چهارباغ غمگين و سرد

اصفهان با قدمت چندهزار ساله و ابنيه باستاني بسيار زيبا و پيشينه قوي تاريخ و بار عظيم تمدني اش، شهري نمونه و گل سرسبد ايران بوده و هست. اين شهر همواره چون نگيني گران قدر در مركز كشوري آريايي با شش هزار سال عمر براي هميشه جاويدان است.
شنبه، 11 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهارباغ غمگين و سرد

چهارباغ غمگين و سرد
چهارباغ غمگين و سرد


 

نويسنده: اکبر رضي زاده




 
اصفهان با قدمت چندهزار ساله و ابنيه باستاني بسيار زيبا و پيشينه قوي تاريخ و بار عظيم تمدني اش، شهري نمونه و گل سرسبد ايران بوده و هست. اين شهر همواره چون نگيني گران قدر در مركز كشوري آريايي با شش هزار سال عمر براي هميشه جاويدان است.
شهر گنبدهاي فيروزه اي، مناره ها، پل هاي مفتون كننده، ‌و مردمي به غايت مهربان و وارسته و فرهيخته.
و اما ... در رأس زيبايي هاي خيره كننده‌ي اصفهان، خيابان چهارباغ عباسي قرار دارد. محلي كه به دليل داشتن دو سه ابنيه ي باستاني و آب و هواي لطيف زاينده رود، هميشه مسحوركننده و از شلوغ ترين خيابان هاي اين شهر بوده و هست. علي الخصوص كه هنوز هم بافت اصيل صفويش را كم و بيش حفظ كرده و هميشه توريست‌هاي خارجي، مسافرين شهرستاني و حتي خود مردم خسته شهر را پيوسته به خود جلب كرده و مي كند.
اما چهارباغ با همه زيبايي هايش، هميشه هم محل تفريح و سرگرمي و خوشگذراني نيست، و گاهي سرِ سالم به مقصد نمي برد:
«... برو عمو... برو ... برو تو كه اصلاً هيچي نمي فهمي!»
- چي گفتي؟! من نفهمم؟ يا تو كه هميشه مثل كَنه پشتِ پاي من چسبيدي؟!
- خفه مي شي؟ يا خودم خفه‌ت كنم؟!
- اول خودت خفه شو كَنه... بعداً هم شير و خط مي كنيم! ....
- چي گفتي؟! ‌من خفه شم؟! پس بگير...»
نه نه قاطي نكنيد! ديالوگي كه داشتيد از قصه ديگري نيامده است. دنباله داستان خودمان است. گفتم كه چهارباغ هميشه جاي تفريح و سرگرمي نيست. و گاه از اين دست آرتيست بازي ها هم دارد.
بله، يك غروب سرد زمستان بود. گوشه اي از چهارباغ،‌نزديك ميدان انقلاب.
اردشير كه حالا چند مُشت محكم گوشه‌ي دهان،‌ و زير چشم چپش وارد شده بود، فقط ده سال داشت. با جُثه اي نحيف، قدي بلند و موهايي آشفته، كه بخشي از آنها روي پيشاني اش ريخته بود.
دوست و طرف منازعه اش - صالح - فقط دو سال از او بزرگتر است. با موهايي مجعّد، چشماني درشت، و هيكلي تپل و لهجه اي جنوبي.
دعواي آنها در واقع يك برخورد صنفي بود! رقابتي بر سر فروش سيگار. اردشير معتقد بود كه صالح هميشه مزاحم كاسبي اوست و صالح اعقتاد داشت كه هر كجا که دلش خواست مي تواند سيگار،‌ يا چيزهاي ديگر بفروشد.
درگيري و منازعه آنها تا زماني كه چند نفر را به دور خود جمع نكرده بود، چندان اهميتي نداشت ولي وقتي كه اوضاع وخيم تر شد و از گوشه لبهاي اردشير، باريكه اي از خون جاري شد، كم كم اهميت پيدا كرد. و علاوه بر چند نفر رهگذر، پاسبانِ گشت هم مجبور به مداخله شد:
«سركار اسدي! ببين چطوري زده دک و پوز منو پر از خون كرده! ... هر چي هم بهش مي گم: لامصّب تو چرا هر جا كه من بساط پهن مي كنم سر و كله ات پيدا مي شه؟! اصلاً انگار ياسين به گوشش مي خونم! ... تابستونا مي رم پارك آيينه خونه چار تا بستني بفروشم، بلافاصله با فلاسك پُر از بستني، مثل جن ظاهر مي شه... عصرهاي جمعه، ‌دم تكيه شهدا مي خوام دو سه تا شيشه گلاب بفروشم ضرب الاجل پيداش مي شه. حالا هم سرِ شبي- تو اين سرماي لعنتي- نشستم دو تا نخ سيگار بفروشم، ببينيد چه به روزگارم آورده؟!»
حرف هاي اردشير را چند قطره اشك به پايان رساند.
صالح كه دستهايش را با بخار دهانش گرم مي كرد، اجازه نداد كه پاسبان حرف بزند:
«سركار به خدا قسم دروغ مي گه... اصلاً شيطونه مي گه بزنم اون يكي چشمش رو هم، دربداغون كنم، تا ديگه نتونه اين قدر راس و دروغ سر هم كنه...».
پاسبان مچ دست صالح را در هوا چنگ زد:
«تو از چشمات پيداست كه از اون وروجكهاي حقه باز هستي! اصلاً چند بار به شماها بگم توي چهارباغ دستفروشي نكنيد؟! وقتي هم كه آت و آشغالاتونو مي گيرم، مي افتيد به عزّ و التماس. اصلاً اين دفعه ديگه مي برمتون كلونتري، تا جناب سروان تكليف شما دو تا رو روشن كنه...»
اردشير كه هنوز گوشه لبهايش باريكه خون ديده مي شد و بدنش از شدت سرما مي لرزيد، به التماس افتاد. اما صالح هنوز هم رَجَزخواني مي كرد و پاسبان اسدي ديگر تصميمش را گرفته بود و مچ دست آن دو را محكم چنگ زده،‌ از پياده رو به خيابان كشاند.
در اتاق افسر نگهبان کلانتري يک، آرام به روي پاشنه چرخيد و سرکار اسدي که با دست راستش اداي احترام مي کرد اردشير و صالح را به داخل کشاند:
«جناب سروان! اينا همون دو تا وروجكند كه مرتب توي چهارباغ و اين طرف و اون طرف با هم دعوا مي كنند. ببينين چه به روزگار هم آورده اند! ...»
سركار اسدي اين را گفت و كلاهش را از سر برداشت.
افسر نگهبان آتش سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد و به بچه ها چشم دوخت:
«هنوز شما دو تا، دست از سر هم بر نداشته ايد؟! آخه چرا مدام با هم اين طور مي کنيد؟!»
اردشير در حالي که بخار گرمي از دهانش بيرون مي آمد گفت:
«جناب سروان! به خدا اين صالحه که همش مزاحم منه و نمي ذاره کاسبي کنم.»
صالح که هميشه کله شق و بي باک بود، با لحن خود پسندانه هميشگي اش به سخن آمد:
«تو غلط کردي! من مزاحم توام؟ يا تو نمي ذاري من کاسبي کنم؟!»
«تو پسر بسيار بي ادب و پر رويي هستي. زدي دک و پوز اين طفلکي رو پر از خون کردي، تازه کُرکُري هم مي خوني؟! همين الان يه آشي برات بپزم که يه وجب روغن روش باشه!»
افسر نگهبان اين را گفت وبا عصبانيت صالح را ترک کرده، پشت ميزش نشست، و در کشوي آن به دنبال خودکار و کاغذ گشت.
«هر کاري دلت مي خواد بکن!»
صالح بي تفاوت به آنچه شنيد، شانه هايش را بالا انداخت و بي ادبانه اين را گفت و نگاهش را از افسر نگهبان ربود.
پاسبان اسدي که از توهين صالح، ناراحت شده بود، دستش را بلند کرد که سيلي آبداري به صالح بزند، اما افسر نگهبان با حرکت سريعي مانع اين کار شد و به اردشير رو کرد:
«خوب اردشير، گفتي که اين پسره بي ادب هميشه مزاحم کار توست و هر وقت هم اعتراض مي کني تو را کتک مي زنه؟ همين طوره؟!»
- بله جناب سروان.
- بسيار خوب، ناراحت نباش. الان بر اساس شکايت تو، پرونده اي براش تشکيل مي دم که...
دوباره صالح به حرف آمد. آن هم وسط صحبتهاي افسر نگهبان:
«گفتم که: هر کاري از دستت برمي آيد بکن...»

سروان با خشم سيگاري را از كشوي ميزش بيرون آورده، آتش زد و بعد نگاه غضبناكش را از چهره صالح ربود و قلم بر كاغذ برد.
«ببخشيد جناب سروان! حالا مي خواهيد چه كارش كنيد؟!»
اردشير كه ديد كم كم دارد قضيه جدّي مي شود و كار به جاي باريك مي كشد، اين را گفت و منتظر جواب ماند.
«هيچي... بر مبناي گزارش مأمور گشت و شكايت تو، او را به اتهام فروش سيگار قاچاق، و ايراد ضرب و جرح و همچنين اهانت به پليس، همين شبانه مي فرستمش اونجا كه عرب ني انداخت! تا اون باشه كه ديگه هر روز توي چهارباغ قشقرق راه نيندازه.»
صالح بي تفاوت به آنچه شنيد، شانه هايش را بالا انداخت. اما اردشير با نگاهي مظلومانه دوباره به حرف آمد:
«ببخشيد جناب سروان ممكنه ...»
سركار اسدي و افسر نگهبان، دفعتاً نگاه متعجبشان را در چشمان اردشير جمع كردند:
«ممكنه چي؟!»
- ممكنه اين دفعه رو ببخشيدش؟!
- چي گفتي؟! ببخشمش؟! يعني تو از شكايتت صرف نظر مي كني؟ با وجود اينكه اين قدر اذيتت كرده؟!
صالح كه بهت زده به اردشير چشم دوخته بود، قبل از او به سخن آمد:
«چي؟! يعني با اين كه من اين قدر تو را كتك زدم و هميشه هم مزاحم كاسبيت هستم بازم تو منو مي بخشي؟ ... نه نه ... اين غير ممكنه، حتماً يك كلكي تو كارت هست...»
و بلافاصله رويش را به افسر نگهبان كرد:
«جناب سروان مَحَلش نذارين. شما كار خودتونو بكنين. اين وروجك حتماً يه كاسه اي زير نيم كاسه داره!»
«به خدا صالح هيچ كلكي تو كار نيس. آخه تو نمي دوني تو زندون چه خبراييه؟ اونم با اين چيزايي كه جناب سروان مي خواد برات بنويسه!...»
افسر نگهبان كه از شنيدن حرفهاي اردشير، ‌و عكس العمل وقيحانه صالح،‌ مات و مبهوت شده بود از صندليش برخاست و به طرف صالح رفت:
«برو بچه جون... برو صورت دوستت رو ببوس كه از آب خنك خوردن نجاتت داد. برو و ديگه ام دست از قلدري بردار»
صالح از جايش تكان نخورد ولي اين بار عكس العمل تندي هم نشان نداد.
«پس چرا معطلي؟! برو از دوستت معذرت بخواه و برو خونه تون ديگه!» سروان اين را گفت و منتظر ماند.
صالح باز هم حرفي نزد سرش زير بود و زل زده بود به سنگفرش كف اتاق.
اين مرتبه سركار اسدي به سخن آمد:
«مثل اين كه هنوز هم كله ات بوي قورمه سبزي مي ده يالّا ديگه داره كم كم نصف شب مي شه. برو صورتت دوستت رو ببوس و برو سر خونه و زندگيت.»
صالح، آه سردي كشيد كه بخار دهانش در فضا پخش شد. سينه اش را صاف كرد و شمرده گفت:
«خونه و زندگيم؟! كدوم خونه؟ كدوم زندگي؟!»
ناگهان نگاه پرسشگرانه هر سه نفر در چشمان صالح جمع شد.
سروان پرسيد:
«مگه تو خونه و زندگي نداري؟! مگه پدر و مادرت...»
- پدرم را سه سال پيش يه ماشين بهش زد و سر تير مُرد. مادر و تنها خواهرم هم توي زلزله بم هر دو كشته شدند. خونه مون هم تَل خاك شد و حالا ديگه هيچ جا و هيچ كس رو تو دنيا ندارم. اگه اردشير رضايت نداده بود،‌ لااقل امشب رو تو كلانتري پاي بخاري مي خوابيدم. آخه از بس توي پارك ها كارتون خوابي كردم!... يا گوشه و كنارِ گاراجا يا دفترِ مسافرخونه ها خوابيده ام، بدنم پر از شپش شده. تازه هر شب تا صپ از سرما مي لرزم. آخه من كه لحاف و دشك ندارم. هر شب هر شب پول تخت گرفتنِ تو مسافرخونه رو هم ندارم. از گاراجا هم عُقم مي گيره. هر كس از راه مي رسه، يه توقعي از آدم داره... فكر مي كنند حاجي آباد دهيه!!!
اردشير اشكهاي گوشه چشمهايش را پاك كرد. افسر نگهبان از كشوي ميزش دوباره سيگاري بيرون آورد و آتش زد و دودش را با بغض بلعيد.
سركار اسدي كه سخت به فكر فرو رفته بود، در اين لحظه سكوت را شكست:
«خونه تون كه توي زلزله از بين رفت، مگه دولت واسه تون درستش نكرد؟»
چرا، يه كمكهايي كرد. اما مفتِ چنگ صاحبخونه! آخه ما مستأجر بوديم....
اردشير هنوز آرام آرام اشك مي ريخت. افسر نگهبان سرش را در ميان دستهايش پنهان كرده و به فكر فرو رفته بود.
سكوت فضاي اتاق را پُر كرد. مثل اين كه ديگر، هيچ كس حرفي براي گفتن نداشت!
... اما شب سرد چهارباغ هنوز بر پيكر بي رحم زمان، جاري بود!



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما