اسطوره مهر در مثنوي مولوي(1)
چکيده
مولانا آگاهانه يا ناآگاهانه اين اصطلاحات و واژه ها را بر زنجيره کلام به گونه اي مي نشاند که تمام ظرفيت هنري خود را پديدار سازند، به اين آيين نه تنها در واژگان مجاور و همنشين خود تأثر نهند و از آنها تأثير پذيرند، بلکه با حضور خود معاني و مضاميني را که به ظاهر در پيوند با مضمون اصلي و محوري نيستند، در ذهن تداعي نمايند.
واژه هاي کليدي: مهر، شمس، گاو، شير، سرخ، خروس، فره، عقرب.
مقدمه؛ اگر چه تحقيقات و پژوهش هاي علمي مستندي، براي بازشناخت آيين مهري در ايران، عرضه نشده است، اما حقيقت اين است که بيشتر گويندگان و نويسندگان گرانمايه ايراني در کارگاه رنگ آميز خيال و تصويرآفريني هاي شاعرانه از اصطلاحات و تعبيرات آن به عنوان يکي از مصالح زبان هنري خود بهره گرفته اند. اين نکته وقوف آنان را به اين آيين و باروهاي کهن آن به خوبي نشان مي دهد. بي گمان خاستگاه و زادگاه آيين مهري ايران بوده، سپس از اين کشور از طريق ملتزمان بزرگان ايراني در آسياي صغير، ارمنستان، کاپادوکيه، کيليکيه و پونتوس در شمال شرقي آسياي صغير در کنار درياي سياه، در غرب گسترش يافته است. (هينلز، 1375، 122) آن چنان که از شواهد برمي آيد، اين باور ديرين ايران زمين تا ظهور و پيدايش کيش زرتشتي در ايران از مقبوليت خاصي برخوردار بوده و بيشتر از ديگر آيين هاي شرقي در اعتقادات جوامع کهن بشري تأثير نهاده است.
به گفته استاد پور داوود در عهد امپراطور کومودوس جايي نمانده که اثر مهر در آن جا نباشد به طوري که وسعت قلمرو مهر در اروپا از سواحل درياي سياه به اکوس (Ecosse) جزيره انگلستان کشيده شد و در افريقا نفوذ آن تا به حدود صحرا رسيد. آثار معابد مهر و نقوشي که از آن در تمام ممالک اروپا پيدا شده مبين برخي از عادات و رسوم آن طريقه است (پورداوود، 1377، 411)
در خور ذکر است که مهر در باورهاي باستاني خدايي است بزرگ، ولي در سنت زرتشتي در رده هاي پايين تر از اورمزد قرار مي گيرد و آفريده او به شمار مي آيد، تا از آفرينش او پاسداري کند. مهر خداي پيمان است و پيمان ها و نظم و راستي را نگاهباني مي کند. وظيفه مهم او نظارت بر پيمان هاست، حتي پيمان ميان اهورامزدا و اهريمن که پيمان آفرينش است و همچنين پيمان ميان آدميان، مانند پيمان ميان زن و مرد و يا پيمان ميان دو کشور. او با هر که پيمان را بشکند، دشمني مي کند و در اين صورت است که به خداي جنگ مبدل مي گردد (آموزگار، 1374، 19)
به سبب توجه مهر به راستي، به داوري روان پس از مرگ مي پردازد و گرز خود را هر روز بر بالاي دوزخ مي گرداند، تا ديوان به گناهکاران عقوبتي بيش از آنچه سزاوار آنند، تحميل نکنند (هينلز، 1375، 124)
خويشکاري (وظيفه) مهرافزون بر داوري جهانيان، چون دارنده چراگاه هاي فراخ است و داراي يک هزار گوش و ده هزار چشم (ده هزار بيور) است و حافظ دشت هاست که مردم بتوانند بدون بيمي در آن دشت ها حرکت کنند. "به همه سرزمين ها شاه است، زيرا به هر کس و هر چيز برسد داد پديد آيد. او را جاي ميان ماه و خورشيد است" (بهار، 1369، 113)
واکاوي دقيق اوستا نشان مي دهد که مهر و خورشيد در ايزدشناسي زرتشتي و اوستايي يکي نيستند. از مهر (ميترا) در اوستا به عنوان ايزدي مقتدر و قهار و جنگ آور ياد شده که به اورمزد ياري مي دهد تا بر اهريمن پيروز گردد (قدياني، 1374، 26). آنچه که اين گمان را نيرو مي بخشد اين نکته است که در خرده اوستا پنج يشت وجود دارد که متعلق به پنج عنصر مقدس خورشيد، مهر، ماه، آب و آتش است. "اغلب تصور مي رود که مهر، فروغ يا پرتو و روشنايي است که پيش از برخاستن خورشيد برمي آيد. از خود مهر يشت به خوبي پيداست که مهر، ايزد فروغ است نه خورشيد" (پورداوود، 1380، 123)
با اين حال، ميان مهر و خورشيد در اساطير کهن رابطه نزديکي وجود داشت که مطالب مهريشت هم دليلي است بر صدق اين مدعا. چنان که در آن آمده است: "حرکت روزانه مهر با خورشيد صورت مي پذيرد و اين سبب نزديکي بسيار آن دو با هم مي شود، به نحوي که در نيايش روزانه که زرتشتيان به درگاه خورشيد مي کنند، بايد با نيايش مهر همراه باشد. مهر ايزد روشنايي و خورشيد منشأ آن است و در حقيقت تن مهر است. او به همراه امشاسپندان، سازنده آرامگاه مهر در بالاي کوه هراست" (رسم پور، 1382، 181). همين ارتباط نزديک ميان مهر و خورشيد موجب آمده تا آن دو با هم مشتبه شوند و بعدها مهر در ادبيات پهلوي و پارسي به معني خورشيد به کار رود. چنان که مولانا نيز مهر را در معناي خورشيد به کار برده است.
گر نبودي سوز مهر و اشک ابر
کي شدي جسم و عرض زفت و ستبر
سوز مهر و گريه ابر جهان
چون همي دارد جهان را خوش دهان
(مولوي، 1372، د5، ب 139)
از کپي خويان کفر آن که دريغ
بر نبي خويان نثار مهر و ميغ
(همان، د6، ب 183)
در خور تأمل است که خورشيد، اين درخشان ترين نور ساري و جاري در عالم کائنات که هر دو صفت جمال و جلال الهي را به نمايش مي گذارد و روشنايي آن دنيا را از تاريکي مي رهاند، در قرآن مجيد از احترام خاصي برخوردار است، يکي از سوره هاي قرآن "الشمس" نام دارد و خداوند به آن سوگند ياد مي کند: (و الشمس و ضحيها و القمر اذا تليها) سوگند به آفتاب و چاشتگاهش و سوگند به ماه که از پس آن درآيد. (سوره شمس، آيه 1) اما با اين وصف در سوره فصلت آيه 37، خداوند مردم را هشدار مي دهد (لاتسجدوا للشمس و لا للقمر، واسجدو الله الذي خلقهن) در مقابل خورشيد و ماه به سجده نياييد، بلکه خدايي که آنها را خلق کرده است مسجود خود قرار دهيد.
پس از آن که ايرانيان به دين اسلام گرويدند، آيين مهري منسوخ گرديد، اما اصطلاحات و آيين ها و مناسک آن در ادبيات و فلسفه و عرفان بازتابيد و دستمايه اي شد براي بزرگان ادب ايران از جمله مولانا در تصويرسازي هاي شاعرانه.
بي گمان مولانا، اين پير فرزانه يکي از متوغل ترين سرايندگان در قرآن و معارف قرآني است. راز زيبايي و ماندگاري مضامين مثنوي و زبان مولانا را بايد در باور ژرف و آشنايي عميق او به زبان و بيان قرآن جست، که کلامش را چنين جاودانه ساخته است، اما در عين حال اشارات مستقيم و غيرمستقيم مولانا، در تصويرسازي و مضمون پردازي و ظرايف فني به اقتضاي کلام، به مفاهيم و واژه هاي مهري ناظري به تأملات و نگاه موشکافانه وي به آداب و سنن اين آيين ديرينه ايران زمين مي باشد. اولين نکته اي که در پيوند با اين آيين در مثنوي مولوي نظر خواننده را به خود جلب مي کند، قصه سليمان و ملکه سبا (بلقيس) است که يکي از قصه هاي عبرت آموز قرآني است و گوشه اي از زندگي حضرت سليمان را به نمايش مي گذارد. آنچه در سرگذشت حضرت سليمان(ع) عنايت مولانا را به خود جلب مي سازد، قصه هديه فرستادن بلقيس براي حضرت سليمان است. در داستان لفظ خورشيد، زمينه را براي بيان عقايد عرفاني و سخن گفتن از شمس حقيقي فراهم مي سازد. مولانا در بخشي از اين داستان از زبان حضرت سليمان(ع) با لحني آکنده از شماتت پرستش خورشيد را از سوي خورشيدپرستان که در قرآن مجيد هم بدان اشارت رفته (وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله) (سوره نمل، آيه 3) ملامت مي کند و از ايشان درخواست مي کند که در عوض زر، دل هديه آوردند و زردي روي را، زيرا که "زر عاشق روي زرد اصغر" است.
مي پرستيد اختري کو زر کُند
رو به او آريد کو اختر کند
مي پرستيد آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالي نرخ را
آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهي باشد که گوييم او خداست
(همان، د4، ب 576- 578)
قوم سبا، همان قومي هستند که در تفسير سورآبادي درباره آنها آمده است: "اهل آن شهر همه آفتاب پرست بودند، چون آفتاب برآمدي ايشان همه رو به سوي آفتاب کردندي به پرستيدن" (طباطبايي اردکاني، 1375، 77)
مولانا در دفتر ششم به صراحت در مقام رد باور مهرآيينان برمي آيد و مي گويد: حقايق قرآني را نمي پذيريد و باور نداريد که اين شمس درخشان که در نظر شما بسيار بلند مرتبت است، بنابر آيه سوره مبارکه التکوير (اذا الشمس کورت) به امر شمس حقيقي که شمس ظاهر و باطن هر دو نور خود را به او مديون اند، سرانجام تيره و واژگون مي شود.
منکري اين را که شمس کورت
شمس پيش توست اعلا مرتبت
(مولوي، 1372، د6، ب 97)
از منظر مولانا ديده رباني که نور از حق مي گيرد و کمال جوست، آفتاب درخشان آسمان را زبون مي بيند. برعکس آن دلي که از آفتاب کبريايي بي نصيب مانده و تابش آن آفتاب و فتح باب در آن نيست، خود زبون خورشيد سما مي گردد.
ديده حسي زبون آفتاب
ديده ربانيي جو و بياب
تا زبون گردد به پيش آن نظر
شعشعات آفتاب باشرر
کان نظر نوري و اين ناري بود
نار پيش نور بس تاري بود
(همان، د4، ب 595- 597)
جلوه هاي بارز تبحر و آشنايي عميق مولانا را به باورهاي اين آيين ديرين مي توان در مطاوي کلام او ديد. تعداد بي شماري از ابيات مثنوي که به نحوي از انحاء به شمس، (خورشيد، آفتاب، مهر) اشارت دارند، نقش محوري مفهوم شمس و آفتاب را در تفکر و جهان بيني مولانا نشان مي دهد. مولانا با قدرت خلاقه خويش در بيان تجربه ها و احوال روحاني در جهان گسترده، تخيلش، چه به صورت رمز و چه به صورت مواد تشبيه از اين واژه استفاده مي کند. در تصاويري که به مدد اسطوره مهر مي سازد، نهايت لطافت ذوق و مهارت خويش را نشان مي دهد. ارتباط هاي بسيار ظريف و دقيقي که ميان شمس يگانه راستين و شمس تبريزي و حسام الدين که تجسم خاطره و ياد شمس الحق تبريزي است، برقرار مي سازد، نشانه باريک انديشي او در سودجويي از تجلي شاعرانه اسطوره هاست.
همان طور که اشارت رفت، اين عارف نامدار در ابيات بسياري از شمس ظاهر که در خارج فرد است اما تصور آن ممکن است به شمس حقيقي متوجه مي شود که (نور السموات و الارض) در قرآن کريم تعبيري از آن است و ذات واحد او در تصور نمي گنجد و از شمس حقيقت به شمس الحق تبريزي که رمز و مظهر آن شمس حقيقي است انتقال مي يابد. چون حديث روي شمس الدين مي رسد، شمس فلک در آسمان چهارم در عقده خسوف مي افتد و از شرم روي درمي کشد. آنچه که در فرجام سخنان مولانا، ذهن خواننده را به خود جلب مي کند، چيرگي نورانيت شمس تبريزي بر شمس سماست، که در واقع مظهر تعالي و چيرگي اسماء و صفات حق است بر ماسوا.
خود غريبي در جهان چون شمس نيست
شمس جان باقي اي کش امس نيست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
مي توان هم مثل او تصوير کرد
ليک شمسي که از او شد هست اثير
نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصور ذات او را گنج کو؟
تا درآيد و در تصور مثل او
چون حديث روي شمس الدين رسيد
شمس چارم آسمان سردرکشيد
(همان، د1، ب 119- 123)
در شعر مولانا بسيار اتفاق مي افتد که او به مدد غناي طبع با استفاده از آفتاب و عناصري که در باور مهري به نحوي بدان ارتباط دارند، به خلق و آفرينش تصاوير به گونه اي دست مي يازد که ذهن خواننده به طور ناخودآگاه در فضاي آن عناصر متوجه اسطوره مهر مي شود. براي نمونه در بيت ذيل: سليمان مناسبت آن با جمشيد مهرآيين
جمع مرغان کز سليمان روشن اند
پر و بال بي گنه کي برکنند
(همان، د2، ب 3749)
همنشيني دو واژه سليمان و روشن بر روي زنجيره کلام بي اختيار خواننده را متوجه جمشيد آن پادشاه مهرآيين و همانندي هاي وي با حضرت سليمان مي کند. به گفته برخي از محققان نور از جمشيد ساطع بود. گفتني است که پس از آن ايرانيان دين اسلام را پذيرفتند، در اثر برخورد فرهنگ ايراني با ديگر ملل خاصه فرهنگي سامي ميان جمشيد، شاه با حشمت و جلال اساطيري و سليمان نبي به سبب برخي از مشترکات و همانندي ها چنان التقاطي صورت پذيرفت که ذکر نام يکي از ايشان، ديگري را تداعي مي کند. خود کلمه جمشيد از دو تک واژه جم و شيد ترکيب يافته است. جم(ييمه) در معناي همزاد، جفت و شيد در معني روشن و درخشان به کار رفته است و از ترکيب آنها همزاد خورشيد، همچون خورشيد يا خود خورشيد استنباط مي شود. نوشته هاي تاريخ نويسان و پژوهندگان اسلامي نيز اين مفهوم را تأييد مي کند. از آن جمله حمزه اصفهاني در معني شيد مي نويسد. «اين کلمه معني درخشنده مي دهد، به همين جهت آفتاب را خورشيد مي گويند. جمشيد از آن جهت بدين لقب خوانده شده که از وي نور ساطع بود» (صديقيان، 1375، 7). در ايران صفات يکساني براي جمشيد و خورشيد به کار رفته است.
به هر حال ژرف انديشي و نکته يابي مولانا و آگاهي وي از همانندي هاي سليمان و جمشيد سبب مي شود که در يک تصوير هنري مرغان منازع با سليمان را جغدان نابينا و ناساختي جلوه دهد که از ديدن نور سليمان (نماد انسان کامل) عاجز مي آيند و سرانجام بيان مي دارد آن کوردلي که بدون دريافت اين سليمان وقت مي رود، به نور هدايت راه نمي يابد و مثل خفاشي عاشق ظلمت مي ماند.
کور مرغانيم و بس ناساختيم
کان سليمان را دمي نشناختيم
همچو جغدان دشمن بازان شديم
لاجرم وامانده ويران شديم
(مولوي، 1372، د2، ب 3746- 3747)
رنگ سرخ؛ مولانا بهترين رنگ ها را، رنگ سرخ مي داند و معتقد است که متعلق به خورشيد است و از او مي رسد.
سرخ رويي از قران خون بود
خون ز خورشيد خوش گلگون بود
بهترين رنگ ها سرخي بود
و آن ز خورشيد است و از وي مي رسد
(همان، د2، ب98- 99)
و در بيتي ديگر مي گويد:
از رخ چون زهره ات شمس الضحي
اي گداي رنگ تو گلگونه ها
(همان، د5، ب 3569)
آنه ماري شيمل معتقد است رنگ سرخ با حيات، سلامتي و خون مرتبط مي شود. اين رنگ تور عروسي است که ضامن توليد مثل و بقاي نسل است و به مثابه رنگ دافع شر شيطان به کار مي رود. رادي کبريايي به رنگ سرخ تابان است. (شيمل، 1382، 87) اين نکته که در پاره اي از روايات خداوند در کسوتي سرخ تصور شده، قابل تأمل است. مولانا در غزلي گويد:
آن سرخ قبايي که چو مه پار برآمد
امسال در اين خرقه زنگار برآمد
(مولوي، 1363، غزل 639)
در سنت مهري، سرخ، رنگ خورشيد است، مهرکيشان به رنگ سرخ و ارغواني علاقه بسيار داشتند. دلبستگي مهريان به رنگ سرخ و ارغواني از آن رو بود که سرخي آسمان را پيش از برآمدن آفتاب مظهر جلوه ايزدي مي دانستند. در باور ايشان مهر خود شنل و کلاه سرخ دارد. بي گمان رنگ ارغواني و سرخ و گلرنگ در لباس کاردينال ها و کشيشان مسيحي يادگاري از تشريفات مهري است (رضي، 1381، 2/579). در بيت مذکور مي توان دريافت که چگونه مولانا به شيوه خاص خود از عناصر مربوط به آيين مهري با مهارت بهره مي گيرد و انديشه هاي متعالي عرفاني خويش را به ياري اين اشارات بيان مي دارد.
گاو و آفتاب؛ مولانا در جايي ديگر از مثنوي به صراحت مي گويد: اگر خورشيدپرست در باب قدرت فائقه حق از در شک و احتجاج درآيد، به او گو که کار حق موقوف علت نيست، وقتي که بخواهد به چرخ امر مي دهد تا از هم درد، ماه و خورشيد را تيره مي کند و با هر قرين شان مي سازد. چشمه خورشيد را که به چشمه خون مي ماند، مانند مشک سياه مي گرداند. اين آفتاب و ماه را مثل دو گاو سياه به زير يوغ درمي آورد.
گويم اي خورشيد مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چون دو ابر سياه
چشمه خورشيد را سازيم خشک
چشمه خون را به فن سازيم مشک
آفتاب و مه چون دو گاو سياه
يوغ بر گردن ببنددشان اله
(مولوي، 1372، د2، ب 1631- 1633)
نکته قابل توجه در اين ابيات قرين ساختن دو واژه آفتاب و گاو است که بي اختيار ذهن خواننده را متوجه يک روايت رازآلود مهري مي سازد. چرا که گاو يکي از شاخص ترين نمادهاي ميترايي است. ميتراي با فر و شکوه، نگاهبان چراگاه هاي گسترده، از دوران باستان نامش با گاو نر مقدس چه به آشکاري چه به بيان کنايت آميز و روايات تمثيلي همراه بوده است. "در اسطوره اي نقل است که اين قرباني کننده ايزدي در جنگ و گريزي سهمگين، سرانجام بر گاو فايق آمد و با خنجر گلوگاهش را بريد. آنگاه گياهان از تيره پشت گاو روييد و تاک از خونش" (بهار، 1375، 79). غالباً کشتن گاو بيان وقوع مسأله آفرينش است. نيروهاي خير و نيروهاي شر بر سرچشمه حيات، يعني خون و نطفه زندگي بخش گاو مي جنگند. اما پيروزي خير در به دست آوردن زندگي که به صورت غله اي است که از دم گاو قرباني شده محتضر سبز مي شود، محقق مي گردد. سرانجام مهر پيش از عروج خويش به عرش در آيين ضيافت همگاني با سُل شرکت مي جويد که مراسم آن در پيرامون تن گاو نر برگزار مي شود. اين همان مناسکي است که مؤمنان [آيين شهري] آن را پيوسته در مناسک خود تقليد و اجرا مي کنند (هينلز، 1375، 126).مولانا بدون شک از اين مراسم آگاه بود، چرا که در يک تصوير پويا به روشني اظهار مي دارد که نفس و هواي نفساني گاوي طاغي است که اگر انسان آن را از طريق عقلاني به هلاکت رساند، جهان را زنده مي کند و موجب حيات آن مي شود و آنگاه به برکت و روزي بي رنج و طبق پرنعمت که همانا قوت ارواح و ارزاق انبياست، مي رسد:
نفس خود را کش جهان را زنده کن
خواجه را کشته است، او را بنده کن
مدعي گاو، نفس توست هين
خويشتن را خواجه کردست و مهين
عقل اسير است و همي خواهد ز حق
روزي بي رنج و نعمت بر طبق
روزي بي رنج او موقوف چيست
آنک بکشد گاو را کاصل بدي است
روزي بي رنج مي داني که چيست
قوت ارواح است و ارزاق نبي است
(مولوي، 1372، د3، ب 2506- 2511)
از آنجايي که کشتن گاو رمزي از ولادت و حيات دوباره و برکت است، مولانا قرباني کردن را شرط طريق دانسته تا از رهگذر آن روح خفي را زنده و بهش گرداند.
گاو کشتن هست از شرط طريق
تا شود از زخم دمش جان مفيق
گاو نفس خويش را زودتر بکش
تا شود روح خفي زنده و بهش
(همان، د2، ب 1645- 1446)