گزارش سالهاي فراق(4)

از نظر اعتقادي فردي بسيار محكم و ثابت قدم بودند، در مجموع نوزده سال خارج از كشور زندگي كردند كه من مدتي كه در سوئيس پيش ايشان زندگي كردم شاهد بودم كه ايشان تا چه اندازه مقيد بود، حتي الامكان نماز روزانه را اول وقت بجا مي آورد. يكي ديگر از قيودات شهيد اين بود كه هر روز حداقل يك صفحه قرآن را با ترجمه آن مطالعه مي كردند. اين
سه‌شنبه، 14 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گزارش سالهاي فراق(4)

گزارش سالهاي فراق(4)
گزارش سالهاي فراق(4)


 






 

گفتگو با سيد حسن پاك نژاد درباره دو برادر شهيدش
 

متأسفانه درباره شهداي هفتم تير ديگر به غير از آيت الله بهشتي و چند تن ديگر از شهدا تقريباً اطلاع چنداني در دسترس نيست شما درباره ويژگيهاي شهيد سيد محمد براي ما بگوييد.
 

از نظر اعتقادي فردي بسيار محكم و ثابت قدم بودند، در مجموع نوزده سال خارج از كشور زندگي كردند كه من مدتي كه در سوئيس پيش ايشان زندگي كردم شاهد بودم كه ايشان تا چه اندازه مقيد بود، حتي الامكان نماز روزانه را اول وقت بجا مي آورد. يكي ديگر از قيودات شهيد اين بود كه هر روز حداقل يك صفحه قرآن را با ترجمه آن مطالعه مي كردند. اين قرآن را سيدرضا به ايشان هديه داده بودند و به شما بگويم كه از مطالعه قرآن يادداشت برداري هم مي كردند، بخصوص مطالب اقتصادي قرآن را به دقت بررسي مي كردند .چند كتاب اسلامي هم به همراه خودشان برده بودند و مطالعه مي كردند. بسيار شوخ طبع بودند. متأسفانه حافظه ذهني ندارم كه براي شما خاطره اي از شهيد تعريف كنم .اما خيلي كم پيش مي آمد كه در مجلس فاميلي شوخي و مزاح نكنند. وقتي بزرگتر شدم، حرفهاي دلشان را به من مي گفتند: آخر شب با هم صحبت مي كرديم يا اگر حرف خاصي داشت با دكتر سيدرضا درميان مي گذاشت. سيدرضا را مراد خودشان مي دانستند هم از نظر علمي و هم از نظر اقتصادي، بسيار از دكتر سيدرضا تأثير مي گرفتند. شخصيت درون گرايي داشتند. بسياري از مسائل را مطرح نمي كردند. بيشتر مسائل را با سيدرضا در ميان گذاشتند و به ايشان علاقمند بودند و جالب اين است كه دكتر سيدرضا بارها به من گفته بود كه سيدمحمد از همه خودساخته تر وآدم بسيارمدبري است.البته دليل سيدرضا اين بود كه ايشان در خارج از كشور زندگي مي كردند و خودشان از پس مشكلاتي كه داشتند برمي آمدند و همين باعث شده بود كه شخصيتي خودساخته داشته باشند.

دكتر سيد محمد كه در اروپا تحصيل كرده و درآنجا هم دو مدرك دكترا گرفته بودند، آيا تاليفاتي هم داشتند؟
 

نه، علاقمند بود كه مسائل اقتصاد اسلامي را تجزيه كند و با توجه به تجربيات آكادميكي كه داشتند، تصميم گرفته بودند كه اقتصاد اسلامي را تدوين كنند.

آيا يادداشت يا فيش برداري اي از ايشان باقي مانده است؟
 

من به خاطر ندارم.

زمان قبل از شهادت و هنگام شهادت كجا سكونت داشتند؟
 

در تهران بودند.

ايشان به خانواده شان در آلمان سر مي زدند؟
 

ايشان سالي دو بار به آلمان مسافرت مي كردند.

موقع شهاد دكترسيد محمد در كجا سكونت داشتند؟
 

ايشان منزل اجاره نكرده بودند.خانه پدري ما در تهران بود كه در آنجا زندگي مي كردند.

بعد ازشهادت،وسايلي، كاغذ يادداشتي، خاطره نوشته شده اي، چيزي از ايشان پيدا شد؟
 

من،نه به يادداشت ها نگاه مي كردم و نه حتي به خاطرات ايشان اما در هنگام شهادت قرآن كوچك خون آلودي در جيبشان بود كه آن را بيرون آوردم.

از خاطرات و آثار شهيد هيچ وقت چيزي به دست شما رسيد؟
 

خير، چون بيشتر نوشته ها و خاطرات ايشان در آلمان بود؛ البته درحال حاضر بعضي از يادداشتهاي دكتر سيدمحمد درمنزل مرحوم پدرم هست.

نوشته هايي كه دكتر در‌آلمان يادداشت كردند و ترجمه نكرده ايد؟ حجم اين نوشته ها چقدر است؟
 

درباره سؤال اول شما بايد بگويم: خير.اما حجم نگارش ايشان هم نبايد زياد بوده باشد؛ راستش ازآن موقع 28 سال مي گذرد و من چيزي زيادي بخاطر ندارم.
بعضي ازمطالب را جايي در منزل پدر گذاشته ام كه بايد بگردم و پيدايشان كنم.

مي توانيم اميدوار باشيم كه نوشته هاي اين شهيد عزيز،ترجمه و چاپ شود؟
 

توكل برخدا، جالب اين است كه شهيد با آنكه 19 سال خارج از كشور حضور داشتند و هنوز لهجه يزدي خودشان را از دست نداده بودند وكاملاً يزدي صحبت مي كردند و حتي اصطلاحات خاص يزدي را هم به خوبي ادا مي كردند.

به نظر شما اين بخاطراصالت ايشان بود يا ارتباط تلفني اي كه با خانواده داشتند؟
 

ارتباط ما بيشتر به صورت نامه بود.

نامه هاي شهيد محمد را داريد؟
 

شايد، داشته باشم، نمي دانم بايد منزل پدرم را بگردم.

لهجه يزدي شهيد محمد بخاطر چه چيزي بود كه حتي درآلمان هم حفظ شد؟
 

هيچ دليلي نمي توانم بياورم، جز اصالت ،كه ايشان بسيار به آن توجه داشت. بخاطر دارم بعد از مدتها كه آمدند ايران،با فاميلها به ملاقات ايشان رفته بوديم و وقتي ديديم كه با لهجه يزدي صحبت مي كنند و حتي اصطلاحات خاصي يزدي را به كار مي برند،بسيار تعجب كرديم. مي ديديم بعد از يازده سال كه خارج از كشور سكونت داشته اند، با تسلط بر لهجه يزدي ،صحبت مي كنند.

خود حضرت عالي هم مدت زيادي است كه در تهران ساكن هستيد،اما به خوبي يزدي حرف مي زنيد؟
 

بله، من خودم 16 سال است كه در تهران زندگي مي كنم: اين سفارش پدر است؛ ابوي مرحوم بنده مي گفتند:«يزد در كشور آبرويي دارد و شما بايد اصالت خودتان را حفظ كنيد.» من حتي زماني كه در جلسات شركت دارم با لهجه يزدي صحبت مي كنم.

دكتر سيد محمد، 19 سال در اروپا و كشورهاي عربي اقامت داشتند. آيا وقتي به ايران برگشتند فعاليتهاي سياسي خودشان را ادامه دادند؟ عضو شوراي مركزي حزب بودند؟
 

نه، ايشان اصلاً عضو شوراي مركزي حزب نبودند؛آن شب به عنوان رابط حزب و مجلس رفته بودند- نه، ببخشيد- به عنوان رابط، بين نماينده هاي مجلس در حزب حضور داشتند.

دكتر سيدرضا چطور؟ ايشان هم عضو حزب نبودند؟
 

خير، دكترسيدرضا هم عضو حزب نبودند، اما هر دو به حزب گرايش شديدي داشتند و به علاوه علاقه شديدي نسبت به شهيد بهشتي ابرازمي كردند.

دكتر سيدرضا پاك نژاد شب هفتم تير نيز به چه عنواني در حزب حضور داشتند؟
 

به عنوان نماينده عضو كميسيون بودجه مجلس در شوراي مركزي حزب حضور داشتند.
حالا مي خواهم خاطره اي درباره شهيد سيدمحمد براي شما تعريف بكنم؛ در سال 1360 زماني كه ايشان شهيد شدند، من مدير كل ارشاد استان يزد بودم ومسئوليت حج و زيارت استان نيز بر عهده من بود. مرحوم پدرم گفتند كه سيدمحمد به حج مشرف نشده اند و من قصد دارم براي ايشان حج خريداري كنم. بنده يكي از روحانيون را كه خداوند طول عمر به ايشان اعطا فرمايد انتخاب كردم و به نيابت از سيدمحمد با يكديگر راهي سفر حج شديم. پدر گفتند كه مي خواهند همانطوري با اين روحاني رفتاركنند كه انگار سيدمحمد از سفر حج برگشته اند و زير پاي اين روحاني گوسفند قرباني كردند.

لطفاً كمي ازآن حال و هوا براي ما صحبت كنيد.
 

سال اول شهادت هر دو شهيد بزرگوار بود .همه ما متأثر بوديم ولي در عين حال هم از اين بابت كه مسأله نيابت حج براي سيدمحمد انجام گرفته خوشحال بوديم. حجت الاسلام شيخ محمد باقر عجمين كه ايشان مدرس عربي بنده ودكتر سيدمحمد بودند وشهيد در دستخط هاي خودشان نام ايشان را ذكركرده اند. من به سيدمحمد گفتم چرا آقاي عجمين را ذكر كرديد ايشان گفتند: «اول آنكه معلم عربي بوده اند.» حجت الاسلام هم پذيرفتند كه به نيابت از شهيد و همراه من به حج واجب مشرف بشويم. در راه بازگشت در هواپيما من به خواب رفتم و شهيد سيدمحمد را درخواب ديدم؛ بسيار شادوخندان بود. به ايشان گفتم:«مي دانيدبه همراه نايب شما به مكه رفته ام؟» ايشان گفت:«همه جا با شما بودم در مكه، منا ومدينه با شما بودم.» بسيارخوشحال شدم .وقتي از خواب بيدار شدم ،به آقاي عجمين گفتم: «الحمدلله حج شما قبول شده و كسي را كه شما از طرف ايشان نايب بوديد همه جا حضور داشته است.» و اين نكته بسيار شيريني بود كه هنگام برگشتن براي پدر ومادرم تعريف كردم و آنها نيز بسيار خوشحال شدند.

در جمع هفتادو دو تن شما تنها خانواده اي هستيد كه دو شهيد تقديم كرده ايد؟
 

فكر مي كنم يكي ديگر از شهدا هم بودند كه اسم آنها را درخاطر ندارم.

بعد ازشهادت اين دو عزيز در خانواده و در شهر يزد چه فضايي حاكم بود؟
 

آن زمان من مسئول حج استان يزد بودم و در مشهد سميناري برگزار شد كه من هم دعوت شده بودم و به رغم ميل باطني و به اصرار شهيد سيدرضا درسمينار حضور يافتم و ايشان به من توصيه مي كردند كه ارتباط خودم را قطع نكنم،چون باعث كم رنگ شدن ارتباطها مي شود و در برنامه ايشان هم بود كه با دكتر سيدمحمد به حزب بروند و به ياد دارم كه آن زمان كساني را داشتيم كه به همراه سيد محمد و سيدرضا راهي فرودگاه شديم بعداز ظهر پنجم تير حركت كردم و شب به مشهد مقدس رسيديم. چند تن از دوستان وزارت ارشاد و مديران حج نيز حضور داشتند و ماجرا را كه آيت الله بهشتي به شهادت رسيده اند و از راديو اعلام كردند و اسم دكتر سيدرضا را هم بردند اما از دكتر سيدمحمد خبري نكردند .فرداي آن روز،تصميم گرفتم به حرم امام رضا بروم و با تعجب ديدم كه معاون آقاي عباس دوزاني- وزير سابق ارشاد- همه جا همراه من مي آمدند. ايشان بعد از شنيدن شهادت هفتادو دو تن همراه من بود كه يك وقت نكندحالم بد بشود .با هم در مسير حركت مي كرديم كه من ناگهان گفتم: دو تا از برادرهاي من داخل حزب هستند بايد بروم و تلفن بكنم تا بدانم چه اتفاقي افتاده است؟ به هتل رسيديم و زماني كه آمدم تلفن را بردارم ،ديدم آبجوش ونبات برايم آورده اند. به منزل تلفن كردم يكي از فاميلها گوشي را برداشت كه من صداي ايشان را شناختم، گفتم: منزل آقاي پاك نژاد گفتند «بفرماييد» گفت:«شما؟» گفتم: من فلاني هستم و ايشان شروع به گريه كرد وفقط همين يك جمله را گفتم: «دوتا يا يكي؟» كه آقاي دكتر كه اطراف من بودند گوشي را از دست بنده گرفتند.
ظاهراً آقاي دكتر غفوري فرد نيز آنجا بودند كه با يك پرواز توانستند من را راهي تهران كنند و من ظهر هشتم تير به تهران آمدم و دستور امام اين بود كه هر شهيد بايد درشهر خودش دفن بشوند.
البته دوستاني هم بودند كه مي گفتند دو شهيد را در مسجد يا حسينيه محل دفن كنيد .ولي مرحوم پدرم گفتند: بخاطر آن كه دكتر نماينده مردم بودند وهم ايشان و مردم علاقه وافري به دكتر سيدرضا دارند بين مردم و در خلد برين يزد دفن شوند.

چرا زندگي شهيد دكتر سيدمحمد پاك نژاد در ابهام است؟ چرا مثل برادر ايشان دكتر سيد رضا از طريق انتشار كتاب و دست نوشته هاي ايشان به مردم اطلاع رساني لازم نشده است؟
 

آخر چه راهي داشتيم، ايشان تقريباً نصف عمرخودشان را در ايران نبودند و فقط در ايام كودكي و نوجواني دريزد به سر مي بردند كه به تحصيل مشغول بودند و از روزهايي كه در آلمان اقامت داشتند .اطلاعي نداريم و من فقط درآن چند ماهي كه نزد ايشان در سوئيس بودم از ارتباطات دكتر سيدمحمد باخبر بودم.

شهيد محمد درايران دوستي، ‌آشنايي داشتند؟
 

خير،دوست زيادي نداشتند و چند باري هم كه به ايران آمدند،ازفعاليتهاي مبارزاتي خود چيزي بروز نمي دادند بعد از انقلاب هم كه عضو هيات علمي چوب و كاغذ شدند .كه به وزارت بازرگاني وابسته بود. بعد از شهادت ايشان يكي از دوستان آقاي دكتر تعريف مي كرد:«روزي رفته بودم پيش آقاي دكتر براي انجام كاري و اصرار داشتند كه ناهار را پيش ايشان باشم.» دوست آقاي دكتر مي گفت: شهيد كاملاً بي قرارو ناآرام بودند و تمام مدت ازاين اتاق به اتاق ديگر مي رفتند و با همكارانشان صحبت مي كردند دوست ايشان ادامه دادند. كه به دكتر گفتم: «چرا ناراحت هستيد؟» و دكتر در جواب اين دوست گفته بود:« منتظر يك اتفاق هستم.» دوست آقاي دكتر تعريف مي كرد:«بارها از ايشان سؤال كردم و ايشان مي گفتند كه منتظر اتفاقي هستند و فقط زماني كه قرآن مي خواندند آرامش پيدا مي كردند. يك صفحه قرآن مي خواندند و دوباره آن را مي بستند».

همان قرآني را كه از دكتر رضا هديه گرفته بوديد؟
 

شايد آن قرآن بوده باشد؛ نمي دانم ،اين يكي از ويژگيهايي است كه ساعاتي قبل از شهادت براي ايشان پيش آمده بود بعد از‌آن هم به دنبال دكتر سيدرضا رفتند و از آنجا راهي دفتر حزب شدند.

در آن زمان نه ماه مي شد كه دكتر سيدعباس به اسارت رژيم بعث درآمده بود آيا در اين باره با دو اخوي خودتان صحبت مي كرديد؟ اصلاً از ايشان خبري داشتند؟
 

ما به مدت چهل و سه ماه از دكتر عباس هيچ خبري نداشتيم.اوايل كه دكتر عباس اسير شده بود،دكتر سيدرضا نماينده مردم يزد دراولين دوره مجلس بودند كه با دكتر عباس شيباني كه خداوند ايشان را حفظ بكند ،تماس برقرار كرده و از آقاي شيباني خواسته بود تا از دكتر سيدعباس خبري براي ما بگيرند.

واكنش دو برادر ديگر شما نسبت به اين اتفاق چه بوده است؟
 

همه ما تصور مي كرديم كه ايشان شهيد شده اند.

عكس العمل پدر در اين موارد چه بود؟ بعد از هفتم تير، در فراق سه پسرشان چه رفتاري داشتند؟
 

فقط شاكر خداوند بود، هميشه معروف بود كه ايشان بسيار صبور هستند.
اسم ايشان سيد ابوالقاسم بود ،دقيقاً نمي دانم متولد چه سالي بوده اند،ولي مي دانم كه هنگام فوت 90 سال سن داشتند.

خوشبختانه گويا سيد عباس را پس از آزادي ديدند و بعد مرحوم شدند. مادر چطور؟
 

بله، مادر من در سال 1376 درگذشت، ايشان زينب نام داشتند و بعد از ازدواج فاميلي پاك نژاد را انتخاب كردند. مادر هم مثل پدر سادات بودند و از طايفه مدرسيها، با حضرت آيت الله مدرسي نسبت فاميلي داشتند. پدر، سيد موسوي بودند و مادر سيد طباطبايي.
الحمدالله ايشان هم سيدعباس را ديدند و بعد به ديار باقي شتافتند. خاطره اي كه از مادرم دارم اين است كه با هم به مزار دو شهيد مي رفتيم و مادر در حال گريه است حلاليت مي طلبيدند ومي گفتند: «عباس، كاشكي مي دانستم كجا رفته اي، تا مي آمدم بر سر قبرت.» پدر من جز شكر كردن خدا هيچ چيزي نمي گفتند و اعتقاد داشتند كه اينها نعمت خداست و آبروي دنيا وآخرت است كه به ما هديه كرده اند، و راضي به رضاي خدا بودند و فرزندانشان را طوري تربيت كردند كه لياقت شهادت در راه خدا را داشته باشند.

از پدر بيشتر براي ما بگوييد؟
 

ايشان شغل آزاد داشتند و نقل مي كردند كه پدرشان را درپنج سالگي از دست مي دهند و تحت سرپرستي ولي بزرگ شده بودند. در سن هجده سالگي ازدواج كردند و اختلاف سني ايشان با مرحوم سيدرضا 19 سال بود. خدمت شما عرض كنم كه در كسوت روحانيت بودند ولي روحاني نبودند ولباس روحانيت نمي پوشيدند نقل مي كردند كه پيش نماز مسجد بودند چند كلاسي هم درس خوانده و سپس تحصيل را رها كرده بودند .و با همان كسوت روحانيت كار آزاد مي كردند و به شدت مورد احترام روحانيون يزد قرار داشتند.
پدرم با مرحوم شهيد صدوقي دايي زاده وعمو زاده بودند و علاقه عجيبي به هم داشتند خاطرم هم است كه هر بار براي مشورت نزد شهيد صدوقي مي رفتم. ايشان به من مي گفتند: «پدرشما عقل منفصل است.» پدر، مورد احترام همه علماي يزد بودند در خصوص مبارزه آنگونه بايد وشايد فعاليتي نمي كردند ولي هرگز مانع فعاليتهاي مبارزاتي فرزندانشان نمي شدند .بلكه آنها را تشويق هم مي كردند. به ياد دارم كه چندين سري اعلاميه در جيبم ديده بودند و گفتند:«نمي خواهم بخاطر اعلاميه براي تو مشكلي پيش بيايد، اما اگر داري با طاغوت مبارزه كني جلو تورا نمي گيرم».
علناً رضايت خودشان را مي گفتند. مادر هم همينطور بودند و البته ايشان به شدت مذهبي بودند هم پدر وهم مادر، در خانواده اي روحاني بزرگ شده بودند، مخصوصاً مادر كه از طايفه مدرسيها بودند كه همه آنها مجتهد و روحاني بودند و اعتقاد داشتند به اينكه بايد با طاغوت مبارزه كرد.

خب، آقاي دكتر بفرماييد الآن كه از ميانسالي عبور كرده و به سن 60 سالگي رسيده ايد و در زمان جواني دو برادر خود را از دست داده ايد ويكي از برادرهايتان را هم بي اطلاع بوديد و تامدتها احتمال شهادت ايشان وجود داشت و بحمدالله به كشور بازگشتند، دوست داريم بدانيم كه آن دوران را چگونه پشت سر گذاشتيد؟
 

به هر صورت ممكن است كه اتفاقات رخ داده، در كوتاه مدت تلخ باشد ولي مشيت خدا براين بود كه اين حوادث پيش بيايد. اعتقاد دارم كه خداوند قدرت تحمل اين اتفاقها را به من داد. كلمه انسان تشكيل شده از «انس+ان» اگر انس نباشد زندگي هيچ مفهومي ندارد. اگر نسيان هم نباشد چه اتفاقي مي افتد؟ پس در اين صورت مادري كه فرزند خودش را در جواني از دست مي دهد .بايد دست به خودكشي بزند! اين خداوند تبارك وتعالي است كه چنين خصوصياتي را در انسان نهاده است تا بتواند تلخيها را تحمل كند.

البته شما نه درد فراق را از ياد برده ايد و نه خاطرات روزهاي خوب را فراموش كرده ايد.
 

نه، فراموش نكرده ام، ولي باور كنيد .عنايات خداوند بيشتر از همه اين حوادث درنزد من جلوه مي كند در آن شرايطي كه بودم، پدر و مادري كه سه فرزندشان را در عرض 9 ماه از دست دادند، فرزند بعدي آنها نيز دختر بودند و البته جايگاه شاخصي در اجتماع داشتند و من به عنوان فرزند آخر همه مسئوليتها و فشارها روي دوشم بود؛ هر چه فكر مي كنم، گذراندن آن دوران سخت جز با عنايات خداوند ميسر نمي شد.
وقتي فكر مي كنم كه در عرض نه ماه سه برادر بزرگترش را آدم از دست مي دهد .خيلي كمرشكن است وحالا چطور تحمل كردم و با اين موضوع كنار آمدم؛ جز عنايت خدا چيز ديگري نمي توانست باشد، اصلاً نمي شود آن را توصيف كرد اين داستاني كه عرض مي كنم نمي دانم واقعيت دارد يا نه، لقمان از سفر برمي گشت كه به او گفتند:«پدرت مرحوم شده است گفت: پايم شكست و بي پا شدم، مثل نخ تسبيح است، پدر كه مي رود، بين افراد فاصله مي افتد.دفعه دوم گفتند كه مادرت فوت كرده است نقل مي كنند كه گفت: چراغ خانه است .مثل شمع مي سوزد تا فرزندان خود را بزرگ كند، اما روشنايي هم مي دهد. دفعه سوم از مسافرت برگشت كه به او گفتند: برادرت مرد. نشست و گفت: «كمرم شكست.» من نمي خواهم مقايسه كنم ولي در روز عاشورا مي بينيم كه حضرت امام حسين(ع)- زماني كه حضرت عباس شهيد شدند- آن جمله معروف را فرمودند: «كمرم شكست و چاره ام بيچاره شد.» از دست دادن برادر- درداستان لقمان چه واقعيت داشته باشد چه نداشته باشد- عين واقعيت در كربلا رخ داده و بسياردشوار است. البته قابل قياس نيست و من اصلاً قصد ندارم مقايسه كنم ولي خوب برادر، برادر است ديگر.
من در آن شرايط، سه تا از برادرهايم را كه در زمان مشكلات از آنها كمك مي خواستم يك دفعه از دست داده بودم و جز عنايت حضرت حق و كمك روحي آن دو شهيد، كاري براي تحمل اين درد نداشتم. زمانيكه دكتر سيدرضا شهيد شده بودند، بسيار ايشان را در خواب مي ديدم و دكتر به من مي گفت: «نگران نباش، ما همراه تو هستيم، ‌ناراحت نباش.» اين اتفاق چون مشيت خدا بود. عدالتش ايجاب مي كرد كه عنايت او شامل حال داغ ديده بشود. من هر بار كه با خودم درباره آن دوران فكر مي كنم، واقعيت آن است كه نمي دانم چگونه گذشت؟
خاطره اي برايتان نقل مي كنم: چند روز قبل از شهادت دكتر سيدرضا و سيدمحمد-29 يا30 خرداد- 1360 بود دكتر چمران- خدارحمتش كند- شهيد شده بود و ما داشتيم به همراه ابوي و والده تلويزيون تماشا مي كرديم؛سيدمحمد وسيدرضا هم بودند و دكتر سيدعباس اسير بود. داشتند جنازه شهيد چمران را به همراه مارش عزا كه توسط نظاميها نواخته مي شد تشييع مي كردند. پدر پيردكترچمران جلو جنازه حركت مي كردند كه مرحوم دكتررضا به من نگاه كرد و گفت: «ببينيد، چقدر زيباست.» گفتم:«چرا؟» گفت:«پدرپيري جلو جنازه فرزند شهيدش حركت مي كند.» اين را كه گفت ناگهان به ذهنم آمد كه اگر دكتر شهيد بشودچه اتفاقاتي خواهد افتاد؟ دقيقاً هفت روز قبل از شهادت دكتر. اگر دكتر شهيد بشود چطور مي توانم تحمل بكنم؟ واقعاً نتوانستم تحمل بكنم بلافاصله از ذهن من عبور كرد و چند دقيقه، واقعاً نتوانستم تحمل كنم. لباس پوشيدم و رفتم پيش يكي از همسايه ها كه در نزديكي ما زندگي مي كرد، گفتم: ماشين را روشن كن، برويم خيابان چرخي بزنيم. گفت:«چه شده است؟» گفتم: سوار شو. آمد بيرون- او هم بعدها شهيد شد كه خدا رحمتش كند- سوار ماشين كه شديم گفتم: چنين موضوعي به ذهنم رسيده، اصلاً نمي توانم تحمل كنم وآرامش ندارم. هشت روز بعد، نه يك دكتر بلكه هر دو آنها شهيد شدند وخداوند قدرت تحمل فراق آنها را به ما عنايت كرد وحتي بقيه مشكلات را جز خود خداوند كسي حل نمي كرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.