي يکشنبه با اون دستگاه ذهن پريشان گر، توي گوش هاتون صداي ناقوس کليسا پخش مي کردم، فقط صداي ناقوس. يه جورايي به احترام مذهب.»
جورج گفت:«اگه فقط صداي زنگ در بياد من مي تونم بازم فکر کنم.»
«خب شايد بايد صداشو خيلي بلند کرد. شرط مي بندم رئيس خوبي واسه واحد معلول گر مي شدم.»
جورج گفت:«به خوبي هر كس ديگه اي. يه رئيس نرمال.»
«كي بهتر از من مي فهمه نرمال يعني چي.»
جورج به پسر غير نرمالش هريسون فكر كرد كه الان توي زندان بود اما صداي شليك هم زمان 21 گلوله توپ افكارش را متوقف كرد.
هيزل گفت:«يكي از اون بدهاش بود، نه؟»
صدا چنان مهيب و گوش خراش بود كه صورت جورج مثل گچ سفيد شد و بدنش به لرزه افتاد. اشك توي چشم هايش حلقه زد. در تلويزيون دو تا از بازيگرها افتاده بودند روي سن و شقيقه هايشان را با كف دست گرفته بودند. هيزل گفت:«يهو چقدر قيافه ات خسته شد. بيا يه كم روي مبل دراز بكش. اين طوري سنگيني«كيسه معلول گر» كمتر اذيتت مي كنه.» منظورش همان كيسه كرباسي پر از 22 كيلو ساچمه بود كه گردن جورج را گرفته بود.«بيا. گردنتو بذار رو بالش. برام مهم نيست كه يه مدت با من برابر نباشي.» جورج دستش را به طرف كيسه برد و آن را سبك سنگين كرد«طوري نيست. حتي احساسش هم نمي كنم. ديگه جزئي از وجودم شده.»
هيزل گفت:«چند وقته خيلي خسته به نظر مي آي. انگار رمقت كشيده شده. كاش يه راهي بود كه مي شد يه سوراخ كوچيك ته اين كيسه درست كنيم و چند تا از اين گلوله هاي سربي رو در بياريم،فقط چند تاشو. خيلي خوب مي شد.»
«دو سال زندان و 2 هزار دلار جريمه براي هر گلوله اي كه در بيارم. فكر نكنم صرف كنه.»
هيزل گفت:«خب فقط وقتي از سر كار مي آي خونه چند تاشو در بيار. منظورم اينه كه توي خونه كه ديگه با كسي رقابت نمي كني، هان؟ خودتي و خودت.»
جورج گفت:«اگه من اين جوري خودمو خلاص كنم بقيه هم خودشونو خلاص مي كنن. اين طوري به ماه نكشيده دوباره بر مي گرديم به دوره جاهليت؛ به همون سال هاي سياهي كه آدم ها همه اش در حال رقابت با هم ديگه بودن. تو كه دلت نمي خواد اين جوري بشه؟ مي خواي؟»
هيزل جواب داد:«از اون روزها متنفرم.»
جورج گفت:«همينه ديگه. لحظه اي كه مردم شروع به قانون شكني كنن، فكر مي كني چه بلايي سر جامعه مي آد؟»
اگر هيزل نمي توانست جوابي براي اين سوال پيدا كند جورج هم كاري از دستش ساخته نبود. توي سرش آژير مي آمد.
هيزل گفت:«فكر كن چه جهنمي مي شد. همه چي از هم مي پاشيد.»
جورج گفت:«چي جهنمي مي شد؟»
هيزل با ترديد جواب داد:«جامعه. مگه منظورت جامعه نبود؟»
جورج گفت:«خدا مي دونه.»
برنامه تلويزيون ناگهان براي پخش يك اطلاعيه متوقف شد. نمي شد از همان اول فهميد كه اطلاعيه درباره چيست چون گوينده مثل همه گوينده هاي تلويزيون ايالات متحده، لكنت زبان شديدي داشت. نيم دقيقه طول كشيد تا با لحني كه كاملاً هيجان زده بگويد:«خانم ها آقايان.»
بالاخره كوتاه آمد و برگه خبرها را به يكي از بازيگرها داد.
هيزل گفت:«اشكالي نداره. مهم اينه كه تلاشش رو كرد. اين خودش خيليه. طرف، همه تلاشش رو كرد تا حداكثر استفاده رو از اون چيزي كه خدا به اش داده بكنه. به نظر بايد به اش ترفيع خوبي بدن.»
بازيگر از روي كاغذ خواند:«خانم ها و آقايان.»
لابد خيلي زيبا بود كه ماسكي به اين زشتي روي صورتش گذاشته بودند. خيلي راحت مي شد فهميد كه خوش اندام ترين و مستعدترين بازيگر بوده، چون كيسه اي به بزرگي كيسه يك مرد 100 كيلويي به گردنش آويزان كرده بودند.
قبل از هر چيز مجبور شد به خاطر صدايش عذر خواهي كند؛ صدايي كه اصلاً در شأن يك شهروند عادي نبود؛ صدايي بي اندازه گرم و واضح كه آهنگ دلنشيني هم داشت:«به خاطر صدا از شما پوزش مي طلبم» و ادامه داد. اين بار اما هيچ نشاني از آن صداي گرم و واضح نبود.
انگار كه پرنده جيغ جيغويي توي حلقومش گير كرده باشد گفت:«هريسون برگرون چهارده ساله ساعتي پيش از زندان فرار كرده است. او كه اتهام توطئه براي بر اندازي حكومت در زندان به سر مي برد از نظر ذهني نابغه و از نظر جسمي به ورزشكاران شبيه است. او مادونِ معلول است و فوق العاده خطرناك محسوب مي شود.»
بعد عكس هريسون روي صفحه ظاهر شد. اول به صورت وارونه، بعد به صورت خوابيده و دوباره به شكل وارونه و دست آخر به شكل درست. عكس، هريسون را در برابر يك پس زمينه مدرج نشان مي داد. قدش دقيقاً دو متر و سي سانت بود. بقيه شمايلش زير دستگاه ها و سيستم هاي سخت افزاري مختلف پنهان و نامشخص بود. هيچ كس تا به حال به اين همه دستگاه ناتوان كننده احتياج پيدا نكرده بود. سرعت رشد هريسون آن قدر سريع بود كه مأموران واحد معلول گر فرصت نكرده بودند فكري برايش بكنند.
به جاي دستگاه گوشي مانندي كه بقيه داشتند او يك جفت هدفون خيلي بزرگ به گوش داشت و شيشه عينكش موج دار و ضخيم بود. عينك براي اين بود كه او را به حالت نيمه كور در بياورند و چادر سر دردهاي همه جانبي شديدي بكند. براي جبران اندام تنومندش از همه جايش آهن قراضه آويزان كرده بودند. مأموران واحد معلول گر در اجراي وظايفشان به طور معمول حداقلي از تناسب و تقارن براي فرد قائل مي شدند و كاري مي كردند كه افراد قوي هيكل، زير اين دستگاه ها يك جور آراستگي ارتشي پيدا كنند اما شمايل هريسون بيشتر به انبار شلخته اي از آهن قراضه شبيه بود. هريسون مجبور بود در مسابقه زندگي با صد و پنجاه كيلو اضافه وزن شركت كند.
براي جبران ظاهر خوبش هم فكر ديگري كرده بودند. هريسون مجبور بود در تمام مدت توپ پلاستيكي قرمزي به دماغش بزند، ابروهايش را از ته بتراشيد و دندان هاي سفيدش را يك در ميان با پلاك هاي سياه بپوشاند.
بازيگر گفت:«اگر اين پسر را ديديد، به هيچ وجه، تكرار مي كنم به هيچ وجه، سعي نكنيد با او وارد بحث منطقي شويد.»
صداي از جا كنده شدن دري ناگهان بلند شد و بلافاصله صداي جيغ و فرياد استوديو را پر كرد. فريادها هر لحظه بلندتر مي شد و نشان از وحشت و حيرت حاضرين داشت. عكس هريسون برگرون روي صفحه شروع به بالا و پايين پريدن كرد. انگار كه با ضرباهنگ يك زلزله در حال رقصيدن است.
جورج برگرون منشأ زمين لرزه را به درستي تشخيص داد و البته انتظار ديگري هم نمي رفت. هر چه بود خانه خودش مدت ها با همين ريتم خروشان بالا و پايين مي شد.
- خداي من! هريسونه.
اين بار از دستگاه«ذهن پريشان گر» صداي تصادف اتومبيل پخش شد.
وقتي جورج دوباره توانست چشم هايش را باز كند عكس هريسون از صفحه محو شده بود و جاي آن را يك هريسون زنده گرفته بود. هريسون مثل يك تانك زره پوش با هيكلي تنومند و آن دماغ دلقك وار وسط سن ايستاده بود. دستگيره از جا در آمده در هنوز توي دستش بود. بازيگرها، تكنسين ها، نوازنده ها و گوينده ها در برابرش زانو زده و انتظار مرگ را مي كشيدند.
هريسون فرياد كشيد:«من امپراتورم. مي شنوين؟ من امپراتورم. همه بايد هر چي من مي گم فوراً انجام بدن.» بعد پاهايش را محكم به زمين كوبيد. استوديو به لرزش در آمد.
پسر نعره زنان فرياد كشيد:«حتي همين حالا كه چلاق و لنگ و مريضم كردن، بيشتر از هر آدم ديگه اي لياقت حكومت دارم. حالا خوب تماشا كنين ببينين چطور به اون چيزي كه واقعاً بايد باشم تبديل مي شم.»
بعد بندهاي وسايل ناتوان كننده را انگار كه دستمال خيسي را پاره مي كند از تنش جدا كرد و نوارهايي كه تحمل دو تن بار را داشتند مثل ريسمان نازكي از هم گسيخت. آهن پاره ها با صدايي مهيب به زمين افتادند. با دو تا شست قفل كيسه ها را باز كرد. بعد نوبت هدفون و عينكش بود، درشان آورد و محكم به ديوار كوبيد. توپ قرمز روي دماغش را هم كند و دور انداخت. بعد در حالي كه به آدم هاي گلوله شده روي زمين نگاه مي كرد گفت:«حالا ملكه خودمو انتخاب مي كنم. اولين زني كه جرأت بلند شدن روي پاهاشو داره لياقت همسري و تاج و تخت منو پيدا مي کنه.»
بعد از چند لحظه، بازيگري از جا بلند شد و پيچ و تاب خوران به سمت هريسون قدم برداشت. هريسون«ذهن پريشان گر» را از گوش بازيگر جدا کرد. بعد ناتوان کننده فيزيکي اش را هم با ظرافت خارق العاده اي شکست و دور انداخت. آخر از همه ماسک را از صورتش برداشت. دختر به طرز خبره کننده اي زيبا بود. هريسون دست او را گرفت و گفت:«فکر کنم وقتش رسيده کلمه نمايش رو براي اين مردم معني کنيم.» بعد فرمان داد:«موزيک!»
نوازنده ها چهار دست و پا روي صندلي هايشان برگشتند. هريسون ناتوان کننده هاي آن ها را هم برداشت و گفت:«بهترين کارتون رو اجرا کنين تا شما رو به بالاترين مقام هاي کشور منصوب کنم.»
موسيقي شروع شد. به نظر«نرمال مي رسيد؛ سطحي، اشتباه و احمقانه. هريسون يقه دو تا از نوازنده ها را چسبيد و از صندلي بلندشان کرد. مثل چوب دستي توي هوا تکانشان داد و آهنگي را که دلش مي خواست بنوازند برايشان خواند. بعد آن ها را محکم سر جايشان نشاند. صداي موسيقي دوباره بلند شد و اين بار واقعاً بهتر از قبل بود.
هريسون و بازيگر براي مدتي به آهنگ گوش دادند، جوري که انگار دارند ضربان قلبشان را با آن هماهنگ مي کنند. وزنشان را روي انگشتان پايشان انداختند و به يک جهش از زمين بلند شدند. نه تنها قانون هاي زميني بلکه قوانين جاذبه و حرکت هم شکسته شده بود. شده بودند مثل دو تا آهو که روي کره ماه مي جهند. حرکاتشان آن قدر صميمانه بود که جاذبه زمين را هم خنثي مي کرد. بالا مي رفتند و بالا مي رفتند و چند اينچ مانده به سقف توي فضا معلق ماندند.
همان موقع بود که ژنرال دياناموون گلمپر با دسته مأمورانش وارد استوديو شدند. ژنرال دوبار شليک کرد و امپراتور و ملکه مرده به زمين افتادند. ژنرال دوباره ماشه را کشيد و اين بار نوازنده ها را نشانه گرفته بود:«فقط ده ثانيه فرصت دارين ناتوان کننده ها رو سر جاي اولشون برگردونين.»
همان موقع تلويزيون برگرون ها خاموش شد. هيزل برگشت تا نظرش را درباره خاموشي به جورج بگويد اما جورج براي آوردن نوشيدني به آشپز خانه رفته بود.
جورج با يک ليوان برگشت. براي لحظه اي مکث کرد و وقتي سيگنال معلول گر فرو کش کرد دوباره سر جايش نشست.
از هيزل پرسيد:«گريه کردي؟»
هيزل گفت:«آره.»
جورج پرسيد:«واسه چي؟»
هيزل گفت:«يادم نيست. يه چيز خيلي دردناک غم انگيزي توي تلويزيون بود.»
جورج پرسيد:«چي بود؟»
هيزل گفت:«مث که همه چيز رو قاتي کردم.»
جورج گفت:«چيزاي غمگين رو فراموش کن.»
هيزل گفت:«هميشه همين کار رو مي کنم.»
جورج گفت:«باريکلا خانومم» و صورتش را در هم کشيد. توي سرش دو تا فلز را به هم پرچ کردند.
هيزل گفت:«اووه، يکي از اون بدهاش بود، نه؟»
جورج گفت:«يکي از اون بدهاش بود.»

پي‌نوشت‌ها:
 

* اين داستان با نام “Harrison Bergeron”در شماره 1961 مجله فانتزي علمي- تخيلي به چاپ رسيده است.
 

منبع:داستان- خردنامه ش-61




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما