من « زاب» را گريستم...
نويسنده:مرحوم كامران سالمي
زاب رودخانه اي است در ميان شمال و شرق سردشت كه بسياري از روستاها را آبياري مي كند ونشانه اي از بركت و سرسبزي آن ديار است و مرحوم كامران سالمي سوخته دلي از آن ديار كه زندگي پررنجي را پشت سر نهاد و با تلاشي پيگير، توانست انديشيدن روشن بينانه را در ميان جوانان هم نسل خويش به وديعه بگذارد پيوسته از دردي جانكاه، در رنج بود، اما لحظه اي از مددرساني به هموطنان خود، دست بر نداشت و هر چند استعداد و احساسات او نيز دستخوش كج فهمي ها و جهالتها شد، اما با نگارش اشعار و متون زيبا، آلام سرزمين خود را فرياد كرد، او نخستين خبرنامه هاي داخلي انجمن دفاع از حقوق مصدومين شيميايي سردشت، «پووشپه ر» را راه اندازي كرد و درصدد بود فيلمي هم از سردشت و مردمان آن بسازد كه اجل مهلتش نداد.
نشسته ام
و تمامي پستي ها و محنتهاي بيكران را مي نگرم
مي بينم، مي شنوم و... خاموشم
(والت، ويتمن، شاعر آمريكايي)
من از تاريخ و جغرافيايي ناشناخته مي آيم. از سرگذشتي كه نه ابتدايي دارد و نه انتهايي. از سرگذشتي ازلي و ابدي كه هماره تكرار مي شود. من تاريخ نانوشته ي مرگم و روزها و شبها، سالها و قرنها، ورق پاره هاي كهنه مرگ را ورق مي زنم و نانوشته هاي مرگ را بر اوراق آينده تصور مي كنم، بر ورق پاره هايي كه هرگز در كتابي ثبت نشده اند.
در آن هنگام كه انسان عريان، بي پناه، خسته و گرسنه در ميان درختان بلوط و كوههاي بلند به دنبال «جان پناهي» مي گشت، در آن دم كه نياكانم در ميان سفالينه ها آرميده بودند ؛ در آن هنگام كه در آن سپيده دم روشن، زرتشت از افق بشريت، نويد پندار نيك و گفتار نيك و كردار نيك را به ارمغان آورد ؛ در آن دم كه گزنفون، ترس و هراس مرا گزارش مي كرد، زاده شدم. سهم من درخت بلوط بود و كوههاي سبز و هيولايي به نام مرگ و احساسي به نام غم. و بدين سان بود كه روزان و شبان، ماهها و سالها و قرنها گريستم و «زاب» از گريستن من زاده شد. من در سكوت با وقار خويش، هر روز مرگ را نظاره كردم و هرگز دم بر نياورده ام و فريادم را بر سينه كوهها و بر تنه سخت درختان بلوط حك كرده ام.
من جغرافيايي ناشناخته ام. جغرافايي دود و خون آتش و دوزخ كه همه كس را ياراي ماندن در آن نيست. من جغرافياي استقامت و پايداريم، بي چشمداشتي سپاسي و بي تفاخري. من نه از آن مدعيان دروغينم تا افسانه اي ببافم ودر بازار تزوير بفروشم و در قبالش چيزي بطلبم. من رنج كشيده ام، رنجهايي بي امان و از دل رنج روييده ام، باليده ام، چون ققنوسي از خاكسترم مام خويش و مانده ام چون درختان بلوط هزاران سال و كوههاي ديرين وهمواره چون «زاب» گريسته ام.
در جغرافياي من، مردگان هنوز سرود مي خوانند و استخوانها نغمه سرايي مي كنند. آسمان شهر من سياه شده است. زمينم سوخته است و مرگ همچنان، پايكوبان، فرزندان مرا قرباني مي كند و به سرزمين دود و آه فرا مي خواند.
آري ! من جغرافياي مرگم !
من تاريخ نانوشته مرگم !
من... سردم... است!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
نشسته ام
و تمامي پستي ها و محنتهاي بيكران را مي نگرم
مي بينم، مي شنوم و... خاموشم
(والت، ويتمن، شاعر آمريكايي)
من از تاريخ و جغرافيايي ناشناخته مي آيم. از سرگذشتي كه نه ابتدايي دارد و نه انتهايي. از سرگذشتي ازلي و ابدي كه هماره تكرار مي شود. من تاريخ نانوشته ي مرگم و روزها و شبها، سالها و قرنها، ورق پاره هاي كهنه مرگ را ورق مي زنم و نانوشته هاي مرگ را بر اوراق آينده تصور مي كنم، بر ورق پاره هايي كه هرگز در كتابي ثبت نشده اند.
در آن هنگام كه انسان عريان، بي پناه، خسته و گرسنه در ميان درختان بلوط و كوههاي بلند به دنبال «جان پناهي» مي گشت، در آن دم كه نياكانم در ميان سفالينه ها آرميده بودند ؛ در آن هنگام كه در آن سپيده دم روشن، زرتشت از افق بشريت، نويد پندار نيك و گفتار نيك و كردار نيك را به ارمغان آورد ؛ در آن دم كه گزنفون، ترس و هراس مرا گزارش مي كرد، زاده شدم. سهم من درخت بلوط بود و كوههاي سبز و هيولايي به نام مرگ و احساسي به نام غم. و بدين سان بود كه روزان و شبان، ماهها و سالها و قرنها گريستم و «زاب» از گريستن من زاده شد. من در سكوت با وقار خويش، هر روز مرگ را نظاره كردم و هرگز دم بر نياورده ام و فريادم را بر سينه كوهها و بر تنه سخت درختان بلوط حك كرده ام.
من جغرافيايي ناشناخته ام. جغرافايي دود و خون آتش و دوزخ كه همه كس را ياراي ماندن در آن نيست. من جغرافياي استقامت و پايداريم، بي چشمداشتي سپاسي و بي تفاخري. من نه از آن مدعيان دروغينم تا افسانه اي ببافم ودر بازار تزوير بفروشم و در قبالش چيزي بطلبم. من رنج كشيده ام، رنجهايي بي امان و از دل رنج روييده ام، باليده ام، چون ققنوسي از خاكسترم مام خويش و مانده ام چون درختان بلوط هزاران سال و كوههاي ديرين وهمواره چون «زاب» گريسته ام.
در جغرافياي من، مردگان هنوز سرود مي خوانند و استخوانها نغمه سرايي مي كنند. آسمان شهر من سياه شده است. زمينم سوخته است و مرگ همچنان، پايكوبان، فرزندان مرا قرباني مي كند و به سرزمين دود و آه فرا مي خواند.
آري ! من جغرافياي مرگم !
من تاريخ نانوشته مرگم !
من... سردم... است!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
/ج