ولايت از نگاه مولوي در مثنوي (1)
چکيده
نگارنده در اين مقاله به طور خلاصه، ديدگاه مولانا را در مورد "ولايت " بازکاويده و مباحثي همچون فناي صفات اولياء در صفات حق، وحدت اولياء، مراتب اولياء و کاملان، چگونگي شناخت اولياء، نقش اولياء در هدايت و ارشاد خلق به سوي کمال و ولايت تکويني و تصرف در نفوس مردمان را مطرح کرده و با استفاده از ديدگاه عارفاني و صوفيان، بخصوص مولوي، اين مباحث را شرح و توضيح داده است.
واژه هاي کليدي: مولوي، مثنوي، ولايت، ولي، انسان کامل، قطب پير.
موضوع"ولايت" از مهم ترين و بنياني ترين موضوعات مطرح شده در عرفان اعم از عملي و نظري - است. عمده ترين مباحث عرفان، حول مبحث انسان و انسان شناسي و خودشناسي مي چرخد، چرا که هدف رياضت و تهذيب نفس و تعليم و تعلم و سير و سلوک باطني، شناخت خداوند است.
به بيان ديگر، معرفت حق، هدف آفرينش انسان، بلکه تمامي موجودات عالم غيب و شهادت است. عارفان براي اين معني از مضامين برخي آيات و روايات، بخصوص از حديث قدسي «کنز مخفي» استفاده مي کنند که مي فرمايد: کنت کنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکي اعرف" (فروزانفر، 1361، 29). "من گنج پنهاني بودم، دوست داشتم که شناخته شوم؛ پس موجودات را آفريدم تا شناخته شوم". در اين سخن گهربار، ارتباط بين محبت و خلق و معرفت کاملاً مشهود است. بنابراين؛ چون هدف آفرينش معرفت شهودي حق، و انسان بزرگ ترين، کامل ترين، ارجمندترين و شگفت انگيزترين موجود خلقت و روشن ترين آيت براي شناخت خداوند است؛ انسان شناسي و خودشناسي- که مقدمه خداشناسي است- از جايگاه بسيار بلندي در جهاني بيني عرفاني برخوردار است. به همين سبب، "ولي"، که انسان کامل و مظهر اسماء و صفات الهي است، نقش مهمي در رساندن فيض وجود و هدايت و رحمت الهي به ديگر انسان ها دارد و واسطه اي مي شود براي دستگيري انسان ها و هدايت آنان از عالم خاک به سوي اصل و مبدأ خويش در قوس صعودي. بدين سبب، موضوع "ولايت" از اساسي ترين مباحث جهان بيني عرفاني مي شود.
مولانا در کتاب گران سنگ مثنوي، بيش از هر موضوعي، به انسان و اصناف آدميان، بخصوص کاملان و اولياي حق پرداخته و جايگاه، اهميت و ارزش و صفات ظاهري و باطني آنان را به وضوح، يا در قالب تمثيل و حکايت بيان کرده است. او از اولياي الهي در مثنوي به نام هاي "قطب"، "ابدال"، "شيخ"، "پير"، "کامل"، "عاشق"، "عارف"و "ولي" ياد مي کند. مولوي به سبب آنکه اولياء را مظهر صفات حق مي داند، به سالکان و مخاطبان همواره توصيه مي کند که خدمت به اولياي حق را فرونگذارند (مولوي، بي تا، د5، ابيات 2339- 2334) و چنگ در دامن هدايت و ارشاد آنها زنند (همان، د5، ابيات 741- 742) و هرگز- چه در ظاهر و چه در باطن- آنان را انکار نکنند و رعايت ادب را در پيشگاه ايشان و در ضمير و نهان داشته باشند (همان، د2، ابيات 3218- 3220) تا مشمول انفاسي قدسي آنان و در نتيجه، رحمت و عنايت حق گردند.
فناي صفات اولياء در صفات حق: اولياء انسان هاي کاملي هستند که به سبب رياضت و خودسازي و تهذيب نفس و سير و سلوک باطني، به هدايت يک پير کامل راهدان و عنايت حق، پس از سال ها تحمل سختي و مرارت، به قدر استعداد خويش، وجود خود را از صفات بشري و نفساني و وابستگي هاي دنيوي و جسماني پاک کرده اند و به صفات حق آراسته شده اند. چنين کاملاني در حقيقت از خود فاني و در حق باقي گشته اند. در اين صورت، تمامي گفتار و کردار آنان عين صواب و راستي است و اجراي دستورات ايشان بر ديگران واجب.
آن که از حق يابد او وحي و جواب
هرچه فرمايد، بود عين صواب
(همان، د1، بيت 225)
به نظر مولانا، اولياي حق از هرگونه خطا و لغزشي در انديشه و عمل مصون هستند، ولي اگر به ظاهر لغزشي هم از آنان پديدار شود، در پيشگاه خداوند از طاعت ديگران برتر و در برابر کفرش، ايمان اهل ظاهر بي ارزش است. بنابر قاعده "حسنات الابرار سيئات المقربين"، ترک اولاي مقربان درگاه حق به معني ناديده گرفتن امر ارشادي است که ممکن است به ندرت از آنان سر زند، نه فرماني از امر مولوي که موجب عقوبت اخروي مي شود. اينان چون از خود فاني گشته اند، گويي هر دم به معراج مي روند و چشم دل آنان به روي ملکوت و باطن آسمان ها و زمين گشوده مي شود (همان، د1، ابيات 1588- 1592). "ولي" و پير و کامل در قوس صعود به مرتبه اي از کشف و کمال مي رسد که هيچ فعلي را به خود نسبت نمي دهد و به اصطلاح عرفا به مرتبه "فناي افعالي" راه مي يابد. در اين مرتبه است که فعل او، فعل خدا و سخن او، سخن حق مي شود.
مولوي در نخستين بيت دفتر اول مثنوي، سخن خود را از زبان "ني" آغاز مي کند، و "ني" استعاره از انسان کامل و عاشق فاني است. او در ابتداي سخن، به مخاطب خويش مي گويد که ابيات مثنوي، اگر چه از زبان من صادر مي شود، ولي در حقيقت از من نيست، از استاد ازل و گوينده باطني است که در ناي وجود من مي دمد و از عمق جانم برمي خيزد؛ همانگونه که صدا و نواي ني از خود او نيست، از ناي زن است.
من چه گويم، يک رگم هشيار نيست
وصف آن ياري که او را يار نيست
(همان، د1، بيت 130)
عاشق و "ولي کامل" از آن جهت که وجود حقيقي ندارد؛ و وجود او سايه وجود مطلق است، عدم به شمار مي رود، و در حقيقت "نيست هست نماست".
مولانا وجود "ولي فاني" را گاه به ني و گاه به چنگ و گاه به نفش شيرهايي مانند مي کند که بر روي پرچم ها نقش مي کنند. هرچند که آن شيرهاي منقوش، هر لحظه به جنبش و جهش درمي آيند، ولي حمله آنان نه از خود، که از وزش باد است، و وزش باد از "بادران کو مي راندش".
ما چو چنگيم و تو زخمه مي زني
زاري از ما ني، تو زاري مي کني
ما چو ناييم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهيم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست اي خوش صفات
ما که باشيم اي تو ما را جان جان
تا که ما باشيم با تو در ميان؟
(همان، د1، ابيات 602- 606)
وحدت اولياء: به باور مولانا، روح انسان وطن در عالم وحدت و بي رنگي داشته و اوصاف خود را از آن عالم گرفته. همين روح وقتي که از جايگاه نخستين، به امر حق هبوط مي کند و با جسم تعلق مي يابد، دچار حجاب و کثرت و تفرقه مي شود. به بيان ديگر، از مرتبه روح انساني تنزل کرده، به مرحله روح حيواني سقوط مي کند. غفلت و خودفراموشي و در نتيجه، خطا و لغزش و تباهي و گناه و تفرقه به سبب وابستگي به روح حيواني است (همان، د1، ب 30). آن گاه که کسي از خواب غفلت بيدار شود و به هدايت يکي از اولياء و عنايت حق به معرفت رسد، بندهاي وابستگي به دنيا و تن و نفس را از هم مي گسلد و به جايگاه نخستين خويش- که عالم وحدت است- باز مي گردد. اين رهيدگان از بندها و حجاب ها، اولياء و کاملان هستند، که اگرچه جسمشان متعدد و متفرق است، ولي روحشان يکي است و با يکديگر وحدت حقيقي دارند. "وحدت" که صفت اصلي روح انساني است در اولياي حق جلوه مي کند. تفرقه اي که به ظاهر در ميان آنها مشاهده مي شود، ناشي از تعدد روزن بدن هاي آنان است. خورشيد جان ها- که روح کلي است- "ولي" را، که مظهر کمال انساني است، از تفرقه و جدايي دور مي کند و به عالم وحدت مي رساند.
چون از ايشان مجتمع ديدي دو يار
هم يکي باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موج ها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جان ها
در درون روزن ابدان ها
چون نظر در قرص داري خوديکي است
و آن که شد محجوب ابدان درشکي است
تفرقه در روح حيواني بود
نفس واحد روح انساني بود
(همان، د2، ب 184- 188)
سبب اصلي تفرقه و تنازع و تخاصم انسان ها در زمين، اتصاف آنها به روح حيواني و عدم معرفت به اصل و مبدأ خويش است. همان گونه که "جان گرگان و سگان هر يک جداست"، جان انسان هاي جاهل و ناقص نيز از يکديگر جداست. اينها ساکنان دنيا، و اولياء سالکان عالم معنا هستند. ساکنان دنيا با يکديگر برخورد منافع پيدا مي کنند و به يکديگر به چشم خوراک مي نگرند، در حالي که سالکان عالم معنا، به سبب قلع و قمع هواي نفساني، هيچ انگيزه اي براي تنازع ندارند.
اين جهان و ساکنانش منتشر
و آن جهان و سالکانش مستمر
اين جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم، مخلد مجتمع
(همان، د3، ب 31- 32)
به گفته امام خميني (ره)، اگر فرعون هم به مانند موسي (ع) از زنگار وابستگي به نفس و دنيا آزاد مي بود، جدال و ستيزي در ميان آنان روي نمي داد. اگر تمامي پيامبران و اولياي الهي در يک جا گرد هم آيند و با هم زندگي کنند، هرگز ميان آنان تفرقه و جدايي و جدال پيش نخواهد آمد. (امام خميني، 1368، 113).
چون که بي رنگي اسير رنگ شد
موسي اي با موسي اي در جنگ شد
چون به بي رنگي رسي، کآن داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
(مولوي، بي تا، د1، ب 2478- 2479)
اولياء واسطه فيض و کمال انسان ها؛ به نظر مولانا، بسيار به ندرت اتفاق مي افتد که کسي بدون پير و راهنمايي يکي از اولياي حق، خودسر و بي راهنما به سر منزل کمال برسد. اولياء و کاملان، همان گونه که واسطه رساندن فيض وجود به ديگر انسان ها و موجودات هستند، واسطه کمال و هدايت آنان نيز مي باشند. به نظر او پيوند و اتصال با "ولي کامل" عين کمال است و سرمنزل نهايي سالک، وصول به همين مقام اتصال است، چرا که ولايت و اتصال به "ولي کامل" عين اتصال به حق و فناي در او، عين فناي در حق مي باشد. به سبب اهميت چنين پيوندي است که مولوي "پير" را "عين راه" مي خواند و مي گويد: "پير را بگزين و عين راه دان" (همان، د1، ب 2951)
"ولي کامل" در ميان مردم، مانند نبي در ميان امت است. همان گونه که نبي واسطه کمال و هدايت انسان هاست، کامل هر زمان نيز نسبت به مردم، چنين مرتبه و وظيفه اي را بر عهده دارد.
چون بدادي دست خود در دست پير
پير حکمت کو عليم است و خطير
کو نبي وقت خويش است اي مريد
تا از او نور نبي آيد پديد
(همان، د5، ب 741- 742)
گفت پيغمبر که شيخ رفته پيش
چون نبي باشد ميان قوم خويش
(همان، د4، بيت 542)
اين جاست که در مکتب مولوي، "انسان کامل پرستي" عين "خداپرستي" مي شود و عشق و ارادت به انسان کامل، عين عشق و ارادت به حق و استهلاک و فناي در او، در حقيقت فناي در حق است. پير نردبان کمال به شمار مي آيد، که سالک هرگز بدون اتصال به او نمي تواند درجات کمال را بپيمايد و بر بام مقصود عروج کند.
گر بپيوندي بدان شه، شه شوي
سوي هر ادبير تا کي مي روي؟
همنشيني با شهان چون کيمياست
چون نظرشان کيميايي خود کجاست
(همان، د1، ب 2798- 2799)
مگسل از پيغمبر ايام خويش
تکيه کم کن بر فن و بر کام خويش
(همان، د4، بيت 542)
ديدگاه مولانا در اين امر، با نظر شيعه در موضوع ولايت به هم نزديک است. شيعه هم اعتقاد دارد که بدون اتصال به اولياي خاص خداوند، امکان هدايت و کمال وجود ندارد. اما تفاوت اين دو ديدگاه يکي در اين است که شيعه ولي کامل هر زماني را که "حجت" ناميده مي شود، امام آن عصر و زمان مي داند، که يکي بيش نيست؛ و آن ولي به واسطه از فرزندان پيامبر اکرم(ص) و امام معصوم است؛ در صورتي که مولوي اولياء و اقطاب را منحصر به اهل بيت رسول (ص) نمي داند و بر اين باور است که ولي کامل هر زمان که "قطب" ناميده مي شود و يکي بيش نيست، از هر نسلي مي تواند باشد. او حديث غدير را اين گونه تأويل مي کند:
زين سبب پيغمبر با اجتهاد
نام خود و آن علي مولا نهاد
گفت هر کاو را منم مولا و دوست
ابن عم من، علي، مولاي اوست
کيست مولا؟ آن که آزادت کند
بند رقيت ز پايت بر کند
چون به آزادي نبوت هادي است
مؤمنان را از انبياء آزادي است
(همان، د6، ب 4552- 4555)
البته شيعه نيز "ولايت" را منحصر در معصومين (ع) ندانسته، براي غيرمعصوم نيز ولايت قائل است؛ اما دايره ولايت هر "ولي" را به نسبت درجه قرب و مقام معنوي وي مي داند و بر اين باور است که بالاترين درجه ولايت، که فوق درجه انبياء، بجز خاتم پيامبران است، به اهل بيت رسول (ص) تعلق دارد، زيرا ولايت آنها متصل و منطبق بر دايره ولايت پيامبر (ص) است، و چون مرتبه ولايت خاتم الانبياء فوق همه پيامبران و برگزيدگان الهي است، ولايت اولياي محمّدي(ع) نيز بر ولايت همه انبياء برتري دارد.
مولانا طبقه انبياء و اولياي حق و ولي امر و قطب کامل هر زمان را مظهر تام و تمام اسماء و صفات خداوند مي داند و براي ساير افراد بشر چنين مرتبتي قائل نمي شود. افراد بشر تنها بر اثر همنشيني با اولياء و ارادت و محبت به آن ها و تسليم و تواضع در مقابل آنان، بلکه استهلاک اراده و فناي در انسان هاي کامل، به سعادت و کمال مي رسند.
سايه يزدان بود بنده ي خدا
مرده او زين عالم و زنده ي خدا
دامن او گير زوتر بي گمان
تا رهي از آفت آخر زمان
کيف مدّ الظّل، نقش اولياست
کو دليل نور خورشيد خداست
اندرين وادي مرو بي اين دليل
لا احب الآفلين گو چون خليل
(همان، د1، ب 426- 429)
پير باشد نردبان آسمان
تير، پران از که گردد؟ از کمان
(همان، د6، ب 4138)
پيروان عرفان نظري مي گويند: انسان کامل، که برترين مصداق آن، حضرت ختمي مرتبت است، از نظر حقيقت وجودي و روحي، نخستين جلوه گاه فيض وجود و اولين مخلوق و واسطه آفرينش، بل هدف خلقت است. انسان کامل دو وجه دارد، او واسطه و ميانجي و حلقه پيوند ميان حق و خلق است و حق در آينه وجود او بر خود و بر غير تجلي مي کند. عين ثابت انسان کامل، جلوه حقيقت اسم «الله» است.
در حقيقت، باطن اسم «الله» متحد با ذات و عين ذات الهي است و صورتش "حقيقت محمديه" است. باطن حقيقت محمديه نيز صورت اسم «الله» و صورتش عقل کل است. بنابراين، زيربناي آفرينش و مربي و پرورش دهنده همه موجودات عالم غيبت و شهادت مي باشد. پس مي توان نتيجه گرفت که حقيقت انسان کامل نسبت به همه عوالم، در حکم نفس ناطقه نسبت به بدن مادي است. از اين رو، مي توان او را جان جهان ناميد.
"همان گونه که بدن و قواي مادي آن به منزله ظل و فرع نسبت به نفس ناطقه است و جميع افعال، اعم از اختياري و اضطراري و طبيعي و مادي بدن، ناشي از نفس ناطقه است، و قواي عيني و ظاهري نفس تشأن و ظهور نفس ناطقه انسانيه است. عالم وجود نسبت به مبدأ خود، که مقام کلي ولايت مطلقه باشد، همين حکم را دارد. به همين جهت، عالم خالي از حجت کامل و ولي تام الوجود نمي باشد. حقيقت محمديه، که مقابل باطن ولايت حضرت رسول (ص) است، هميشه در عالم تجلي و ظهور دارد" (آشتياني، 1370، 792)
اگر مقام روحانيت و ولايت مطلقه پيامبر(ص) نمي بود، هيچ موجودي شايستگي وساطت فيض وجود را از مبدأ به موجودات پيدا نمي کرد و نور هدايت در هيچ يک از عوالم ظاهر و باطن نمي تابيد (امام خميني، 1377، 173)
انبياء و اولياي الهي همگي به ولايت حضرت ختمي (ص) متمسک مي شوند و به واسطه او فيض عنايت و هدايت حق را دريافت مي کنند. آن گاه که از عالم ظاهر، بر اثر موت اضطراري، به عالم باطن منتقل مي شوند، باز هم فيض باطني عالم را مي گيرند و فيض رساني در عالم ظاهر را به "ولي زنده" وا مي گذارند.
منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي